بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

چه کنم

مرو ای دوست، مرو ای دوست
مرو از دست من ای یار، که منم زنده به بوی تو
به گل روی تو
مرو ای دوست، مرو ای دوست
بنشین با من و دل، بنشین تا برسم مگر
به شب موی تو
تو نباشی چه امیدی به دل خسته من
تو که خاموشی بی تو به شام وسحر چه کنم
با غم تو

مروای دوست، مرو ای دوست
مرو از دست من ای یار، که منم زنده به بوی تو
به گل روی تو
بنشین تا بنشانی نفسی آتش دل
بنشین تا برسم مگر

به شب موی تو

تو نباشی چه امیدی به دل خسته من
تو که خامو شی بی تو به شام وسحر چه کنم
با غم تو
چه کنم با دل تنها که نشد باور من
تو و ویرانی، خاموشی، کوهم اگر چه کنم با غم تو

چه کنم با دل تنها، چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد، دل من ای دل من
چه کنم...



با صدای اصفهانی بخونین، درمیاد.


ضمناً صدای رادیو رو خفه کردم. از این به بعد خودتون زحمت بکشین روشنش کنین.


همه با هم، حرکت!


هیجان انتخابات یک هفته است که همه ما رو از خود بی خود کرده. به قول آقای کرباسچی: این همه شور و شوق انتخاباتی رو در این دوره مدیون رئیس جمهور فعلی هستیم.


الآن رأی گیری در حوزه های شرق آسیا شروع شده و هفت ساعت مانده که به ما برسه. عشق دکتر ما رو در شرایط سخت آب و هوایی امروز به هامبورگ کشوند! ای کاش انتخابات خارج از کشور در یک روز تعطیل انجام می شد تا همه ی ایرانی ها بتونن خودشون رو به صندوق برسونن.


بسیار هیجان انگیزتر از امشب، فردا شب خواهد بود که مطمئنم ما هم مثل ایرانیان داخل و به خصوص آقای کروبی که گفته این بار اشتباه چهار سال پیش را تکرار نخواهد کرد، تا گرفتن ِ نتیجه نخواهیم خوابید.


به امید پیروزی!


سانسور


پست قبلی رو سانسور می کنم، چون می ترسم سوت و کف و حال و هوای 57 سهم شماها باشه و زندان رفتنش برای من! والله! مملکت که صاحاب نداره.


این شب ها قبل از خواب چند بار "سراومد زمستون" تو اتاق پخش می کنم تا یه کم روحیه بگیرم و بتونم بخوابم.

البته این هم واسه روحیه گرفتن خوبه، ستاره های سبز. اتفاقاً امشب هم تو بی بی سی فارسی از مردم می پرسید که آیا حمایت هنرمندان تأثیری داره یا نه. من که می گم بیشتر محبوبیت هنرمندان رو بالا می بره. آخه کی میاد به خاطر توصیه ی بازیگرهای سینما به فلان کاندیدا رأی بده؟

ولی دمشون گرم. خیلی ها تو این فیلم قاطعانه حمایت کردن. وقتی هنرمندهایی آینده ی خودشون رو به خطر میندازن، حتماً احساس خطر شدیدی کردن...


باران بهاری


سلام.


جای شما خالی، بیرون بارون میاد و من هم رادیو و تلویزیون و هر صدای دیگه ای که از اینترنت درمیاد رو خاموش کردم و پنجره رو هم باز کردم تا صدای بارون رو خوب بشنوم. و چه بویی داره... هر چی بارون شدیدتر باشه، صدای بیشتری هم داره و به من لذت بیشتری می ده. بارون های این فصل هم خدا رو شکر، شدید هستن.


این آب هم خلقت عجیبی است. دلم تنگ شده برای دریای شمال. یادمه بار اول که با دانشگاه رفتیم اردوی شمال، دیروقت رسیدیم به محل اقامت. گفتم حیفه که به خاطر دو سه ساعت خواب، طلوع خورشید رو نبینم. اولین و آخرین باری بود که کنار دریا بالا اومدن خورشید رو دیدم.

(بعد از اون بود که عکس خواب آلود من با حوله ی حموم روی سرم از روی بُرد شورای صنفی دانشکده سر درآورد!)


با این مقدمه، برسیم به حرف های خوبی که از پست های قبلی جا موندن.

خواستم بگم مهم تر از نتیجه ی انتخابات، موضع گیری های درست هستش. اما زیباتر از این، یک دوست مخالف گفت: انتخابات ها می گذرن، اما چیزی که می مونه، حرف های ماست.

یکی از بهترین صحبت های فرهنگی (کلاً غیر از برنامه های اقتصادی) که از جناح میرحسین دیدم، این مصاحبه ی همسر میرحسین هست. منظور من بیشتر بخش های آزادی جوانان و نقش زنان در جامعه بود. توجه کنین آدم هایی که دینشون رو خودشون با تحقیق انتخاب کرده باشن، زیاد نیستن. و اتفاقاً این جور آدم ها بهتر از بقیه، هم از دین دفاع می کنن و هم دین رو تفسیر می کنن.


به نظر من گفتن این حرف ها و جا انداختن فکر درست بین مردم، مهمتر از اینه که کی رئیس جمهور بشه. چرا؟ حتی می خوام یه قدم جلوتر برم و بگم: فرقی نمی کنه که رئیس جمهور دقیقاً از کدوم جناح سیاسی باشه، مهم اینه که صحبت هاش و تصمیماتش صحیح باشه. صحیح یعنی چی؟

اگر کل این ماجرا رو یه چرخه در نظر بگیریم، ابتدا باید تلقی مردم از اسلام اصلاح بشه و بعد شعارهای مسؤولان در جهت فکری مردم قرار بگیره. یعنی اون صحبت ها و تصمیمات صحیح رئیس جمهور که گفتم، صحتش باید توسط مردم تأیید بشه.


(البته تا وقتی که جناح اصولگرا از اقتصاددان، جمهوری خواه و آزادی خواه تقریباً خالی هستش، ترجیح می دم که به اصلاح طلب ها رأی بدم.)


آخر این بحث باز می رسه به ایجاد تحول فکری در مردم که خودش یه پست دیگه لازم داره.

ببخشید اگر صحبت هام تیکه تیکه بود، شب ِ دیگه، خسته ام.


امان از دست یوزارسیف


می خواستم این دفعه حرف های قشنگ-قشنگ بزنم، اما انگار بعضی ها نمی ذارن.


پخش سریال حضرت یوسف تقریباً یک سال طول کشید. بهتره همین ابتدای صحبت اسم سریال برو بذاریم سریال یوزارسیف. اینجوری کمتر مجبوریم اون دنیا جواب پس بدیم، بهانه می کنیم که منظور ما از یوزارسیف، یکی دیگه بود... البته یکی هم پیشنهاد کرده بود که اسمش رو بذاریم سریال حضرت یوسف از نگاه آقای فلانی (کارگردان)!


تو این مدت هزار تا نقد برای این سریال خوندم. نمونه اش این (راستش فعلاً فقط همین یه دونه لینک رو دم دست دارم). می گن اگه یه نفر انتقاد پذیر نباشه، از صد تا نقد، 99تا رو رد می کنه. اما کارگردان توانمند این سریال تمام صد تا رو رد کرد، بعدش هم از تمام صد تا منتقد یه چیزی طلبکار شد. اما باز به این هم قانع نشد، برای همین بعد از رد هر نقد، یک بار هم از ملحد بودن اصلاح طلب ها و ارتباط اونها با آمریکا و اسرائیل (و در آینده احتمالاً گروه های شیطان پرستی!!) صحبت کرد.


لینک طنز هم در این باره زیاده. این رو براتون انتخاب کردم. از جمله صحبت های شیرین مطرح شده در این نشست مطبوعاتی:


در جواب اینکه چرا این سریال بدجوری شبیه داستان سینوحه شده (یا سینوهه، هر دو درسته)، فرمودند:

سینوحه ممکن است کنایه از حضرت یوسف (ع) باشد اما هیچ مدرک و نوشته تاریخی وجود ندارد که چنین موضوعی را ثابت کند. سینوحه یک اسطوره و داستانی افسانه ای است و در هر حال بخشی از فرهنگ مصر را در خود جای داده است.

جدا از اینکه جواب ربطی به سؤال نداره، باید گفت این جواب مال آدمی هست که معلومه بعد از ساختن سریال از روی داستان سینوحه، تازه فهمیده که سینوحه واقعیت نداره. اتفاقاً سینوحه از معدود کتاب های خفنی هستش من تو عمرم خوندم. بهتون اطمینان می دم غیر از یوزارسیف و زلیخا و یعقوب، اسم تمام شخصیت های سریال از توی همون کتاب کپی شده. حالا استفاده از اسم ها شاید بلااشکال باشه، اما قاطی شدن اتفاقات داخل کتاب با یک داستان قرآنی، دلیل بر تسلط زیاد کارگردان بر تاریخ پیامبران (اون طور که خودش در وبلاگش به تحقیقاتش می نازه) نمی شه. به قول یه بابایی، معلوم نیست یوزارسیف اشتباهی رفته تو اون کتاب، یا سینوحه اشتباهی رفته تو سریال.


اون طور که من خودم دیدم، دکور صحنه در فضاهای سربسته و اتاق ها و سالن ها فاجعه بار بود. در این رابطه طراح صحنه ضمن دفاع محکم از دکور و لباس های استفاده شده، می فرمایند:

برای طراحی صحنه امکان سفر به مصر نبود از این رو من با سفر به موزه لوور پاریس برای آشنایی با ساختار مصر آشنا شدم.

امکان سفر به مصر نبود، یا امکانات پاریس بهتر بود؟!


تدوینگر سریال می فرمایند:

هر فیلمی که من در آن کار کنم جزو آثار ناب کشور است.

شما خواهرزاده ی کارگردان هستی که اینقدر اخلاقت به ایشون رفته؟!


یکی دیگه از مواردی که خیلی روش تأکید دارن، اینه که استقبال مردم از این سریال بی نظیر بوده. به نظر من هم راست می گن، هیچ سریالی اینقدر سوژه برای جک های اس ام اسی درست نکرده بود، و هیچ پیامبری (خدایا ما رو ببخش!) اینقدر مسخره نشده بود. آقایون خبر دارند که معاد هم جزو اصول دین هست؟!


اگه خیلی بیکار بودید، این هم وبلاگ آقا. در یه جایی در همین وبلاگ درباره ی کمبود بودجه در زمان شروع ساخت سریال فرموده اند:

یا باید رها می کردم و کار را یکی از کارگردانان موجود انجام می داد و یک نسخه یوسف و زلیخای عشقی دیگر به هفده نسخه قبلی که در دنیا ساخته شده بود اضافه می شد.

این درجه از اعتماد به همکاران هم قابل توجه ِ. خب معلومه که انتقاد هیچ کس رو هم قبول نمی کنه... یعنی واقعاً سریال یوزارسیف قوی تر از سریال امام علی بود؟


فعلاً صحبت از اینه که پروژه ی عظیم سریال امام حسین هم به دستان توانمند ایشون سپرده بشه. من اگر جای مسؤولین بودم، از همین الآن تا اطلاع ثانوی ساخت هرگونه سریال از زندگی پیامبران و امامان رو ممنوع می کردم.


دفاع، با لبخند


سلام دوستان.


بیخود نیست که گفته اند ارزش کار مسلمانان قبل از ظهور امام زمان، بیشتر از مسلمانان بعد از ظهور ِ. در شرایطی که طالبان در پاکستان و افغانستان هر کی رو دلش می خواد به اسم اجرای شریعت اسلامی سَر می بره و رفقاشون هم در بصره دختری رو به جرم نداشتن حجاب ظاهری می کشن و باقی فداکاران این راه هم برای هدف مقدس (!) کشتن زن و بچه ی مردم بغداد و... خودشون رو منفجر می کنن، دفاع از دین اسلام، عجب کار سختی شده!

(بقیه ی مصداق ها طبق معمول سانسور شد)


سؤال جدی من اینه که دنیا قبل از ظهور طالبان چه شکلی بود؟

اصلاً اینها که می گن ما دشمن اسرائیل و غرب هستیم، چرا افتادن به جون مسلمون ها؟! می ترسم اگه پاشون باز بشه به فلسطین و اسرائیل، یکراست برن دنبال کشتن فسلطینی ها.

شاید هم می خوان همه ی مردم دنیا رو بکشن تا از بروز هر گونه گناه روی زمین پیشگیری کنن. فکر کنم قضیه همین باشه... فعلاً هم از مردمی شروع کردن که بی دفاع تر هستن.


بگذریم.

لینک طنزی که امشب براتون انتخاب کردم، این هستش. از اینکه می تونم در این روزهای گرم و پر بحث و شلوغ، با انتشار سخنان گهربار دانشمندان بزرگ ایران زمین، لبخندی هر چند کوتاه رو به لب های شما بیارم، خوشحالم!


معلم های مجرد


عجالتاً پیراهن سبزرنگ تهیه شد. تا ببینیم شما چه می کنید.


روز معلم دو ساله که از دستم در میره، یعنی دیگه کاری هم نمی تونم بکنم.

می خوام اسم معلم های مدرسه هام رو جمع آوری کنم، اما فکرم درست کار نمی کنه. باید دفعه ی بعدی از فرصت جلسه ی دوره استفاده کنم.


اما از اینها که بگذریم، مثل چند پست قبلی یک لینک طنز معرفی می کنم. این دفعه این رو براتون انتخاب کردم.

جدا از ایرادات حقوقی و فنی برخورد با خانه های مجردی، طنز مطلب در اینجا بود که گفت:

"...و از روز آینده در یک عملیات ضربتی تمام منطقه مرکزی بازارتهران از وجود فروشندگان مواد مخدر پاک خواهد شد."

به نظر شما این اظهار نظر فرمانده موجب مخفی شدن فروشندگان مواد مخدر در روز آینده نخواهد شد؟! من که باورم نمی شه، بهتره اینجوری خودم رو راضی کنم که منظور فرمانده رو درست نفهمیدم...


حالا کلاً چرا باید با خانه های مجردی برخورد بشه؟ وقتی حکومتی نمی تونه در زمینه ی ازدواج به جوون ها کمک کنه، دیگه واسه چی به مجرد بودنشون ایراد می گیره؟

این طرح بیشتر شبیه همون طرح جمع آوری تمام زنان باردار هستش. خدایا خودت کمک کن، هر چیزی رو که منع می کنیم، سرمون میاد. حالا می ترسم اون شوخی جمع آوری خانم های باردار هم جدی جدی یه روزی اجرا بشه.


ادای بالاترین


     ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم ،،، این یک دم عمر را غنیمت شمریم


     فردا که از این دیر کهن درگذریم ،،، با هفتاد هزارسالگان درگذریم (خیام)


آره داداش، زیاد غصه ی این دنیا رو نخور.

شخصاً دارم ایمان میارم که هیچ جای دنیا بهشت نیست...



ببین، این که می گن باید شرایط ازدواج جوون ها رو فراهم کرد، واسه همینه. واسه اینه یه جوون اینطور به دست و پا زدن نیفته (الآن دارم فاصله ی بین انگشت شست و انگشت اشاره رو گاز می گیرم!).

اتفاقاً امشب داشتم با آمریکا چت می کردم (اونم LA!! گفتم که پُز بدم!) و یه قولی هم در همین زمینه دادم. احمد سر ِ حرفش می ایسته!



این پست هم جالب بود. فیلمش که خیلی قشنگ بود، یک فیلم مستند از تهران، سال 1358 (فکر نمی کردم همچین چیزی وجود داشته باشه) اما بحثی که بعد از فیلم نوشته هم جالب ِ.

این اولین بار بود که نتونستم یه فیلم رو از یه صفحه اینترنت دانلود کنم، هنوز باهاش درگیرم...


پایان خوشی


متأسفانه تعطیلات بین دو ترم تموم شد. همه برگشتن سر ِ زندگی خودشون، و همه دوباره تنها شدن.


--------------------------------------------


دیدم ارزش پست جدید نداره:


امروز شروع کلاس های ترم جدید بود، خوش گذشت. از این جمله ی یکی از اساتید خیلی خوشم اومد:

وقتی سیاست مدارها در یک همایش (به خصوص یک همایش اقتصادی مثل گروه 20) شرکت می کنن، موقع مصاحبه می گن که خیلی موفقیت آمیز بود. در حالی که شرکت و صحبت کردن در این نشست ها، جزو ِ هزینه ها و ورودی های سیستم حساب می شه، نه خروجی! خروجی وقتی به دست میاد که در این نشست تصمیمات درستی گرفته بشه و بعداً هم اجرا بشه. در غیر این صورت، جز هزینه برای ملت ها چیز دیگه ای نیست.


الآن دارم فکر می کنم که این انتقاد رو می شه به برخی از همایش های علمی که خودمون در ایران می بینیم هم وارد کنیم.


آنهایی که رفته اند و آنهایی که مانده اند


سلام.


خواستم فقط لینک مطلب زیر رو بذارم، اما حیف بود. ترسیدم اگه متنش رو ایجا نذارم، شما هم حوصله نکنید که سراغ یه وبلاگ غریبه برید (البته اون هم خودش از یه جا دیگه نقل کرده). متن رو عیناً کپی پیست کردم:



"آنهایی که رفته اند هر روز ایمیلشان را در حسرت نامه از آنهایی که مانده اند باز می کنند و از اینکه هیچ نامه ای ندارند کلافه می شوند.
آنهایی که مانده اند هر روزنهیکروز در میان ایمیلشان را چک می کنند و از اینکه نامه ای از آنهایی که رفته اند ندارند کفرشان در میاید.
آنهایی که رفته اند منتظرند آنهایی که مانده اند برایشان نامه بنویسند .فکر می کنند که حالا که از جریان زندگی آنهایی که مانده اند خارج شده اند آنها باید تصمیم بگیرند که هنوز می خواهند به دوستیشان از دور ادامه بدهند یا نه.
آنهایی که مانده اند منتظرند که آنهایی که رفته اند برایشان نامه بنویسند .فکر می کنند شاید آنهایی که رفته اند مدل زندگیشان را عوض کرده باشند و دیگر دوست نداشته باشند با آنهایی که مانده اند معاشرت کنند.
آنهایی که رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند تا تنهایی بخورند فکر می کنند آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می خورند و جمعشان جمع است و می گویند و می خندند.
آنهایی که مانده اند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند فکر می کنند آنهایی که رفته اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می گویند و گل می شنوند و از ان غذاهایی می خورند که توی کتاب های آشپ‍زی عکسشان هست.
آنهایی که رفته اند فکر می کنند آنهایی که مانده اند همه اش با هم بیرونند. کافی شا پ میروند .خرید میروندبا هم کیف دنیا را می کنند و آنها را که آن گوشه دنیا تک افتاده اند فراموش کرده اند.
آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند همه اش بار و دیسکو می روند و خیلی بهشان خوش می گذرد و اینها را که توی این جهنم گیر افتاده اند را فراموش کرده اند.

آنهایی که رفته اند می فهمند که هیچکدام از آن مشروب ها باب طبعشان نیست و دلشان می خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهایی که مانده اند دلشان می خواهد یکبار هم که شده بروندیک مغازه ای که از سر تا ته اش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می خواهند انتخاب کنند.
آنهایی که رفته اند همانطور که توی صف اداره پ‍لیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می بینند که پ‍لیس با باتوم، خارجیها را هل میدهد فکر می کنند که آن جهنمی که تویش بودندحداقل کشور خودشان بود. حداقل احساس نمی کردند طفیلی هستند.
آنهایی که مانده اند همانطور که زنیکه های گشت ارشاد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می کنند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند الان مثل آدم های محترم می روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می گیرند
آنهایی که رفته اند همانطور می نشینند پ‍شت پ‍نجره و زل می زنند به حیاط و فکر می کنند به اینکه وقتی برگردند کجا کار گیرشان میاید و آیا اصلا کار گیرشان میاید؟
آنهایی که مانده اند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند حال کرده اند و حالا میایند جای آنها را سر کار اشغال می کنند و انها از کار بیکار می شوند.
آنهایی که رفته اند هی با شوق بیانیه ها را امضا می کنند و می خواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند بچسبانند.
آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند چون دارند آن طرف حال می کنند و فورا یک قلم برمی دارند و اسم آنوری ها را خط می زنند.

آنهایی که رفته اند هیچ سایت خبری را نمی خوانند. ربطی بهشان ندارد خبر کشور هایی که تویش هستند
آنهایی که مانده اند در حسرت بی بی سی بی سانسور کلافه می شوند.
آنهایی که رفته اند می خواهند بر گردند.
آنهایی که مانده اند می خواهند بروند.
آنهایی که رفته اندبه کشورشان با حسرت فکر می کنند.
آنهایی که مانده اند از آن طرف مدینه فاضله می سازند.
اما هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترکند
آنهایی که رفته اند احساس تنهایی می کنند. آنهایی که مانده اند هم احساس تنهایی می کنند.
کاش جهان اینقدر با ماها نا مهربان نبود".

تیم علی آقا


سلام دوستان.


راستش دیشب می خواستم آپ کنم و دوباره بر مواضع وطن دوستانه ی خودم در مورد تیم ملی تأکید کنم، باز هم اینکه چرا باید به جام جهانی صعود کنیم و برامون فرقی نداشته باشه رئیس جمهور کی باشه و رئیس سازمان کی باشه و رئیس فدراسیون کی باشه و مربی کی باشه و بازیکنان کدوم ها باشن... اما هم من از آپ کردن ِ دیشب موندم و هم تیم ملی در بازی امروز.


همه حق داریم که از نتیجه ی بازی عصبانی باشیم، اما خب چاره چیه. آدم باید جنبه ی شکست رو هم داشته باشه (گر چه ما زیاد هم پیروزی نداشتیم که بگیم جنبه ی پیروزی رو داشتیم یا نه!).

هر شکست درس های مهمی داره، به خصوص برای مربیان.

برای رسیدن به جام جهانی هنوز هم فرصت کمی باقی مونده. حالا هر حکمی هم که فردا صبح از بالا برسه (که مربی بمونه یا بره)، امیدوار بودن لذت بخش تر از پذیرش شکست ِ.


شاید هم قسمت این بود که سیاست زده ترین تیم ملی فوتبال ایران، به جام جهانی صعود نکنه، تا دیگه هیچ سیاست مداری دخیلش رو به تیم ملی گره نزنه. این هم یک درس برای آنان.


بگذریم...

چند شب پیش با یکی از دوستان چت کردم که باز هم فرصت زیادی برای صحبت نداشتم و عذرخواهی کردم. به این فکر افتادم که وقتی هنوز ترم تحصیلی تموم نشده بود، چقدر زیادتر از این با دوستانم در تهران چت می کردم (و حال می کردم...) اما حالا که مثلاً در تعطیلات هستم، اونقدر سرم شلوغه که کمتر برای کارهای شخصی وقتی باقی می مونه. انگار دوره ی امتحانات لذت بخش تر از شرایط فعلی بود.


و این واقعیت وحشتناک که می گن دوره ی دانشجویی، بهترین دوران زندگی ِ و از وقتی بریم سرِ کار، دیگه کمتر از زندگی لذت خواهیم برد...

ای کاش که تموم نشه دوره ی دانشجویی.


خواب


آقا بدجوری همه جا ساکت شده. کجایین شماها؟ کجا رفتین تعطیلات؟ کسی حال نداره آپ کنه، کسی حال نداره میل بزنه، تازه اگر هم کسی چیزی بگه، کسی حال نداره جواب بده!



ما که عیدی مون رو از مایکروسافت گرفتیم. همین جور که ویستا شب تا صبح و صبح تا شب آپدیت می شد، یهو دیدیم ویندوز پاوِرشِل افتاد وسط ویندوز ما!

قراره مثل خط فرمان لینوکس و یونیکس عمل کنه تا این انفورماتیکی ها هی نزنن تو سر ما! (گرچه خودم هم همزمان هر دو سیستم رو استفاده می کنم)



این روزها توهم ازدواج دارم!

به مناسبت عید نوروز، با کلی آدم سلام و علیک داشتیم و تبریک سال نو. همیشه هم بعد از تبریک عید بهم می گفتن:

ایشالا امسال عروسی شما!

شما چرا مجردی؟!

شما وقتت شده!

خودم برات پیدا می کنم!

...

(بسیاری موارد سانسور شد)


خلاصه صبح که از خواب بیدار می شم، دارم دنبال یکی دور و برم می گردم...!



دیگه اینکه سند علمی پیدا کردم که اینقدر تو سر ما جوون ها نزنن. این پدر و مادرها همش گیر می دن که چرا زیاد می خوابین. خب بدین این مطلب رو بخونن، تا بفهمن که این خوابیدن ها اقتضای سن ماست!


عید آمد و عید آمد


عید آمد و عیییید آمد ... دین دین دین دین

آااان وقت سعیببد آمد ... دین دین دین دون!


سلام دوستان.


عید نوروزتان مبارک!


خدا رو شکر که یک سال دیگه رو هم با سلامتی پشت سر گذاشتیم و ان شاءالله سال جدید هم برای همه توأم با موفقیت و سلامتی باشه.


----------------------------------------------------------------------------------------------------


خب، الآن این خط رو کشیدم که یعنی عید تموم شد. می تونیم با خیال راحت بریم سراغ مسائل روزمره و مسائل سیاسی. آخه تا قبل از کشیدن خط ناراحت بودم که نکنه این پست که مخصوص نوروز هست، با چیزهای دیگه قاطی بشه.


اما خداییش، یه چیزی نوک زبونم مونده (از پست قبلی که به فنا رفت، تا حالا) که باید حتماً بگم.


محمد خاتمی!

چه می کنه این سید ممد خاتمی!؟ عجب مردیه. بنده صد برابر گذشته بهش علاقه مند شدم. نمی خوام راجع به دلایل انصراف بحث کنم، اما همین که آدم اعلام نامزدی بکنه، محبوب هم باشه، کلی هم نیروهای انتخاباتی سازماندهی شده داشته باشه (که البته معدودی آشغال هم  قاطی شون بود و حداقل از این جهت رفتن خاتمی برای آبروی خودش خوب شد) و بعد بیاد به نفع یکی دیگه بره کنار، خیلی حرفه! عارف می خواد که به قدرت بگه نه...


همین دیگه. همین بود حرف دلم.

پس همه دست در دست هم:

عقاب آسیا کی ِ؟ ... محمد خاتمی ِ!



ضمناً، جهت روشنگری، شعر و موسیقی ابتدای پست مربوط به عید نوروز نبود، گول خوردین! مال یه عید دیگه بود که صداسیما همیشه می ذاشت...


اینترنت


یادمه وقتی مدرسه می رفتم، نتایج یه نظر سنجی رو در روزنامه دیدم که ظاهراً یه مؤسسه ی افکارسنجی خارجی در سراسر جهان از مردم پرسیده بود که به نظر شما چند تا اختراع مهم بشری به ترتیب اهمیت، چه چیزهایی هستند؟ بعدش این نتایج رو بر اساس ملیت پرسش شونده ها مرتب کرده بود. آخرش آدم می تونست ببینه مثلاً از نظر مردم آمریکا، 5 اختراع مهم بشر چیه.

به هر حال ما هم پیر شدیم و یادمون رفته، و اون نظرسنجی هم قدیمی شده و دیگه قابل استناد نیست، اما چیزی که خوب یادم مونده، این بود که از نظر مردم فرانسه، مهمترین اختراع انسان، قرص ضد بارداری بود!


البته نباید زود قضاوت کنیم، شاید یه روزی ممکنه ما هم به همون رأی بدیم(!)، اما آدم بیشتر به چیزی علاقه پیدا می کنه که بهش وابستگی بیشتری داشته باشه.

اگر نظر من رو بپرسید، می گم خارق العاده تر از اینترنت، هیچ چیزی به فکرم نمی رسه. چیز عجیبیه. به کل، شکل زندگی رو تغییر می ده. هر چی هم بیشتر وقت صرفش کنی، بیشتر معتاد می شی.

عین یه دیگ بزرگ از اطلاعات می مونه که هی باید هم بزنی تا اونی رو که می خوای بدست بیاری. میل به دونستن هم که تمومی نداره.


من که دیگه نمی تونم زندگی بدون اینترنت رو تصور کنم.


اما خداییش جواب همه سؤال ها هم تو اینترنت پیدا نمی شه. یا حداقل آسون پیدا نمی شه.

نمونه اش همینی که ما چند ماهه داریم بهش فکر می کنیم، اما جوابش رو نمی فهمیم. درست در شرایطی که آدم فکر می کنه خیلی باهوشه و از زندگی اطرافیان هم کاملاً خبر داره، یه معما می ذارن جلوی آدم، با حداقل ِ راهنمایی برای حل.

من فکر کنم تا حالا با همچین مسأله ی مشکلی درگیر نبودم. حل نمی شه لامصب...


(این یکی دیگه مربوط به دانشکده و اینا نبود، هم کلاسی های سابق هم نمی تونن تو این مورد به من کمک کنن.)



من تصمیم قاطع گرفتم که امروز فردا یه بلای عظما سر کامپیوترم بیارم. پس اگر چند روزی خبری از من نشد، بدونید کامپیوتر بدبخت زیر دست من جون داده.

شما هم ما رو حلال کنید.


عاقبت کار


بفرما. این هم عاقبتش. من این همه گفتم آقا اصلاً هزینه های اجتماعی این کار به کنار، چرا ضرر به جیب خودمون بزنیم؟! آخه این همه مأمور و بنز و فولکس واگن، معلومه که 100میلیارد تومن هزینه داره. تازه من که می گم هزینه اجرای یک سال طرح، از این هم بیشتره.

امان از پولِ مفتِ نفت!


خب.

با توجه به استقبال مردم پرشور و انقلابی از رادیوی نصب شده، که خلاف انتظار خودم هم بود، یک امکان دیگه هم بهتون معرفی می کنم تا یه راه جایگزین هم برای شنیدن این رادیو داشته باشین.


اگر از ویندوز ویستا استفاده می کنین، با قسمت گجت ها که سمت راست دسکتاپ باز می شن آشنایی دارید. احتمالاً شما هم مثل من همان روز اول متوجه شدید که موقع روشن کردن کامپیوتر، مزاحمت مضاعف برای بالا اومدن ویندوز فوق سریع ویستا ایجاد می کنه و از کار انداختیدش. من بعدها متوجه دو موضوع شدم، اول اینکه می شه انتخاب کرد که موقع بالا اومدن ویندوز به صورت اتوماتیک باز نشه. این جوری می شه بعد از شروع کار با کامپیوتر و در موقع دلخواه اون رو راه انداخت. ضمن اینکه راه افتادن این برنامه در حالت دستی خیلی سریع هستش، شاید کلاً دو ثانیه. حالا نمی دونم آیا ما روز اول در موردش اشتباه قضاوت کردیم، یا اینکه با آپدیت شدن های وقت و بی وقت ویندوز، اتفاق مثبتی افتاده.

موضوع دوم کاربر پسند بودن این برنامه هست. می شه گجت ها رو حذف و اضافه کرد، جابجا کرد، گاهی شکلشون رو عوض کرد، شفافیت آیکون ها رو تغییر داد و...

حالا می رسیم به نکته ی اصلی: بسیاری گجت ها رو می شه مجانی از سایت مایکروسافت دانلود کرد، از جمله این گجت، که مخصوص رادیوهای فارسی هستش.

اگر به جای صفحه ی انگلیسی، صفحه ی آلمانی براتون باز شد، نترسید. فقط Download رو فشار بدید، بقیه اش انگلیسی خواهد بود.

تعداد زیادی رادیوی فارسی به صورت پیش فرض براش تعریف شده، اما امکان اضافه کردن هم داره. من که فعلاً هر چی رادیو خواستم، تو لیست خودش پیدا کردم. کافیه اسم رادیوی مورد علاقه رو انتخاب کنید، دکمه ی < (منظورم play بود) رو فشار بدید، به صندلی تکیه بدید و لذت ببرید!


این که تعریف کردم، بر مبنای یکی دیگه از تئوری هایی بود که تازه یاد گرفتم (کلاً اگه همین طور هر پست یه تئوری از خودم دَر کنم، تک تک مشتری های اینجا رو از دست می دم!). اسمش رو می ذارم منفعت دو جانبه در رقابت! (البته در دانشگاه ها به این می گن مشتری مداری، اما چون من به مشتری مداری عادت نداشتم، رفتم یه اسم دیگه براش ساختم!)

قضیه اینه که ابزاری که معرفی کردم، طبیعتاً باعث می شه که تعداد خواننده های روزانه کمتر بشه، پس میزان رضایتمندیِ (در اقتصاد، استفاده ی) من کم می شه. اما طبق اون تئوری که خدمتتون عرض کردم، چون منفعت مضاعفی برای رقیبم (نگفتم مشتری، چون به زور می کشمش به سمت بلاگ، پس در حال چالش با من هستش، از نظر من می شه رقیب) ایجاد کردم و او حال کرده، پس حتماً اون هم این رو جبران خواهد کرد و حالی به ما خواهد داد!

(به این می گن چِسبوندن تئوری های علم اقتصاد به مسائل روزمره، به روش خسرو!!)


البته این چرت و پرت هایی که تعریف کردم، بیشتر به این خاطر بود که چند وقته وجدان درد گرفتم. حتماً در تهران یادم بندازید که از یه نفر (حداقل یکیشون به نمایندگی از بقیه) حلالیت بطلبم.

راستش ما جوون بودیم و فکر می کردیم باید لای چرخ بقیه چوب بذاریم تا خودمون بالا بریم. بد کردیم. تنها هم نبودم، بقیه وجدانشون چی می گه، به خودشون مربوطه. اما من می خوام حلالیت خواهی کنم.

مثالی که در مورد بلاگ گفتم واقعاً چرت بود. اون تئوری بیشتر در همین مورد آخر کاربرد داشت. اگه دست اونا رو می گرفتیم و اون ها بالا می رفتن، قطعاً به نفع ما هم بود. فرصت مرد بودن رو از خودمون گرفتیم.

دیگه بیشتر از این راهنمایی کنم؟! سال سوم، دانشکده...


هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیرد


دیروز یک برنامه ی مستند از تلویزیون تماشا می کردم، به نام از نازی ها تا ناسا (منظور حزب نازی آلمان بود).

داستان زندگی آقای فون براون بود، نابغه ی طراحی و تولید موشک در قرن بیستم، که از بچگی می گفت انسان می تواند به ماه برود، و در نهایت هم در رأس پروژه ی آپولو، آرمستراگ را به ماه فرستاد.


این یکی هم مثل بسیاری دانشمندان و اساتید دانشگاه های آمریکایی بعد از جنگ جهانی دوم سر از ایالات متحده درآورد. مثل انیشتین. اما یه تفاوت اساسی با انیشتین ها داشت، اون هم اینکه این آقا تا آخرین روز جنگ در خدمت ارتش آلمان بود، اون هم نه به عنوان یک سرباز بدبخت و از همه جا بی خبر، بلکه به عنوان عضو حزب نازی و مدیر برنامه موشکی ارتش هیتلر. 2000 مهندس زیر نظر این آدم در یک پایگاه مخفی در شمال آلمان کار می کردن. موشک هایی رو در اونجا ساختن که در ماه های پایانی جنگ لندن رو هدف گرفت، و این موشک ها تنها امید هیتلر شده بود. تکنولوژی ای بود که انحصاراً در اختیار آلمان بود. سلاحی بود که در چند روز ابتدایی حمله به لندن، هزاران کشته بر جای گذاشت، و استالین و چرچیل و روزولت، خواب داشتن چنین اسلحه ای رو می دیدن.


به هر حال نیروهای زمینی متفقین برلین رو گرفتن و انگار جنگ تمام شد. طبیعی ترین برخورد اینه که یکی یکی سران حزب نازی و ارتش رو بگیرن و محاکمه کنن. اتفاقاً آمریکایی ها چنین ادعایی هم دارند، با چند دادگاه تشریفاتی (که آدم های به دردنخور و بی سواد حزب رو محکوم می کردن و امثال کوانت رو تبرئه) و باز هم همون داستان عدالت و دموکراسی و... اما با فون براون و همکارانش برنامه ی دیگری داشتن، نه بازداشتی در کار بود و نه محاکمه ای. 120نفر دانشمند پایگاه موشکی رو یکراست فرستادن به آمریکا. اون هم نه برای زندان، فیلم های اون زمان رو نشون می داد که این آقایون هر روز مشغول آب تنی و آفتاب گرفتن بودن. بعدش هم ناسا تشکیل شد. بعد از چرخش گاگارین به دور زمین، روکم کنی شروع شد و کِنِدی از آزمایش های موشکی بازدید کرد و امکانات لازم رو در اختیار فون براون قرار داد. اتفاقاً ملاقات کندی و فون براون هم در فیلم بود.


و در تمام مدت هیچ کس حرفی از محاکمه نزد... حتی شواهدی نشون می ده که متفقین نام او رو هم مثل نام خیلی های دیگه در آرشیوهای ارتش آلمان از بین بردن.


یک فرمانده سابق آمریکا گفت که ما یک لیست از آدم های مورد نظرمون داشتیم، نیروهای شوروی هم یک لیست. اما فون براون نفر اول هر دو لیست بود!


از این داستان چند تا نتیجه می شه گرفت، اما اونی که من دنبالش بودم، این بود که عزیزان من! شعارهای آزادی و دموکراسی و حقوق بشر و حقوق زن و حقوق این و حقوق اون که خارجی ها برای ما می دن رو بریزید دور! اون ها دنبال منافع خودشون در بقیه کشورها می گردن. در عربستان سعودی زنان تقریباً حقوقی ندارن که بشه از حقوقشون دفاع کرد، اما تا به حال یک بار دولت آمریکا در این مورد حکومت خانواده ی سعودی رو تحت فشار گذاشته؟ در چین آزادی بیان وجود داره؟ در امارات متحده عربی، بیخ گوش خودمون، کارگران فقط حق مُردن دارن، آیا غربی ها حرفی به این شیخ های خوشگل می زنن؟


نه! واقعیت اینه که این شعارها ابزارهایی هستن که باهاش بزنن تو سر کشورهای دیگه، شاید هم ملت های دیگه، البته فقط اونایی که دوست صمیمی نیستن. مهمترین کاربردش هم برای جلب افکار عمومی داخلی است، یعنی افکار عمومی مردم غرب. که دشمنی رو توجیه کنن با اون، که جنگ های آینده رو از همین حالا توجیه کنن، و چه جایی بهتر از خاورمیانه برای جنگیدن و فتح کردن؟ چرا کسی برای ایجاد آزادی و دموکراسی به خودش زحمت رفتن به کره ی شمالی رو نمی ده؟ مگه مردم اونجا آدم نیستن؟ مگه آزادی نمی خوان؟  ای بابا، کی حوصله داره بره اونجا، آب و هوای سرد و خشک، زیرِزمین هم مثل روی زمین، خالی از منابع طبیعی.


واقعیت اینه که جنگ هم یک بیزینس بزرگه. و اگر سود هر دوی تولید کننده و مصرف کننده ی اسلحه مهم باشه، باید محل جنگ رو درست انتخاب کرد. حتماً یادم باشه در مورد منابع زیرزمینی خاورمیانه یک بار مفصل بنویسم.


این بود آخرین تئوری های سیاسی بنده، که یحتمل بیشتر شما هم نمی پسندین و سری تکون می دین و می گین این یارو هم شکمش سیره، نشسته تو یه جزیره ی امن، اونوقت داره از غربی ها انتقاد می کنه...


برای پلی تکنیک


خدایی هم هست...


علی دایی، بالاترینه!


باشه باشه، اومدم، اینقدر اصرار نکنین که آپ کن.



دلم واسه سایت بالاترین سوخت. اولاً که صاحبش نشسته تو آمریکا و دستش از ایران کوتاهه. آخه می دونه که سایتش با یک IP از داخل ایران هک شده، اما کاری از دستش بر نمیاد. ایناها. حتی اگر شخص هَکر رو هم شناسایی کنه، بعیده کاری از دستش برنمیاد.

یحتمل ترجیح می ده که از خاک آمریکا هم خارج نشه. حالا فرض کنیم طرف بره ایران و از دست هکر هم شکایت کنه، اگه قاضی بفهمه که این آقا مدیر و مؤسس سایت بالاترین هستش، به نظرتون شاکی محکوم می شه یا متهم؟

حالا این آقای مهدی ی. کیه که بالاترین رو راه انداخته؟ دارنده ی مدال برنز المپیاد جهانی فیزیک، لیسانس از شریف، فوق از تورنتو، دکتری از MIT، فوق دکتری از استنفورد!

من می میرم واسه این همه علاقه و توجه ایران به مغزهای خودش!



بحمدالله بساط لهو و لعب هم در این وبلاگ جور شد. بدین ترتیب این (رادیو-)بلاگ راه خودش رو به پارتی های شبانه باز کرد!



مُد شده که وبلاگ نویس های ایرانی از سرویس دهنده های وطنی به سمت نمونه های خارجی کوچ می کنن. با همه تعریف هایی که از سرویس های خارجی می شه و با وجود ابزارهایی که این کار رو آسون می کنن (مثلاً جهت انتقال آرشیو)، ترجیح می دم که وفادار بمونم. یه دلیلش اینه که بلاگ اسکای و بقیه، کسب و کارهایی در داخل ایران هستن. یه مشتی آدم دور هم جمع شدن، یه کاری راه انداختن، از راه تبلیغ و غیره یه پولی رو در جامعه به چرخش درآوردن و ایجاد اشتغال هم کردن. حالا ول کنیم بریم wordpress که چی بشه؟ خودم می فهمم که رقبای خارجی امکانات بیشتری به کاربر ارائه می دن، ولی خداییش بلاگ اسکای هم همیشه در حال بهتر شدن بوده. حداقل از وقتی من استفاده کردم، شاید به طور متوسط هر دو ماه یک بار یه امکان جدید ایجاد و به کاربران معرفی کرده.

یه دلیل دیگه اینه که اینجا دانشجوی خارجی زیاده، هر کس هم از هر طریقی سعی در نشون دادن امکانات کشورش می کنه. از غذا و لباس و ام پی تری پلیر بگیر تا سرویس دهنده ی ایمیل! خب، حالا بذار ما هم یه کم پز بدیم، بگیم ما خودمون اینا رو بلدیم.



بجث یه کم ناسیونالیستی شد (بر خلاف پاراگراف مربوط به بالاترین)، یاد قضیه ی دیگه ای افتادم. بعد از بازی ایران-کره جنوبی، دوستی از تهران می گفت که نتیجه خوب بود، اصلاً دایی نتیجه نگیره بهتره، اصلاً تیم ایران نره جام جهانی بهتره، ما فوتبال سیاسی نمی خوایم و این جور حرفا...

راستش متأسف شدم، توقع نداشتم مردم پشت سر تیم رو خالی کنن.

حالا چی کار کنیم که این دفعه سرمربی ما در یک فرآیند دولتی انتخاب شده؟ باید عزا بگیریم؟ باید از شکست تیم ملی خوشحال باشیم؟ فکر کردین مثلاً در کره ی شمالی سرمربی رو با رفراندوم انتخاب کردن؟!

بله، ورزش بدون سیاست قطعاً بهتره، اما فکر کردین بقیه تیم ها اهداف سیاسی پشت سرشون نیست؟ همین کره شمالی که مردمش سالهاست گروه گروه بر اثر سوء تغذیه می میرن، واسه چی داره زور می زنه که بره جام جهانی؟ جز برای اینه که خودشون رو به دنیا نشون بدن؟ بازی کردن تیم های عربی، از عربستان بگیر تا بحرین، با تیم ملی ایران هم که همیشه داستان های خودش رو داره، چون اهداف سیاسی پشت سرشه.


جام جهانی رو باید رفت، به هر قیمتی که شده. باید خودمون رو به دنیا نشون بدیم. تا کی به جرم ناشناس بودن تحقیر بشیم؟ خب نتیجه ی ناشناس بودن اینه که هر خَری می تونه هر تهمتی به ما بزنه و دنیا هم باور کنه!

مگه افغانستان نبود؟ اگه تیم های ورزشی افغانستان پای ثابت رویدادهای ورزشی بودن، کشورهای غربی حاضر می شدن این طور با اشتیاق جوون های خودشون رو به جنگ بفرستن؟ شعار گسترش زورکی دموکراسی و حقوق بشر رو هم بریزید دور، چون اگر واقعیت داشت، چین و عربستان سعودی و صد تا کشور دیگه هستن که باید بهشون حمله کرد.

از بحث دور نشیم. می خواستم بگم ورزش بهترین راه دوستیه. حالا دوست هم نشیم، معروف که می شیم! جام جهانی فوتبال بعد از المپیک مهمترین جا برای این کاره. نباید فرصت رو از دست داد. من همیشه موضعم حمایت از تیم بوده. دیدید که دفعه ی پیش تیم برانکو حمایت شد و رفت جام جهانی، این دفعه هم باید حمایت بشه.

همین که پای ثابت جام جهانی باشیم، اون هدفی رو که گفتم، تأمین می کنه.


مرگ بر اعتیاد!


با توجه به اینکه همه از خداخواسته به پیشنهاد من عمل کردن، پس چاره ای نیست که من هم اینجا رو موقتاً تعطیل کنم. اما برای رسیدن به هدف اصلی، تا زمان برگزاری کنکور ارشد، امکان کامنت برای این پست رو برمی دارم و در وبلاگ هایی که می خونم هم کامنت نمی ذارم. کامنت جواب داره، جواب هم جواب داره... پیشاپیش از دوستان نویسنده ام عذرخواهی می کنم.


زمان دقیق کنکور رو نمی دونم، حدس می زنم سه تا چهار هفته دیگه باشه.


هزار تا سوژه تل انبار شده که اگه ننویسم کپک می زنه! اما باشه برای بعد. فقط برای کسانی که نگران ارائه ی پروژه ی من بودن: دیروز ارائه کردم، بدک نبود، یه چیزهایی یاد گرفتم و تجربه ی خوبی شد.


آزاردهنده ها


سلام.


قبل از اینکه به مسائل آزاردهنده برسم، عید غدیر رو تبریک می گم.

اما حتی این هم منو آزار می ده، که باز شماها تعطیل شدین ولی ما چی؟ 4شنبه، 5شنبه، جمعه. یعنی اگه از این طرف از یکشنبه عصر راه افتاده باشین به سمت شمال، از اون ور هم شنبه رو مرخصی بگیرین چون جمعه شب جاده جالوس جاده نیست... تازه می تونین هفته ی بعد رو هم بچسبونین به محرم و صفر و دهه فجر و شب عید و بعد هم یک ماه تعطیلات عید!


حالا قضیه ی آزاردهنده ها چیه؟


اول اینکه تو پست قبلی به جای غذا نوشتم قضا. یعنی سوادم ته کشیده؟ با کامنت حمید عزیز به این نتیجه رسیدم که نه! اتفاقاً خیلی هم خوبه. چون دارم به آلمانی درس می خونم، یه زبون جدید هم این ترم یاد گرفتم، در اولین فرصت ممکن هم می خوام برم دنبال تافل. همزمان اینجا و اونجا هزاران کلمه فارسی نوشتم و فقط یه غلط املایی پیدا شد. بنابراین دیار غرب چندان هم تأثیر منفی روی من نگذاشته.


دوم اینکه دِرِک فوت شد. بازیگر نقش کارآگاه درک دیروز پریروز در سن 85 سالگی به رحمت خدا رفت. فقط ما ایرانی ها نیستیم که می شناختیمش، آلمان ها این سریال رو مجموعاً به 108کشور فروختن!

خدا بیامرزدش، یادگاریش برای ما این شد که هنوز هم گاهی مامان رو صدا می کنم دِرک!! خب تقصیر خودشه!


سوم اینکه یکی از درسهام رو حذف کردم و با این حساب، رؤیای 7درس در یک ترم (در فوق) برای همیشه از بین رفت. رکورد 7درس در یک رشته ی ارشد دست یه ایرانی دیگه بود که می خواستم روش رو کم کنم، اما نشد. اما چون طرف الآن رفته ایران، بعداً دروغکی بهش می گم که منم 7تا پاس کردم...


چهارم اینکه چند روزه که دوباره کمرم درد گرفته. اوائل ترم هم درد داشتم، فکر کردم اگه از صندلی ساده استفاده کنم، بهتر می شه. بهتر هم شد، اما حالا دوباره شروع شده.

والا من جوونم واسه این مریضیا.


پنجم اینکه چند وقته هر وبلاگی رو می خونم، یه کامنت می ذارم پر از فحش و فضاحت. دست خودم نیست، نمی دونم چرا نمی تونم خودمو کنترل کنم. عصبانی می شم و حرفشون رو قبول نمی کنم (التبه اونا هم حرف منو گوش نمی دن!). این غیرت و حمیت جوونی هم ما رو کشته. شاید هم اسمش رگ سیدی باشه!

به هر حال از همه ی دوستانی که مشمول فحاشی ما شدن، عذر می خوام.


ششم اینکه پیش بینی هواشناسی این بود که دما برسه به منفی پنج درجه. اما نرسید! خب اینم آزاردهنده ست دیگه، اگه همه اروپا یخ بزنه، اونوقت به جای اینکه فقط پول تولید و حمل نفت رو به ما ایرانی ها بدن، یه کم دیگه میذارن روش.


هفتم اینکه می گن خانم ها بیشتر مراقب سلامتی هستن. نه دیگه! یه استاد خانم داریم که دو هفته طول کشید تا سرماخوردگیش خوب بشه. والا من که جوون عزب هستم، یه هفته ای تونستم خودم رو درمون کنم. تازه خودش فکر می کرد خوب شده. آخه شما که خوبِ خوب نشدی، واسه چی ادای دانشجوها رو در میاری و با دوچرخه میای دانشگاه؟ والا اون باد سرد صبح آدم سالم رو هم مریض می کنه. نتیجه این که ما اون روز به جز تماشای سرفه کردن و فین کردن، بهره ی دیگه ای از کلاس نبردیم.


هشتم این که الآن پام رو چسبوندم به شوفاژ، اما سرد شده. یعنی که وقت خوابه.


------------------------------------

همون موقع نوشت:

واقعیت اینه که این پست بزرگ ترین ماجرای سانسور خبری و اطلاعاتی در تاریخ وبلاگ نویسی بنده بود! اومده بودم که حرف دلم رو بزنم، اما دیدم حرف دل مال دل ِ...


پروژه تحویل شد


با سلام و صد سلام!

همون طور که مشاهده می کنین، اخلاقم بعد از تحویل پروژه بسی بهتر شده. اما از همین الآن گفته باشم: چهار هفته دیگه باید همین پروژه رو در بیست دقیقه ارائه کنم و بدتر اینکه باید بیست دقیقه هم دفاع کنم. بعداً نگین باز چرا داری غُر می زنی...


آشپزی هم تو این زندگی تنهایی واسه خودش عالمی داره. با این تذکر که همیشه هم شام خوشمزه ندارم، شما رو به دیدن این قضای ابتکاری و این تهدیگ خوشمزه دعوت می کنم. امشب هم زرشک پلو با تخم مرغ داریم!


گوگل کروم از شکل بتا دراومده. بهتون پیشنهاد می کنم دانلود کنین و یه کم باهاش بازی کنین. به نظر چیز جالبی میاد. البته من هم حوصله یادگیری فرآیندهای ظاهراً جدیدش رو ندارم، اما جذاب بود. البته حالاحالاها فایرفاکس در دل ما جا خواهد داشت.


این رو (باز هم) از وبلاگ ضدتقلب خوندم. عجب وضعی شده! خودم هم تبلیغات فروش پایان نامه رو دیده بودم، اما انگار کسب بزرگتری شده، نسبت به اون چیزی که فکر می کردم.

البته من هم از پایان نامه ی لیسانسم راضی نبودم، اما وقتی نحوه کار بقیه رو دیدم و بدتر از اون، حالا که می بینم می شه پایان نامه رو خرید...


دیروز ساعت 4 بعد از ظهر که رفتم پروژه رو تحویل بدم، راهنمای من که راهنمای سه نفر دیگه هم بود، گفت تو نفر دوم هستی که تحویل دادی! از اولش می دونستیم که این روز باید تحویل بدیم، اما چند روز پیش به همه میل زدن که تا ساعت 6 بعد از ظهر فرصت دارین و لازم نیست صبح ِ اول وقت تحویل بدین. حالا فهمیدم که آلمانی ها هم بدتر از ما پروژه رو دقیقه ی آخر انجام میدن.

وقتی رفتم یه چیزی شبیه تَلق (اینجوری نوشته می شه؟) و شیرازه واسه پروژه بخرم، یاد اون وقت ها افتادم که همیشه در آخرین دقایق تحویل کار، یه نفر داشت تو سایت دانشکده پروژه رو سرِهم می کرد و همگروهیش از دکه ی روبروی ساختمون ابوریحان زنگ می زد که: تلق و شیرازه چه رنگی بخرم؟!...


تو این هفته ی اخیر هر شب از لحظه ای که می خوابیدم تا صبح که بیدار می شدم، مشغول خواب دیدن بودم. خواب همه چیز رو دیدم، خارجی و ایرانی، غمگین و شاد... از همه بهتر اون خوابی بود که دوباره اومده بودم تهران اما به کسی نگفته بودم. موبایلم رو گرفته بودم دستم، داشتم زنگ می زدم به این و اون که خبر بدم من اومد، برنامه های شب ها رو ردیف کنین و... آخییییییی


بازگشت


سلام.


ما برگشتیم. برگشتیم از ایرون. برگشتیم سر جای اوّلمون. برگشتیم، تا کی دوباره دست بدهد...



یکشنبه صبح همون رفیق ایرانی-آلمانی رو دیدم که که در پرواز ِ رفت باهاش دوست شدم. با اینکه اولین بارش بود که به ایران سفر می کرد، اما گفت اونقدر بهش خوش گذشته که سال آینده یا دو سال دیگه حتماً دوباره سفر خواهد کرد.

بهش گفتم برای من که یک سفر رؤیایی بود.


بیشتر از این نمی خوام توضیح بدم که چقدر خوش گذشت و... چون باید رعایت دوستانی رو که در بلاد کفر گیر کرده اند رو هم بکنیم.


اما باید از گروه های مختلفی هم تشکر کنم:


خانواده ام.

تیم(!) مدیریت برنامه هام، که البته رئیسش بهتر از بقیه بود!

اقوام که با غذاهای خوشمزه به موقع به داد شکم گرسنه می رسیدند. از بازی تیم ملی فوتبال تا رایت کردن دی وی دی های سریال لاست!

دوستانی که جشن های تولد و قبولی کنکورشون رو در همین مدت برگزار کردند. و میزبان افطاری روزبهی ها.

دست اندکاران پارک قیطریه، پارک جمشیدیه، بوستان نور، پارک هنرمندان، پارک (بلوار) بهزاد، پارک ملت، و آبنمای موزیکال، پارک کنار اتوبان ستاری (اسمش رو نفهمیدم، چون اصلاً چراغی نداشت که بشه تابلو رو خوند!) رستوران شاندرمن، سوپر استار، رستوران آبشار، دوباره رستوران شاندرمن، ساندویچ بهاران، بوفالو، رستوران هات لاین، بستنی لادن، بستنی هاگن داز، بستنی دایتی، بستنی کاله، شیرینی لادن، شیرینی گلبن، تهیه غذای فارسی، تهیه غذای شادمانه (توصیه نمی کنم!) و... بالاخره طباخی بره ی سفید.


و دوستانی که بی خوابی کشیدند، دوستانی که از کار و زندگی افتادند، دوستانی که دوباره هدیه خداحافظی دادند، دوستانی که تا فرودگاه همراهی کردند و من رو شرمنده کردند، دوستانی که نیمه شب خیابان ها را برای یافتن هر گونه بستنی زیر و رو کردند...


امیدوارم گروهی از قلم نیفتاده باشد.


الآن اونقدر روحیه ام برای درس خوندن بالا رفته که دارم حساب می کنم چه جوری همه امتحانات رو در دو ترم آینده پاس کنم و سال بعدش درسی نداشته باشم. بر خلاف یک ماه پیش، حالا کاملاً برای درس خواندن آماده ام. بیخود نیست که این آلمانی ها زرت و زرت میرن سفر.

چند بار به بابا اینا گفتم کاش زودتر می رفتم!


از برکات ماه مبارک اینه که هر وقت مسنجر رو باز می کنم، فقط خودم آن هستم. البته درک می کنم.


فردا هم ایشالا عیده. جداً بهتون تبریک می گم. تونستیم یک سال دیگه از رمضون جون سالم به در ببریم!

رمضان امسال برای من راحت ترین بود. همش استراحت و تفریح بود، واسه همین سریع و آسون گذشت. امیدوارم رمضون های بعدی هم به همین خوبی بگذره.


خدایا شُکرت.


از ایرون


سلام و صد سلام!


عجب خوش میگذره ایرون! جاتون خالی. البته بیشتر خوانندگان در ایرون هستن و این روزها هم در خدمتشون هستیم.


الآن به اندازه کافی عکس براتون دارم، اما با این اینترنت کم سرعت، حتی آپ کردن هم مشکله، چه برسه به آپلود کردن عکس. عوضش وقتی برگردم، می تونم تا مدت ها اینجا عکس بذارم و خاطرات رو زنده کنم.


به هر حال فقط خواستم اعلام کنم که بنده زنده هستم و سالم. شب ها افطار می کنیم و خوش می گذرونیم، روزها هم روزه می گیریم و می خوابیم.


از دوستانی هم که در این مدت به روش های مختلف ابراز لطف کردن، تشکر می کنم.

فعلاً خداحافظ.



بزن بریم، به سرعت برق و باد، بزن بریم از اینجا!



المپیک


سلام به ورزش دوستان.


المپیک پکن هم تمام شد.

عجب روزگاری است. بالا بری، پایین بیای، همه چی شده بیزینس. حقوق بشر چیه؟!

فشار تبلیغاتی غرب در هفته های منتهی به شروع مسابقات چنان بود که من، که تازه از درس رها شده بودم و بعد از 4ماه داشتم تلویزیون و اخبار تماشا می کردم، از خودم می پرسیدم: نکند کشورهای غربی مسابقات را تحریم کنند، نکند در پکن بلوایی برپا شود، که آی، جلوی اعدام ها را بگیرید...


زهی خیال باطل! با شروع مسابقات، انگار همه آرام بخش خوردند...


واقعیتش، اینو ننوشتم که بگم چرا کسی به نقض حقوق بشر در چین اعتراض نکرد. برعکس، اتفاقاً می خواستم بگم همون طور که در المپیک به نام رفاقت ملت ها (و در اصل، به کام بیزینس!) ورزشکاران و سیاستمداران، بیخیال سیاست شدند، در زمان غیر المپیک هم اینچنین است و اینچنین هم باید باشد.

چرا اینطور هم باید باشد؟ چون به آمریکایی ها و اروپایی هایی که اصولاً در مدرسه با قاره ای به جزو قاره ی خودشان آشنا نمی شوند، چه دخلی دارد که در فلان شهر چین که حتی اسمش را هم نمی توانند تلفظ کنند، چه کسی به چه جرمی اعدام شده.

و من حالم به هم می خوره وقتی یه اروپایی در مورد ایران نظر می ده: دیشب در حال چُرت زدن یه چیزی از اخبار شنیده، حالا می خواد واسه من بلغور کنه، بدون اینکه بدونه ایران کجا هست...


و اما سیاست مداران که خوب می فهمند که چه حرفی را کجا باید زد.

اصولاً شعار حقوق بشر یکی از مسخره ترین شعارها در دست سیاست مداران غربی است، چنان که روءسای جمهور مختلف آمریکا، دقیقاً در همین زمینه، برخوردهای دوگانه با محمدرضا پهلوی کردند.

از من به شما نصیحت: هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیرد! دلتون رو به شعارهای انسان دوستانه ی غربی ها خوش نکنید.


اما این وجه سیاسی المپیک، برسیم به توزیع مدال ها.


ما که پنجم شدیم، شما رو نمی دونم!! لیست کامل مدال ها هم اینجاست.

من که می گم خیلی خودمون رو اذیت نکنیم، که چرا ایران اینطور شد. در همین لیست، تفاوت ایران و هند، فقط یک مدال برنز است. حال،  هند چند برابر ایران جمعیت دارد؟ در همین لیست، افغانستان و مصر و اسرائیل، هر کدام دارای یک مدال برنز هستند. پس به جمعیت و پول و ثبات سیاسی هم ربطی نداره.

آمریکا و چین هر کدام 11 درصد مدال ها را تصاحب کرده اند و بیش از یک سوم مدال  ها، به کشورهای اول تا پنجم رسیده.


پرواضح است که مدال را کسی می برد که برای آن زحمت کشیده و سرمایه گذاری کرده باشد، یعنی برای مدال آمده باشد. چیزی که در این المپیک دیدم، این بود که اکثر کشورها مثل خودمان بودند. انگار یک تفریح برای ورزشکاران حرفه ای بود.

اگر بر سر رتبه در جدول توزیع مدالها رقابتی در کار باشد، اول میان آمریکا و چین است، بعد هم میان حداکثر 10 کشور. باقی مِن باب حضور و تفریح است و همان رفاقت که عرض کردم.


اگر از این منظر به المپیک نگاه کنیم، و نگاهی هم به مدیریت و سرمایه گذاری و اصولاً توجه به ورزش در کشورمان داشته باشیم، می بینیم که چندان هم بازنده نبودیم.


اتفاقاً من با صِرف حضور در المپیک، حتی بدون کسب مدال، کاملاً موافق هستم. ظاهر کار این بود که تیم بسکتبال ایران در همه بازی ها شکست خورد و ما سرافکنده شدیم... اما توجه کنید که همین اولین حضور تیم بسکتبال در المپیک، باعث انتقال بازیکنان به باشگاه های خارجی خواهد شد (و ظاهراً شده است ) که حتی به فرض محال هم فایده ای برای تیم ملی ایران نداشته باشد، بالاخره باعث پیشرفت فردی بازیکنان خواهد شد.


مَخلص کلام اینکه، حضور داشتن و مسابقه دادن و تجربه کردن بسیار خوب است، اما وقتی توقع مدال داشته باشید که حداقل 4 سال برای مدال زحمت کشیده باشید.

و مهمتر اینکه حضور موفق در المپیک، یک پروژه 4ساله یا چندین ساله نیست. یک حرکت دائمی است که 4سال یک بار در المپیک فقط ارزیابی می شود، پایان نمی پذیرد.


ادامه تحصیل، و یک گِله


سلام بر عِلم دوستان.


یه مرکز دولتی در آلمان هستش به نام DAAD. آدرس اینترنتیش رو هم به دوستان دادم، چون مرجع اطلاع رسانی بسیار بسیار خوبی برای علاقه مندان به تحصیل در آلمان هستش. همین که اسمش رو تایپ کنید، به سایتش می رسین. صفحات انگلیسیش برای علاقه مندان خارجی عالیه.


همین مرکز هر سال 10 رشته فوق لیسانس رو به عنوان رشته های ممتاز سال انتخاب می کنه. البته از بین رشته های بین المللی، یعنی زبان درس، انگلیسی هستش. فایل پی دی اف رو اینجا ببینین.


مهمتر از لینکی که اینجا گذاشتم، خود سایت مرکز هستش.

از پیام ها و کامنت ها اینطور برداشت کردم که دوستان زیادی در مورد مسائل تحصیلی سؤال دارند. به هر حال من برای جوابگویی در خدمت هستم.

لطفاً حتی الامکان از طریق ایمیل تماس بگیرین. با کامنت و آفلاین و اس ام اس، سخت میشه توضیح داد.


بگذریم.


یک گِله ای که مدت هاست می خواستم از دوستان سابق هم دانشکده بکنم، این بود که چرا شما اینقدر از هم بی خبرید؟ چرا با هر کسی چت می کنم، می گه من از بقیه خبر ندارم؟ به خدا تازه یک سال گذشته!

من که این همه فاصله دارم، به طور همزمان حداقل با 20 نفر در تماس مستمر  هستم. اطلاع دارم که هر کس چی کار می کنه، کی چه رتبه ای در کنکور آورده، کی کجا کار می کنه، کی رفته خارج، کی ازدواج کرده.


از شماها تعجب می کنم. یا جلوی من دارید تواضع می کنین، که بعید می دونم، یا واقعاً...

این رسمش نیست، 4 سال نون و نمک همدیگه رو خوردیم. اگه با 60 نفر همراه نشدیم، حداقل با 10 نفر که کاسه کوزه یکی بودیم.

پس چی شد؟ پس اون اشک های روز آخر چی شد؟ انگار خداحافظی جدی بود. اگر اینطور بود که می گفتین، تا ما هم تا تهش زار بزنیم، که دیدار آخر است...


از من به شما نصیحت، به عنوان بزرگتر دوره (البته بعد از آق بهنام)،

هیچی رفیق نمی شه.


پست برای سیاست خارجی


سلام.


چند روز پیش سرکار خانم مرکل، در دیدار با مدودف، رئیس جمهور روسیه، طی سخنان گوهر باری فرمودند:

سپر دفاع موشکی آمریکا در اروپا برای مقابله با روسیه نیست (یعنی که ما خیلی با روسیه دوستیم!)، بلکه برای دفاع در مقابل خطر کشورهای دیگر است ... (با مکث زیاد، یعنی دیگه چه کشور دیگه ای هست که بتونه با موشک به اروپا حمله کنه؟!) مثلاً ایران!


اصولاً ما از وقتی بوش رو شناختیم، دنبال نصب این سیستم در اروپا بود. اگر چند سال هم برای ساخت، چند سال هم برای طراحی و انتخاب پیمانکار، چند سال هم بابت طراحی این سیستم کنار بگذاریم، تازه به مطالعات امکان سنجی و اصولاً ضرورت سنجی طرح می رسیم، یعنی زمانی که خطر کشف شد و اروپا و آمریکا به فکر چاره افتادند.

به نظر من حداقل 20 سال طول کشیده تا پروژه به مرحله فعلی رسیده، یعنی تواقق برای نصب در کشور لهستان.


سؤال من از خانم مرکل اینه که ایشون 20 سال پیش، چطور متوجه شدند که ایران، کشوری که تازه از جنگ با عراق رها شده بود، خطر بزرگی برای امنیت کشورهایی است که حداقل 4هزار کیلومتر دورتر هستند.


نکته دیگر آنکه، اگر هم ایران ِ آن زمان یک تهدید بود، در نظر مرکل که در آلمان شرقی زندگی می کرد، فرصت خوبی برای از بین بردن کاپیتالیسم غربی بوده!


به هر حال دوستی روسیه با اروپا و آمریکا هر روز در گرجستان عیان تر می شود، برگی دیگر از کتاب رفاقت.


حالا باز بگین چرا سیاسی نمی نویسی...


از دوستانی که با تلفن، ایمیل،اس ام اس و کامنت، تولدم رو تبریک گفتن، تشکر می کنم. گرچه تولد امسال  هم شبیه بسیاری از سال های دیگر، بدون مراسم و بدون هیجان بود، اما باید خدا رو شکر کرد.

خانواده ام که مثل همیشه به فکر من هستن، اما امسال 6 تا تبریک هم از دوستان دانشگاه آلمانی داشتم، دوستانی که در چند ماه اخیر پیدا کردم.

از تهران هم 4 تا تبریک داشتم که باز هم ازشون ممنونم. اما وقتی این عدد 4 رو با وضعیت سال گذشته مقایسه می کنم... زیاد فکر کردم. علامت سؤال انتهای مصراع بالای صفحه رو برداشتم.


دوستان تقاضای عکس از دانشگاه کرده بودن، چشم. ایشالا هفته ی آینده می خوام یه سر به اونجا بزنم، دوربین هم می برم.


پست سینمایی


سلام به سینما وستان.


امشب فیلم حکم رو تماشا کردیم. البته خودم قبلاً در سینما دیده بودم. قابل تحمل تر از فیلم رئیس بود (هر دو از مسعود کیمیایی). چند تا دیالوگ خوب داشت، که دقت می خواست، بقیه اش هم حداقل از نظر من بی معنی بود.

باید از بازی زیبای عزت الله انتظامی هم بگم، که البته توصیفش در حد و اندازه ی من نیست. ما کی باشیم که بخواهیم از بزرگان تعریف کنیم. همین قدر بگم که بیشتر وزن فیلم رو به دوش می کشید.


تا از سینما دور نشدیم، اینم بگم:

دیروز تبلیغ فیلم Body of Lies رو دیدم، با حضور گلشیفته فراهانی در کنار لئوناردو دی کاپریو، راسل کرو، و... به مامان گفتم بازی در همچین فیلمی باعث می شه به سرعت نقش های دیگه ای هم در هالیوود بهش پیشنهاد بشه، تبدیل به یه بازیگر بزرگ میشه و آینده ی خوبی در انتظارش هست.


امروز شنیدم که برای امضای قرارداد جدید می خواسته بره سفر که به موقع به راه راست هدایتش کردن!!


کسب اولین مدال کاروان ورزشی ایران رو تبریک می گم! اما طبق وعده، پست المپیکی باشه واسه بعد از اختتامیه. یهو دیدین ما اینجا فحش رو کشیدیم به سرتاپای ورزش ایران، اونوقت از فردا تمام کشتی گیرها طلا گرفتن!


یه مطلب سینمایی دیگه:

یکشنبه شب تلویزیون فلیم مونیخ رو پخش کرد، ساخته استیون اسپیلبرگ. اگه ندیدین،

موضوعش اینه که بعد از گروگانگیری سال 72 توسط گروه سپتامبر سیاه، موصاد تصمیم می گیره تلافی کنه و فعالان فلسطینی این گروه رو در اروپا از بین ببره. یه لیست 11 نفره تهیه می کنن و یکی یکی ترور می کنن... اما کار هر بار سخت تر شد، تا جایی که لیست کامل نشد، مأمورها یکی یکی کشته شدن، رئیس گروه هم به آمریکا رفت و این پروژه رو شکست خورده دونست.


قضاوت من قبل از دیدن فیلم این بود که اسپیلبرگ یهودی، حکماً یه فیلم ضدفلسطینی ساخته. اما بعد از فیلم باورم نمی شد که بیشتر، سیاست موصاد رو مورد انتقاد قرار داده، حتی مسخره کرده.

حتی در یکی از دیالوگ ها، یک مأمور موصاد به همکار متعصب خودش گفت:

تو فکر می کنی ریختن خون رو فلسطینی ها برای اولین بار ابداع کردن؟ فکر کردی ما خودمون اسرائیل رو چه طوری تأسیس کردیم؟!


پست سیاسی


سلام بر سیاست دوستان.


این پست کاملاً سیاسی است، یعنی منتظر باشید که لحنش از قبلی هم تندتر باشه! من با کسی شوخی ندارم ها!


یکی از دوستان در پست های قبلی گله کرده بود که چرا من هیچ اشاره ای به مسائل سیاسی روز  ایران نمی کنم. حق هم داره.

تازه این روزها جذاب تر از سیاست داخلی، نتایج کاروان ورزشی ایران در المپیک هستش. در مورد این یکی می شه یه رمان طنز نوشت. اما المپیک باشه برای بعد.


واقعیت اینه که صحبت و گله ی دوستمون، منو یاد وضعیت مستأصل خودم در سه سال پیش انداخت. همون موقعی که حنجره ی خودمون رو پاره می کردیم، اما فقط نتیجه عکس می گرفتیم. دوستان دانشگاهی یا رأی نمی دادند، یا به جناح رقیب رأی می دادند. حتی نزدیک ترین دوستان هم با نیشخندی از من عبور می کردن. اهل فامیل رو که دیگه نپرسید...


این بود که تصمیم گرفتم منبعد نظرم رو برای خودم نگه دارم. جایی صحبت خواهم کرد که گوش شنوایی باشد. سه سال پیش با هر کسی صحبت می کردم، انگار با دیوار حرف می زدم.

یقین دارم اگر همین فردا انتخابات در ایران برگزار شود، بسیاری با یادآوری خوشبختی بی حد و حصر مردم افغانستان و عراق، نوید حمله آمریکا را می دهند و "اگر شرکت نکنیم، حکومت فرو می پاشد...".


بله، این موج تحریم که سالهاست آغاز شده، هر روز ما را به این خوشبختی نزدیک تر کرده. و متأسفانه آثار این خوشبختی تا سال ها خواهد ماند.


خودتون قضاوت کنین. اگر فکر می کنین انتقادات کسی که حالا بیرون گود نشسته، مفیدتر از فعالیت های گذشته خواهد بود، اطاعت امر.


جمع بندی اینکه، من آماده ی نوشتن هستم. اتفاقاً این دل پر رو باید جایی خالی کرد. اما:

  1. این روزها خودتون به اندازه کافی انتقاد می شنوید. حداقل اینجا چند دقیقه ای خلوت کنیم. به فکر حفظ تماسمون باشیم.
  2. نمی خوام در آینده وبلاگ احمد رو با میزگرد احمد بهارلو مقایسه کنن. به خصوص که گاهی خبرها رو دیر می گیرم و شما فکر کنین من بخوام بر این اساس، اظهار نظر هم بکنم.
  3. مواضع من رو دوستان می شناسن. پس برای کی اینجا داد بزنم؟


امیدوارم از جملات پراکنده و سربسته در این پست، منظور من رو گرفته باشید.


گردنم درد گرفت پشت این مانیتور!


تولد


با سلام بر دوستان و منتظران.


فکر کنم این بحث رو دو سال پیش هم در آدرس قدیم بلاگ کردم. اینکه جوونی به سرعت میگذره و خبری از تحقق آمال و آرزوهامون نیست. هر چی بزرگتر شدیم، به عنوان حقیقت گرایی، از سر و تهش زدیم تا آسون تر بشه. آخرش؟


گند زدیم رفت با این زندگی کردنمون!

چند وقتی بود که باورم شده بود می شه برای زندگی برنامه ریزی کوتاه مدت کرد و اونقدرها هم که تا پارسال فکر می کردم، زندگی الکی الکی نیست. اما باز دوباره چند روز پیش یه چیزی از دستم در رفت. کلی نقشه و امید و کیسه هایی که دوخته بودم(!)، دود شد و رفت هوا.


به هر حال این 24امیش بود و بنده به بعدی ها هم چندان امیدوار نیستم.

اعصابم خرد شد! بقیه سوژه ها باشه برای بعد.


(خراب شدن اعصابم ربطی به فیلم ترسناکی که همزمان نگاه می کنم نداره. خانم، آقا! آخه چرا آدم می کشی؟! مگه مریضی؟)