بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

آزاردهنده ها


سلام.


قبل از اینکه به مسائل آزاردهنده برسم، عید غدیر رو تبریک می گم.

اما حتی این هم منو آزار می ده، که باز شماها تعطیل شدین ولی ما چی؟ 4شنبه، 5شنبه، جمعه. یعنی اگه از این طرف از یکشنبه عصر راه افتاده باشین به سمت شمال، از اون ور هم شنبه رو مرخصی بگیرین چون جمعه شب جاده جالوس جاده نیست... تازه می تونین هفته ی بعد رو هم بچسبونین به محرم و صفر و دهه فجر و شب عید و بعد هم یک ماه تعطیلات عید!


حالا قضیه ی آزاردهنده ها چیه؟


اول اینکه تو پست قبلی به جای غذا نوشتم قضا. یعنی سوادم ته کشیده؟ با کامنت حمید عزیز به این نتیجه رسیدم که نه! اتفاقاً خیلی هم خوبه. چون دارم به آلمانی درس می خونم، یه زبون جدید هم این ترم یاد گرفتم، در اولین فرصت ممکن هم می خوام برم دنبال تافل. همزمان اینجا و اونجا هزاران کلمه فارسی نوشتم و فقط یه غلط املایی پیدا شد. بنابراین دیار غرب چندان هم تأثیر منفی روی من نگذاشته.


دوم اینکه دِرِک فوت شد. بازیگر نقش کارآگاه درک دیروز پریروز در سن 85 سالگی به رحمت خدا رفت. فقط ما ایرانی ها نیستیم که می شناختیمش، آلمان ها این سریال رو مجموعاً به 108کشور فروختن!

خدا بیامرزدش، یادگاریش برای ما این شد که هنوز هم گاهی مامان رو صدا می کنم دِرک!! خب تقصیر خودشه!


سوم اینکه یکی از درسهام رو حذف کردم و با این حساب، رؤیای 7درس در یک ترم (در فوق) برای همیشه از بین رفت. رکورد 7درس در یک رشته ی ارشد دست یه ایرانی دیگه بود که می خواستم روش رو کم کنم، اما نشد. اما چون طرف الآن رفته ایران، بعداً دروغکی بهش می گم که منم 7تا پاس کردم...


چهارم اینکه چند روزه که دوباره کمرم درد گرفته. اوائل ترم هم درد داشتم، فکر کردم اگه از صندلی ساده استفاده کنم، بهتر می شه. بهتر هم شد، اما حالا دوباره شروع شده.

والا من جوونم واسه این مریضیا.


پنجم اینکه چند وقته هر وبلاگی رو می خونم، یه کامنت می ذارم پر از فحش و فضاحت. دست خودم نیست، نمی دونم چرا نمی تونم خودمو کنترل کنم. عصبانی می شم و حرفشون رو قبول نمی کنم (التبه اونا هم حرف منو گوش نمی دن!). این غیرت و حمیت جوونی هم ما رو کشته. شاید هم اسمش رگ سیدی باشه!

به هر حال از همه ی دوستانی که مشمول فحاشی ما شدن، عذر می خوام.


ششم اینکه پیش بینی هواشناسی این بود که دما برسه به منفی پنج درجه. اما نرسید! خب اینم آزاردهنده ست دیگه، اگه همه اروپا یخ بزنه، اونوقت به جای اینکه فقط پول تولید و حمل نفت رو به ما ایرانی ها بدن، یه کم دیگه میذارن روش.


هفتم اینکه می گن خانم ها بیشتر مراقب سلامتی هستن. نه دیگه! یه استاد خانم داریم که دو هفته طول کشید تا سرماخوردگیش خوب بشه. والا من که جوون عزب هستم، یه هفته ای تونستم خودم رو درمون کنم. تازه خودش فکر می کرد خوب شده. آخه شما که خوبِ خوب نشدی، واسه چی ادای دانشجوها رو در میاری و با دوچرخه میای دانشگاه؟ والا اون باد سرد صبح آدم سالم رو هم مریض می کنه. نتیجه این که ما اون روز به جز تماشای سرفه کردن و فین کردن، بهره ی دیگه ای از کلاس نبردیم.


هشتم این که الآن پام رو چسبوندم به شوفاژ، اما سرد شده. یعنی که وقت خوابه.


------------------------------------

همون موقع نوشت:

واقعیت اینه که این پست بزرگ ترین ماجرای سانسور خبری و اطلاعاتی در تاریخ وبلاگ نویسی بنده بود! اومده بودم که حرف دلم رو بزنم، اما دیدم حرف دل مال دل ِ...


پروژه تحویل شد


با سلام و صد سلام!

همون طور که مشاهده می کنین، اخلاقم بعد از تحویل پروژه بسی بهتر شده. اما از همین الآن گفته باشم: چهار هفته دیگه باید همین پروژه رو در بیست دقیقه ارائه کنم و بدتر اینکه باید بیست دقیقه هم دفاع کنم. بعداً نگین باز چرا داری غُر می زنی...


آشپزی هم تو این زندگی تنهایی واسه خودش عالمی داره. با این تذکر که همیشه هم شام خوشمزه ندارم، شما رو به دیدن این قضای ابتکاری و این تهدیگ خوشمزه دعوت می کنم. امشب هم زرشک پلو با تخم مرغ داریم!


گوگل کروم از شکل بتا دراومده. بهتون پیشنهاد می کنم دانلود کنین و یه کم باهاش بازی کنین. به نظر چیز جالبی میاد. البته من هم حوصله یادگیری فرآیندهای ظاهراً جدیدش رو ندارم، اما جذاب بود. البته حالاحالاها فایرفاکس در دل ما جا خواهد داشت.


این رو (باز هم) از وبلاگ ضدتقلب خوندم. عجب وضعی شده! خودم هم تبلیغات فروش پایان نامه رو دیده بودم، اما انگار کسب بزرگتری شده، نسبت به اون چیزی که فکر می کردم.

البته من هم از پایان نامه ی لیسانسم راضی نبودم، اما وقتی نحوه کار بقیه رو دیدم و بدتر از اون، حالا که می بینم می شه پایان نامه رو خرید...


دیروز ساعت 4 بعد از ظهر که رفتم پروژه رو تحویل بدم، راهنمای من که راهنمای سه نفر دیگه هم بود، گفت تو نفر دوم هستی که تحویل دادی! از اولش می دونستیم که این روز باید تحویل بدیم، اما چند روز پیش به همه میل زدن که تا ساعت 6 بعد از ظهر فرصت دارین و لازم نیست صبح ِ اول وقت تحویل بدین. حالا فهمیدم که آلمانی ها هم بدتر از ما پروژه رو دقیقه ی آخر انجام میدن.

وقتی رفتم یه چیزی شبیه تَلق (اینجوری نوشته می شه؟) و شیرازه واسه پروژه بخرم، یاد اون وقت ها افتادم که همیشه در آخرین دقایق تحویل کار، یه نفر داشت تو سایت دانشکده پروژه رو سرِهم می کرد و همگروهیش از دکه ی روبروی ساختمون ابوریحان زنگ می زد که: تلق و شیرازه چه رنگی بخرم؟!...


تو این هفته ی اخیر هر شب از لحظه ای که می خوابیدم تا صبح که بیدار می شدم، مشغول خواب دیدن بودم. خواب همه چیز رو دیدم، خارجی و ایرانی، غمگین و شاد... از همه بهتر اون خوابی بود که دوباره اومده بودم تهران اما به کسی نگفته بودم. موبایلم رو گرفته بودم دستم، داشتم زنگ می زدم به این و اون که خبر بدم من اومد، برنامه های شب ها رو ردیف کنین و... آخییییییی


پستِ چند شب قبل از امتحان


جمعه باید اون پروژه ای رو که 10 هفته خواب رو از من گرفته تحویل بدم. واسه این که به سرنوشت دوستانی که از روی عادت در تمام شب های امتحان آپ می کنن، اما وقتی امتحان نیستش، کرکره رو می کشن پایین و باید همه بیان کامنت التماسی بذارن که آقا بیا آپ کن... دچار نشم، گفتم بیام مثل بچه ی خوب دو شب قبل از شب تحویل پروژه آپ کنم.


عید سعید قربان بر همه ی دوستان مبارک باد.

این عید قربون امسال یه خاطره ای برای من شد که احتمالاً حالا حالاها هر عید مذهبی دیگه که برسه، یادش می افتم. قبل از اینکه تعریف کنم، لازمه تذکر بدم که عید قربان در سرتاسر عالم اسلام روز شنبه بود اما ایران طبق معمول یک روز بعدش.

شنبه ظهر سر یکی از کلاس هام بودم. منم که هیچ وقت حساب اعیاد مذهبی رو نگه نمی دارم... خلاصه یه دختر ترک که شما هم اگه ببینینش عمراً بگین مسلمونه (منو باش دارم خودمو با شما مقایسه می کنم، حداقل تجربه من که تو این مدت تو تشخیص این چیزها بیشتر شده!) اومد جلو گفت احمد عیدت مبارک! هی گفتم هان؟ چی؟ کدوم عید؟ گفت عیده دیگه، عید کوربان. من از صبح تا حالا 4 تا اس ام اس تبریک گرفتم، مگه برای تو تبریک نفرستادن؟ من هنوز نمی فهمیدم چی میگه... گفت مگه تو مسلمون نیستی؟! اینو که گفت یهو برق از کله ام پرید! رفتم تو فکر دین و... بالاخره جرقه زد و مغزم روشن شد.


نتیجه اول اینکه باباجون حداقل شماها یه روز زودتر به من خبر بدین که من اینجوری تو دانشگاه ضایع نشم. نتیجه دوم، برای صدهزارمین بار: دین داری به ظاهر آدم نیست. خدا رو شکر 20سال تو مملکت خودمون زندگی کردم و به طور کامل آموزش دیدم که هر کی جانماز آب می کشید، بهش اعتماد نکنم. اما اینجا هنوز خیلی مونده تا یاد بگیرم هر کی ظاهرش اسلامی نباشه، ممکنه مسلمون باشه...

(آقایی که داشتم ابتدای پست بهت تیکه مینداختم! این درس برای بنده و شما بسیار مهم بود.)


اخبار 16آذر رو می خوندم، خاطرات سال 85 کاملاً زنده شد. در آهنی خیابون 16آذر باز هم شکست. اون دفعه هم تا لحظه ی آخر که کاملاً از هم دررفت، باورم نمی شد که درب آهنی رو می شه با دست شکست! پیش خودم گفتم دفعه ی بعدی حتماً محکم می سازنش که دیگه نمی شکنه. اما انگار ربطی به کیفیت نداره. تا وقتی اراده باشه، همین کافیه...

شاید هم باید اسم خیابون رو عوض کنن، البته از رئیس جدید دانشگاه بعید نیست که پیشنهاد انتقال دانشگاه تهران از کنار خیابون 16آذر رو بده!!


خب دیگه. واسه دو شب مونده به امتحان کافیه! ایشالا پست بعدی، شب امتحان! نه نه. شوخیش هم زشته...

دعا کنین ما این پروژه رو با سلامتی تحویل بدیم و یک شب با آرامش سرمون رو بذاریم رو بالش.


(راستی کسی جواب نداد که چرا rss اینجا خراب شده؟ بالاخره شماها می تونین فید اینجا رو بخونین یا نه؟)


Nikolausparty!


سلام دوستان.


فردا شب به مناسبت نزدیک شدن به اعیاد پیش رو(!)، محفل اُنسی با حضور اقشار مختلف دانشجویان همیشه حاضر در صحنه و پشت صحنه برگزار خواهد شد. بدین منظور بنده امروز تا آخرین لحظات ترک دانشگاه شاهد ورود 4 کامیون بزرگ Warsteiner به صحن دانشگاه بودم. اینو گفتم که اگر روز قیامت این غربی های پدرسوخته گفتن ما اون شب نخوردیم، و بنده هم به خاطر منافع شخصی و گروهی سکوت کردم، شماها شهادت بدین تا اینها به سزای اعمالشون برسن!


دیشب برای اولین بار آدرس اینجا رو به بِست فِرِندم دادم (این لغت بست فرند رو از برخی وبلاگ های معلوم الحال و غربزده عاریه گرفتم!). نمی دونم چرا قبلاً بهش نگفته بودم. البته حیف شد، کاش یه کم پشت سرش غیبت می کردیم، بعدش که دلمون خنک شد، آدرس رو می دادیم.


یه آقایی به اسم دکتر قنادیان از Mercer University آمریکا، در مقاله ای در ابتدای سال 2001، پیش بینی های اقتصادی جالبی کردن که خیلی نزدیک به شرایط فعلیه. حتی از صندوق هایی اسم برده که همین روزها همه جا بحثشون هست و به عنوان عامل ورشکستگی خیلی از بانک ها و صندوق ها شناخته می شن. تو اون مقاله گفته که باید روی کار اینها نظارت دولتی صورت بگیره، مگرنه ما رو سمت بحران مالی بزرگی پیش می برن.

تا حالا چند تا پیش بینی بحران مالی پیدا کرده بودم، اما این یکی از همه قدیمی تر بود، حتی قبل از حملات 11 سپتامبر نوشته شده.


خوشحالم که بحث کاهش ارزش یورو که در چند پست پیش نوشته بودم، حالا در بالاترین سطح کشور مطرح میشه. و البته خوشحالم که معلوم شد اگر ارزش دارایی های یک کشور کم بشه، به نغع مردم هستش!!

والا منم همینو می گم، پول چیه؟ چرک کف دست...


یه هفته می شه که دارم فکر می کنم یکی از درس هام رو حذف بکنم یا نه. احتمالاً اگر به جای این همه فکر کردن، همون درس رو می خوندم، الآن واسه امتحانش هم آماده شده بود.

اما جدی اعصابم رو خرد کرده. احتیاج به یه مشاور خوب دارم، اما همه به جای نظر دادن، همون توصیه نامه ها و قوانین دانشکده رو برام تکرار می کنن.


به علت شکایات رسیده، سعی می کنم طولانی ننویسم.


اینم از راهپیمایی بروبچ با صفای چپ. زنده باد پرچم سرخ! ترسیدم برم جلوتر عکس بگیرم. گفتم حالا دعوا می شه، بعداً می گن با دخالت عوامل لباس شخصی و جاسوس های بیگانه، تجمع آرام دانشجویان به خشونت کشیده شد...


اگر گاهی خلاصه و سربسته اشاره می کنم، ببخشید دیگه. اما انتظار من هم اینه که شما اونقدر با دنیای دور و برتون آشنا باشین که هر اشاره ای کافی باشه.


---------------------------------------------


چند دقیقه بعد:


فرا رسیدن 16 آذر، بر همه ی دانشجویان و دانشجو-دوستان مبارک باد!


بعد از 10روز


سلاااااااااام. به به، چه عجب از این طرف ها!


شدیداً پوزش می خوام به خاطر ناهماهنگی ها و نارسایی ها و بدقولی های این مدت. خب اگه بگم درس داشتم که باز می گین هر روز بهانه ی یکی از درس ها رو میاره...

اما جدی می خوام این ترم 7تا درس پاس کنم، خب کار سختیه، در مقابل 4تا درس ِ ترم پیش.

این ترم که دقیقاً نصفش گذشت، باور کنید اگه ترم بعدی رو هم با همین فشار برم جلو، فوق لیسانس تمومه! مجموعاً 13تا درس در دو ترم، بعدش فقط می مونه دو تا پروژه ی خفن.


قبل از آغاز هر بحث دیگه ای باید سالروز میلاد با سعادت داش حسین رو تبریک بگیم و به همین مناسبت اولاً بابت زحمات خستگی ناپذیر اما کم نتیجه در دو سال اخیر تشکر کنیم و ثانیاً (در رابطه با همون اولاً) از ایشون بخوایم که بیا و آقایی کن و دست از سر اون یه دونه ماشین بابای ما بردار. آخه اون حیوونکی که جای تو رو تنگ نکرده، چی کارش داری؟!


سه شنبه ی گذشته در دانشگاه تریبون آزاد بود. البته من هم تازه یه ساعت پیش فهمیدم، چون سه شنبه از خونه بیرون نرفتم، از بس که کار داشتم و شب هم نخوابیدم تا چهارشنبه صبح که 3تا کلاس پشت هم داشتم و بعدش هم پروژه گروهی تا اینکه بالاخره ساعت 10 شب رسیدم خونه و بالاخره سر بر بالین...

داشتم تریبون آزاد رو می گفتم. موضوع: اعتراض به سختی دوره ی لیسانس!! البته من هم وقتی برنامه ی لیسانس رو می بینم، تا حدودی بهشون حق می دم. اما اولاً کسی که می خواد از یه دانشگاه خوب لیسانس بگیره، باید یه فرقی با بقیه داشته باشه، ثانیاً من اگه جای اونا بودم، به جای 6 ترم، تو 7 ترم تموم می کردم که کمتر بهم فشار بیاد. نمی دونم، شاید هم من اشتباه می کنم و اونا توجیه دیگه ای دارن...

اصولاً دوره لیسانس ما رو هم می شد در 6 ترم خلاصه کرد، درسته؟ به نظرم اگه از اون 140واحد، دروس عمومی (20واحد) و بعضی دروس اضافی دیگه مثل شیمی و محاسبات عددی و استاتیک و مقاومت و ... رو حذف کنیم، یه مهندسی صنایع خالص ِ سه ساله از توش درمیومد.


یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای آلمان، یه شعبه ی آزمایشی افتتاح کرده، به نام future store. حالا فکر نکنین آلمان ها خیلی نابغه هستن ها! تو کره ی جنوبی خیلی وقته که این فروشگاه ها راه افتاده. به قول یکی از استادها: مدت هاست که ژاپنی ها دارن با گوشی همراه، تلویزیون تماشا می کنن، اما ما در آلمان هنوز با UMTS درگیر هستیم!

داشتم فروشگاه رو می گفتم: باید یه گوشی همراه داشته باشی که دوربین و بلوتوث داشته باشه. از بارکد جنس عکس می گیری و می فرستی به پورتالی که موقع ورود برات ایجاد شده. بعداً هزینه خرید از حساب بانکیت کسر می شه. آخرش اینکه فروشگاه کارمند و صندوق دار نداره. البته راه های بهتری وجود داره، چون این قضیه ی عکس گرفتن از بارکد محصول و کلاً استفاده از گوشی موبایل، بدجوری تو ذوق می زنه. وقتی با یکی از دانشحوهای دکتری که اشراف خوبی به این مسأله داشت صحبت می کردم، به این نتیجه رسیدیم که احتمالاً این روش فقط برای کوتاه مدت هستش و به زودی با چیپ های RFID تعویض می شه. بهترین روشی که فعلاً اختراع شده همینه: جنس های مورد نظر رو میذاری توی سبد، سبد رو از داخل گیت عبور می دی و تمام اجناس در یک لحظه لیست می شن.


جدیداً یه روش خوب برای علاقه مند شدن به درس پیدا کردم: موقع درس خوندن به خودم تلقین می کنم که دارم با این کار یه چیز جدید و مفید یاد می گیرم، یه علم جدید، یه تکنولوژی جدید، خلاصه یه چیز خوب. باور کنید نتیجه می ده! انگیزه ی خیلی خوبیه، به خصوص وقتی که آدم حوصله ی یه درس خاص رو نداشته باشه.


یه مشکلی با وبلاگ خودم پیدا کردم: من اینجا رو هم با rss آبونمان کردم. اما نمی دونم چرا در دو پست اخیر، آر اس اس خونده نمی شه. شماها هم جدیداً فید اینجا رو نمی بینین؟


آقا اینم مبارک باشه. شما قول بدین دشمن رو شکست بدین، منم قول شرف می دم که در دوره ی سازندگی مفصل خدمت برسم!


با این وبلاگ خیلی حال کردم، دمشون گرم. گرچه خود ما هم قراره یه عمری بقیه رو با عنوانمون خَر کنیم و همین الآنش هم برخی آقای مهندس رو به ما می بندن، اما خیالی نیست. قطعاً به نفع همه هست که راست از دروغ جدا بشه. حساب آدم دانا باید از نادان جدا بشه، حتی اگه نادان مدرک دکتری داشته باشه. چقدر خوب شد که در چند ماه گذشته این شوک به جامعه ی ایران وارد شد: هر دکتری را فقط به خاطر مدرکش تحویل نگیریم. چقدر این قضیه شبیه سوژه ی فیلم مارمولک شده! نه؟


برف! برف نگو بلا بگو! شوخی می کنم. برای من که قشنگ بود، خدا رو شکر شوفاژ روشنه و تا وقتی آب گرمه، باکی از برف نیست! از جمعه ی هفته ی پیش شروع شد که من از دانشگاه رفته بودم خرید خونه، و موقع برگشتن این عکس رو گرفتم، البته نمی دونم چرا دونه های برف توش پیدا نیست! خلاصه تا روزهای بعدش هم هی برف اومد، کم کم و زیاد زیاد، تا اینکه اینجوری شد. امروز صبح هم دوباره اومده، این هفته هم قراره باز برف بیاد. جالبه که من زمستون پارسال حتی یک بار هم برف ندیدم.


زنده ام


من زنده ام! اما زیر برف گیر کردم، نمی تونم آپ کنم. ایشالا پنجشنبه شب توضیح می دم.