بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

مرگ بر اعتیاد!


با توجه به اینکه همه از خداخواسته به پیشنهاد من عمل کردن، پس چاره ای نیست که من هم اینجا رو موقتاً تعطیل کنم. اما برای رسیدن به هدف اصلی، تا زمان برگزاری کنکور ارشد، امکان کامنت برای این پست رو برمی دارم و در وبلاگ هایی که می خونم هم کامنت نمی ذارم. کامنت جواب داره، جواب هم جواب داره... پیشاپیش از دوستان نویسنده ام عذرخواهی می کنم.


زمان دقیق کنکور رو نمی دونم، حدس می زنم سه تا چهار هفته دیگه باشه.


هزار تا سوژه تل انبار شده که اگه ننویسم کپک می زنه! اما باشه برای بعد. فقط برای کسانی که نگران ارائه ی پروژه ی من بودن: دیروز ارائه کردم، بدک نبود، یه چیزهایی یاد گرفتم و تجربه ی خوبی شد.


یخبندان


سلام بر دوستان. به گرمای وجود شما نیازمندیم!


باورتون نمی شه: من یک ساعت پیش در سرمای منفی شانزده درجه از دانشگاه اومدم خونه! -16!! منفی! شونزده!! خدا رو شکر که زنده موندم. به قول طلا اگه این سرما رو رد کردی، یه پیام بده که بدونیم زنده ای...

سردترین شب همین امشبه. این که رد بشه، کم کم گرم تر می شه، ایشالا قراره دوشنبه ظهر در گرمترین ساعت دوباره به صفر برسیم که مایه ی بسی خوشحالی ست. اما این برف و یخی که من می بینم، و این سرمایی که امسال سر ِ ما اومده، احتمالاً تا آخر آوریل کنار خیابون ها می مونه. اصلاً از این ماه مارچ و آوریل خاطره ی خوشی ندارم. پارسال مرتب تو قطار هانوفر و بعدش هم گوتنیگن بودم و هر بار سگ لرز زدن بعد از پیاده شدن از قطار!


در راستای مباحث پست قبلی، چریک عزیز پست زیبایی نوشتن که فصل الخطاب است و حجت تمام بر ما! ما کی باشیم که بخوایم تحلیل مسائل خاورمیانه بکنیم. الحق که چریک پدر ما بوده در پلی تکنیک.


وقتی گزارش های تلویزیون رو از برف و سرمای سراسری نگاه می کردم، گزارشگری می گفت ترافیک صبحگاهی سبک تر از روزهای معمولی بوده، چون راننده ها در این شرایط ترجیح می دن از وسیله ی عمومی استفاده کنن تا وسیله شخصی شون تو برف گیر نکنه و یا به علت لغزندگی تصادف نکنن.

قربون تهران خودمون برم که تا یه نمه نعمت می باره، حالت بعد از شنیدن آژیر حمله هوایی به خودش می گیره!


قبل از اینکه این بلاگ راه بیفته، سالیان درازی بود که هر سال یه تقویم خوشگل و خوش اندازه پیدا می کردم و خاطراتم رو توش می نوشتم. سررسیدهای سال های قبل رو یه جایی تهران قایم کردم، اما آخریش رو چند روز پیش اتفاقی دیدم... حالی کردم باهاش! چقدر بی سانسور و خوب نوشته بودم. چیزهایی نوشته بودم که مطمئن بودم هیچ احدی نخواهد خواند. یهو دلم خواست که اینجا رو تعطیل کنم و برگردم به همون دوران کاغذ و قلم. نمی دونین چقدر زیبا بود.

به خصوص که حالا بهانه ی تعطیلی موقت هم دستم اومده و فقط منتظر جواب دوستانم هستم...


به نظر شما وقتی در سایت یه دانشکده هنوز نام استادی که یه سال پیش فوت شده، به عنوان دانشیار به اضافه ی سوابق و تألیفات و... به چشم می خوره، چه کار باید کرد؟ من که می گم سایت دانشکده که هیچ، سایت دانشگاه که هیچ، خود ِ دانشگاه رو باید تعطیل کرد!


بنتون رو ول کن، اصل کار رو بچسب!


سلام.


امروز روز اول عید این خارجی هاست، که خب به ما چه؟! عیدشون مبارک.

دیشب هم نشستیم تو خونه و فقط نور آتیش بازی ها رو دیدیم. یاد چهارشنبه سوری های تهران افتادم که بهتر بود از خونه خارج نشیم. یه بار هم داشتم بعد از ظهر از دانشگاه برمی گشتم خونه که روی درب قفل شده ی یکی از واحدهای دانشگاه آزاد نزدیک تقاطع فلسطین و انقلاب (اونجاها واحد دانشگاه آزاد زیاده) یه کاغذ چسبونده بودن تقریباً با همین جمله بندی:

برای حفظ سلامتی دانشجویان در آخرین سه شنبه ی سال، کلاس های بعد از ظهر تعطیل می باشد!

لحظه ی سال تحویل هم داشتم آش می خوردم! (گفتم که شب ها گرسنه ام میشه) اما با توجه به مشاهداتم از پارسال، مطمئنم که اکثر قریب به اتفاق مردم تو خیابون ها و پارک ها و دور دریاچه داشتن بالا و پایین می پریدن و همزمان با آش خوردن ِ من داشتن شیشه ها رو به هم می زدن و قاه قاه با اون صداهای بلند و کلفتشون می خندیدن، و بوی تندش از بغل هر کس که رد بشی به مشامت می رسه.


یه فایل کوچیک نوت پَد دارم که سوژه هایی رو که در طول روز برای نوشتن به فکرم می رسه سریع توش می نویسم. راستش یه موقع هایی بود که همیشه سوژه کم داشتم. بعدش کم کم خوب شد، تا جایی که خوانندگان محترم از طولانی شدن پست ها گله می کردن. جدیداً این فایل داره لبریز می شه. اونقدر پر شده که گاهی یادم می ره فلان موضوع که نوشتم، دقیقاً چی راجع بهش می خواستم بگم. من هم که نمی خوام بیشتر از این صرف بلاگ بازی کنم. بعضی سوژه ها هم مناسبت دارن که باید بهشون اولویت داد، مثلاً:


خطاب به برخی هم دانشگاهی های سابق خودم: پوشاک بنتون متعلق به خانواده ی ایتالیایی بنتون هستش. الآن یادم افتاد که یه دوست ایتالیایی هم تقریباً یک سال پیش به من همین حرف رو زد. از یهودی بودن این خانواده هم خبر نداریم، به فرض هم که یهودی باشن ربطی به اسرائیل نداره. حالا دیگه خود دانید... بهتره به جای تمرکز روی فروشگاه لباس، به بحث اصلی این پست توجه کنین:


این روزها بحثش داغه. خیلی وقت پیش ها هم یه پست در مورد ساکن شدن یهودیان در خاک تشکیلات خودگردان فلسطین (حداقل در مرزهای مورد توافق دو طرف) نوشتم. گفتم که پلیس اسرائیل طبق تعهداتی که برای رسیدن به صلح داده، مشغول خالی کردن این جور شهرک ها بود. دو هفته پیش هم 25000 هزار پلیس سازماندهی شدن و دوباره همین برنامه رو ادامه دادن. من متوجه نشدم این کار دقیقاً کی تموم می شه. اما می خواستم یه مطلب دیگه رو بگم.

معمولاً همه از نفوذ و قدرت سیاسی بسیار زیاد اسرائیل صحبت می کنن. درسته، من هم این رو به چشم می بینم: خانم مرکل همزمان با آغاز حمله هوایی به غزه صریحاً گفت که ما در این جنگ از اسرائیل حمایت می کنیم. آمریکا، اروپا، روسیه و حتی کشورهای عربی به صورت مستقیم و غیرمستقیم دارن از اسرائیل حمایت می کنن. پس این نفوذ سیاسی واقعاً وجود داره و مؤثره.

اما آیا جنگ با اسرائیل به (معنای نظامی و نه اقتصادی و سیاسی) غیرممکنه؟ اولین چیزی که برای جنگ لازمه، سربازه. اسرائیل چند تا سرباز داره؟ اصلاً چقدر جمعیت داره؟ با یه جستجوی کوتاه پیدا کردم: 7 ملیون و سیصد هزار نفر، یعنی یک دهم جمعیت ایران. 76درصدشون یهودی هستن، و اگر فرض کنیم فقط یهودی ها حاضرن به خاطر حفظ یک حکومت یهودی بجنگن، بیش از 5 ملیون نفر باقی می مونه. متأسفانه هرم جمعیتی اسرائیل رو ندیدم، اما همین رشد جمعیت 2.4 درصدی نشون می ده که احتمالاً تعداد زیادی کودک و نوجوان در این کشور زندگی می کنن. ضمناً امید به زندگی در اونجا به طور متوسط 80 سال هست که این هم نشون می ده جمعیت سالخورده ها باید زیاد باشه. حالا زن ها و بچه ها و سالخورده ها رو از اون پنج و نیم ملیون کم کنیم، چند تا سرباز باقی می مونه؟ اصلاً آیا همین تعداد باقی مانده حاضرن برای کشورشون جون بدن؟ مثلاً مهاجری که چند ساله به اونجا مهاجرت کرده، اونقدر علاقه به اون خاک داره که جونش رو فدا کنه؟ کسی که به امید زندگی بهتر، از یه گوشه دنیا خودشو رسونده، آیا موقع جنگ دوباره مهاجرت نمی کنه؟ به فرض محال اگر همه ی یهودیان دنیا هم بسیج بشن، چند تا سرباز واقعی از بین 9ملیون یهودی خارج از اسرائیل می شه جمع کرد؟ خیالتون از بسیج شدن ارتش های اروپایی هم راحت باشه، من جوون های اینجا رو می شناسم. اوباما هم بعیده جبهه ی سوم جنگ رو برای آمریکا باز کنه.

اینا رو گفتم که فقط ضعف نیروی انسانی اسرائیل رو نشون بدم. بمب قوی و تکنولوژی پیشرفته هم در جای خودش محترم(!) اما نمونه ی خوبش رو در دو طرف ایران خودمون می بینیم: نیروهای ناتو و آمریکا با بیشترین تعداد سرباز ممکن و با بالاترین فناوری ها، باز هم امیدی به پایان جنگ ندارن.

به هر حال موضع من اینه که اسرائیل ضعیفه، حداقل ضعیف تر از اون چیزی که همه فکر می کنن. تازه وارد بحث قدرت اقتصادی و مجموع تولید ناخالص داخلی و... نشدم. به نظرم تا همین جا کافیه.


سبزی پلو


الآن ساعت 12:30 شب ِ. باز هم جای شما خالی، رفتم از یخچال یه کاسه سبزی پلو و کوکوسبزی پیدا کردم و دارم خدمتش می رسم...

آخه من هر چی می گم یه وعده غذا در روز برام کمه، گوش نمی کنن.


تو خجالت نمی کشی که هنوز هم دوشنبه شب ها 90 نگاه می کنی؟! یه بار هم آدم می خواد دیروقت زنگ بزنه که طرف از خواب بپره، اونوقت شاد و شنگول گوشی رو برمی داره میگه دارم نود نگاه می کنم...!


در مورد غذاهایی که عکسشون رو گذاشته بودم قبلاً، دو تا از دوستان مشفق تماس گرفتن و گفتن که کمتر روغن بریز، بیشتر عمر کنی! راست می گین، حسابش از دستم در رفته بود، اما روغنش قرار بود بی کلسترول باشه، امیدوارم تولید کننده اش دروغ نگفته باشه.


لایحه ی جرایم اینترنتی که تحویل مجلس شده، می تونه تقریباً هر نوشته ای در اینترنت (و به خصوص وبلاگ ها) رو مشمول مجازات کیفری بین پنج تا پانزده سال زندان بکنه. امیدوارم زودتر تصویب بشه تا ما هم دست از این بازی ها برداریم و بشینیم سر درس و زندگیمون.


هر از گاهی دو تا میل برای یادآوری تولد دوستانم از یاهو دریافت می کنم. مشکل اینجاست که نمی دونم یاهو دقیقاً کدوم افراد رو خبر داره و اصولاً از کجا خبر داره. ضمناً تولد بعضی رو هم که لازم دارم، بهم خبر نمی ده. ما که آخرش نفهمیدیم.

اینا رو گفتم که بگم تولد حامد ه. (من کِی گفتم حامد ح.؟!) مبارک! حامدآقا، ایشالا صد و بیست سال زنده باشی(شاید تو این صد و بیست سال بالاخره ما بتونیم شیرینی عروسیت رو بگیریم! اصلاً چرا تابستون به من شیرینی ندادی؟!).


از امروز استراحت تموم شد و شروع کردم به درس خوندن. به خدا راست می گم! این آپ و این سبزی پلو هم مال زنگ تفریح بود. پس فعلاً خداحافظ.


کریسمس مبارک


سلام.


به سلامتی بالاخره بعد از دو ماه و نیم دیروز تشریف آوردیم خدمت والدین و دلی از عزای غذای ایرونی درآوردیم. جاتون خالی چه کیفی دارم می کنم... خسته شدم از بس خودمو با آشغال-پاشغال سیر کردم.


البته ناشکری هم نباشه، غذاهای تهیه شده از سبزیجات باعث سلامتی و طول عمر می شن که باید به خاطر فراهم ساختن این توفیق اجباری از دانشگاه متشکر باشم.

تازه یکشنبه شب هم به طور کاملاً اتفاقی نون ایرانی گیرم اومد، باز هم جای شما خالی، کیفی کردیم... اتفاقاً بنا به اخلاق شاطرهای وطنی، دور نون رو حسابی خمیر کرده بودن که حتماً دور ریخته بشه، اما از بس خوش طعم بود و خوشبو (شاید هم از ذوق)، تا آخرین ذره اش رو خوردم.


(اتفاقاً همین الآن رادیو جوان داره می خونه: ای سرزمین بیکران، ای یادگار عاشقان، ای خفته در میان تو... هزاران شهید بی گناه...

اینو کی خونده؟ خیلی خیلی قشنگه.)


با اینکه دانشگاه برای دو هفته تعطیل شده، اما کتابخونه ی دانشکده دوشنبه و سه شنبه هم باز بود، واسه همین وایسادم تا آخرین لحظه نهایت استفاده رو بکنم (بالاخره پولشو دادیم!)، به طوری که سه شنبه شب به عنوان آخرین دانشجوی کوشا، کتابخونه، دانشکده و دانشگاه رو ترک کردم. این رو هم به عنوان مدرک تهیه کردم، البته قبل از رفتن همه (چیه؟ خب فاصله ی شرعی هم رعایت شده، دیگه به چی می خوای گیر بدی؟).


بعد از پیدا شدن غلط املایی در محدوده ی مسؤولیت بنده، سعی کردم  هر بار چند تا کلمه ی مشکل استفاده کنم تا اثبات کنم که هنوزه زبون مادری سر جاشه. روی هر کدوم هم که شما دست بذارین، حاضرم شرط ببندم.


امشب زیاد سرتون رو درد نمیارم، می خوام زودتر برم به استراحتم برسم. بسی درس در پس ِ این استراحت کوتاه بر سر ما خراب خواهد شد!


یلداتون مبارک!


سلام بر دوستان.


پس از پست سانسوری (یعنی سانسور شده) و پر از غُرغُر قبلی، حالا یه پست ِ کمی شادتر داریم.


اول اینکه امیدوارم شب چله به همگی خوش گذشته باشه.

شب رفتم خرید کنم، هندونه که هیچ، حتی پرتقال هم گیرم نیومد. الآن یادم افتاد که یه کم پسته تو خونه دارم، همون هایی که بست فرندم (با اون برادرهاش!) چشمش دنبالش بود و آخرش هم نیومد بخوره. گذاشتم کنار دستم که حداقل امشب یه فرقی با شب های دیگه داشته باشه.

تو خیابون اتفاقی یه گروه ایرانی رو دیدم که احتمالاً داشتن می رفتن مهمونی. به این روزگار خندیدم که عجیب امسال ما رو تنها کرد. امروز که حتی یه چت خشک و خالی هم نداشتم.

پس حداقل شماها به من حق بدین که وقتی میام تهران، حتی از شب ها هم نهایت استفاده رو بکنم...

عوضش به مناسبت یلدا، طولانی ترین خواب این ترم رو کردم. به کوری چشم استادهایی که نعمت خواب رو از دانشجوهاشون می گیرن!


دوم اینکه در راستای تموم شدن تعطیلات شما، تعطیلات من شروع شد. البته اولین هفته بعد از تعطیلات باید سمینار بدم. با این حال دلم رو خوش می کنم که چند روز دیگه می رم پیش خانواده و حداقل یه کم غذای درست و حسابی می خورم.


سوم اینکه پاییز تموم شد. جوجه هام رو دارم می شمرم. ببخشید، شما می دونین دقیقاً چی رو باید بشمرم؟


چهارم اینکه بالاخره امشب میانگین تعداد صفحات مرور کرده در شش ماه اخیر رو تونستم به زیر 200 صفحه در روز برسونم! این یعنی خیلی خودداری. عارف می خواد که به کامپیوتر متصل به این اینترنت بگه نه!

احتمالاً همتون دارین پیش خودتون فکر می کنین که 200 صفحه خیلی زیاده و شما حتماً روزانه خیلی کمتر از اینها از اینترنت استفاده می کنین. به خصوص از دوستانی که از دی اس ال استفاده می کنن، خواهش می کنم همین الآن FoxyMeter رو به فایرفاکسشون اضافه کنن. خواهید دید که چطور رکوردهای من رو درمی نوردید!


به به، وارد مسائل فنی شدیم. یک سؤال: چرا فایرفاکس من اینقدر از فضای رَم رو اشغال می کنه؟ مثلاً همین الآن که نگاه کردم، 326مگابایت جا گرفته، در حالی که وقتی اکسپلورر یا کروم رو باز می کنم، کمتر از 20مگابایت نشون میده. عجیبه، این برنامه اینقدر سنگینه. کسی می دونه چرا؟


گاهی اونقدر غرق مطالعه وقایع و اسناد تاریخی می شم که گذشت ساعت ها رو فراموش می کنم. به خصوص این روزها که می خوام به بهانه ی تعطیلات به خودم استراحت بدم. استراحت هم یعنی مطالعه ی هر چیزی که مربوط به امتحان نباشه! یعنی فاصله گرفتن از درس.

اما تاریخ چیز دیگه ایه. شاید تقصیر بابام بود که پنجم دبستان مجموعه ی 14جلدی محمود حکیم زاده (شدیداً امیدوارم که اسم نویسنده رو درست نوشته باشم!) رو برام خرید. یادمه هر چی خوندم، تموم نشد! اما شیرین بود. یادمه بعضی از قسمت هاش رو دو بار خوندم.

بعدش، آقای مقدم، معلم تاریخ دبیرستان. عجیب بود، تاریخ دان بود. چند تا مثل اون تو ایران داریم؟ فکر کنم سر کلاس تنها کسی که علاقه داشت و گوش می کرد، خودم بودم. چرا بقیه گوش نمی کردن؟ چون تاریخ جزو دروس کنکور نبود، همین. اما تاریخ درس بود.

تاریخ همیشه درسه. این روزها هم که مطالعه می کنم، گاهی دچار انبساط رگ سیدی و بالا-پایین شدن ضربان می شم، اما باز به خودم دلداری می دم که بخون و یاد بگیر، عصبانی شدن فایده نداره.


در راستای اینکه هر روز یه نابغه ی جدید در ایران ظهور می کنه و دیگه گذشته از مدارک دکتری، مدارک دیپلم دبیرستان خودمون هم در آستانه ی بی اعتباری قرار گرفتن، لینک استادان علیه تقلب رو اضافه کردم به لینکدونی (که یک ساله که تکون نخورده!) تا مشت محکمی بر دهان دشمنان این ملت باشد!