بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

زنده باد Opera Mini


سلام دوستان.


امروز آقای Kind صاحاب باشگاه هانوفر در دانشگاه سخنرانی داشت. همون باشگاهی که وحید هاشمیان تا فصل قبلی توش بازی می کرد. یکی از جذاب ترین سخنرانی هایی بود که در یک سال اخیر در دانشگاه شنیدم. از دو جهت جالب بود:


اول اینکه از جهت علمی و اقتصادی به وضوح بالاتر از حد من بود. نمی دونم دانشجوهای ارشد بقیه ی رشته های دانشکده چقدر از مطالب رو فهمیدن. و خب نتیجه ی همین علم می شه مدیریتی که در این باشگاه شده. دقیقاً درک کردم که مشکل ما با سلطان و ژنرال چیه!!

قبلاً فکر می کردم این باشگاه هم مثل بقیه سابقه ی صد ساله داره، اما تازه فهمیدم که اینا در همین 11 سال اخیر با بدبختی از دسته سوم آلمان اومدن بالا و از سال 2002 تا حالا پای ثابت دسته اول بوندسلیگا هستن. پیرمرد طوری اسلایدها رو چیده بود که چهار بار بین مسائل صرفاً اقتصادی و مسائل صرفاً ورزشی تغییر موضوع داد تا همه بدون خستگی به مدت یک ساعت بحث رو دنبال کنن.


دومین مسأله ی جذاب برای من این بود که این مباحث چقدر برای ایران می تونه مفید باشه. حالا که رئیس جمهور دستور خصوصی سازی دو باشگاه استقلال و پرسپولیس رو داده، چه بهتر که قبل از عوض شدن تصمیم، این کار انجام بشه. از تجربه ی مدیران باشگاه های کوچیکی مثل هانوفر هم می شه استفاده کرده. اصلاً می شه این آقا رو دعوت کرد به تهران تا برای خریداران قطعی و یا احتمالی باشگاه های استقلال و پرسپولیس صحبت کنه. اتفاقاً تجربه ی اینها بیشتر از تجربه ی امثال بایرن مونیخ* (چهارمین باشگاه پردرآمد دنیا که به صورت سهامی عام اداره می شه) به درد ما می خوره. اینها بهتر بلدن که یه باشگاه بدون درآمد رو چطور می شه درآمدزا کرد و  چرخوند.


امیدوارم که با این تعارفی که رئیس جمهور کرد، یک بار برای همیشه این دو باشگاه به طور واقعی خصوصی بشن و فوتبال ایران از شر این همه مفاسد راحت بشه.


اما یه تجربه ی جالب:

حتماً همه ی دوستان گوشی بنده رو ملاحظه فرموده اید، 90 درصد شما هم تیکه انداختین که آخه احمد، این چیه تو دستت می گیری؟!

بله، این گوشی 4 سال از ورودش به بازار می گذره. پشتش پلاستیک مخصوصی کار شده که از دست حلزون هم لیز نمی خوره! اما جالب تر از همه این بود که دیشب برنامه ی Opera Mini v4.2 رو روش نصب کردم و وارد اینترنت شدم! جالبه که برنامه اپرا حتی با این نمایشگر 128*128 پیکسل هم کار می کنه.


موضوع پروژه ای که دو هفته دیگه باید تحویل بدم، "مشکلات و راه حل های توزیع برنامه های بر پایه ی J2ME روی وسایل سیار"، از جمله گوشی های موبایل هستش. گفتم حالا که طبق اطلاعات لینک بالا، گوشی من هم Java داره (و من هم تا حالا خبر نداشتم!) پس بیام مهمترین و محبوب ترین نرم افزار، یعنی مینی اپرا رو امتحان کنم. کار کرد! الله اکبر!

حالا باز گوشی منو مسخره کنین...


اما جدا از شوخی، نخواستم که بگم گوشی خوبی دارم. خواستم بگم برای استفاده از اینترنت GPRS که در ایران هم راه افتاده، بهتره از براوزر ِ Opera Mini استفاده کنین، چون اولاً روی همه ی گوشی ها جواب می ده، ثانیاً تمام صفحات درخواستی، یک بار از سرورهای این شرکت عبور می کنن و به صورت ساده و کم حجم به گوشی شما می رسن. لطفی که این بنده های خدا به صورت مجانی در حق شما انجام می دن، باعث می شه صفحات اینترنت رو با سرعت بالا و با کیفیت خوب روی صفحات کوچک موبایل ببینید.

والسلام.


آتییییییش


خب، من باز حواسم از درس پرت شد، اومدم آپ کنم.

به خدا داشتم تو کتابخونه حسابی درس می خوندم که آژیر خطر روشن شد! همچین سریع جمع کردیم و ریختیم بیرون که نفهمیدم چطوری کامپیوتر بدبخت رو از برق کشیدم. اومدم خونه، تا نیم ساعت داشتم تنفس مصنوعی و ماساژ قلب بهش می دادم که سر حال بیاد.


خلاصه تجربه ی باحالی بود. ماشین های آتش نشانی هم از چند جهت ریختن وسط دانشگاه. اما نفهمیدم که جزو تمرین های آتش نشانی بود یا نه. به هر حال معطلی داشت و من هم برگشتم خونه.

اصولاً چون دو سال پیش دانشکده ی ما بر اثر آتش سوزی با خاک یکسان شده و یه مأمور آتش نشانی هم سوخته و تندیس یادبودش وسط کتابخونه نصب شده، همه روی این ساختمون حساسیت دارن.

خوبیش واسه من این بود که روز اول وارد یه ساختمونی شدم که بعد از آتش سوزی، تعمیر اساسی شده بود و همه چی مدرن و تر و تمیز بود. خداییش عین آدم هایی شده بودم که برای اولین بار از ده اومدن شهر...!


شنبه از صبح تا ظهر کلاس کامپیوتر داشتم. یعنی قرار بود تا عصر باشه، اما پیچ ما با پیچ استاد دنده رو دنده شد، حسابی!

کلاس LaTeX بود که اختیاری بود و خودم به خاطر تعریف هایی که در دوره ی کارآموزی شنیده بودم، تصمیم گرفتم شرکت کنم. تو همون یک ساعت اول متوجه شدم که در کوتاه مدت به دردم نمی خوره، بعدش دیگه فقط منتظر بودم مدرک شرکت در کلاس رو بگیرم و بزنم به چاک.

اگه کنجکاو شدین، می تونین در موردش تحقیق کنین. من هم خیلی تعریفش رو شنیده بودم، حتی می خواستم خودم شروع کنم به یاد گرفتنش، اما حالا فهمیدم که در اجرا پیچ و خم های زیادی داره. حداقل برای دانشجوها برای نوشتن پروژه ها چندان مناسب و سریع نیست.


به خصوص که آفیس 2007 رو جدیداً تجربه کردم و دیدم برای نوشتن پروژه خیلی خوبه. OpenOffice سعی کرده از روی آفیس 2003 کپی کنه، در حالی که مایکروسافت همزمان با اون، 2007 رو وارد بازار کرده که به وضوح، یه قدم جلوتر از نسخه ی قبلیه.

البته این لفظ بازار که گفتم، در مورد ما کاربرد نداشت. من که نخریدم، بلکه محمد به عنوان سوغات ایرون برام فرستاد!


نکرده ام


سلام.


امشب خسته و کوفته رسیدم خونه. کار هم زیاد دارم، وقت و حوصله ی آپ کردن هم ندارم، واسه همین آپ کردم!


قرار بود ساعت 6 بعد از ظهر خونه باشم و کارهام رو انجام بدم، اما تا ساعت 7 داشتم با یه دوست جدید قهوه می خوردم (البته چون پول قهوه ی منو حساب کرد، می ارزید!!) تازه شانس آوردم می خواستن میز رو تمیز کنن، مگر نه تا صبح می نشستیم. بعدش دقیقاً لحظه ای که باهاش خداحافظی کردم یکی از دوستای قدیمی رو دیدم (اینحاست که صدای مَمَد دربیاد!) و نمی دونم چطور ساعت شد 8 شب.


فردا (سه شنبه) ساعت 4 بعد از ظهر قرار دارم و کار مربوطه رو آماده نکردم. چهارشنبه ساعت 3 بعد از ظهر یه قرار دیگه دارم که کار اون رو هم آماده نکردم. پنجشنبه ساعت 10 صبح یه ارائه ی کوتاه دارم که اون رو هم اصلاً آماده نکردم. قول دادم یه فصل از پروژه ی اصلی این ترم رو هم ایمیل کنم که اون رو هم آماده ... (این نکردم ها رو بخونید نکرده ام)


الآن هم خسته ام و کله ام کار نمی کنه. خوش گذشت، خدانگهدار.


پایان هفته ی اول


سلام.


صادقانه بگم، دوستانم در تهران پرانگیزه تر از من زحمت می کشن و درس می خونن، این طور که از تعریف هاشون فهمیدم. نمی دونم، شاید من هم تا وقتی تهران بودم، بیشتر تلاش می کردم. به هر حال یک چیز قطعی ِ: هر کس الآن بیشتر کار کنه، آینده ی بهتری خواهد داشت.

گرچه با فرار از ایران به جای تحصیل در خارج از ایران کاملاً مخالفم، اما باید قبول کنیم که هر کس حق داره که برای زندگی خودش هدف گذاری کنه و تصمیم بگیره. (این، از اون جاهایی بود که برام پذیرفتن آزادی دیگران خیلی سخت بود!)

از همین جا برای تمام دوستانم آرزوی موفقیت می کنم، هر جا که هستند و هر جا که در آینده خواهند بود.


از صبح تا حالا دارم کیف می کنم. یه سفارش اینترنتی که دیروز صبح داده بودم، دقیقاً بعد از 23 ساعت رسید به دستم! غیر از سرعت تحویل، قیمت جنس هم خوب بود، 10درصد ارزون تر از فروشگاه بود، هزینه ی ارسال هم نداشت.


از بس که استادهای اینجا از حکومت انتقاد نمی کنن، آدم حوصله اش سَر می ره. اونوقت تا یه استادی یه حرفی میزنه، کلی توجهم رو جلب می کنه. دیروز یه کلاسی بودم به اسم اقتصاد سیاسی بین المللی. بحث جهانی سازی بود. انتقادش به سیاستمدارها این بود که چرا تعطیلی کارخانه ها و بیکار شدن کارگران رو میندازن به گردن کشورهای با نیروی کار ارزون، و خیلی راحت از زیر بار مسؤولیت شونه خالی می کنن. دلایلش زیاده که چرا این حرف اشتباه ِ، اما دیگه حوصله ندارم توضیح بدم.

یه بحث جالب دیگه این بود که جهانی سازی چه تأثیر مثبتی در دنیا می ذاره. اینکه چرا جهانی سازی موجب ثروتمند شدن برخی کشورها و فقیر شدن بقیه نمی شه. این از اون بحث هایی هستش که به درد ایران هم می خوره. از یه طرف صداوسیما، جهانی سازی رو یکی دیگه از دسیسه های استکبار جهانی برای چپاول ایران معرفی می کنه، از طرف دیگه دولت(ها) معلوم نیست به چه دلیلی تمام تعرفه های واردات (به غیر از خودرو) رو حذف می کنه و می گه که می خوایم وارد سازمانی تجارت جهانی بشیم. حالا ... چه ربطی داره به شَقیقه، ما نمی دونیم. البته ربط داره، اما لزومی هم نداره که کشاورزی و صنایعی مثل تلویزیون سازی رو فدا کنیم. راه داره.


عرضم به خدمتتون، یکی دیگه از چیزهایی که باهاش این روزها حال می کنم، ویکی پدیای فارسی هستش. نه به این دلیل که کیفیتش بالاست (که اتفاقاً خیلی هم وضعش خرابه و باید بهش کمک کنیم) بلکه واسه اینکه یه فضایی به وجود آورده که فارسی زبان ها هم در کنار بقیه ی مردم جهان خودشون رو نشون بدن. واقعیت اینه که بر خلاف ادعاها، ایران چندان حضور مثبتی در عرصه های جهانی نداره. همین ویکی پدیا هم خودش غنیمت ِ.


دیدم فردا آخر فروردین هستش و سال ِ نو مبارک تموم شد. خواستم بگم این طور که از چَت ها فهمیدم، لطف کردین و برام اس ام اس فرستادید، اما من هیچ اس ام اسی دریافت نکردم. راستش الآن ماه هاست که دیگه هیچی از تهران به این طرف نمی رسه. البته حداقل اس ام اس های من به داش حسین می رسه، چون این یکی رو گهگاه کنترل می کنیم، اما از نظر من، ارتباط سریع و مطمئن با اس ام اس، مدت هاست که از بین رفته. خلاصه اگر در چند ماه اخیر اس ام اس فرستادین و بعدش تو دلتون با من قهر کردین که چرا جواب نمی دم، بدونین که من بی تقصیرم.

به قولی از وقتی اینترنت موبایل مخابرات به راه افتاد، خدمات پیام کوتاه مخابرات هم از کار افتاد.


ترم جدید


پارسال، همین موقع بود که وارد دانشگاه فعلیم شدم. نمی خوام بگم مثل برق و باد گذشت، چون وقتی یاد شب های امتحان میفتم، می بینم که دردناک بود! البته تعطیلات طولانی بین ترم ها خیلی سریع گذشت. دو ماه و نیم برای تابستون تعطیلی بودیم و دو ماه هم در زمستون. در عوض کلاس ها و امتحان ها به شدت فشرده هستن، به خصوص ترم تابستانی (همین ترمی که الآن شروع شده) هیچ تعطیلی خاصی نداره. از اول تا آخر فقط باید مثل خَر کار کرد.


اما خوبی این روزها نسبت به پارسال، گرم شدن هواست. امسال، بهار (در واقع تابستون) زودتر شروع شده. اگر مجبوریم قیافه ی استادها رو تحمل کنیم، حداقل دلمون خوش ِ که هوای همیشه ابری زمستون تموم شده، و آفتاب رو می شه دید. تا جایی که من بودم و دیدم، 6 ماه پشت سر هم هوای ابری و بارونی داشتیم.


هفته ی اول، سر ِ کلاس ِ هر استادی می ریم، و مهمتر از اون (مثل دوران جوونی مون) از این و اون می پرسیم که فلان استاد چه جوری ِ و چقدر نمره می ده. بر خلاف ترم پیش که درس هام رو خودم انتخاب کردم (و گند زدم با اون انتخاب هام!) این ترم و همچنین ترم بعدی، درس های اجباری هم دارم که باید پاس کنم. حدود 15 تا درس پیدا کردم که زمانشون با هم تلاقی نداشت، تا از بینشون یکی رو انتخاب کنم. فعلاً 8 تا رو با معیارها و مشورت های مختلف حذف کردم، اما هنوز هم انتخاب یکی از بین هفت تا، مشکل ِ.


امروز صبح یکی از کلاس هایی رو رفتم که از هر نظر عالی بود. بعید می دونم استادی بهتر از این بتونه درس بده و مطلب رو شیرفهم کنه. البته فهمیدم که می خواد تا زمان امتحان پوستمون رو بکنه، من هم که ذاتاً تنبل! با کمال تأثر و تأسف مجبور شدم از لیست حذفش کنم.

اما یک جمله ی خوبی گفت، خطاب به دانشجویان ارشد اقتصاد کلان: مهمترین نقشی که اونها در زندگی شون ممکنه بازی کنن، دادن مشورت به سیاستمداران هستش. پس باید از همون فرصت های اندکی که پیش میاد به خوبی استفاده کنن و مشاوره ی صحیح بدن، تا به درد مردم بخوره.



از بحث کلاس ها که بگذریم، باز بریم سراغ کامپیوتر. یادتونه گفتم به تتریس اعتیاد پیدا کردم؟ زود ترک کردم. این روزها معتاد شطرنج شدم! چقدر زیباست. بعید می دونم اونی که اینو اختراع کرده، خودش هم فهمیده باشه که چه کار کرده. خداااااست! البته هنوز نتونستم مثل شطرنج باز های حرفه ای، چند ساعت پشت سر هم فکر کنم (و سر ِ جام بَند بشم!) اما به نظر تمرین خوبی برای فکر کردن ِ. به شما هم توصیه می کنم، حال می ده!


ویرچوال ماشین


سلام دوستان.


در راستای حفظ تنوع موضوعات در این بلاگ، کمی به آی تی بپردازیم که این روزها من رو خفه کرده.

اگر بخوایم نرم افزارهایی رو روی کامپیوترمون نصب کنیم که روی سیستم عامل موجود قابل نصب نیستند، چه کنیم؟

اولین و سخت ترین راه اینه که سیستم عامل هدف رو در کنار سیستم موجود نصب کنیم. بنابراین بیش از یک سیستم عامل خواهیم داشت که موقع روشن کردن باید یکی رو انتخاب کنیم.

دومین راه که شاید کمی مهربون تر باشه اینه که از cross-compiler ها استفاده کنیم. این کامپایلرها برنامه هایی هستند که باید روی سیستم موجود نصب کنیم و بسته به نوعشون، برنامه های غیرقابل نصب روی این سیستم رو اجرا می کنند. مشکل اینجاست نمی تونیم یکی از این کامپایلرها نصب کنیم و مطئن باشیم که مشکل برای همیشه حل شده و تمام برنامه ها قابل اجرا خواهند بود.

اما راه خوبی که جدیداً پیدا کردم رو به عنوان بهترین راه پیشنهاد می کنم. البته یک هفته ای بود که داشتم باهاش کُشتی می گرفتم، اما می خواستم اول از کارآییش مطمئن بشم و بعد اینجا بنویسم. شبیه سازهایی هستند که به عنوان برنامه های نه چندان حجیم روی سیستم فعلی نصب می شن و می تونن یک سیستم عامل جدید رو روی قسمتی از هارددیسک نصب کنن. از قابلیت های جالب این شبیه سازها اینه که می شه مقدار مصرف سیستم جدید از کل منابع  کامپیوتر رو تعیین کرد، میشه هر لحظه سیستم جدید رو خاموش و روشن کرد و به راحتی هم قابل پاک کردن از روی هارددیسک هستن.

فرض رو بر این می ذاریم که همگی از ویندوز استفاده می کنیم. برای نصب یه ویندوز جدید و اضافه، برنامه Microsoft Virtual PC رو توصیه می کنم (دانلود). البته باهاش نمی شه لینوکس نصب کرد، اما برای شبیه سازی ویندوزها خوب کار می کنه.

اگر می خواهید که یکی از انواع لینوکس رو هم روی کامپیوترتون داشته باشین، بهتره از VirtualBox محصول شرکت Sun استفاده کنین (دانلود).

در هر دوی این برنامه ها می تونین از نسخه ی iso. مربوط به سیستم عامل جدید که روی هارددیسک دارید هم استفاده کنید. یا اینکه به روش سنتی از سی دی یا دی وی دی استفاده کنید.

ضمناً هر دو مجانی هستن و کار کردن باهاشون بسیار ساده ست.


این بود درس امروز. تا جلسه ی بعدی، شما رو به خدای بزرگ می سپارم.


پستِ چند شب قبل از امتحان


جمعه باید اون پروژه ای رو که 10 هفته خواب رو از من گرفته تحویل بدم. واسه این که به سرنوشت دوستانی که از روی عادت در تمام شب های امتحان آپ می کنن، اما وقتی امتحان نیستش، کرکره رو می کشن پایین و باید همه بیان کامنت التماسی بذارن که آقا بیا آپ کن... دچار نشم، گفتم بیام مثل بچه ی خوب دو شب قبل از شب تحویل پروژه آپ کنم.


عید سعید قربان بر همه ی دوستان مبارک باد.

این عید قربون امسال یه خاطره ای برای من شد که احتمالاً حالا حالاها هر عید مذهبی دیگه که برسه، یادش می افتم. قبل از اینکه تعریف کنم، لازمه تذکر بدم که عید قربان در سرتاسر عالم اسلام روز شنبه بود اما ایران طبق معمول یک روز بعدش.

شنبه ظهر سر یکی از کلاس هام بودم. منم که هیچ وقت حساب اعیاد مذهبی رو نگه نمی دارم... خلاصه یه دختر ترک که شما هم اگه ببینینش عمراً بگین مسلمونه (منو باش دارم خودمو با شما مقایسه می کنم، حداقل تجربه من که تو این مدت تو تشخیص این چیزها بیشتر شده!) اومد جلو گفت احمد عیدت مبارک! هی گفتم هان؟ چی؟ کدوم عید؟ گفت عیده دیگه، عید کوربان. من از صبح تا حالا 4 تا اس ام اس تبریک گرفتم، مگه برای تو تبریک نفرستادن؟ من هنوز نمی فهمیدم چی میگه... گفت مگه تو مسلمون نیستی؟! اینو که گفت یهو برق از کله ام پرید! رفتم تو فکر دین و... بالاخره جرقه زد و مغزم روشن شد.


نتیجه اول اینکه باباجون حداقل شماها یه روز زودتر به من خبر بدین که من اینجوری تو دانشگاه ضایع نشم. نتیجه دوم، برای صدهزارمین بار: دین داری به ظاهر آدم نیست. خدا رو شکر 20سال تو مملکت خودمون زندگی کردم و به طور کامل آموزش دیدم که هر کی جانماز آب می کشید، بهش اعتماد نکنم. اما اینجا هنوز خیلی مونده تا یاد بگیرم هر کی ظاهرش اسلامی نباشه، ممکنه مسلمون باشه...

(آقایی که داشتم ابتدای پست بهت تیکه مینداختم! این درس برای بنده و شما بسیار مهم بود.)


اخبار 16آذر رو می خوندم، خاطرات سال 85 کاملاً زنده شد. در آهنی خیابون 16آذر باز هم شکست. اون دفعه هم تا لحظه ی آخر که کاملاً از هم دررفت، باورم نمی شد که درب آهنی رو می شه با دست شکست! پیش خودم گفتم دفعه ی بعدی حتماً محکم می سازنش که دیگه نمی شکنه. اما انگار ربطی به کیفیت نداره. تا وقتی اراده باشه، همین کافیه...

شاید هم باید اسم خیابون رو عوض کنن، البته از رئیس جدید دانشگاه بعید نیست که پیشنهاد انتقال دانشگاه تهران از کنار خیابون 16آذر رو بده!!


خب دیگه. واسه دو شب مونده به امتحان کافیه! ایشالا پست بعدی، شب امتحان! نه نه. شوخیش هم زشته...

دعا کنین ما این پروژه رو با سلامتی تحویل بدیم و یک شب با آرامش سرمون رو بذاریم رو بالش.


(راستی کسی جواب نداد که چرا rss اینجا خراب شده؟ بالاخره شماها می تونین فید اینجا رو بخونین یا نه؟)


گزارش هفته ی اول


در چنین شب سرد و تاریکی، پشت میز نشستم و به بدبختی هام فکر می کنم. به درس های زیاد این ترم (البته این قسمت تقصیر و تصمیم خودم بود)، به سمیناری که یارو تا الآن حتی فهرست مطالب رو هم از من قبول نکرده، چه برسه به اصل پروژه، و مهمونی یکشنبه که نتونستم بپیچونم، باید برم هامبورگ.


قرار بود از درس های این ترم بگم. البته همون طور که قبلاً گفتم، رفتن و نرفتن سر ِ کلاس مهم نیست، مهم اینه که آخرش کدوم امتحانات رو شرکت می کنیم. این هفته ی اول رو میریم ببینیم از کدوم استاد خوشمون میاد.

فعلاً از دو تاش قلم می گیرم: یکیش اقتصاد تولید بود که استثنائاً این هفته نرفتم سر کلاسش، واسه همین چیزی ندارم که تعریف کنم. تازه ممکنه شبیه درس طرح ریزی واحدهای صنعتی باشه که در اون صورت بیخیالش می شم.

یکی هم یه درس دیگه است که فعلاً لو نمی دم. (اولین حدس مامان این بود: تنظیم خانواده؟! گفتم آخه مادر من، اینجا این چیزها رو تو دبستان درس می دن. اون موقع که باید به ما می گفتن، تو دبستان و دبیرستان که هیچ، دانشگاه هم انگار نه انگار، به روی مبارک نیاورد!)


1. ریاضیات پیشرفته برای اقتصاددانان: اون طور هم که اسمش نشون میده، خفن نیست. همون بهینه سازی خودمون ِ. البته در دانشگاهی که دانشکده صنایع نداشته باشه، همچین اسم گذاشتنی طبیعی ِ. این یکی هم اگه زیاد برام تکراری باشه، بیخیالش می شم. فعلاً از پیرمردِ استاد خوشم اومده، تسلط خاصی داره، به خصوص که خودش کتاب رو از انگلیس ترجمه کرده (اسم کتاب اصلی، برعکس اسم درس ِ: essential mathematics for economic analysis. البته قراره بخشی هم از کتاب further mathematics... درس بده). انگار یه عمره که داره همین درس رو میده.

یه انگیزه هم این بود که دیدم از دکتر ق. در OR1 که چیزی نفهمیدیم، چون کار رسید به شب امتحان و یک هفته بعد دیگه هیچی بلد نبودیم. (یه کم اغراق کردم، اماراضی هم نیستم) در مورد OR2 وضع بهتر بود، چون خودِ استاد (دکتر س.) هم چیز خاصی بلد نبود که بهمون یاد بده! گفتم شاید این دفعه یه چیزی یاد بگیرم. حالا ببینم چی میشه.


2و 3. مدلسازی و ایجاد سیستم ها، و مدیریت اطلاعات: این دو تا که اتفاقاً هر دو هم از درس های اجباری من هستن، از هفته ی آینده شروع می شن. بعداً راجع بهشون توضیح می دم.


4. اقتصاد اینترنت: برداشت من از جلسه اول این بود که همش حفظیات ِ. انگیزه ی اصلی من برای این درس این بود که با همین استاد ترم پیش هم درس داشتم و بهترین نمره ی ترم رو از اون گرفتم، همین!


5. اصول مالیات: خدا رو شکر، استاد گفتش که این درس کاری به مالیات آلمان نداره و کلاً مالیات و آثار اون رو بررسی می کنه. فقط جلسه اول به عنوان مقدمه یه سری اطلاعات از مالیات آلمان، و مقایسه با سایر کشورها صحبت کرد. ارقام بزرگ بود: مردم در سال 2007 بیش از 500میلیارد یورو به دولت آلمان مالیات دادن! دستشون درد نکنه، چه مردم خوبی! (به خصوص که هزینه های دانشگاه هم از همون محل تأمین میشه!)


6. اتباطات سیار2: این یکی مال دانشکده انفورماتیک هستش، پروفسور فو، فکر کنم چینی باشه، چشم های بادومی... انگلیسی درس میده. وقتی درس میداد، داشتم به این فکر می کردم که وقتی خانومش بخواد صبح بیدارش کنه، از کجا می فهمه که بیداره یا خوابه؟!

کلاً وقتی می بینم استاد انگیسی درس میده، کیف می کنم. احساس می کنم تنها نیستم، می گم این آلمانی ها هم ببینن به زبون غیرمادری درس خوندن چه مزه ای داره...


7و 8. نظارت بر بانک ها، و کنترل و سازمان: این دوتا اونقدر ادبیات سنگینی داشتن که همون جلسه اول فهمیدم که باید native باشم تا بتونم اینها رو پاس کنم. تقریباً هیچی سر کلاس نفهمیدم. نمی دونم، شاید هم به خاطر نوع صحبت کردن استاد باشه. خلاصه این دو تا درس رو کلاً بیخیال شدم.


احتمالاً خودتون هم این احساس رو دارین که همش دارم حول و حوش درس های اقتصادی می گردم. وقتی آدم تو دانشکده اقتصاد بخواد سیستم های اطلاعاتی بخونه، اینجوری می شه. البته من دانشگاه نیویورک رو هم نگاه کردم، اونجا هم در دانشکده اقتصاد ارائه می شد. حالا باز هم می گردم ببینم کدوم دانشگاه ها در دانشکده اقتصاد و کدوم، در دانشکده صنایع، ارائه می کنن.


چه کنیم با این همه بدبختی؟

 

سلام و علیک.

 

مشلات تورم و ملک و مسکن رو ول کن! اینا رو بچسب:

 

۱. یه جا خوندم که حجم انتقال داده در بسیاری از شبکه ها داره به حداکثر ظرفیت فیبر نوری نزدیک می شه و سؤال این بود که: بعدش چی کار کنیم؟

البته من چند دقیقه ای تحقیق کردم و متوجه شدم که از فیبر نوری می تونیم تا ۴۰گیگابیت در ثانیه استفاده کنیم. البته بستگی به نسل اون فیبر و کیفیتش هم داره. اما خب آخرش که چی؟ بالاخره یه روزی به ته این ظرفیت می رسیم دیگه!

 

۲. تو یه کتاب دیگه (از آقای تاننباوم، همونی که قبلاً تعریفش رو کردم) نوشته بود که قطعاً در آخرین روز از ماه دسامبر سال ۹۹۹۹، کل تمدن بشری از بین خواهد رفت!!

 

۳. در سال ۲۰۱۱ همه آدرس های اینترنتی تموم میشه! اگه می خواین سایت راه بندازین زودتر اقدام کنین. هر آدرس یه دونه از ایناس:۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰! خب؟ حالا چند تا آدرس می شه جمعاً؟ یعنی تا سال ۲۰۱۱ در اینترنت ۱۰۰۰میلیارد سایت خواهیم داشت؟ نه دیگه! این آدرس ها استفاده دیگه ای هم برای انتقال اطلاعات داره که همه به طور روزمره داریم ازش استفاده می کنیم، بدون اینکه بدونیم (روتینگ).

 

از این سه تا مشکل بزرگ بشریت، سومی راه داره. از همین الآن دارن ورژن۶ اینترنت رو جایگزین ورژن۴ می کنن. این کار سرعت روتینگ رو هم در شبکه جهانی زیاد می کنه.

 

مشکل فیبرنوری هم دو راه داره. راه اول اینه که صبر کنیم تا نسل های بهتری از فیبر ایجاد بشه، یا یه ماده جدید اختراع بشه. راه دوم اینه که بدیم دست دانشمند ۱۶ساله!

 

مشکل سال ۹۹۹۹ هم به ما چه؟! مردم اون دوره برن خودشون یه فکری بکنن...

 

ما آخرش نفهمیدیم چرا بعضی از نسخه های ویندوز ایکس پی، کیبورد فارسی دارن، بعضی ها ندارن. شما می دونین؟

 

امیرکبیر


سلام خدمت دوستان.

جاتون خالی، اینجا هر روز آفتاب داغ داریم. الآن که داشتم از خونه میومدم دانشگاه، داشتم فکر می کردم از آفتاب تهران راحت شدم، گیر یه آفتاب دیگه افتادم. ایجا چون رطوبت هم داره، دما که از 20-25 میره بالاتر، آدم رو خفه می کنه.

قرار بود که دفاعیاتی از پلی تکنیک داشته باشم.

اصولاً پیشرفته ترین بخش های دانشگاه پلی تکنیک، از نظر من اینها بود:
1. کارت ناهار، که همون بارکد پشت کارت دانشجویی بود،
2. پرتال آموزشی،
3. سیستم اطلاعاتی کتابخونه.

هر کدوم اینها یک سیستم اطلاعاتی بود که قراره ما هم اوستای همین چیزها بشیم!

کارت ناهار اینجا هم کمابیش همون طوره. اونجا باید توی حساب کارت، پول میریختیم، بعدش از طریق یه دستگاه، غذا رو می خریدیم. بزرگترین اشکالش این بود که حتماً باید از دو هفته قبل غذا می خریدیم، مگرنه گرسنه می موندیم. ضمناً فقط در ساعات خاصی می شد رفت پیش اون آقا بداخلاقه، که حساب رو شارژ کنیم.

اینجا هم اصولش همونه، فقط یه کم دوستانه تره. مثلاً به جای اون کارمند بداخلاق دانشگاه (کارمند خوش اخلاق هم داشتیم؟!) یه سری دستگاه شبیه عابربانک گذاشتن که خودمون پول نقد یا کارت بانکی بهش می دیم و حساب رو شارژ می کنیم. لازم هم نیست که از دو هفته قبل غذا بخریم، همون موقع که غذا رو گرفتیم، پولش از حساب کم میشه. البته این سؤال برای من حل نشده باقی مونده که اینا از کجا می دونن چند تا دانشجو از کدوم غذا و از کدوم غذاخوری خرید خواهند کرد؟

پرتال آموزشی امیرکبیر به نظر من که خدا بود! جدی می گم ها!
ول ترم واحدها توش وارد میشد، ما انتخاب می کردیم، آخر ترم هم نمره ها وارد می شد و همونجا بایگانی می شد. حالا درسته که یه بار در لحظه شروع انتخاب واحد خراب شد، اما کلاً بقیه وظایفش رو خوب انجام می داد. اون یه بار هم که خراب شد، قابل پیش بینی بود. اما شما هم این رو در نظر بگیرین که اصولاً اون روش انتخاب واحد اشتباه بود. چون دانشگاه، واحدهای کمی ارائه می کرد و در نتیجه دانشجو هم انتخابی نداشت، بنابراین همه در یه لحظه می خواستن یه درس رو انتخاب کنن. اسمش انتخاب واحد نبود، روز جنگ بر سر واحد بود!

سیستم انتخاب درس ها در اینجا هم همون طوره، اما چون همه در یه لحظه وارد نمیشن، مشکلی پیش نمیاد.

و اما کتابخونه که خیلی مورد علاقه من بود. نمی دونم شما هم در سال آخرتون در پلی تکنیک از سیستم کتابخونه استفاده کردین یا نه. کتاب رو می بردیم پیش یارو، دستگاه بارکد کتاب و بارکد کارت کتابخونه رو می خوند و بعداً هم از طریق اینترنت می شد کتاب رو تمدید کرد. یعنی همه اطلاعات شخص در حسابش وارد میشد و می تونست از خونه ببینه. به نظر من که کافی بود. البته یه ابزار خیلی مهم دیگه، امکان جستجو کردن کتاب درسیستم های اطلاعاتی کتابخونه هستش که من دقیقاً از کیفیت مال امیرکبیر خبر ندارم. ایشالا که اونم خوب کار می کنه.

اینجا هم سیستم کتابخونه کمابیش شبیه همونه، با این تفاوت که به جای اون آقاهه که کتاب رو می گرفت زیر دستگاه تا کدش خونده بشه، یه دستگاه گذاشتن. ساعات کار کتابخونه و کیفیت و کمیت کتاب هم که موضوع بحث من نیست.

همون طور که می بینید، دانشگاه های ایرانی و خارجی تفاوتی ندارن، غیر از اینکه به جای آقاها و خانم های بسیار مهربون که هر وقت کارشون داشتیم، رفته بودن ناهار و نماز، یا مرخصی زایمان(!)، یه مشت دستگاه خودکار جایگزین کردن.

همین.

مهندس امیرحسین

 

با سلام.

 

عکس بالای صفحه سمت راست رو عوض کردم. اون عکس سوسولی با اون کراوات اجنبی نما رو برداشتم و یه عکس رومانتیک گذاشتم. و چون تو عکس چتر دستم ِ، بیشتر هم آدم رو یاد باد و بارون و عنوان وبلاگ میندازه... تا اجنبی ها!

 

این روزها دارم تو فضا سیر می کنم. چرا؟

۵ جلسه استاد انفورماتیک۲ِ درس میداد و من نمی فهمیدم. تمرین اول رو ناقص ِ ناقص تحویل دادم و تمرین دوم هم رو دستم مونده بود و نمی دونستم چی کارش کنم. به خودم گفتم یکشنبه میرم می شینم تو کتابخونه، اینقدر تو سر خودم می زنم تا بتونم تمرین ها رو حل کنم! اتفاقاً همین هم شد. کتاب مرجع رو گذاشتم جلوم و تا شب خوردمش. البته روخونی نبود ها! یه پاراگراف رو می خوندم و یه ساعت فکر می کردم که طرف داره چی می گه. کتاب سازمان کامپیوتر از آقای تانِنباوم. اصل کتاب انگلیسی هست. می گن یارو خفن ِ و کتابش پرفروش ِ و فلان و فلان.

 

حالا چی ازش یاد گرفتم؟

تازه یاد گرفتم که یک چیپ چه جوری کار می کنه. البته تو خیابون از هر بچه ای بپرسی، می گه با صفر و یک!!

بله خب. اما چی می شه که با صفر و یک کار می کنه. باز نگو صفر و یک! درست ِ که با صفرویک کار می کنه، اما چه جوری؟ چه جوری می شه برنامه ریزی کرد؟ اصلاً اگه اون بچه تو خیابون هم بلد بود که می رفت کارخونه میزد با اینتل رقابت می کرد.

 

خلاصه همین لذت از یاد گرفتن بود که گفتم تو فضا هستم.

 

خلاصه یاد گرفتیم. یاد گرفتیم اون چیزی رو که امیرحسین در زمان مدرسه بلد بود و ما بلد نبودیم. و برای همین بود که بهش می گفتیم مهندس. والا من که هنوز هم سؤالام رو از اون می پرسم. چون می دونم قبل از من به ذهنش رسیده و به احتمال زیاد جوابش رو پیدا کرده.

فکر کنم وقتی دکتری بگیرم، چیزهایی رو بلد باشم که الآن اون بلده!

 

Wirtschaftsinformatik


بالاخره بعد از چهار روز، سلام.
خیلی دلتون تنگ شده؟

تا پارسال بهمون می گفتن دانشجوی کارشناسی. باید در دانشکده از کامپیوترهای سایت کارشناسی استفاده می کردیم. نباید به کامپیوترهای کارشناسی ارشد دست می زدیم، جیز بود!
حالا که خیر سرمون شدیم دانشجوی ارشد، کلاً سایت کارشناسی ارشد وجود نداره.

ببینم، من اصلاً تعریف کردم که چه رشته ای می خونم؟

کلی زحمت کشیدم تا اسمش رو به مامان و بابا یاد دادم، شماها دیگه گیر ندین... همون تیتر رو بخونین.

ترجمه اش میشه اقتصاد انفورماتیک. از اسمش معلومه که مخلوطی از رشته های اقتصاد و کامپیوتر ِ. مثل صنایع که همه می گفتن مخلوطی از رشته های مهندسی دیگه است. ولی خب همه که صنایع نخونده بودن. کسایی که صنایع خوندن می دونن که هیچ کدوم از درس های مهم این رشته اصولاً تو رشته های دیگه پیدا نمی شه.
بیا، حال کردی؟ اینم تعریف از صنایع!

حالا این رشته اقتصاد انفورماتیک هم همین طور ِ. یه درس هایی از اقتصاد و کامپیوتر رو باید پاس کنیم که این درس ها در مقطع ارشد، اختیاری هستن. من خودم یه نگاهی به دروس ارائه شده این ترم انداختم، دیدم قدرت انتخابم خیلی زیاده. مثلاً دو یا سه درس احتیاج دارم که می تونم از بین 15 تا 20 درس انتخاب کنم. اتفاقاً اینجا هم درست مثل زمان های انتخاب واحد خودمون، بحث داغ مشاوره با ترم بالایی ها در مورد اخلاق استادها، نحوه درس دادن و از همه مهمتر، نحوه نمره دادنشون، همیشه در جریان ِ.

و اما درس های اجباری:
اصولاً موضوع اصلی این رشته، سیستم های اطلاعاتی ِ.
سه تا درس اصلی داره، یه سمینار، یه پروژه تحقیقاتی، و یه پروژه پایانی. والسلام!

اینکه هر کدومشون چه جوری هستش رو تو پست های آینده توضیح می دم.

راستی یادم باشه در مورد درس های این ترم هم بنویسم، بامزه است!

احمد با عجله

سلام خدمت دوستان قدیم و جدید.

1. من بدجوری وقتم تنگه. البته قبلاً هم گفته بودم. اما می خواستم دوباره تأکید کنم که حتماً در آینده به بلاگ هاتون سر می زنم، هم دوستان قدیم و هم دوستان جدید.
خوشبختانه کامپیوترهای دانشگاه، روزهای شنبه و یکشنبه هم قابل استفاده هستن، فقط الآن ساعات کار سایت ها رو یادم رفته.

2. این هفته جلسات اول کلاس ها تشکیل میشه و کلاً برای آشنایی بهتره که آدم جلسه اول رو شخصاً بره.

3. امروز یه درس به زبان انگلیسی داشتم. جلسات حل تمرین و امتحان و... هم انگلیسیه. خدا به داد من برسه این ترم، آلمانی و انگلیسی و...!
البته من نمی خواستم از همین ترم اول آلمانی و انگلیسی رو قاطی کنم و اینا. اما راستش دیروز با یه دانشجوی ترم آخر فوق لیسانس صحبت کردم، گفت این درسه خوبه، حال میده. البته تعریف استادش رو قبلاً هم شنیده بودم.
در گوگولی بودنش همین بس که قبل از کلاس(توجه کنید، قبل از کلاس!) وقتی منو دید، شناخت منو و بهم سلام کرد!

4. اینجا یه رسم دارن که دانشجوهای ترم اولی دانشکده اقتصاد رو در اولین هفته شروع کلاس ها(یعنی همین هفته) هزار تا برنامه و جشن براشون میگیرن. تازه من به بهانه متفاوت بودن برنامه درسیم، کلی پیچوندمشون، اما یه موقع دیگه می خوام بهشون بگم بابا دیگه بسه! مثلاً هر روز صبحانه رو با هم می خورن، با هم کلاس ها رو میرن، با هم ناهار میرن، اما اصل کار، شب هاست!!

اما خداییش به من هم خوش گذشت، کلی خندیدم از دستشون و از تنهایی دراومدم، با کلی آدم هم دوست شدم.

5. یه ایرانی پیدا کردم که خیلی پسر خوبیه. البته من هیچ اصراری ندارم که دنبال ایرانی های اینجا بگردم، اما این یکی رو خودم قبلاً تو سبیت دیده بودمش. ارزش رفاقت رو داشت.

می خوام بنویسم، اما بدجوری دیرم شده. بقیه اش باشه برای دفعه بعد.

خبر خوش علمی

سلام عرض شد.

 

بدون طولانی کردن سلام و احوالپرسی، میریم سر اصل مطلب:

به عنوان اولین خبر خوش علمی در سال جدید، به مردم عزیز و همیشه در صحنه اطلاع داده می شود که با تلاش نیروهای متخصص و دانشمندان بسیار جوان کشور (که متوسط سنشون زیر ۲۵ سال هست!) موفق به ثبت نام در دانشگاه و اخذ کارت دانشجویی شدیم!

در مورد جزئیات فنی این امر مهم، اجازه بدین که در فرصت مناسب تر صحبت کنم. در اینجا فقط می خوام از مردم خوبمون که با دعاهاشون ما رو یاری کردن، تشکر کنم.

 

بله. بعد از حدود شش ماه، دوباره دانشجو شدم. چهارشنبه بود که ثبت نام کردم، اما چون هر روز در رفت و آمد و اینا بودم، اصلاً نتونستم آپ کنم و خبر بدم. حالا بدجوری دارم احساس راحتی می کنم.

 

چهارشنبه شب با اینکه خیلی خسته بودم، اما خوابم نمی برد. داشتم به این دوره از زندگی ام فکر می کردم که چه جوری از تهران (با اون وضعیت غلیان احساسات، که خودم داشتم منصرف می شدم از سفر!) دل کندم و اومد، بدون اینکه تضمینی در کار باشه که آخرش چی میشه، که آیا امتحان زبان رو در همون بار اول قبول می شم، که آیا مدارک ناقص و بی امضایی که پلی تکنیک بهم داده (و تازه با همت یه نفر دیگه بدست اومده) می تونه اعتماد دانشگاهی رو در اینجا جلب کنه، که آیا پذیرش می دن، که آیا برگ پذیرش رو وزارت علوم و نظام وظیفه و دانشگاه امیرکبیر و کوفت و زهر مار قبول می کنن تا بالاخره لطف کنن و از ما هفتصد هزار تومن بگیرن و لیسانس خودمون رو تحویل خودمون بدن (باز اون هم با دوندگی و پیگیری یکی دیگه) و...

 

بله، خدا رو شکر، همه ی این اگرها با هم جور شدن تا من در اولین فرصت ممکن وارد دانشگاه بشم و اسمم بشه دانشجو!

الآن از راه رسیدم و جون ندارم، اما حوصله کنم، یه عکس از کارت جدیدم می ذارم.

 

به هر حال از همه کسانی که در تهران و اینجا برام زحمت کشیدن، تشکر ویژه دارم. و همچنین از کسانی که تو این مدت از من حمایت کردن و به من روحیه دادن، و کسانی که برام دعا کردن.

 

سعی می کنم در روزهای آینده یه چیزایی از دانشگاه بنویسم، که حتماً براتون جذاب خواهد بود.

 

مصاحبه

سلام.

 

نمی دونم چرا وعده دادم که قضیه ی اون مصاحبه ی گزینش دانشگاه رو براتون بنویسم. راستش الآن هیچ حس ندارم که تعریف کنم. فقط جهت عبرت شما اصلشو تعریف می کنم، حواشی بمونه برای بعد.

 

اول بگم که من بالاخره تونستم این دفعه به موقع به قرارم برسم.(یادتونه تو یه پست، چقدر به خودم فحش دادم که آدم بدقولی هستم؟!) در همون لحظه که رسیدم پشت در اتاق، موبایلم زنگ زد. تو دلم کلی به مامان غُر زدم که باز بدموقع زنگ زده! جواب دادم، دیدم از اعضای همون کمیسیون گزینش ِ، می گه شما کجایین؟ گفتم من پشت درم، شما کجایین؟ گفت ما توی اتاقیم!

 

خلاصه جلسه شروع شد. اولش همچین عرق می ریختم که انگار تو سونا نشستم. یه کم که گذشت، به خودم مسلط شدم.

 

اعضای کمیسیون گزینش من، ۶ نفر بودن. قبلش فکر می کردم فوقش دو-سه نفر باشن، اینجوری شد که فهمیدم آدم مهمی هستم!! یک نفر رئیس کمیسیون بود که رئیس همون دپارتمان بود. چهار نفر استاد بودن، یه پسره هم بود که قبل از اینکه خودشو معرفی کنه، تابلو بود که دانشجوی ارشد همون رشته ست. برگه هایی که برای دانشگاه پست کرده بودم، روی میز پهن بود. معلوم بود که قبل از ورود من آماده شده بودن. منتظر سوتِ شروع بودن که سؤالاشون رو بپرسن...

 

بیشتر سؤالات رو رئیس می پرسید. سخت ترین سؤال ها اینجوری بود: این (فلان درس) که تو کارنامه ات نوشته، چیه و چی ازش یاد گرفتی؟!

کلاً اینا رو بدک جواب ندادم، اما بدبختی این بود که از درس حسابداری و تحلیل قیمت تمام شده* شروع کرد! از یه طرف اولین سؤال بود و من استرس داشتم، از طرف دیگه این درس مال ترم دوم بود، همون چهار تا کلمه هم که ازش یادم بود، نمی تونستم به آلمانی توضیح بدم. نمی خواستم بگم که یادم رفته، چون مطمئن بودم که با این جواب، گور خودم رو می کنم! خلاصه همون اول، یه کم خراب شد، اما هرچی گذشت بهتر شد. به خصوص وقتی به سؤال های شخصی و اینا رسید، عالی جواب دادم. بعداً که فکرشو می کردم، دیدم در مجموع از جواب هام راضی ام. یادم باشه واسه خودم یه جایزه بخرم! یا بهتره اسفند دود کنم که خرجی هم نداشته باشه!

 

یکی از استادها گفت اینجا نوشتی (با اشاره به رزومه من) که انگلیسی ات خوبه. مطمئنی؟ گفتم آره. بعدش شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. برای این قسمت خودمو آماده نکرده بودم، اما نمی خواستم کم بیارم. گفت این سابقه ی کاریت رو توضیح بده...

 

خلاصه وقتی از جلسه اومدم بیرون، احساس می کردم کوه کَندم، از بس که خسته بودم. عوضش تجربه خوبی بود، دفعه اولم بود که تو همچین مخمصه ای گیر می کردم. حداقل فایده اش این بود که الآن اعتماد به نفسم داره می رسه به سقف!

 

کل ماجرا ۳۵دقیقه طول کشید، در حالی که مدت مصاحبه طبق دفترچه راهنما، باید ۱۰تا ۱۵ دقیقه باشه. به هر حال چون من خارجی بودم، طبیعی بود که سؤال های زیادی داشته باشن. به نظرم بیشتر از این هم جا داشت که صحبت کنیم، اما احتمالاً اونا دیگه وقت نداشتن...

 

کلاً نصیحت اخلاقی من به شما اینه: تو همچین جلساتی،

  1. کاملاً به خودتون مسلط باشین. شما هیچ کمبودی ندارین. اصلاً همین که شما رو به مصاحبه دعوت کردن، یعنی شما نظر مثبت اونا رو جلب کردین، اونا فقط می خوان یه بار شما رو از نزدیک ببینن تا مطمئن بشن. (احتمالاً می خوان قیافه تون رو ببینن!! شوخی کردم...)
  2. اگه یهو دو نفر سؤالاشون رو همزمان پرسیدن، اول اونی رو که ساده تره جواب بدین. اگه دومی رو اصلاً بلد نیستین، هیچی نگین، چون جواب سؤال اول باعث می شه که سؤال دوم رو فراموش کنن!
  3. اول مکث کنین، بعد جواب بدین. مطمئناً با یه لحظه فکر کردن، جواب بهتری خواهید داد.
  4. حتماً سروقت حاضر باشین، مگرنه... خودتون نتیجه اش رو می دونین.

 

همین دیگه. خواستم شما از تجربه من استفاده کنین، احتمالاً شما هم دیر یا زود به جلسه گزینش برمی خورین. حالا هر جا که باشه، به هر بهونه ای که باشه، به هر زبونی که باشه.

 

*همیشه می گفتم حسابداری آسون ترین درس مهندسی صنایع ِ. فکر نمی کردم یه روزی تو همچین شرایطی بلای جونم بشه!

 

پلی تکنیک تا هامبورگ

سلام.

 

شنبه رفتم یکی از دانشگاه های هامبورگ. چرا؟ یادتونه اون موقع که کنکور داده بودیم و همون روزی که دنبال آشنا تو سازمان سنجش می گشتیم که رتبه هامونو یه روز زودتر بفهمیم، رفتیم دانشگاه علم و صنعت؟ امیرکبیر هم رفتیم... از این برنامه های معرفی رشته و اینا.

 

یادمه تو امیرکبیر برای معرفی رشته مهندسی صنایع، دکتر سیروس و دکتر کریمی و خانم رَستاد(کارمند آموزش) نشسته بودن اون بالا و حرف می زدن.

اون موقع به نظرم اومد که چرا کارمند آموزش رو همراه دو تا استاد فرستادن؟ بعد از ۴سال فهمیدم که مفیدترین و مؤثرترین آدم توی اون دانشکده لعنتی که هیچ کس توش کار نمی کرد، همون خانم رستاد ِ.

دکتر سیروس از همون موقع خوب بلد بود که از صنایع چه جوری تعریف کنه. نمی دونم چرا همیشه منو تحویل می گرفت، البته فقط بیرون کلاس. دو تا درس آسون باهاش برداشتم، هر دو رو فکر می کردم ۲۰ می شم، هر دو رو بهم ۱۵ داد!

دکتر کریمی وقتی اون روز شروع به صحبت کرد، یه حسی بهم می گفت این آدمی ِ که حوصله دانشجوها رو نداره. بعداً فهمیدم که آدم شناس خوبی هستم. الآن که رئیس دانشکده شده، خبر ندارم که اوضاع چه جوریه.

 

خب برگردیم به هامبورگ. اولین چیزی که به شدت توجه منو به عنوان یه پلی تکنیکی اصیل و آشنا به مسائل امنیتی(!) جلب کرد، این بود که دور دانشگاه نه دیوار داشت، نه نرده، نه حصار، نه نگهبان. حتی در ورودی هم نداشت! من اول یه کم این ور اون ور رفتم تا در رو پیدا کنم، بعد یه گروه دانشجو دیدم که دارن می رن تو. منم سریع دنبالشون رفتم. بعد فهمیدم که فرقی نمی کنه از کجا بریم. از هر جایی از خیابون های اطراف می شه رفت تو.

از فضای داخلی و ساختمون هاش تعریف نمی کنم، چون هم شماها دلتون آب می افته، هم من حسرتش رو می خورم...

من همیشه معتقد بودم که نوع مدیریت مهمتر از بودجه است. ولی خب باید اذعان کنم که در یکی از بروشورها، بودجه دانشگاه رو ۵۵میلیون یورو نوشته بود. آخرین آماری که از پلی تکنیک دارم، یک پنجم این مقدار بود، تازه دانشجوهای اینجا نصف پلی تکنیک ِ.

جا داره من هر روز این کلام دکتر مرعشی رو تکرار کنم که:

وقتی نفت ۷دلار بود، ما جشن عاطفه ها داشتیم، ۷۰دلار هم که بشود(که بعداً شد) خواهیم داشت، بشکه ای ۲۰۰۰دلار هم که بشود، باز هم جشن عاطفه ها خواهیم داشت!

من با جان و دل به این حرف استادم اعتقاد دارم.

 

حرص نخوریم، موهامون سفید می شه...

 

فیلم «خون بازی» رو دیدین؟ به نظر من جا داره به باران کوثری اُسکار بدن. واقعاً هنرمند ِ.

 

یه چیزی هم می خواستم از افغانستان تعریف کنم. چون دفعه پیش که از افغانستان تعریف کردم، با غلیان احساسات خوانندگان مواجه شدم. اما بسه برای امروز، دفعه بعدی تعریف می کنم...

 

با سلام

چطورین؟ میان ترم ها که هنوز شروع نشده، پس چرا قیافه هاتون همچینه؟

 

این هتل رو دیدین؟ این هم سایت رسمی ش ِ. عجب، این جماعتی که یه روزی بهشون می گفتن ملخ خور!

تا حالا می گفتن کشور امارات بالاترین سرانه تولید ناخالص داخلی رو در جهان داره، حالا دیروز یه گزارش خوندم که نخیر، قطر از اون هم بالاتر رفته: ۶۸هزار دلار درآمد سالانه برای هر نفر! توی دنیای اقتصاد بود، ولی نمی تونم لینکشو پیدا کنم.

 

داشتم هتل رو می گفتم. چند تا گزارش ازش دیدم. به غیر از امکانات امنیتی، از همه ی سوراخ-سمبه هاش تو گزارش ها فیلم گرفته بودن. همین قدر از من قبول کنین که ساختن چنین بنایی، باورنکردنی ِ. تأمین بودجه و مدیریت ساخت از طرف دولت امارات انجام شده، مقدار هزینه ها رو هم هیچ وقت اعلام نکردن. گزارشگر آلمانی می گفت از نظر ما بیش از ۳.۵میلیارد یورو هزینه داشته، یعنی بیش از ۵میلیارد دلار. عجب، این جماعت!

 

ولش کن، به کار خودمون برسیم...

 

فوتبال دوستان عزیز، آیا یه این توجه کرده بودین که: پارسال این موقع تیم هامبورگ ته ِ جدول بود، همین که سقوط نکرد، خیلیه. انگار همه مشکلات تقصیر کاپیتان تیم ملی ما بود، نه؟! آخه الآن همون تیم با فاصله ی ۲امتیاز، در رتبه دوم جدول ِ، خیلی هم امید دارن که قهرمان بش.

 

راستی پرسیدن اون امتحان آلمانی که من باید بدم، چیه؟

اصولاً یه چیزی شبیه تافل ِ، تافل برای خیلی از دانشگاه های انگلیسی زبان، ملاک ِ، این یکی برای دانشگاه های آلمانی. ۴تا بخش داره:

۱. درک متن، که خودش ۳قسمت ِ.

۲. بخش شنیداری(چی بهش می گفتیم تو فارسی؟) که این هم ۳قسمت ِ.

۳. نوشتن انشا (تافل هم از اینا هم داشت؟)

۴. صحبت کردن، ۷قسمت داره.

عجیب تر و سخت تر از همه، بخش صحبت کردن ِ. اولاً که هفت قسمت ِ، یعنی زیاده. باید راجع به هفت موضوع، بعضی رسمی و بعضی دوستانه، صحبت کنیم. ثانیاً اینکه با ممتحن(اون ممتحن نه!!) صحبت نمی کنیم، صدامون روی نوار ضبط می شه و فرستاده می شه به شهر هاگن، اونجا تصحیح می شه.

امتحان حدود ۵ساعت طول می کشه. بقیه اطلاعات اینجاس. توصیه می کنم یه نگاه بندازین، خدا رو چه دیدین...

 

اومدم یه عکس جدید از خودم بذارم، دیدم می گن چه خبره، چقدر از خود متشکر ِ که هر هفته یه عکس از خودش می ذاره...

گفتم یه عکس از مامان و بابا بذارم. اصولاً سرگرمی این روزهای من با اینا، سر ِ پول ِ. میگم آخه پدر من، از مرداد تا حالا منو تحریم کردی...

اون خرج ها هم که خودتون می دونین، از پس انداز مبارک خودم بود.

خیلی بد ِ که آدم آویز یکی دیگه باشه. چیه؟ حالا چرا همچینی نگاه می کنی؟ قیافه نگیر بینیم بابا! خود تو هم اگه بابات نبود، الآن جات وسط خیابون بود! نه، خداوکیلی...

 

مرخصی.

سلام، روز ِ اولِ بعد از رمضون چطور بود؟ خوش گذشت؟ من که خیلی اخلاقم بهتر شده.

 

تا یادم نرفته، این سخنرانی ِ بنیانگذار ِ اَپل رو از یوتوب ببینین. انگلیسیه، ساده هم هست. به سن و سال ما هم می خوره. چند تا توصیه اخلاقی و کاری کرده. اگه فیل تر ِ، www. رو بردارین.(تا وقتی من تهران بودم، این روش جواب می داد)

 

موهام باز بلند شده، داره کلافه می کنه منو. منتظر بودم رمضون تموم شه. فردا بعد از کلاس میرم آرایشگاه.

 

یه فیلمی هست، ساخت ۲۰۰۴، به نام Der Untergang. یعنی زَوال، سقوط، یه چیزی تو همین مایه ها. این فیلم،‌ داستان ِ ۱۲روز ِ پایانی ِ حکومت هیتلر ِ رو روایت می کنه. تمام داستانش بر اساس خاطرات منشی های هیتلر ساخته شده.

این فیلم شاهکاره، مگرنه توصیه نمی کردم ببینین. پر از دیالوگ های جالب، شخصیت های پخته، بازی های خوب... صحنه های نبردش زیاد نیست، اما همون هم که هست، خداااااس. یه خرده هم طولانیه. ببینیدش.

 

یه کلاس جدید، مخصوص آمادگی امتحان زبان، ثبت نام کردم. بعد از ظهرها. نه که تا حالا کم کلاس میرفتم،‌ حالا دیگه از ۹صبح تا ۶ و ۷شب سر کلاسم!

از اون ور پروژه ی لیسانس داره وَق(با ق ِ؟) می زنه؛ متنش رو فرستادم، اونوقت فهرست نداره. کار نیم ساعت ِ، ولی خب دیگه...

 

اینا رو گفتم که بگم می خوام برم مرخصی. حدود یه ماه مونده تا امتحان، می خوام وقتم رو روی اون بذارم. حالا تعطیل ِ تعطیل هم که نیست. سعی می کنم گهگاه آپ کنم. کامنت ها رو هم جواب میدم.(کدوم کامنت؟!!)

برای چت هم گاهی خودتونو به این رفیق ِ تنها نشون بدین،‌ بد نیست...

 

دقیقاً 4هفته، هر شب یه پست فرستادم. ممنونم از حوصله تون. لطف کردین که وقت گذاشتین. آمار رو که نگاه می کردم، متوسط بازدیدهای روزانه، تقریباً دو برابر تابستون پارسال بود. نشون می ده تو این یه سال، یه عده دیگه هم توی این چاه افتادن و با من دوست شدن!

 

تا پست ِ بعدی، خدا نگهدارتون.

 

کنکور سراسری. هوگو. نوبل.

سلام،

 

اینا هی به من نمونه سؤال امتحانی می دن. یاد کنکور سراسری خودم افتادم که یه عالمه تست می زدیم. آخی... یادش بخیر.

معلوم میشه این تست زدن همه جا هست، حالا باید یه معلم خصوصی بگیرم که تکنیک های حل تست های زبان شیرین آلمانی رو بهم یاد بده.

 

سر کلاس، یه نفر از ونزوئلا هستش. امروز بحث سوپرمارکت های زنجیره ای بود، اون گفت که هوگو چاوز یه فروشگاه زنجیره ای دولتی در ونزوئلا تأسیس کرده، که هم خیلی بزرگه، هم اجناس با کیفیت رو با قیمت پایین به مردم می فروشه (خیلی خوبه دیگه!). فقط یه فرق کوچیکی با بقیه فروشگاه ها داره، اونم اینکه روی تمام اجناسش، عکس چاوز ِ!

خوشبختانه زیاد بحث سیاسی پیش نمیاد و کسی هم تا حالا به من گیر نداده، اتم، هسته...

 

اون ترانه بود که تقدیم کردم... خب؟ صاحبنظران به درستی اشاره کردن که چرا کاملشو ننوشتی. راست می گن، این قسمت آخر شعر بود. واقعیت اینه که اون موقع ما فقط همین آخرش رو یاد گرفتیم، باهاشون همخونی می کردیم، و البته استفاده های دیگه...

حالا اگه کاملشو بفرستن برام، به یه مناسبتی، می ذارم اینجا که حالشو ببرین!

 

آقا این آلمانی های خِنگ، دیروز و امروز، دو تا جایزه نوبل بُردن (من که باورم نمیشه!). تو رشته فیزیک و شیمی. حالا خفه کردن خودشونو! دیگه نوبل که اینقدر سروصدا نداره.

به عنوان مثال، ما خودمون یه وزیری داریم که من مصاحبه ش رو خوندم، غیر از اینکه دانشمند ریاضی سال شده، چند تا نظریه هم داره که الآن دارن تو دانشگاه های سراسر دنیا روش کار میکنن!(حالا از شانستون، لینک مصاحبه رو پیدا نمی کنم) دیگه اینقدر دادار-دودور نداره که!

 

یه چیز دیگه هم می خواستم بگم که عنوانش س داشت! حالا یادم رفته چی بود.

 

اینم واسه اونی که می گفت کمتر چرت بگو... برای صدمین بار ریش گذاشتم، باز دیدم بهم نمیاد، زدم.

 

طولانی نیست.

سلام،

 

امروز، جهشی یه کلاس رفتم بالا. یعنی خانوم معلممون (شلوغ نکن بچه! طرف ۷۰سالشه، تازه فکر کنم یه بار هم کیلومتر صفر کرده!) اومد پیشم، گفت به نظر من تو سریعتر از این می تونی یاد بگیری.(سوت... کف مرتب... شُله! شُله!)

اینجوری باید برم سطح ۵ از مجموع ۶سطح زبان. یعنی اینکه تا دو ماه دیگه کار من اینجا تمومه!

ان شاءا...

 

اگه راست می گین این اسم رو تلفظ کنین: Przemek. این اسم یه پسر لهستانی بود، سر کلاس. نتونستین؟ دقت کنین: جَمِک. اون ج اولش هم، یه چیزیه بین ج  و  ژ!

 

بازدیدکنندگان عزیز! دانشجویان، مهندسان، کارشناسان ارشد، پزشکان (و پرستاران!)، دندانپزشکان، متخصصان...! نه! به خدا این دفعه در مورد کامنت گذاشتن نیست. آخ! هنرمندان رو یادم رفت بگم.

عرضم به حضورتون که در ادامه سلسله مباحث مذهبی مون در مورد روزه گرفتن، این جلسه میخواهیم از مبحث گرسنگی عبور کنیم و به بحث شیرین بوی دهان برسیم!

والا تو تهران همه ش خونه خوابیده بودیم، این حرفا نبود. اما اینجا که نمی تونیم تعطیل کنیم، آدم باید کار کنه، با مردم سروکله بزنه...

شما ایده ای ندارین که چه جوری می شه بر بوی بد دهان غلبه کرد؟ نه، جدی پرسیدم، شوخی نبود. جدی اگه راهی بلدین، بی رودربایستی بگین.

البته من هم یه ابتکاری از خودم در کردم که بد نبود. ولی جدی دنبال یه راه خوب می گردم.

 

شنیدین می گن طرف مثل اسب کار می کنه...؟ دقیقاً همین اصطلاح با همون معنی در آلمانی هم استفاده می شه.

 

فعلاً که تخت گاز دارم هر روز یه پست براتون می نویسم. اگه دیدین بی خبر یه روز آپ نکردم، بدونین اینترنت قطعه. جدی می گم ها! قبلاً هم یهو قطع می شد. قطع می شد، منم دلیلشو نمی فهمیدم، زبونشونم که نمی فهمیدم. هی میومدن و می رفتن، یه کارایی می کردن. اونوقت وصل می شد. بازم نمی فهمیدم چی شد که وصل شد. یادتونه عید، روز آخر، بدون خداحافظی تموم شد؟

 

راستی امروز رفتم کتابخونه مرکزی شهر. دیگه طولانی شد امشب، یادم باشه یه شب ِ دیگه براتون تعریف کنم.

 

همین دیگه.

 

روز شکوفه ها!

سلام،

 

تا یادم نرفته، این عکسو امروز انداختم. گفتم شاید جالب باشه. اینم یکی از راههای تبلیغاته. دفعه قبلی که از این بالن ها دیدم، یادمه تبلیغ یه روزنامه بود و کلاً قشنگ تر از این بود.

 

امروز روز شکوفه ها بود. تو کلاس جدید، سه تا دانشجو هستن که دانشگاه صنعتی هاربورگ درس می خونن. یکی از ترکیه، یکی از لهستان، یکی هم از مکزیک. هم سن من هستن و کلاً وضعیت درسی شون همون چیزیه که من دنبالش هستم.

حالا من هم تا اینو فهمیدم، مثل آدم هایی که یه گم شده ای رو پیدا کردن، سریع باهاشون دوست شدم و کلی اطلاعات گرفتم. بیچاره این معلم پیرزن مونده بود از دست ما چی کار کنه. از بس که ما تو کلاس با هم حرف می زنیم. راستش ممکنه گروه اون سه تا رو عوض کنن، من هم خواستم فرصت رو از دست ندم.

 

هنوز دارم به خودم فحش می دم که چرا این همه وقت گذاشتم واسه اون کنکور لعنتی. یک سال عقب افتادم. می تونستم الآن سر کلاس دانشگاه باشم، به جای زبان. خیلی می ترسم که فرصت از دست رفته دیگه برنگرده...

با این وضعیت، تازه یه بنده خدایی پیدا شده که برای کنکور از من مشاوره می خواد. چی بگم بهش؟ الآن میرم یه ایمیل براش می نویسم، می گم هر چه زودتر به صورت شبانه، اونم از مرز گوسفندی (البته این مورد فقط برای پسرها کاربرد داره) از ایران فرار کنه و بیشتر از این (برای درس خوندن) وقتشو تلف نکنه.

حالا نمی خوام بچه هایی که برای کنکور ارشد می خونن رو ناامید کنم، هر کس خودش بهتر می دونه که داره چی کار می کنه. اما برای کسانی که تو باغ نیستن: بنا به اعلام سازمان سنجش در کنکور ارشد ۸۶، بیش از پانصدهزار نفر شرکت کردن و جمعاً ۲۵هزار نفر (یعنی ۵درصد) قبول شدن.(میشه این آمار رو برای رشته های مختلف به طور جداگانه تحلیل کرد.)

 

حالا کی حوصله درس داره؟

امروز بالاخره یه تکونی به خودم دادمو رفتم با دو نفر نشستم مشورت کردم. ظاهراْ گریزی نیست از رفتن به کلاس زبان آلمانی.

 

میز کارم رو هم جلوی پنجره تنظیم کردم.

 

حالا شده آفتابه لگن هفت دست...