بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

خبر بد

سلام دوستان.

 

می بینم که دارین تو تهران زیر برف (و روی یخ) زندگی می کنین! مدرسه ها که تعطیل، دانشگاه ها هم که همیشه خدا تعطیل، اول هفته تعطیل، آخر هفته هم تعطیل،‌ همه تعطیل، من هم تعطیل...

 

این فیلم سنگ، کاغذ، قیچی رو خوب شد که نرفتم سینما ببینم. چی چی بود این؟ از کمبود شدید سوژه رنج می برد. احتمالاً هدفشون این بوده که یه چیزی بسازن، حالا موضوعش چی باشه، اهمیتی نداشته. آخه قربونت برم، وقتی داری فیلم نامه رو می نویسی، یه خرده بیشتر روی داستانش فکر کن، بیشتر بهش پروبال بده...

صد رحمت به فیلم آتش بس! حداقل چهار تا نکته آموزنده راجع به اخلاق های بد آقایون داره...

 

راستی سال نوی میلادی هم مبارک باشه. قرار بود از آتیش بازی شب ژانویه عکس بذارم، نه؟ متأسفانه باید اعتراف کنم که من از عدم آی کیو، حواس و... رنج می برم. اون شب هم یادم رفت دوربین رو با خودم ببرم.

اگه تعریفش رو بخواین، باید بگم که از نظر سروصدا مثل چهارشنبه سوری خودمون بود. از نظر کثیف کردن خیابون ها هم بدتر از تهران بود. باورتون نمی شه چقدر آشغال ریختن تو خیابونا.

تنها نکته مثبتش نوع موادی بود که استفاده می کردن. من سیگارت و نارنجک ندیدم. اینا بیشتر به موادی علاقه دارن که غیر از صدا نور هم داشته باشه.

من که عمراً پول فشفشه و... تا حالا ندادم و بعداً هم نمی دم. وقتی بقیه دارن زحمتشو می کشن و ما رو سرگرم می کنن، دیگه ما برای چی به خودمون سختی بدیم؟!

 خلاصه جاتون خالی، قشنگ بود.

 

اما خبر بد و خوشحال کننده ای که براتون دارم اینه که می خوام یه چند وقتی به خودم استراحت بدم. نه شما رو به خدا، اصرار نکنین! راه نداره!

اولاً که این روزها یه کم (خدا رو شکر!) سرم شلوغ شده. بعدشم باید یه بادی به کله ام بخوره تا دوباره نوشتنم بیاد... چند روزه که نطقم کور شده.(حالا خوبه که کور شده!!)

 

از اینکه تو این مدت با سکوت خودتون منو همراهی و حمایت کردین، ممنونم. نه والا، دلخور نیستم(اصلاً برای چی باشم؟)، همین آمار بازدیدکننده ها رو که یک شب درمیون چک می کردم، خودش خیلی پیام داشت.

 

امیدوارم هر چه زودتر با سوژه های جالب تر، عکس ها بیشتر و مطالب مفرح تر خدمتتون برگردم. شاد و موفق باشید.

 

Guten rutsch

سلام.

 

معنی و تفسیر عنوان این پست رو اگه بخوام توضیح بدم، طولانی می شه. آخرش این می شه که سال نوی خوبی داشته باشین(حدوداً!).

 

اینجا هیچ سروصدایی از آتیش بازی لحظه تحویل سال نیست. انگار همشو یه شبه خرج می کنن. احتمالاً می ترسن که خدای ناکرده آب روی دلشون تکون بخوره.

سعی می کنم از آتیش بازی فردا شب عکس بگیرم و براتون بذارم.

 

می بینم که تهرون سرد شده و دارین زنده زنده یخ می زنین! البته الآن هواشناسی تهران رو هم نگاه کردم. بالاخره نفهمیدم به اطلاعات پای تلفن اعتماد کنم یا به اخبار سایت های هواشناسی...

 

فیلم تقاطع رو دیدم. بدک نبود. ما هم پاشیم بریم یه آزمایش بدیم...!

 

این عکس رو هم اون روزهایی انداختم که حسابی سرد شده بود. سر شاخه های درخت ها یخ زده بود، قشنگ بود. حالا چند روزه که سوز هوا کم شده، اما تا آخر هفته قراره حسابی سرد بشه.

 

عید غدیر مبارک!

با سلام. عیدتون مبارک. می بینم که یه تعطیلی چسبیده به جمعه و همتون جیم کردین رفتین شمال. بقیه هم تو خونه حوصله شون سررفته، هی می گن این چه تعطیلی بیخودی ِ، الکی نشستیم خونه، تلویزیون هم هیچی نداره...

خب برین سینما! فیلم توفیق اجباری هنوز روی پرده هست؟ جواد بازیه، نه؟!

 

تقریباً 130نفر پست قبلی رو خوندن، اما فقط یه نفر نظر گذاشته. بمیرم برای مظلومیت خواننده هام. هرچی می خوام بهشون میگم، اونا هم هیچ حرفی ندارن...

 

چند شب پیش با یکی از دوستان چت می کردم، بهش گفتم سوژه کم دارم، تو پیشنهاد بده... برگشته می گه از من بنویس!

 

حواسمو پرت نکن، الآن دارم با واشنگتن چت می کنم...!

 

امروز ظهر گفتم یه یادی از دوستان تهران بکنم، تلفن رو برداشتم و شروع کردم. گزینه اول که طبق معمول حنان بود (این حنان نه، اون حنان!). حنان! تقصیر خودت بود، می خواستی گوشی رو برداری... بعدش شماره محمدحسن رو گرفتم. طبق معمول سه تا زنگ نخورده گوشی رو برداشت. خیلی از این اخلاقش خوشم میاد. همیشه در دسترسه.

هنوزم اعتماد به نفسش خوبه، همچین جدی گفت چرا آلمانی ها بهت پذیرش ندن؟! دیدم خب راست می گه، مگه من چِمِه؟

اینو بعداً اضافه کردم: یه عکس از خودم و محمدحسن پیدا کردم. تقریباً تنها عکس دو نفره ای بود که داشتم. با اجازه از محمد جان. ضمناً نامبردگان هرگونه ارتباط با خودروی زردرنگ موجود در عکس را تکذیب می کنند! 

 

امروز ۵تا نامه آلمانی نوشتم. خداییش اوایل کار، خیلی سخته، با این زبون خوشگلشون!

دو تاش به دانشگاه ها بود. هم مفصل بود، هم می خواستم بی نقص باشه. یکیش نیم ساعته جواب داد! کلی شرمنده کرد ما رو... یاد استاد پروژه خودم افتادم.

 

راستی از سری عکس های ویژه سال نو، این رو انتخاب کردم. این دفعه یه عکسی گذاشتم که خودم هم توش باشم. خوبه؟

حالا دیگه به من ربطی نداره که توی ویترین چیه، بالاخره یه ربطی به کریسمس داره لابد...

 

کریسمس مبارک!

سلام.

 

الآن که می نویسم، روز دوم کریسمس ِ. روز اول و دوم یعنی دیروز و امروز تعطیل ِ. بدجوری هم تعطیل ِ. انگار خاک مرده تو شهر ریختن. نه صدایی، نه رفت و آمدی.

شب حوصله ام سر رفت، تنهایی رفتم بیرون. جاتون خالی. عجب سوز سردی! می گن هوای سرد برای پوست صورت خوبه... اما نفهمیدم چرا.  بعید می دونم که شماها هم بدونین. میدونین؟

 

بالاخره فیلم روز سوم رو دیدم. خیلی نامردین! هر کدومتون رفتین سینما، گفتین خوب نبود، تو هم نمی خواد بری... بابا دیگه چه انتظاری داشتین؟! داستان از این جالب تر؟ بازیگر از این بهتر؟ بله، بهتر از این هم می شه ساخت، ولی باید امکانات داخل ایران رو هم در نظر بگیرین. حداقل از حد سینمای ایران که بالاتر بود، نبود؟

 

به نظر من بعضی از دیالوگ هاش مزخرف بود. یا صحنه های انفجارش زیادی شبیه هم بود. اما مثلاً اون صحنه انفجار ِ در ِ آهنی بزرگ، عالی بود. درب کاملاً پرتاب شد، عین فیلم های خوش ساخت هالیوود.

تازه خیلی هم احساسی و تأثیرگذار بود. آدم رو یاد جوونی هاش مینداخت!

 

راستی جدیداً یه کشفی کردم. اینجا وقتی کسی می خواد برای بچه اش اسم بذاره و به قول معروف شناسنامه بگیره، می تونه هر اسمی که دلش می خواد انتخاب کنه. یعنی محدودیتی نداره. اما برای شناسنامه ایرانی حتماً باید از اسم های داخل کتاب مرجع سازمان ثبت باشه. فکر کنم فرض بر این بوده که مردم ایران عقلشون نمی رسه... ببخشید دیگه. به قول معروف، شما منو حلال کنین، منم شما رو حلال می کنم!!

البته این مسأله تو ایران چیز مهمی نیست. اما اینجا همیشه و برای همه هموطنانمون مسأله مهمی ِ.

 

خب غیبت امشبمون رو هم کردیم.

امری ندارین؟ عکس های قبلی ظاهراً جلب توجه نکرد. سعی می کنم دفعات بعدی یه عکس هایی انتخاب کنم که خودم هم توش باشم. حداقل اینجوری بعضی ها به منظره هم نگاه نکنن، بالاخره به کیف و کفش من توجه می کنن...

 

درشکه بابانوئل

سلام دوستان.

 

این سرمای زمستونی تازه داره خودشو نشون می ده. یک هفته ای بود که دما روی صفر گیر کرده بود، از جمعه منفی شد و دیروز رسید به منهای چهار. جاتون خالی! اما هنوز از برف خبری نیست. هواشناسی هم می گه برف زیادی در راه نیست. حالا یه بار هم که ما کریسمس خارجه ایم، نمیشه که عین کارتون های خارجی، برف بیاد...

 

راستی یادم رفت از شب یلدا چیزی بگم. البته چیزی هم نبود که بگم! ما که کلاً با آجیل میونه ای نداریم، حالا می خواد عید نوروز باشه یا شب یلدا. میوه هم که هر شب یه خروار می خوریم، شب یلدا هم یکیش. البته انار که اینجا نداریم، هندونه هم نمی دونم چرا نداشتیم. اینجا هندونه همه جوره هست، اما راحت ترینش تکه شده و بسته بندی شده هستش که خوردنش هم راحته. شبیه همون روش شُتُری(!) خودمون، اما در ابعاد کوچیکتر و یه مقدار تَروتمیزتر.

 

این روزها در حال سرهم کردن نامه های آلمانی هستم. برای هر نامه که چه عرض کنم، برای هر جمله عزا می گیرم. سخته! فکرش رو نمی کردم...

اما همین زبان، کلید خیلی از مشکلاته. اینم فکرشو نمی کردم.

 

راستی بازم براتون عکس کریسمسی آوردم. این عکس رو یکشنبه ی پیش، در مرکز شهر انداختم. غروب بود و دوربین هم فکستنی. یه کم توش دست بردم که واضح تر بشه. البته منو که می شناسین، تخصصی در زمینه گرافیک ندارم، نمی دونم چی کار کردم که عکس بهتر شد!

یه کالسکه بابانوئل رو می بینین که روی کابل در هوا معلقه. البته من هر چی فکر کردم، نفهمیدم که با یه کابل، چه جوری تعادلش حفظ میشه؟ خلاصه تو هوا هی روی طناب اینور اونور میره. یارو میکروفون هم داره، از اون بالا واسه بچه ها حرف می زنه و... کلی بچه اونجا جمع شده بود. فقط نمی دونم من اون وسط چی کار می کردم...

یه جایگاه دیگه هم به زیر کالسکه آویزون بود که یه فرشته توش نشسته بود. کارش این بود که برای بچه ها دست تکون بده. همین. البته اینو دیگه تو کارتون ها ندیده بودم. احتمالاً با استفاده از تکنیک های تصویری منحصربه فرد آقای دکتر علی ع. از توی کارتون های زمان بچگی ما حذف شده.

 

خب. غیبتمون رو هم کردیم، بریم بخوابیم دیگه.

 

 

خبر خوش!

راهو باز کن، من اومدم، خبر دارم، خبر! (مدرسه ی موش ها یادتونه؟ آهای، آهای خبر...)

 

آقا حدس بزن چی کار کردم. یه کار کردم کارستون! خیلی خب. نه، هان؟ نه بابا مگه دیوونه ام که برم...؟ لااله الله. آخه چرا تو همش تو این فکرایی؟!

 

عرضم به خدمتتون که امتحان زبان آلمانی رو قبول شدم یا به تعبیر بهتر، نمره لازم رو آوردم. حتی نمره ام بهتر از اونی شده که لازم بود. واسه همین ذوق زده شدم، فکر نمی کردم به این خوبی بشه...

تعریف کرده بودم که مثل تافل، که معرّف حضورتون هست، ۴بخش داره(درک مطلب و گفتاری و...). تو هر بخش یا رد میشی، یا قبول میشی. اگر قبول بشی، می تونی سطح ۳، ۴، یا ۵ رو بیاری(۵ بهترینه). برای ورود به بیشتر دانشگاه ها، باید در هر ۴بخش، سطح قبولی ۴ رو بیاری. البته اگه تو یکی دو قسمت هم ۳ بیاری، جای چونه زدن با دانشگاه وجود داره.

من کلاً دوتا ۴ و دوتا ۵ آوردم، هوراااا....

 

راستش یه دلیل ذوق زدگی من این بود که از تهران همش خبرای بد می رسید، کارم همه جوره گره خورده. همین بود که یه بهانه ای برای خوشحالی پیدا کردم.

همین. تموم شد.

 

اینجا بدجوری حال و هوای کریسمس داره. مردم هم حسابی جوزده، ریختن تو خیابونا. کلاً همه چی یه ربطی به سال نو داره، لباس، خوراکی...

گفتم شماها هم یه چشمه ببینین، یه وقت ندیده از دنیا نرین!

 

سعی می کنم بازم براتون از عکسای این روزها بذارم... قشنگه.