بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

سلامی دوباره

سلام،

دقیقا یک روزه که دارم فکر می کنم اولین پست این سفر رو چه جوری بنویسم، آخرش هم نتونستم فکرم رو جمع کنم.

قبل از افطار، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره پاشدم و تو رودربایستی مامان اینا که از صبح می گن برو یه هوایی بخور، رفتم پیاده روی. حالا این شکم هی ضعف می رفت، مگه می شد فکر کنی؟ به این نتیجه رسیدم که اصولا باید مثل همیشه، همه اون فکرهای چرند رو تندتند تایپ کنم.

البته این پیاده روی منو یاد دو تا چیز انداخت. اول اینکه حسابی هوس سالاد ماکارونی ایمان (و دوستان) رو کردم. چون نمی دونم چرا همون شب هم نتونستم راحت غذا بخورم. دوم یاد کوه رفتن های پارسال افتادم. چه جوری ما تو ماه رمضون می رفتیم کوه؟ من که الآن تا سر خیابون هم به زور رفتم.

همه دوستانی که از شنبه تو دانشگاه تا دیروز صبح تو فرودگاه منو دیدن،‌ شاهدن که من خیلی خسته بودم. اینو اول گفتم که دیروز رو تعریف کنم. ساعت 7:30 زمان پریدن بود. درست همین موقع به ساعت نگاه کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. تصویر بعدی چی بود؟ دیدم آقای بغل دستی میگه صبحانه آوردن. ساعت 10:30 بود. نگو تو این مدت هواپیما پریده بود و من... . تصویر بعدی آقای بغل دستی بود که میگفت ناهار آوردن! بعدش دیگه نخوابیدم. وقتی پیاده شدم، بابا گفت که یه ساعت و نیم تأخیر داشتم. عیب نداره، ما که چیزی نفهمیدیم.

می خواستم تو همین پست اول یه تشکر جانانه از همه دوستانم بکنم که این روزای آخر خیلی به من محبت کردن. نمی دونم چه جوری باید بعدا جبران کنم. خیلی ممنون از همتون، دوستان دبیرستان، دانشگاه، و دوستان جدیدم.

نمی خوام زیاد بنویسم، چون برای روزهای آینده کم میارم! عرضم به خدمتتون که تو این وبلاگ تعداد لینک دوستام بیشتر شده‌، حالا باید یه جوری اینها رو طبقه بندی کنم که گروه ها معلوم بشه، فعلا همینه که هست.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد