بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

خبر

سلام.

فردا سر بزنین. انگار یه خبر خوش دارم...

پست قبلی و پست خیلی وقت پیش ها

سلام دوستان.

 

پست قبلی رو که نوشتم، دچار ناامیدی شدم. به این نتیجه رسیدم که استعداد نویسندگی ندارم. در حالی که قبلاً توقع زیادی از خودم داشتم. یه بار داشتم دفترهای خاطراتم (بیشترش سررسید ِ) رو جمع و جور می کردم، دیدم ماشالا چقدر تو زندگیم و ِر زدم! گفتم حتماً باید یه روزی اینا رو منتشر کنم!

پست قبلی رو صد بار ویرایش کردم. آخرش هم به دلم ننشست، خواستم کلاً پاکش کنم، دیدم حرف دلم رو بزنم، بهتر از اینه که نزنم.

 

یادم رفت بگم که پنجشنبه رفته بودم دندونپزشکی و دندون عقلم رو کشیدم. این چهارمی و آخریش بود. از سه تای قبلی هم سخت تر بود. تا دیروز بعد از ظهر داشتم مسکن و آنتی بیوتیک می خوردم. هر دو هم اجباری بود. تازه امروز یه نفسی کشیدم و یک روزه که بوی گند خون رو تو دهنم حس نمی کنم.

پارسال هم که بلاگ داشتم، ۲تا دندون عقل رو کشیدم. یادتونه؟

 

یه چیز دیگه هم در مورد پست قبلی بگم و بریم لالا! کلاً از اون بحث های دامنه دار بود. می شه کلی در مورد ابعاد مختلفش صحبت کرد. سعی می کنم به فراخور شرایط، باز هم بنویسم.

 

راستی یه چیزی هم بگم دور هم بخندیم. یه کامنت جدید دیدم، تو اون پستی که عکس مامان و بابا رو گذاشته بودم. (البته پاکش کردم، چون هیچ اعتقادی به آزادی بیان ندارم!!) نوشته بود که شأن پدر و مادر بالاتر از اونیه که عکسشونو در فضای وب قرار بدیم!

البته از ابعاد مختلف می شه بررسی کرد. مثلاً اگر این دوستمون درست بگه، عکس خیلی ها اصولاً نباید در اینترنت قرار بگیره، چون بسیاری از بزرگسالان صاحب فرزند هستند. پس فقط میشه عکس بچه ها رو در فضای وب قرار داد! همینو پیشنهاد بدیم، ممکنه وزارت ارتباطات خودمون هم استقبال کنه!

این دوستمون آدرس وبلاگش رو (به شیوه بسیار وحشتناک و اشتباه) هم داده بود. برای اینکه غیبت نشه، آدرسشو بهتون نمی دم! رفتم سر زدم، دلم سوخت برای وضعیت روانیش...

 

راستش دیروقته، من هم خوابم میاد. فعلاً شب به خیر. دعا کنین زودتر کاروبار ما ردیف بشه...

 

دلداری بدین منو!

سلام. متأسفانه امشب طنز، کم داریم!

 

جدیداً فهمیدم که یه راه زیاد شدن کامنت ها اینه که دیرتر آپ کنم و بیشتر تو کامنت ها راجع به پست من، بحث کنیم. البته این هم واضحه که خیلی از پست ها اصلاً جای بحث ندارن، فقط یه چیزی می گم که دور ِ هم بخندیم...

 

یکی از دوستام اومد که چت کنیم، پرسید چه خبر؟ گفتم اگه خبر خوبی باشه تو بلاگ مینویسم. راستش بیشرین چیزی که این روزها وقتم رو می گیره و بدتر از اون، اعصابم رو خرد می کنه، پیگیری و جمع آوری یه مشت مدارک مزخرف تحصیلیه، از دارالترجمه همینجا بگیر تا دبیرستان و دانشگاه. از نظر من هیچ کدوم اینها هیچ ارزشی ندارن(گرچه شخص خودم هم خیلی ارزشی ندارم!) ولی خب برای درخواست پذیرش از دانشگاه لازم هستن. خیلی هم لازم هستن. یکیش نباشه، هیچی دیگه...

 

راستش این داستان تهیه مدارک اونقدر طولانی و پیچیده شده که شما هم اگه حوصله داشته باشین بخونین،خود من حوصله ندارم که بنویسم. همین قدر بگم که دوست دارم وقتی خَرَم از پُل گذشت، از خیلی ها انتقام بگیرم. همین آخریش یه منشی خرده پاست که کل حقوق و زندگی و سرتاپاشو بازخریدشو جمع بزنی،،، لااله الاالله! همین آدم با معطل کردنش(در واقع کارنکردنش) آخرش یه ترم منو عقب میندازه... ای آدم می سوزه.

تو دفترش(البته به دستور خودش) نوشتم، امضا کردم، انگشت زدم که در غیاب من، مدارکم رو به دوستم تحویل بدین. حالا که وقتش شده، می گه من یادم نیست(یعنی حوصله ندارم توی دفتر رو نگاه کنم)، یا باید خودش(یعنی من) بیاد مدرک رو بگیره، یا پدرش، یا مادرش، یا همسرش! حالا خوبه که نمی دونه من کجام. اگه بفهمه من ایران نیستم که میره به همکاراش هم می گه تا همه مواظب باشن، کار من یه وقت درست نشه...

 

آره، دلم خیلی پُره. تو دیار غربت هم، بیشتر از هموطنانم ضربه می خورم تا از بیگانه ها. تا حالا در مورد این قضایا ننوشته بودم. قصدم این بود که اصلاً اینجا در این مورد ننویسم منتها امشب داشتم برای بار صدم به دوستم ایمیل می زدم که بره دانشگاه که این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه... خواستم اعصاب خردم رو اینجا تخلیه کنم. ببخشید.

 

این مشکل خصوصی نیست. اتفاقاً یه معضل اجتماعیه.

حالا من که پُخی نبودم... آدم های بااستعدادی بودن که از دانشگاه (و این رفتارها) می نالیدن. یکی بود با سهمیه المپیاد رفته بود برق شریف(شماها نمی شناسینش). وقتی می خواست بعد از لیسانس برای ادمه تحصیل بره سوئیس(نه، اون نه. گفتم که نمی شناسیش)، همین کارمندها و البته استادهای بسیار تحصیلکرده و با شخصیت(!) بدبختش کردن تا کاراش رو انجام دادن. می ترسیدن بره خارج پیشرفت کنه... لااله الاالله. به نظر شما آیا امیدی هست که این آدم برای کارکردن یه روزی برگرده؟

 

از قول یکی از مسؤولان وزارت علوم تو روزنامه نوشته بود که تربیت هر مهندس در دانشگاه، ۱۸ملیون تومن برای دولت هزینه داره.

خداییش یکی بشینه حساب کنه به پول فعلی، یه مهندس چقدر خرج داره؟ مثلاً یه نفر در ۲۲سال چقدر هزینه خوراک داره؟ به پول الآن باید حداقل با روزی پنج هزار تومن شکمش رو سیر کنیم. در ۲۲سال میشه بیش از ۴۰ملیون تومن. حالا هزینه های پوشاک و مسکن و آموزش و... رو خودتون اضافه کنید. چقدر می شه؟

 

سرمایه گذاری از ما، بهره برداری از این غربی ها.

 

بگذریم...

حالا اینا رو نگفتم که بگم نمی خوام دیگه برگردم، نه بابا، ذوق نکنید! پوست من کلفت تر از این حرف هاست.

احمد با دست پر برمی گرده، قول میدم... (حتی برای انتقام از اون آدم ها هم که شده، برمی گردم!!)

 

سرگرمی

سلام.

 

یه چیزهایی پیدا کردم که باهاشون سرتونو گرم کنم!

 

یه مطلب جالبی دیشب پیدا کردم، که توضیح میده قیمت یک لیتر بنزین در آلمان از چه اجزایی تشکیل شده. آهان اینجاس. اول بگم اینجا قیمت بنزین رو تا دهم سنت حساب می کنن(یادش بخیر دکتر محمدی پور، استاد حسابداری، می گفت تا صدم سنت رو باید حساب کنیم، یعنی یک ده هزارم دلار یا یورو).

میگه وقتی یک لیتر بنزین ۱۴۵.۹سنت قیمت داره،

  • ۵۷.۲سنت نصیب شرکت عرضه کننده می شه.
  • ۲۳.۳سنت بابت مالیات برداشته میشه. (این مالیات ۱۹درصدی شامل تمام خریدهای روزمره دیگه هم میشه)
  • ۶۵.۴سنت هم نصیب مالیات سوخت فسیلی و محیط زیست و اینجور چرت و پرت ها میشه.

به طور خلاصه حدود ۶۰درصد پول هزینه بنزین می ره تو جیب دولت. حالا هر چی قیمت نفت بره بالاتر، به نفع دولت.

واقعاً نامردی می کنن که گاهی به مردم می گن که گرونی سوخت تقصیر کشورهای تولید کننده نفت هستش...

 

یه چیز دیگه هم امشب پیدا کردم. یعنی یه خبر: ارزش تولیدات سالیانه (یا همون درآمد. اقتصاد کلان پاس کردی دیگه؟) انجام گرفته توسط زندانیان در آلمان، به ۲۱میلیون یورو رسیده. یک مقام دولتی از این اینش خوشحال بود که از این راه، ۵میلیون یورو درآمد مالیاتی نصیب دولت شده.

اما برای من، مسأله بیکار نبودن زندانی ها جالب بود. توی خبر هم کارهای مختلفی رو برای زندانی ها شمرده بود. بالاخره اونایی هم که زندان هستن، به دردنخور که نیستن، یه کاری بلدن انجام بدن. من که خیلی با این مسأله حال کردم.

دستمزدشون(به طور متوسط روزانه ۱۰یورو) رو هم طبق قانون اینجوری دریافت می کنن: نصفش رو ماهیانه بهشون می دن، بقیه اش رو در زمان آزادی.

 

این هم رفت کنار یکی دیگه از آرزوهام برای ساختن ایران...

 

خبر خوش!

سلام.

 

ها، خبر خوش چیه؟

نه، نگران نباشین، من حالم خوبه،،، هنوز ازدواج نکردم.

پس چیه؟ بگو دیگه مُردیم.

ارزش این خبر صدها بار بیشتر از همه اونای دیگه س، اصلاً گور بابای همه اون ۲۵۰۰سال و ۱۰هزار سال و... :

مشکل من در تسویه حساب با دانشگاه حل شده و عن قریب از پلی تکنیک فارغ میشم.

دقیقاً هزمان با مخابره این خبر از ستاد فرماندهی نیروهای تهران، لیست نمرات درخشان اینجانب که حاصل ۴سال تلاش در راه آزادی و عدالت و انتخابات و هر چیزی به جز درس بود، به دستم رسید.

آفرین بر این جوانان ایرانی که دارن دانشمند هم می شن(!) حالا شما قضاوت کنین، با حضور چنین جوانان برومندی، آیا نیازی به حضور فیزیکی من در تهران هست؟

 

دکتر رمضانی در کلاس تحلیل سیستم ها (قربونش برم، هر چیزی درس می داد به جز تحلیل سیستم ها) می گفت:

آدم وقتی لیسانس می گیره، فکر می کنه خیلی حالیشه. وقتی فوق بگیره شک می کنه که انگار بعضی چیزها رو بلد نیست. وقتی دکتری می گیره می فهمه که هیچی بلد نیست.

 

با این تعریف، بنده از همین الآن احساس خوش دکتر بودن رو دارم. چون وقتی به لیست درس ها نگاه می کنم، نه که بگم اسمش هم یادم نمیاد، ولی مثلاً اگه امتحان بدم، به طور قطع ۱۳۰واحد از ۱۴۰واحد رو نمی تونم پاس کنم.(اون ۱۰واحد رو هم گذاشتم برای پروژه پایانی، کارگاه ها، و البته آزمایشگاه ها که در این مورد آخر باید با کمک دوستان کتابی در زمینه روش های تقلب در پایان ترم هر نوع آزمایشگاه نوشته شود، چراغی باشد پیش پای آیندگان!)

 

امشب چیز خاصی ندارم که عرض کنم، صرفاً از روی رودربایستی با شما آپ کردم.

 

راستی با تأخیر زیاد، روز دانشجو مبارک!

بر همه ی دوستانی که دارن آخرین واحدها رو پاس می کنن. و وقتی میان دانشگاه و هیچ آشنایی رو نمی بینن، به خودشون فحش می دن که چرا این چهار تا درس لعنتی رو قبلاً برنداشتن.

بر دوستانی که دارن توپ می خونن تا دوباره دانشجو بشن و به زور خودشون رو در این هَچَل بندازن.

بر پزشکان مظلوم که راهشون درازتر از ما بود و الآن دارن به مهندس ها فحش میدن که ۴ساله خلاص می شن...

بر هنری ها که در میانه های راه هستن و احتمالاً امسال هم مثل پارسال از شلوغی های روز دانشجو مطلع نشدن.(خداییش امسال هم؟ بابا تو آبروی سیاسی این خاندان رو به باد دادی!)

و بالاخره بر گروه جدید (و در حال رشد لگاریتمی) دوستان که برای تحصیل علم به دیار کفر و مخصوصاً سرزمین شیطان بزرگ رفتن.

 

دیروز و پریروز

سلام.

 

با توضیحات دوستان در مورد پست قبلی نه، قبلیش(یعنی یکی مونده به قبلی!)، بنده روشن شدم که معیار انتخاب مربی آسیا همین امسال تغییر کرده و اصولاً امیرخان با مربی عراق مقایسه نشده. هدفِ امسال، انتخاب یک مربی آسیایی ِ یک تیم آسیایی بوده.

ولی اینو از من بپذیرین که به هر حال خیلی ضایع بود. حالا تیممون که هیچی نشد، کاش حداقل یه مربی دیگه داشتیم که اون کاندیدا می شد.

 

در مورد اون قضیه بنیادگرایی، دوستان به امثال دیک چنی اشاره کردن. من شناختی از ایدئولوژی ایشون ندارم. تا حالا فکر می کردم که اون به خاطر منافع سیاسی و اقتصادی از بنیادگرایان یهودی حمایت می کنه. حالا اگه اون هم واقعاً یه ایدئولوژی برخاسته از دین داره، باید بپرسیم، یا یه جایی بخونیم. من گهگاه مقالات جالبی به آلمانی پیدا می کنم...

 

در همین رابطه دیروز یه مقاله طولانی می خوندم، راجع به وضعیت صلح (کدوم صلح؟!) در فلسطین، در گذشته و حال. یک مشکل اسرائیل اینه: حدود ۲۵۰هزار نفر یهودی نه به خاطر کمبود جا در اسرائیل، بلکه از روی اعتقاد مذهبی، در اندک مناطق متعلق به عرب ها که در توافقات قبلی معین شده، اقدم به خونه سازی و اسکان کردن. به نظرم اگه اولمرت بخواد اینا رو برگردونه به مرزهای مورد توافق، احتمالاً خودش کله پا میشه!

 

این بلاگ هم که شده گزارش سیاسی هفته. بگذریم... فعلاً هی دارم میرم و میام، یه چیزی درست کنم بخورم...

 

اندر محاسن مطالعه می گفتم... دیروز بنده در مطب دندونپزشکی، یک رکورد جهانی شکستم. داشتم فکر می کردم کسایی که ( این سریال های بیمزه ایرانی رو دیدین؟) پشت اتاق عمل می شینن و غصه می خورن هم این همه معطل نمی شن. قضیه از این قرار بود که دیروز پدر گرام وقت قبلی داشتن، اینقدر طول کشید که دیگه نوبت به من نرسید... آخه وسط کار، کارش چیزیده(!) بود و حسابی طول کشید. نمی گم چند ساعت شد، چون خودم هم هنوز باورم نشده! این شد که همه مجلات معروف، زرد، سیاسی و علمی موجود در اتاق انتظار کلینیک رو خوندم.

از طرفی هم دلم نمیومد ولش کنم، برگردم خونه. آخه خودم هم همیشه وقتی از زیر دست دندونپزشک در میام، یکی باید زیر بغلمو بگیره. خب مامانی ام دیگه.

اما ماشاالله آقام وقتی اومد بیرون، حالش از من بهتر بود!

 

دقت کردین جدیداً چونه ام حسابی گرم شده؟

 

اینم جواب بدین، بعدش به سلامت: خداییش من خوش تیپ ترم یا این یارو؟ بله، خب البته.

 

فوندامنتالیسموس!

سلام.

 

عنوان پست همون معادل بنیادگرایی یا اصولگرایی ِ. تونستین بخونین؟

 

اول اینو بگم، بعد اونو!

این داستان «از کجا آورده ای؟» در اینجا هم مطرح ِ، یا «حقوق های چند میلیونی» یا برخورد با ثروت اندوزان ِ مستکبر! کلاً ایجاد نفرت از مرفهین در میان طبقه ضعیف و متوسط جامعه، به نظر من بدترین روش از بین بردن اختلاف طبقاتی و البته بهترین روش برای هفته های منتهی به انتخاب است.

 

بدیش اینه که اینجا نرفتن سراغ آدم های پولدار. رفتن پاچه ی مدیران شرکت های بزرگ رو گرفتن! آخه حقوق مدیر یک شرکت خصوصی چه ربطی به صدراعظم داره که روز دوشنبه خواستار تعیین سقف حقوق برای مدیران شده؟ اینجا جزو معدود کشورهای صنعتی ِ که حداقل حقوق ندارن، اونوقت می خوان حداکثر حقوق بذارن.

 

قبول دارم که زیاد می گیرن، ولی می گن همین الآن هم بهترین مدیرها به سرعت جذب آمریکا می شن، چون اونجا بیشتر بهشون حقوق می دن.

برای مثال:(خوبیش هم اینه که اینجا همه درآمد هدیگه رو می دونن.) مدیرعامل بزرگترین بانک آلمان سالانه ۱۳.۶ میلیون یورو می گیره، می شه ماهیانه بیش از ۱.۱ میلیون یورو. به پول امروز، میشه بیش از یک و نیم میلیارد تومن، ماهانه!!! یه رقم بالاتر هم بود، اما من باور نکردم. این یکی رو چون اخبار گفت، میشه قبول کرد.

 

بگذریم، پول چیه؟ چرک کف دست...

بریم سر موضوع اصلی.

 

قبل از اینکه بشینم به نوشتن، داشتم یه برنامه مستند می دیدم، با عنوان «بنیادگرایی». از بنیادگرایی مسیحی ها که چیزی نمونده، قربونشون برم... این برنامه هم یکراست رفت سراغ یهودیان و مسلمانان.

این یهودی های بنیادگرا بدجوری به اورشلیم و ظهور منجی اعتقاد دارن ها! می گن سپاه ایران به فرماندهی روسیه(!) به دست خود خدا نابود خواهد شد تا منجی حساب بقیه رو برسه! می گن این رو خدا در تورات وعده داده.

از اونطرف هم بنیادگراهای مسلمون مثل بن لادن رو معرفی کرد که خودتون می شناسین دیگه...

 

اما قسمت یهودی ها برای من جالب تر بود، چون تقریباً هیچ شناختی نداشتم. مثلاً می گن آریل شارون (ما هم کم بهش فحش ندادیم) رو خداوند مجازات کرد، چون می خواست به فلسطینیها اجازه بده که کشور اسلامی تأسیس کنن. به همین ترتیب، اقدامات حکومت فعلی رو هم عمراً قبول ندارن! یا مثلاً اینکه علت نزدیک شدن پوتین به ایران اینه که پوتین، کشور اسرائیل را به ایران تحویل خواهد داد و درعوض، ارتش ایران در جناح ارتش روس به جنگ منجی خواهد رفت! (الله اکبر)

 

حالا فکر نکنین که این حرفا خطرناک نیست و باد هواست و ... تعجب گزارشگر هم از گردهمایی بسیار بزرگ این جناح در تگزاس بود که با حضور و حمایت مقامات حزب حاکم آمریکا (گرچه من به اون یکی حزب هم اعتماد ندارم) برگزار شد. نامه ی محبت آمیز جرج بوش هم در اونجا توسط یک فرستاده قرائت شد و فرستاده هم جنگ و نابودی قریب الوقوع ایران را وعده داد و حضار از شدت خوشحالی و شوق، اشک ریختند!

 

حالا برید یه فکری بکنین...

 

مربی آسیا

سلام، خوبین؟

 

این دفعه زیادی طول کشید تا آپ کردم. اما شما را به خدا اینقدر نگران من نباشید!

 

در انتخاب بهترین های سال ۲۰۰۷ فوتبال آسیا، خبری از ایرانی ها نبود. البته امسال، طبیعی هم بود. اما نکته جالب اینجا بود که یک مربی ایرانی کاندیدای عنوان مربی سال آسیا شده بود. حالا بگو کی؟ هان؟ نه.

امیر قلعه نویی!! باورت می شه؟ اولاً که شلوغ نکن، من خودم هم استقلالی بودم، اون قهرمانی هم مال سال قبل بود. ثانیا امیرخان امسال فقط مربی تیم ملی بود. من هر چی فکر کردم نفهمیدم تیم ملی چه کار خاصی در جام ملت های آسیا انجام داد. باعث خجالت ِ هیئت داورانِ این جایزه است که ایشون رو با یکی مثل مربی عراق مقایسه کردن.

 

یه چند روز که نمی نویسم، یادم میره چه چیزهایی می خواستم بگم.

 

می بینم که امسال هم این تاریخ ۱۶آذر به سنگ خورده! یعنی افتاده جمعه. پارسال هم پنجشنبه بود، سال قبلش هم به بهانه آلودگی هوا(!) تعطیل شد. عجب شانسی. البته در اصل قضیه فرقی نمی کنه... حیف که امسال تهران نیستم.

 

عجب خبری: نشر ثالث در تهران پلمپ شد! خوب شد این کتاب شاملو رو زودتر برای من خریدن. نمی دونستم اینقدر خفن شدم. الآن من کتاب های ممنوعه با خودم حمل می کنم!

 

پارسه

سلام.

 

جهت آگاهی تون بگم که امروز جمعه است و باز کنکور آزمایشی پارسه برگزار می گردد! حالا چرا اینو می گم؟ برای اینکه یادت نره برای دوستامون آرزوی موفقیت کنی.

به عنوان یک کارشناس پارسه شناس و یک قربانی کنکور ارشد باید خدمتتون عرض کنم که این امتحان چهارم پارسه هست و چهار تای دیگه هم مونده.

 

سخت ترین دوره برای من، پنج هفته منتهی به کنکور بود. طبیعتاً وقتی استرس نزدیک شدن امتحان بالا میره، جدیت درس خوندن هم بیشتر می شه. رکورد من یک ناهار در هشت دقیقه بود. دستم خودم نبود، استرس داشتم. می خواستم سریعتر برگردم سر درس.

این مدت، یه خاصیت دیگه هم داشت: بعد از امتحانات پایان ترم بود و غیر از غیبت خوردن در ترم جدید، مشکل دیگه ای شامل حالم نمی شد.

 

بگذریم.

چهارشنبه یه مهمونی دعوت بودم که زورم میومد برم، اما بعد از مهمونی کاملاً راضی بودم. همیشه به سرعت چند تا آدم هم قد خودم پیدا می کنم و...

حالا چرا دوست نداشتم برم؟

راستش جدیداً دوست ندارم با پدر و مادرم اینور اونور برم. یه دلیلش اینه که خسته شدم از بس می گن «ایشون احمدآقا، پسر فلانی ِ». خب یعنی چی؟ من هم دوست دارم واسه خودم یه کسی باشم.

یه مهندس معروفی اینجا هستش که همه می شناسنش. وقتی پدرش رو بهم معرفی کردن، گفتن ایشون پدر مهندس فلانی ِ. کلی کیف کردم. تصمیم گرفتم من هم یه خری برای خودم بشم که اونوقت پدرم رو هم به نام من معرفی کنن...

 

تا اون روز، به حساب من هفت سال مونده. زیاد نیست، چشم به هم به زنی، رسیده.

اما فعلاً که روزها در ناامیدی میگذره، تا کار دانشگاه جور بشه...

 

اون سخنرانیه که گفتم

 

  • رسانه ها همیشه به دنبال جلب توجه هستن. موفقیت یک رسانه در گرو همینه.
  • رسانه ها به موضوعات معمول نمی پردازند، بلکه به دنبال موضوعی می گردن که در سرنوشت مردم مؤثر باشه و معمولاً هم ناخوشایند باشن.
  • در دوره فوران رسانه ها، مردم چیزی رو می دونن که رسانه ها می گن. از نظر مردم حقیقت چیزی است که رسانه ها می گن.
  • وقتی یک رسانه به یک موضوع یا بحران می پردازه، باید توجه داشته باشه که: اولاً سروصدا نباید سریع بخوابه، باید چند وقتی همه رو سرگرم کنه. ثانیاً، راجع به اون موضوع باید مرتباً بحث های موافق و مخالف در بگیره، به طوری که مشتریان رسانه نتونن تصمیم قطعی بگیرن. اینجوری مثلاً یه خواننده مجبور می شه فردا صبح هم روزنامه رو بخره و...

 

  • اسلام در آلمان از دو جهت در رسانه ها مورد هجوم قرار می گیره، حملات تروریستی، و بی عدالتی به زن.
  • برای مقابله با این هجوم، یک استراتژی مناسب، گشودن بحث های جدید از طریق رسانه ها است. بحث هایی که اسلام را مثبت نشان دهد و فکر مردم را از موضوعات منفی گذشته، دور کند.
  • همین.

البته من خلاصه اش کردم، بنده خدا دو ساعت حرف زده بود.

 

لازم به یادآوریست که هیچ عنصری از دولت ایران، در برگزاری، ایراد سخنرانی، و حتی شنیدن سخنرانی نقشی نداشت. آره، من هم باورم نمی شه! اینجا یه آدم های هستن که خیلی بیشتر از اونی که ما شعار می دیم، عمل می کنن...

 

اون قسمت که صرفاً راجع به رسانه ها بود، تو ایران کاربرد خاصی نداره (به خصوص اون قسمت تقابل نظرات موافق و مخالف!)، پس آسوده بخوابید. از قضا قسمت دوم هم همین طور. اما برای دوستانی که خارج از ایران هستن یا در شرف خارج شدن هستن یا در اندیشه اون یا...، نکات آموزنده ای داشت.

خودم می دونم، تشکر لازم نیست.

 

ترسوی بدقول!

سلام.

از پنجشنبه تا حالا هی می خوام آپ کنم، نمی شه. حالا چرا پنجشنبه؟

 

عرضم به خدمتتون که پنجشنبه رفتم یه جلسه ی سخنرانی. اولش هم بگم که طبق معمول من دیر رسیدم، طبق معمول کلی شرمنده شدم، طبق معمول کلی تو دلم به خودم فحش دادم که چرا آدم بدقولی هستم و بالاخره طبق معمول به خودم قول دادم که از این به بعد خودم رو عوض می کنم. طبق معمول هم آدم نشدم. چرا؟ چون همون فرداش یه جا قرار داشتم و ۵دقیقه دیر رسیدم، فقط شانس آوردم که قضیه ماست مالی شد و آبروم نرفت.

 

داشتم سخنرانی رو تعریف می کردم. کلاً بحث جالبی بود. اما الآن حوصله ندارم براتون تعریف کنم. راستش باید یه وقتی بذارم و یه خلاصه فارسی بنویسم. موضوعش در مورد رسانه ها بود. بیشترش هم برای من تازه بود، برای همین خوشم اومد. حالا بعداً می گم چی بود...

 

یه چیز جالب: رئیس مرکز اسلامی هامبورگ اینجا رو خونده. همون پست های روزهای آخر رمضون و عید فطر و فضیه اتحاد اسلامی و انسجام چی چی و...

اونوقت به بابام گفته بود. بابا اومد خونه گفت: چی نوشتی پشت سر مرکز اسلامی تو اون وبلاگت؟!

من همچین ترسیدم. آخه یادم نبود که دقیقاً چی نوشته بودم. از این ترسیدم که اون موقع حرف بدی زده باشم و... رفتم خوندم دیدم فقط یه بار اسم بردم، تازه چیز خاصی هم نگفته بودم.

به هر حال مقدم رئیس مرکز اسلامی رو به این بلاگ گرامی می داریم. حالا چرا بابامو خبر کردین؟!

کلاً پدر من به چیزی که خبر نداشته باشه، مشکوکه، می ترسه. چون بلاگ منو نمی خونه و چون فکر می کنه من شعارهام رو تو بلاگم هم می نویسم، اگه برم ایران، منو یکراست از فرودگاه می برن اوین. خبر نداره که پسرش ترسوتر از این حرفاس. بی تعارف می گم که ترسو هستم. چه وقتی تو پلی تکنیک بودم، چه الآن. اصلاً اگه وضع بدتر بشه، ممکنه شروع کنم به تعریف و تمجید از اونا!! (الآن شاهین و بقیه دارن یه جوری به من نگاه می کنن)

 

یه برنامه تلویزیونی مستند پخش شد، در مورد ثروتمندترین و بانفوذترین خانواده آلمان. یه سیاست جالبی که اعضای اون دارن، اینه که هیچ وقت با رسانه ها صحبت نمی کنن. جالبه، نه؟ تهیه کننده این فیلم ادعا می کرد که از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۷ داشته در این مورد تحقیق می کرده. برای حرف هاش هم اسناد مکتوب داشت. حالا این ثروتی که ۲۰میلیارد یورو تخمین می زنن، از کجا اومده؟ و چرا سکوت در برابر رسانه ها؟

به نظر من تا زمانی که این فیلم پاسخ داده نشده، نباید قضاوت کرد.

 

اما ادعای فیلم ساز: می گه وقتی پدربزرگ اینا کله گنده شد، که تو کارخونه هاش برای ارتش نازی، باطری تولید می کرد. باطری هواپیما، موشک و... جرم دوم اینه که اون زمان از اسرای جنگی به عنوان کارگر استفاده می کرده. مثلاً اردوگاه کار اجباری. اما از همه بدتر اینکه اون اسرای بخت برگشته، بدون وسایل ایمنی با مواد سمی کار می کردن، به طوری که در یکی از کارخونه ها، ماهانه ۸۰نفر می مردن!

بعد از جنگ، این کارخونه دار رو می گیرنش تا در دادگاه معروف نورنبرگ، همراه بقیه جنایتکاران جنگی، محاکمه بشه. همه اعدام می شن، اما این یه دونه، آزاد میشه! بعدشم برای تسریع در بازسازی آلمان، کارخونه هاش رو برمی گردونن و نتیجه اش می شه این همه ثروتی که الآن دارن.

 

حالا چه جوری اون پدربزرگه از دادگاه جون سالم به در می بره و دوباره ثروتش رو زنده می کنه، الله اعلم.

 

خدا رو شکر ما پولی نداریم که به کسی جواب پس بدیم...