بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

پلی تکنیک تا هامبورگ

سلام.

 

شنبه رفتم یکی از دانشگاه های هامبورگ. چرا؟ یادتونه اون موقع که کنکور داده بودیم و همون روزی که دنبال آشنا تو سازمان سنجش می گشتیم که رتبه هامونو یه روز زودتر بفهمیم، رفتیم دانشگاه علم و صنعت؟ امیرکبیر هم رفتیم... از این برنامه های معرفی رشته و اینا.

 

یادمه تو امیرکبیر برای معرفی رشته مهندسی صنایع، دکتر سیروس و دکتر کریمی و خانم رَستاد(کارمند آموزش) نشسته بودن اون بالا و حرف می زدن.

اون موقع به نظرم اومد که چرا کارمند آموزش رو همراه دو تا استاد فرستادن؟ بعد از ۴سال فهمیدم که مفیدترین و مؤثرترین آدم توی اون دانشکده لعنتی که هیچ کس توش کار نمی کرد، همون خانم رستاد ِ.

دکتر سیروس از همون موقع خوب بلد بود که از صنایع چه جوری تعریف کنه. نمی دونم چرا همیشه منو تحویل می گرفت، البته فقط بیرون کلاس. دو تا درس آسون باهاش برداشتم، هر دو رو فکر می کردم ۲۰ می شم، هر دو رو بهم ۱۵ داد!

دکتر کریمی وقتی اون روز شروع به صحبت کرد، یه حسی بهم می گفت این آدمی ِ که حوصله دانشجوها رو نداره. بعداً فهمیدم که آدم شناس خوبی هستم. الآن که رئیس دانشکده شده، خبر ندارم که اوضاع چه جوریه.

 

خب برگردیم به هامبورگ. اولین چیزی که به شدت توجه منو به عنوان یه پلی تکنیکی اصیل و آشنا به مسائل امنیتی(!) جلب کرد، این بود که دور دانشگاه نه دیوار داشت، نه نرده، نه حصار، نه نگهبان. حتی در ورودی هم نداشت! من اول یه کم این ور اون ور رفتم تا در رو پیدا کنم، بعد یه گروه دانشجو دیدم که دارن می رن تو. منم سریع دنبالشون رفتم. بعد فهمیدم که فرقی نمی کنه از کجا بریم. از هر جایی از خیابون های اطراف می شه رفت تو.

از فضای داخلی و ساختمون هاش تعریف نمی کنم، چون هم شماها دلتون آب می افته، هم من حسرتش رو می خورم...

من همیشه معتقد بودم که نوع مدیریت مهمتر از بودجه است. ولی خب باید اذعان کنم که در یکی از بروشورها، بودجه دانشگاه رو ۵۵میلیون یورو نوشته بود. آخرین آماری که از پلی تکنیک دارم، یک پنجم این مقدار بود، تازه دانشجوهای اینجا نصف پلی تکنیک ِ.

جا داره من هر روز این کلام دکتر مرعشی رو تکرار کنم که:

وقتی نفت ۷دلار بود، ما جشن عاطفه ها داشتیم، ۷۰دلار هم که بشود(که بعداً شد) خواهیم داشت، بشکه ای ۲۰۰۰دلار هم که بشود، باز هم جشن عاطفه ها خواهیم داشت!

من با جان و دل به این حرف استادم اعتقاد دارم.

 

حرص نخوریم، موهامون سفید می شه...

 

فیلم «خون بازی» رو دیدین؟ به نظر من جا داره به باران کوثری اُسکار بدن. واقعاً هنرمند ِ.

 

یه چیزی هم می خواستم از افغانستان تعریف کنم. چون دفعه پیش که از افغانستان تعریف کردم، با غلیان احساسات خوانندگان مواجه شدم. اما بسه برای امروز، دفعه بعدی تعریف می کنم...

 

اومدم، شلوغ نکن

خوبه این پسر یاد ما میکنه، مگرنه که از هیشکی صدا درنمیاد. می خوام این کنتور بازدیدکننده ها رو حذف کنم که یه وقت کسی رودربایستی نکنه...

 

خوبین؟ خوشین؟ چه می کنین؟ شنیدم دمای هوای تهران بالاخره امروز یه کم شبیه پاییز شده. عوضش اینجا هر شب صفر ِ. الکی زود زمستون شده. دفعه آخر که رفتم بیرون بدوم، حسابی خورد تو ذوقم، از بس که سرد بود. این حمید هم که نیست پایه باشه با هم بریم.

 

آهای شماهایی که نشستین تو ایران، خیلی حال می کنین اینقدر نفت رو گرون می فروشین؟ فکر ما رو هم بکنین که اینجا باید بنزین بریزیم تو ماشین. گرونِ برادر!

 

امروز رفتیم بیرون شهر، سرد! نمی شد راه رفت. عکس هم انداختم، اما الآن حال ندارم بگردم و آپ کنم و لینک بدم و...

 

دفعه پیش گفتم جک دارم؟ باشه. باادبی یا بی ادبی؟ اُکی، باادبی:

بچه هه به دوستش می گه بابای من خیلی ترسو ِ.

-چرا؟

-آخه هر شب که مامانم خونه نیست، بابام میره خونه همسایه می خواب ِ.

 

اَی آدم زورش میاد وبلاگ بنویسه. همچین یه روز که ننویسی، پشتت باد می خوره، اونوقت هر روز دوست داری یه جوری از زیرش دَر بری...

 

تا پست بعدی، فعلاً بای.

 

بعد از امتحان

سلام به همه دوستان،

 

از دیروز تا حالا کلی احساس سبکی می کنم. این امتحان لعنتی همه ی فکر منو مشغول کرده بود. الآن دو ماهه که اومدم، تو این مدت فقط داشتم به همین فکر می کردم.

وقتی از امتحان برمی گشتم خونه، حس می کردم انگار دیگه هیچ کاری اینجا ندارم و باید زودتر برگردم تهران!

 

خلاصه که دلم بدجوری برای همه تنگ شده. بدجور. به خصوص وقتی یه آهنگ تند، یا کلاً شاد می شنوم، حواسم پرت می شه. حالا تهران هم که همیشه از این خبرها نبود، ولی خب آدم خودبه خود، اول یاد لحظه های خوشی می افته، منم که عاشق شلوغ کاری و سروصدا...

 

حالا وقتم آزاد شده. معلوم هم نیست. شاید امروز عصر یه خرده برنامه ام رو به راه بشه، یا حداقل خودم بفهمم که اینجا چی کاره ام.

می خواستم بگم که از این به بعد بیشتر می تونم آپ کنم. اما برای هر روز قول نمی دم. چون احساس کردم بعضی ها عقب می افتن و...

 

کارهای عقب مونده چی بود؟ یکی اینکه باید جزوه کارگاه ریخته گری رو با میل بفرسم. عزیز من، من که یه بار تابستون فرستادم، چرا پاکش کردی؟ باید برم ببینم تو سی دی هام پیداش می کنم یا نه.

دیگه اینکه باید کلی ایمیل رو جواب بدم. همه رو حواله کرده بودم به زمان بعد از امتحان.

 

یه چیز دیگه هم داشتم که بگم، اما الآن حالشو ندارم. جک آلمانی هم دارم، ولی بی مزه بود، نگفتم.

 

فعلاً قربون شما

 

با سلام

چطورین؟ میان ترم ها که هنوز شروع نشده، پس چرا قیافه هاتون همچینه؟

 

این هتل رو دیدین؟ این هم سایت رسمی ش ِ. عجب، این جماعتی که یه روزی بهشون می گفتن ملخ خور!

تا حالا می گفتن کشور امارات بالاترین سرانه تولید ناخالص داخلی رو در جهان داره، حالا دیروز یه گزارش خوندم که نخیر، قطر از اون هم بالاتر رفته: ۶۸هزار دلار درآمد سالانه برای هر نفر! توی دنیای اقتصاد بود، ولی نمی تونم لینکشو پیدا کنم.

 

داشتم هتل رو می گفتم. چند تا گزارش ازش دیدم. به غیر از امکانات امنیتی، از همه ی سوراخ-سمبه هاش تو گزارش ها فیلم گرفته بودن. همین قدر از من قبول کنین که ساختن چنین بنایی، باورنکردنی ِ. تأمین بودجه و مدیریت ساخت از طرف دولت امارات انجام شده، مقدار هزینه ها رو هم هیچ وقت اعلام نکردن. گزارشگر آلمانی می گفت از نظر ما بیش از ۳.۵میلیارد یورو هزینه داشته، یعنی بیش از ۵میلیارد دلار. عجب، این جماعت!

 

ولش کن، به کار خودمون برسیم...

 

فوتبال دوستان عزیز، آیا یه این توجه کرده بودین که: پارسال این موقع تیم هامبورگ ته ِ جدول بود، همین که سقوط نکرد، خیلیه. انگار همه مشکلات تقصیر کاپیتان تیم ملی ما بود، نه؟! آخه الآن همون تیم با فاصله ی ۲امتیاز، در رتبه دوم جدول ِ، خیلی هم امید دارن که قهرمان بش.

 

راستی پرسیدن اون امتحان آلمانی که من باید بدم، چیه؟

اصولاً یه چیزی شبیه تافل ِ، تافل برای خیلی از دانشگاه های انگلیسی زبان، ملاک ِ، این یکی برای دانشگاه های آلمانی. ۴تا بخش داره:

۱. درک متن، که خودش ۳قسمت ِ.

۲. بخش شنیداری(چی بهش می گفتیم تو فارسی؟) که این هم ۳قسمت ِ.

۳. نوشتن انشا (تافل هم از اینا هم داشت؟)

۴. صحبت کردن، ۷قسمت داره.

عجیب تر و سخت تر از همه، بخش صحبت کردن ِ. اولاً که هفت قسمت ِ، یعنی زیاده. باید راجع به هفت موضوع، بعضی رسمی و بعضی دوستانه، صحبت کنیم. ثانیاً اینکه با ممتحن(اون ممتحن نه!!) صحبت نمی کنیم، صدامون روی نوار ضبط می شه و فرستاده می شه به شهر هاگن، اونجا تصحیح می شه.

امتحان حدود ۵ساعت طول می کشه. بقیه اطلاعات اینجاس. توصیه می کنم یه نگاه بندازین، خدا رو چه دیدین...

 

اومدم یه عکس جدید از خودم بذارم، دیدم می گن چه خبره، چقدر از خود متشکر ِ که هر هفته یه عکس از خودش می ذاره...

گفتم یه عکس از مامان و بابا بذارم. اصولاً سرگرمی این روزهای من با اینا، سر ِ پول ِ. میگم آخه پدر من، از مرداد تا حالا منو تحریم کردی...

اون خرج ها هم که خودتون می دونین، از پس انداز مبارک خودم بود.

خیلی بد ِ که آدم آویز یکی دیگه باشه. چیه؟ حالا چرا همچینی نگاه می کنی؟ قیافه نگیر بینیم بابا! خود تو هم اگه بابات نبود، الآن جات وسط خیابون بود! نه، خداوکیلی...

 

هفته نامه

با سلام خدمت خوانندگان محترم هفته نامه ی احمد.

 

این تبلیغ این بالا از کجا اومده؟ اصلاً با اجازه ی کی اومده؟

 

عرضم به خدمتتون که کلاس صبح تا ظهرها، سه شنبه تموم شده. اینم عکسش.(دومی از راست، معلممونه) شکر خدا این دفعه دیگه فاصله، خانم ها اینور- آقایون اونور و... همه چی رعایت شده.

برای ماه بعد هم ثبت نام کردم. از فردا شروع می شه. احساس می کنم واقعاً تأثیر داشت.

اون یکی کلاس ِ بعد از ظهرها هم که سر ِ جاشه. تا دو هفته دیگه. ۱۵روز مونده تا اون امتحان لعنتی. گاهی بدجوری ناامید می شم. میگم ولش کن، قبول نمی شم...

 

دیشب ساعت ها رو کشیدن عقب، حالا زرتی شب می شه! نمی دونم این چه رسمیه. چه کار مزخرفیه. بابا ما دو سال این کار رو نکردیم، هیچ اتفاقی نیفتاد. تازه خیلی هم به نفع کشور شد!! باورتون نمی شه؟

 

من در یه حالت، حالم از آدم ها به هم می خوره، حتی اگه دوست خودم باشه. این که یکی بخواد دهنشو بچسبونه در ِ گوش من، یعنی که بقیه نشنُفَن، اونوقت هی جُک بی تربیتی تعریف کنه، اونم پشت سرهم.

حالا اینا رو گفتم که بگم می خوام یه جُک آلمانی تعریف کنم:

شما خوابیدین تو تختخواب... تلفن زنگ می زنه. خانم گوشی رو برمی داره، میگه باشه،‌ اشکالی نداره...ازش می پرسین کی بود. می گه: شوهرم بود، گفت که دیرتر میاد، چون با تو رفته بیرون یه قهوه بخوره!!

 

تو خیابون یه پسره رو دیدم، روی تی شرتش، عکس چه گوارا بود. یعنی این جوری به نظرم اومد. تعجب کردم. چند روز بعد دیدم تو یه برنامه ورزشی تلویزیون، مجری یه پیراهن درآورد، گفت اینا رو دیدین مُد شده؟ اینا چه مورینیو ِ! یعنی کله ی خوزه مورینیو رو ورداشتن، از اون کلاه کج ها گذاشتن رو سرش، چاپ کردن رو لباس ها. شده عین چه گوارا!

 

یه مدت تو روزنامه ها و تلویزیون اینجا دعوا راه افتاده بود که چرا یه خانومه تو یه برنامه ی زنده، گفته که نازی ها خیلی هم بد نبودن، چون مثلاً اتوبان ها رو برای اولین بار در آلمان ساختن...

حالا من قضاوتی ندارم، چیزی که معلومه، اینه که هیتلر، خودش آلمان رو ساخت، خودش هم نابودش کرد.

اما اینکه بالاخره اتوبان رو کی ابداع کرد(اصلا این کلمه ی Autobahn که خودش آلمانیه!) به اینجا رسیدم:

اولیش قبل از هیتلر کلنگ خورده، بعد در دوره هیتلر افتتاح شده. اما هیتلر وقتی رأی میاره، ساخت ۲۰تا اتوبان رو شروع می کنه، واسه همین، همه فکر می کنن که ابداع یا اختراع هیتلر بوده.

حالا به ما چه!

 

یادم نمیاد چی دیگه می خواستم امروز بنویسم. حالا بقیه اش دفعه بعد.

 

فعلاً برام دعا کنین، یعنی برای امتحانم. امر ِ دیگه ای نیست.

خداحافظ