بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

کوزوو

سلام.

 

امروز رفته بودیم بیرون. اولش متوجه شدیم با اینکه روز تعطیله، اما ترافیک خیابونا زیاده. بعدش که پیاده می رفتیم، دیدیم هی صدای بوق میاد، بوق های ممتد. اونم تو این شهری که بوق جزو مکروهات ِ و اصولاً باعث تحریک و عصبانیت می شه. عجیب بود.

خلاصه پیاده رفتیم تا مرکز شهر، تا اینکه پرچم های قرمز با نشان این چیز ِ (اژدها ست؟) دوسر رو دیدیم که از ماشین ها بیرون بود. حالا من خنگ یه ساعت داشتم فکر می کردم این رو کجا دیدم... آخه صبح، تیتر اول خبرها بود.

 

خلاصه ما اندر کَف این شور و شوق مردم بودیم. فکر می کردم آخه مگه چند نفر از کوزوو به اینجا پناهنده شدن که حالا دارن به خاطر استقلال وطنشون ذوق می کنن. ولی من فکر کنم بیشترشون آلمانی های معمولی بودن که احتمالاً داشتن اتحاد خودشون رو با مردم کوزوو نشون میدادن.

 

تو اخبار نشون میداد که مردم ِ اونجا پرچم خودشون رو همراه با پرچم آمریکا و آلمان و ایتالیا و حتی ترکیه به اهتزاز درآورده بودن، و روی دیوارها به زبون هر کدوم از این کشورها نوشته بودند‌: متشکریم.

و بعد هم سخنرانی نخست وزیر کوزوو در مورد پیوستن به دموکراسی و پیشرفت... و باز هم مردمی که برای خوشحالی به خیابونا ریخته بودن.

 

خبرنگار آلمانی می گفت برق و شبکه تلفن و خلاصه همه چیز کوزوو دست روسیه و صربستان ِ، و هر لحظه که اراده کنن... پیش خودم گفتم این دیگه عجب استقلالی شد!

 

قطعاً این مهمترین اتفاق امروز در رسانه ها بود.(متأسفانه به اضافه ی حمله انتحاری افغانستان) دوست دارم بدونم این خبر رو در صداوسیمای خودمون با کدوم لحن خوندن: لحن طرفداری از صربستان (که یه عمری به خاطر نسل کشی بیرحمانه بهشون فحش دادیم و فکر کنم به حق هم فحش دادیم) یا لحن طرفداری از آمریکا و اروپا(که اولی همیشه بدِ، دومی هم جدیداً بد شده). من اگه به جای صداوسیما بودم یک بار هم که شده، خبر رو بدون جهت گیری اعلام می کردم که اینجوری پشت سرم حرف نزنن...

 

راستی پیرو تبلیغات قبلی برای ویکی پدیا، باید بگم که توی لینک بالا پیرامون کوزوو، تاریخ استقلال رو هم درست همین امروز نوشته!(البته شما که می خونین، شده دیروز!) صفحه فارسی هم داره و اتفاقاً یه شیر پاک خورده ای پیدا شده که اون رو هم به روز کرده.

 

امشب که زیاد غیبت کردیم، یه کم دیگه هم بکنیم:

یه فیلم مستند سه چهار ساعته، تولید مؤسسه اشپیگل(که معرف حضورتون هست) درباره حکومت هیتلر از ابتدا تا انتها دیدم. نکات جالب زیادی داشت. محض نمونه:

 

هیتلر ۹ماه پس از رسیدن به صدراعظمی، در یک سخنرانی اعلام کرد که ملت آلمان تنها در همین ۹ماه به واسطه تصمیمات صحیح حکومت، به پیشرفت های بسیار زیادی نائل شده است!

لااله الا الله...

 

دیشب چیز خاصی برای نوشتن نداشتم، مگرنه باید طبق روال، دیشب آپ می کردم. امشب هم آتیشم داغ بود، احتمالاً متن پست قشنگ نشد. به امید پست بعدی...

 

زنده باد ویکی پدیا

سلام دوستان خوبم.

 

این روی دلم مونده بود، می خواستم حتماً اینجا بنویسم (یه وقت ننوشته از دنیا نرم...):

من عاشق ویکی پدیا هستم! چرا؟

 

۱. (البته اینو باید آخر می گفتم:) تا همین پارسال به منظور آب بستن در انواع پروژه های فارسی و انگلیسی دانشگاه، ازش استفاده می کردم. شرط می بندم بیشتر همکلاسی ها هم این کار رو می کردن... اما صداشون درنمیومد.

۲. به شدت به تقویت زبان آلمانی من کمک می کنه. اگه صفحه اصلیش رو باز کنین، می بینید که بعد از زبون انگلیسی، بیشترین مقالات مربوط به زبون آلمانی ِ.

به خصوص دوست دارم مقالاتی رو که قبلاً به انگلیسی خونده بودم و مربوط به درسم بوده و یا اصولاً هر چیزی رو که از دوره ی لیسانس یادمه، حالا به آلمانی بخونم.

۳. ویکشنری کامل ترین لغت نامه ای بود که تا حالا ازش استفاده کردم. گرچه کامل کامل هم نیست، اما من راضی ام.

۴. به همه موارد فوق، مجانی بودن رو اضافه کنید.(این رو باید اول می گفتم!)

 

البته خیلی ها می گن ویکی پدیا مثل یه چت روم می مونه که هر کی هر چی خواسته توش نوشته، برای همین هم معتبر نیست.

خب معلومه که خالی از اشکال نیست، اما همیشه هم غلط نیست. من می گم حداقل از صفحات انگلیسی که می تونیم استفاده کنیم. اگر هم ناقص بود می تونیم به منابعی که پایین مقاله نوشته مراجعه کنیم. آخرِ آخرش هم اینه که می ریم سراغ سرش کردن کیلویی در اینترنت!

 

یا مثلاً می گن کم نوشته. خب باباجون نمی شه از یه دائرة المعارف انتظار داشته باشیم که در مورد هر کلمه ای یه کتاب نوشته باشه. تازه بحث پیش میاد که از کدوم کتاب استفاده بشه و آیا حقیقت چیست و واقعیت چیست و...

 

یه نقص جدی هم داره. این رو دوست دارم تقصیر خودم و امثال خودم بندازم. اونم اینه که صفحات فارسی اش به شدت ناقص ِ. اولاً تعداد مقالاتش کم ِ، ثانیاً بسیاری از همون مقالاتی هم که وجود داره، مشکل دارن. بعضی ها از روی انگلیسی ترجمه شدن و اشتباهات مسلم زبانی دارن. بعضی ناقص ترجمه شدن و... به نظرتون چی کار کنیم؟

 

اما در مجموع برای من که نعمت بود. اینکه در مورد هر چیزی بتونم چند صفحه آلمانی بخونم، عالی ِ. خدا خیرشون بده!

 

بگذریم.

آقا این دزدی تابلوهای نقاشی در سوئیس رو شنیدین؟ عجب خدا بود! ارزش سه تا از تابلوها ۱۳۰میلیون یورو بود. من که می گم درسو ول کنیم بریم دنبال همین کارا...

 

تازه اخبار می گفت تو آلمان به طور متوسط ۷ اثر هنری در هر روز دزدیده می شه! ماشاالله.

 

برین حال کنین! امشب بهتون رحم کردم و کمتر نوشتم. دستم درد نکنه!

 

از شباهت ها تا دکمه ها

سلام.

 

قاعدتاً باید دیشب آپ می کردم. اما چون اعتراضی هم نشد، لازم ندونستم توضیح بدم که دیشب اعصابم خرد بود و با اعصاب خرد که نمی شه نوشت!

 

یه برنامه ی جدید برای اینجا دارم. یعنی یه سوژه جالب. البته بیشتر برای خودم جالب ِ:

دیدم همه در مورد تفاوت های داخل و خارج صحبت می کنن، گفتم من یه نوآوری بکنم و در مورد شباهت ها بنویسم.

چیه؟ عجیب ِ؟ فکر می کنین شباهت ها کم ِ؟ اتفاقاً شباهت ها خیلی زیاد ِ. بالاخره همه آدمیم. همه مشکلات داریم.

بنابراین از این پست شروع می کنم و هر بار که عشقم بکشه، یک مورد رو می نویسم. ببینیم چند تا شماره میشه...

 

شباهت ۱. اینجا دو هفته دیگه انتخابات ایالتی ِ و بحث انتخابات در رسانه ها داغ ِ. اینجا هم نرخ مشارکت واجدین شرایط برای حکومت مهم ِ. مثلاً در مورد انتخابات دو ایالت دیگه که یک ماه قبل برگزار شد، مشارکت حدود ۶۵درصد بود که رسانه ها می گفتن بد نیست، قابل قبول ِ.

این روزها یکی از تبلیغات دولتی که در شهر به چشم می خور ِ، تابلوهایی ِ که نوشته: حق رأی خودت رو دور ننداز!

 

راستی کی بود می گفت مردم در غرب رأی نمی دن؟ و ما چقدر خودمون رو اذیت می کردیم تا این خبر غلط رو توجیه کنیم...

 

بگذریم. در روزهای گذشته در شهر بارسلونا نمایشگاه گوشی تلفن همراه بود. خبر جالب این بود که از تابستان امسال همه شبکه های تلویزیونی آلمان با گوشی موبایل قابل دریافت هستن(البته اگر پول خوب بابت گوشی خوب داده باشین!). اشتراک ماهیانه اش هم از حق اشتراک خونگی کمتر ِ!

 

و خبر جالب تر در همین زمینه این که:

هم اکنون در کره جنوبی ۱۰میلیون مشترک از سرویس شبکه های تلویزیونی برای تلفن همراه استفاده می کنن!

ایران هم بیاد، خوبه. فکر کنم برای تماشای بازی تیم ملی خوب باشه، وقتی آدم خونه نیست و در تاکسی(البته از نوع پیکان، حالا ایشالا نوبت سمندها می رسه!) هم به جای رادیو، یه حفره ی بزرگ زیر دکمه های رنگ و رو رفته ی بخاری و آب ِ برف پاک کن دیده می شه...

 

دکمه قابلمه ای* رو که می دونین چیه، نه؟!

می دونین جنسش از چه فلزی ِ؟ از مس.

به نظر چیز ساده ای میاد، اما اگه از ماشین آلات تولیدی سردربیارین، متوجه میشید که تولیدش همچین هم ساده نیست. ورق مس باید زیر چند تا دستگاه بره تا اون شکل های ظریف روش ایجاد بشه. دقت دستگاه ها باید عالی باشه...

حالا همه ی اینا رو بافتم که یه آمار جالب بگم:

در آلمان سالیانه ۴میلیارد دکمه قابلمه ای تولید میشه!

 

خب، فعلاً خوابم میاد. پس تا برنامه ی بعد...

 

*احیاناً کسی یه اسم شیک تر واسه این بیچاره سراغ نداره؟!

 

عنوان خاصی نداره

 

من جدیداً خیلی آدم شدم، آخه صبح ها زودتر بیدار می شم، میرم ورزش می کنم. عوضش تا آخر شب پام درد می کنه و عملاً کار مفید دیگه ای نمی تونم بکنم!

 

دفعه ی پیش نگفتم بسوزه پدر سیاست؟! بفرما. حالا از اون طرف پشت بوم افتادن. تا حالا داشتن به هم می پریدن، حالا می گن نه، کی گفته خارجی ها بدن؟ خیلی هم خوبن...

 

گزارش پشت گزارش، مصاحبه پشت هم، از زندگی، از کسب و کار، از برنامه های آتی، و خلاصه از همه چیز زندگی خارجی ها، به خصوص ترک ها.

یکیش که برام جالب تر بود، در مورد استخدام و حضور افراد با اصلیت خارجی در نیروهای پلیس شهر فرانکفورت بود. این مستند بیشتر به مزایای حضور چنین افرادی برای جامعه آلمان پرداخته بود. جالب این بود که مأمورها اجازه داشتن در صورت صلاحدید خودشون، از زبون مادری برای ارتباط بهتر و دریافت اطلاعات، حل مشکلات شهروندان، توریست ها و غیره استفاده کنن.

این مملکتی که من می بینم، روزی یه دونه از این برنامه ها باید پخش کنن تا...

 

آقا من سه بار این هواپیما رو بالای سر خودم دیدم، هر بار هم کلی ذوق از خودم درکردم! عکسش هم تو لینک هست، ببینین.

 

من تا حالا فکر می کردم خیلی آدم فرهیخته ای هستم که غیر از زبون مادریم، دو تا دیگه هم بلدم. دیشب به دو تا بچه (حالا بچه که نه، نوجوون) برخوردم که غیر از فارسی، ۵ تا زبون دیگه هم بلد بودن! من که شخصاً شرمنده شدم.

 

البته یکیش که ترکی بود، کسی هم که اصلیتش ترک آذری باشه، باید این زبون رو بلد باشه. یکیش هم آلمانی بود. خب اون هم که معلومه، کسی که اینجا زندگی می کنه...

یکی هم که طبیعتاً انگلیسی بود. تو این زمونه انگلیسی از اوجب واجبات ِ. می مونه دو تای دیگه: فرانسه و لاتین که این دو تا رو به همراه انگلیسی در دبیرستان یاد گرفتن. البته هر دبیرستانی سه تا زبان خارجی یاد نمی ده.

بماند، بعداً در مورد سیستم آموزشی اینجا یه کم می نویسم.

 

آقا اینا خودشونو با این فضاپیمای آتلانتیس خفه کردن. لحظه پرتاب رو هم شبکه های خبری شون مستقیم پخش کردن. آخه نه که یکی از فضانوردها هموطنشون دراومده...

 

تا اینجا خوبه؟ بازم ببافم یا نه؟!

راستش می خواستم فونت پست ها رو یه درجه بزرگتر کنم. امتحان کردم دیدم اوه اوه، حجم پست خیلی زیاد شد، شبیه وبلاگ های عشق شکست خورده شد...!

خلاصه بحث شیرین حجم پست ها کماکان ادامه داره. من که نفهمیدم بالاخره باید چقدر بنویسم تا بهینه باشه. (دقت کردین؟ اگه کلمه بهینه رو از مهندس های صنایع بگیرین، هیچی دیگه نمی مونه براشون!!)

 

امان از سیاست

 

با سلام به خوانندگان شبانگاهی و روزگاهی.

 

آقا بسوزه پدر سیاست! عکس های حادثه آتش سوزی در شهر لودویگزهافن آلمان رو دیدین؟ فعلاً به جای اینکه بگردن عامل آتش سوزی رو پیدا کنن، همه افتادن به جون هم!

روزنامه های ترکی به آلمانی ها، آلمانی ها هم به ترک ها. همه در حال فحش دادن...

 

ولی خداییش اسف بار بود. می گن بعد جنگ جهانی تا حالا این تعداد کشته بر اثر آتش سوزی تو یه خونه اتفاق نیفتاده بود!

 

تا از مباحث پلیسی خارج نشدیم، یه چیز دیگه هم براتون تعریف کنم.

پلیس آلمان یه سری سگ تربیت شده از نژاد معروف «شِفِر» فروخته به پلیس انگلیس. بعدش خبرنگار آلمانی رفته بود محل نگهداری سگ ها. پلیس های انگلیسی می گفتن اینا زبون ما رو نمی فهمن! مسؤولش می گفت یا ما باید بریم کلاس آلمانی، یا سگ ها رو بفرسیم کلاس انگلیسی!!

 

یه خبر خوب!

به مبارکی قدم بنده، تورم در سال ۲۰۰۷ در آلمان به بالاترین مقدار خودش در ۱۳سال اخیر رسیده! یعنی شده ۲.۲درصد.

حالا واسه اینکه زیاد منو مسخره نکنین، اینم بگم که اتفاقاً تعداد بیکاران هم به کمترین مقدار خودش در همین مدت زمان رسیده که جا داره از بنده تقدیر و تشکر بشه!

 

دوستان در کامنت ها (اول باید دست خوانندگان رو بوسید که کامنت گذاشتن) تقاضا کردن که من پرچونگی نکنم. خب باید بگم که راس می گین، جدیداً داره طولانی می شه. نمی دونم چرا. اینجوری که پیش می ره، ممکنه تا یه ماه دیگه خوندن هر پست یه ساعت طول بکشه ..................... دقیقاً همین جوری.

به نظر من هر جاش که خسته شدین یا گرسنه تون شد، برین یه غذایی بخورین، یا برین از خونه بیرون و یه هوایی بخورین. اینجوری کمتر از دست من سردرد می گیرین. بعدش دوباره بیاین، بالاخره یه جوری با هم تمومش می کنیم. باور کنین من هم برام مشکل ِ.

 

اما جدا از شوخی، برای تشویق شما به کامنت گذاشتن و اینکه ببینین کامنت گذاشتن مؤثره و خودش یه نوع شماره ی ۳رقمی برای ارتباطات مردمی و ارائه پیشنهادات و انتقادات ِ، می گم چشم! سعی می کنم از این به بعد خلاصه کنم.

 

به این ترتیب به پایان این پست می رسیم. با تشکر از همکارانم در گروه ضبط، پخش، دکوپاژ و رقص های محلی، شما رو تا پست بعدی به خدای بزرگ می سپارم.

 

از گوشه کنار

 

سلام. خوبین؟

 

تا یادم نرفته، اینو بگم: آقا دیدین بعضی ها یهو میان کامنت می ذارن که چه وبلاگ قشنگی داری، من نوشته هات رو دوست دارم و ،،، و آخرش هم می گن به وبلاگ من هم سر بزن! تازه بعضی ها هم در همون اولین حضورشون، خواستار تبادل لینک و آشنایی بیشتر می شن!! (به قول یاروها، خواستار ارتقا و توسعه ی سطح روابط دوجانبه می شن!)

 

من به طور متوسط برای هر پست یه کامنت اینجوری دارم که زود پاکش می کنم. پست قبلی هم یکی از همین کامنت ها داشت، اما این دفعه دلم نیومد پاکش کنم. می دونین چرا؟ چون خیلی زحمت کشیده بود. به نظر من شما هم به کامنتش یه نگاهی بندازین، قشنگه. البته اونقدر هم ارزش هنری نداره، اما زور خودش رو زده...

 

کلاً توی کامنت های اینجا ممکنه به اسم هایی برخورد کنین که غریبه باشن. نترسین، من حالم خوبه و هنوز به ورطه وبلاگ بازی الکی و دوستیابی از طریق گذاشتن کامنت های توخالی و بی پایان نیفتادم. راستش بیشتر این افراد رو دقیقاً می شناسم.

شاید تقصیر من بود که تو چند سال اخیر نتونستم واسطه ای باشم تا دوستانم با همدیگه آشنا بشن. شاید زیادی به فکر خودم بودم. انگار هر روز می خواستم دوستای جدیدی پیدا کنم و این دایره رو بزرگتر کنم. به خصوص که توی دانشکده برام یه سرگرمی شده بود، از ورودی سال ۸۰ بگیر تا ۸۵. یادش به خیر، یه بار که تا دفتر آموزش دانشکده می رفتم و برمی گشتم، باید با کلی آدم سلام و علیک می کردم و حرف و حرف و حرف. روزهای رفته...

 

قصه تموم شد، از خواب بیدار شین!

بازم بیرون داره بارون میاد. خوشم میاد که هر ساعت یه جوره. مثلاً شنبه صبح، آفتابی بود. بعدش یهو برف گرفت. بعدش دوباره آفتاب شد و هوا صاف شد. باز دوباره ابرها اومدن و پیچیدن تو هم و تگرگ گرفت. بعدشم قطع شد و باز آفتاب شد. همه اینها از صبح تا ظهر بود.

ولش کن...

 

من الآن هنوز تو شُک برنامه ی «اوری گِلِر بعدی» هستم و نمی تونم به چیز دیگه ای فکر کنم. راستش من هم جدیداً با این پدیده (این آدم!) آشنا شدم. بهتره این رو بخونین تا یه چیزهایی دستگیرتون بشه. کلاً این آقای اوری گلر یه جور شعبده بازی هایی می کنه که خیلی عجیبه و می گن به جای حقه و اینا، از قدرت های روحی استفاده می کنه. البته خودش این اعتقاد رو داره و می گه همه آدم ها می تونن این کارها رو بکنن...

 

حالا این آدم داره به سن بازنشستگی می رسه (از ۱۹۷۲ معروف شده) و می خواد به طور سمبلیک یه نفر رو به عنوان جانشین خودش انتخاب کنه. برای این کار یه شبکه آلمانی یه شوی تلویزیونی زنده با حضور این آدم به عنوان داور درست کرده. یه سری آدم عجیب و غریب که ظاهراً می تونن با قدرت غیرفیزیکی، فکر دیگران رو بخونن و حتی بر فکر دیگران اثر بذارن، توش شرکت می کنن. هر کدوم در هر هفته یه نمایش اجرا می کنن و هر هفته یکیشون با نظر اوری گلر و نظرسنجی از بینندگان، از مسابقه حذف می شه.

 

برای این شو کلی تبلیغ کردن، حتی روی در و دیوار شهر. حتی وقتی شروع شد، یکی بهم گفت که قشنگه، ببین! گفتم من عمراً اعتقادی به این حرف ها ندارم! (با قیافه ی روشنفکرنمایانه!)

 

تا اینکه هفته ی پیش به طور اتفاقی خلاصه ی برنامه رو دیدم و انگشت به دهان موندم. یه کارایی می کنن که باور کردنی نیست. با هیچ منطقی جور درنمیاد. مثلاً یکیشون این برنامه رو اجرا کرد:

یه فرد بی طرف رو انتخاب کرد. بهش گفت شروع کن به دلخواه خودت یه نقاشی بکش. بعد خودش هم رفت دورتر نشست و تندتند شروع کرد به کشیدن. بعد دو تا نقاشی رو گذاشتن کنار هم، دیدن به شدت به همدیگه شبیه هستن!

تازه این کاری بود که یکی از شاگردان انجام داد و تازه از برنامه هم حذف شد! تو فکر کن بقیه شون چه جونورهایی هستن...

 

همون احضار روح با نعلبکی یادتونه؟!‌ که از بچگی می مردیم براش و هر جای دنج و تاریکی که پیدا می کردیم، زرتی بساطشو پهن می کردیم... بعضی موقع ها هم جواب نمی داد. (جالبه که من در شهرهای مختلفی از ایران، شاهد این فضیه بودم!)

حالا یه جور احضار روح رو یکیشون امشب (یعنی دیشب) انجام داد، اما خیلی قوی تر و هدفمندتر از اونی که من سراغ داشتم. انگار همه تو استودیو ترسیده بودن... 

 

البته فقط من نیستم که هاج و واج موندم، کل تلویزیون و روزنامه های اینجا پر شده از این داستان. هر هفته سه شنبه شب اجرا می شه و چهارشنبه همه شبکه ها دارن در موردش صحبت می کنن.

 

خلاصه می گم ما هم بریم تو این کارها... شاید بالاخره یه چیزی شدیم!

می خواستم یه عکس جدید بذارم، اما دیدم هنوز دوربین رو خالی نکردیم. الآن دیگه خسته ام، باشه برای پست بعدی...

 

مصاحبه

سلام.

 

نمی دونم چرا وعده دادم که قضیه ی اون مصاحبه ی گزینش دانشگاه رو براتون بنویسم. راستش الآن هیچ حس ندارم که تعریف کنم. فقط جهت عبرت شما اصلشو تعریف می کنم، حواشی بمونه برای بعد.

 

اول بگم که من بالاخره تونستم این دفعه به موقع به قرارم برسم.(یادتونه تو یه پست، چقدر به خودم فحش دادم که آدم بدقولی هستم؟!) در همون لحظه که رسیدم پشت در اتاق، موبایلم زنگ زد. تو دلم کلی به مامان غُر زدم که باز بدموقع زنگ زده! جواب دادم، دیدم از اعضای همون کمیسیون گزینش ِ، می گه شما کجایین؟ گفتم من پشت درم، شما کجایین؟ گفت ما توی اتاقیم!

 

خلاصه جلسه شروع شد. اولش همچین عرق می ریختم که انگار تو سونا نشستم. یه کم که گذشت، به خودم مسلط شدم.

 

اعضای کمیسیون گزینش من، ۶ نفر بودن. قبلش فکر می کردم فوقش دو-سه نفر باشن، اینجوری شد که فهمیدم آدم مهمی هستم!! یک نفر رئیس کمیسیون بود که رئیس همون دپارتمان بود. چهار نفر استاد بودن، یه پسره هم بود که قبل از اینکه خودشو معرفی کنه، تابلو بود که دانشجوی ارشد همون رشته ست. برگه هایی که برای دانشگاه پست کرده بودم، روی میز پهن بود. معلوم بود که قبل از ورود من آماده شده بودن. منتظر سوتِ شروع بودن که سؤالاشون رو بپرسن...

 

بیشتر سؤالات رو رئیس می پرسید. سخت ترین سؤال ها اینجوری بود: این (فلان درس) که تو کارنامه ات نوشته، چیه و چی ازش یاد گرفتی؟!

کلاً اینا رو بدک جواب ندادم، اما بدبختی این بود که از درس حسابداری و تحلیل قیمت تمام شده* شروع کرد! از یه طرف اولین سؤال بود و من استرس داشتم، از طرف دیگه این درس مال ترم دوم بود، همون چهار تا کلمه هم که ازش یادم بود، نمی تونستم به آلمانی توضیح بدم. نمی خواستم بگم که یادم رفته، چون مطمئن بودم که با این جواب، گور خودم رو می کنم! خلاصه همون اول، یه کم خراب شد، اما هرچی گذشت بهتر شد. به خصوص وقتی به سؤال های شخصی و اینا رسید، عالی جواب دادم. بعداً که فکرشو می کردم، دیدم در مجموع از جواب هام راضی ام. یادم باشه واسه خودم یه جایزه بخرم! یا بهتره اسفند دود کنم که خرجی هم نداشته باشه!

 

یکی از استادها گفت اینجا نوشتی (با اشاره به رزومه من) که انگلیسی ات خوبه. مطمئنی؟ گفتم آره. بعدش شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. برای این قسمت خودمو آماده نکرده بودم، اما نمی خواستم کم بیارم. گفت این سابقه ی کاریت رو توضیح بده...

 

خلاصه وقتی از جلسه اومدم بیرون، احساس می کردم کوه کَندم، از بس که خسته بودم. عوضش تجربه خوبی بود، دفعه اولم بود که تو همچین مخمصه ای گیر می کردم. حداقل فایده اش این بود که الآن اعتماد به نفسم داره می رسه به سقف!

 

کل ماجرا ۳۵دقیقه طول کشید، در حالی که مدت مصاحبه طبق دفترچه راهنما، باید ۱۰تا ۱۵ دقیقه باشه. به هر حال چون من خارجی بودم، طبیعی بود که سؤال های زیادی داشته باشن. به نظرم بیشتر از این هم جا داشت که صحبت کنیم، اما احتمالاً اونا دیگه وقت نداشتن...

 

کلاً نصیحت اخلاقی من به شما اینه: تو همچین جلساتی،

  1. کاملاً به خودتون مسلط باشین. شما هیچ کمبودی ندارین. اصلاً همین که شما رو به مصاحبه دعوت کردن، یعنی شما نظر مثبت اونا رو جلب کردین، اونا فقط می خوان یه بار شما رو از نزدیک ببینن تا مطمئن بشن. (احتمالاً می خوان قیافه تون رو ببینن!! شوخی کردم...)
  2. اگه یهو دو نفر سؤالاشون رو همزمان پرسیدن، اول اونی رو که ساده تره جواب بدین. اگه دومی رو اصلاً بلد نیستین، هیچی نگین، چون جواب سؤال اول باعث می شه که سؤال دوم رو فراموش کنن!
  3. اول مکث کنین، بعد جواب بدین. مطمئناً با یه لحظه فکر کردن، جواب بهتری خواهید داد.
  4. حتماً سروقت حاضر باشین، مگرنه... خودتون نتیجه اش رو می دونین.

 

همین دیگه. خواستم شما از تجربه من استفاده کنین، احتمالاً شما هم دیر یا زود به جلسه گزینش برمی خورین. حالا هر جا که باشه، به هر بهونه ای که باشه، به هر زبونی که باشه.

 

*همیشه می گفتم حسابداری آسون ترین درس مهندسی صنایع ِ. فکر نمی کردم یه روزی تو همچین شرایطی بلای جونم بشه!

 

بازگشت گودزیلا!

سلام به همه دوستان و خوانندگان و بینندگان،

 

همون طور که از عنوان نوشته پیداست، بنده بعد از ۴هفته، بالاخره تونستم بر تنبلی مفرط غلبه کنم و به جمع شما برمی گردم. (ولی خداییش چهار هفته راحت بودینا!)

 

البته من هم به اندازه کافی بهانه برای تعطیلی داشتم، مثلاً برف و سرما در سراسر کشور، فرارسیدن ایام محرم، شروع دهه فجر و انفجار نور (این با انرژی هسته ای فرق می کنه ها!) و بالاخره عید باستانی نوروز. آخ، انتخابات مجلس رو یادم رفت بگم...

 

من رفتم که با سوژه های بهتر برگردم، اما به نظرم اونقدر سوژه زیاد بود که احتیاجی به جستجو نداره. همین که صبح ایمیل ام رو چک می کنم، چهار تا سایت بی مزه رو می خونم، اخبار تلویزیون رو نگاه می کنم، از خونه برم بیرون... تا شب که روزنامه رو ورق می زنم، خودش هزار تا مطلب جالب جور می شه که ارزش نوشتن داره.

 

یه نمونه: شبکه خبر خودمون رو نگاه می کردم، کارشناس هواشناسی اومد و... داشت (موج سوم ِ) برف و سرما رو برای همین آخر هفته پیش بینی می کرد. یعنی همین پریروز و دیروز و امروز. در پایان گزارش هم مجری اخبار داخلی و مجری اخبار خارجی به همراه کارشناس هواشناسی، قویاً وجود موج سرما رو تکذیب کردن!

 

من گفتم سوژه زیاده، حالا هیچی یادم نمیاد...

 

جدیداً هر کی با من صحبت می کنه، از پذیرش گرفتن می پرسه.(به غیر از داش علی که یه ماه عقب بود و در مورد اَپلای کردن پرسید!) عرضم به حضورتون که بله، اون موقع که اینجا رو تعطیل کردم، مشغول پر کردن فرم های تقاضا و نوشتن نامه های انگیزش(!) و پست کردن اونها بودم. حدوداً تا دو هفته دیگه باید جواب همشون بیاد.

 

فعلاً مشغول انتظار کشیدن هستم.صبح که بیدار می شم، اول ایمیل رو چک می کنم و تا شب هم ده بار این کار رو تکرار می کنم، شاید یکیشون برام میل زده باشه. روزی دوبار هم صندوق پست خونه رو باز می کنم! اما جدیداً حالم بدتر هم شده، به طوری که شب که بابا میاد، نامه های اون رو هم نگاه می کنم، گرچه آدرس بابا رو به دانشگاه ها ندادم، ولی به خودم می گم نکنه پست اشتباه کنه و نامه من رو به بابام داده باشه...!

 

خلاصه خُل بودم، خُل تر هم شدم. اما برای اینکه زیاد برای من غصه نخورین، اینم بگم که پریروز یکیشون برام نامه پذیرش فرستاد. ولی الآن نمی خوام راجع بهش بحث کنم، ترجیح می دم صبر کنم تا جواب بقیه هم بیاد.

پس فکر کردین چرا الآن اخلاقم خوبه و دارم می نویسم؟! اگه همین نامه هم نیومده بود که الآن منو با یه مَن عسل هم نمی شد خورد! اوه اوه، جای داش حسین خالی که بزنه تو سَرَم.

 

راستی یاد داش حسین کردیم... من تا حالا فکر می کردم از روز اول داشته اینجا رو می خونده، اما هفته پیش خودش زنگ زد و تازه آدرس رو پرسید!

 

به خاطر این آپ کردم که داستان مصاحبه ی دیروزم رو بنویسم، اما اینقدر حرف زدم که وقت نشد. دفعه بعدی اونو می نویسم، خودش یه پست کامل می شه...

 

تا برنامه بعدی، شما رو به خدای بزرگ می سپارم.