بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

پست سینمایی


سلام به سینما وستان.


امشب فیلم حکم رو تماشا کردیم. البته خودم قبلاً در سینما دیده بودم. قابل تحمل تر از فیلم رئیس بود (هر دو از مسعود کیمیایی). چند تا دیالوگ خوب داشت، که دقت می خواست، بقیه اش هم حداقل از نظر من بی معنی بود.

باید از بازی زیبای عزت الله انتظامی هم بگم، که البته توصیفش در حد و اندازه ی من نیست. ما کی باشیم که بخواهیم از بزرگان تعریف کنیم. همین قدر بگم که بیشتر وزن فیلم رو به دوش می کشید.


تا از سینما دور نشدیم، اینم بگم:

دیروز تبلیغ فیلم Body of Lies رو دیدم، با حضور گلشیفته فراهانی در کنار لئوناردو دی کاپریو، راسل کرو، و... به مامان گفتم بازی در همچین فیلمی باعث می شه به سرعت نقش های دیگه ای هم در هالیوود بهش پیشنهاد بشه، تبدیل به یه بازیگر بزرگ میشه و آینده ی خوبی در انتظارش هست.


امروز شنیدم که برای امضای قرارداد جدید می خواسته بره سفر که به موقع به راه راست هدایتش کردن!!


کسب اولین مدال کاروان ورزشی ایران رو تبریک می گم! اما طبق وعده، پست المپیکی باشه واسه بعد از اختتامیه. یهو دیدین ما اینجا فحش رو کشیدیم به سرتاپای ورزش ایران، اونوقت از فردا تمام کشتی گیرها طلا گرفتن!


یه مطلب سینمایی دیگه:

یکشنبه شب تلویزیون فلیم مونیخ رو پخش کرد، ساخته استیون اسپیلبرگ. اگه ندیدین،

موضوعش اینه که بعد از گروگانگیری سال 72 توسط گروه سپتامبر سیاه، موصاد تصمیم می گیره تلافی کنه و فعالان فلسطینی این گروه رو در اروپا از بین ببره. یه لیست 11 نفره تهیه می کنن و یکی یکی ترور می کنن... اما کار هر بار سخت تر شد، تا جایی که لیست کامل نشد، مأمورها یکی یکی کشته شدن، رئیس گروه هم به آمریکا رفت و این پروژه رو شکست خورده دونست.


قضاوت من قبل از دیدن فیلم این بود که اسپیلبرگ یهودی، حکماً یه فیلم ضدفلسطینی ساخته. اما بعد از فیلم باورم نمی شد که بیشتر، سیاست موصاد رو مورد انتقاد قرار داده، حتی مسخره کرده.

حتی در یکی از دیالوگ ها، یک مأمور موصاد به همکار متعصب خودش گفت:

تو فکر می کنی ریختن خون رو فلسطینی ها برای اولین بار ابداع کردن؟ فکر کردی ما خودمون اسرائیل رو چه طوری تأسیس کردیم؟!


پست سیاسی


سلام بر سیاست دوستان.


این پست کاملاً سیاسی است، یعنی منتظر باشید که لحنش از قبلی هم تندتر باشه! من با کسی شوخی ندارم ها!


یکی از دوستان در پست های قبلی گله کرده بود که چرا من هیچ اشاره ای به مسائل سیاسی روز  ایران نمی کنم. حق هم داره.

تازه این روزها جذاب تر از سیاست داخلی، نتایج کاروان ورزشی ایران در المپیک هستش. در مورد این یکی می شه یه رمان طنز نوشت. اما المپیک باشه برای بعد.


واقعیت اینه که صحبت و گله ی دوستمون، منو یاد وضعیت مستأصل خودم در سه سال پیش انداخت. همون موقعی که حنجره ی خودمون رو پاره می کردیم، اما فقط نتیجه عکس می گرفتیم. دوستان دانشگاهی یا رأی نمی دادند، یا به جناح رقیب رأی می دادند. حتی نزدیک ترین دوستان هم با نیشخندی از من عبور می کردن. اهل فامیل رو که دیگه نپرسید...


این بود که تصمیم گرفتم منبعد نظرم رو برای خودم نگه دارم. جایی صحبت خواهم کرد که گوش شنوایی باشد. سه سال پیش با هر کسی صحبت می کردم، انگار با دیوار حرف می زدم.

یقین دارم اگر همین فردا انتخابات در ایران برگزار شود، بسیاری با یادآوری خوشبختی بی حد و حصر مردم افغانستان و عراق، نوید حمله آمریکا را می دهند و "اگر شرکت نکنیم، حکومت فرو می پاشد...".


بله، این موج تحریم که سالهاست آغاز شده، هر روز ما را به این خوشبختی نزدیک تر کرده. و متأسفانه آثار این خوشبختی تا سال ها خواهد ماند.


خودتون قضاوت کنین. اگر فکر می کنین انتقادات کسی که حالا بیرون گود نشسته، مفیدتر از فعالیت های گذشته خواهد بود، اطاعت امر.


جمع بندی اینکه، من آماده ی نوشتن هستم. اتفاقاً این دل پر رو باید جایی خالی کرد. اما:

  1. این روزها خودتون به اندازه کافی انتقاد می شنوید. حداقل اینجا چند دقیقه ای خلوت کنیم. به فکر حفظ تماسمون باشیم.
  2. نمی خوام در آینده وبلاگ احمد رو با میزگرد احمد بهارلو مقایسه کنن. به خصوص که گاهی خبرها رو دیر می گیرم و شما فکر کنین من بخوام بر این اساس، اظهار نظر هم بکنم.
  3. مواضع من رو دوستان می شناسن. پس برای کی اینجا داد بزنم؟


امیدوارم از جملات پراکنده و سربسته در این پست، منظور من رو گرفته باشید.


گردنم درد گرفت پشت این مانیتور!


تولد


با سلام بر دوستان و منتظران.


فکر کنم این بحث رو دو سال پیش هم در آدرس قدیم بلاگ کردم. اینکه جوونی به سرعت میگذره و خبری از تحقق آمال و آرزوهامون نیست. هر چی بزرگتر شدیم، به عنوان حقیقت گرایی، از سر و تهش زدیم تا آسون تر بشه. آخرش؟


گند زدیم رفت با این زندگی کردنمون!

چند وقتی بود که باورم شده بود می شه برای زندگی برنامه ریزی کوتاه مدت کرد و اونقدرها هم که تا پارسال فکر می کردم، زندگی الکی الکی نیست. اما باز دوباره چند روز پیش یه چیزی از دستم در رفت. کلی نقشه و امید و کیسه هایی که دوخته بودم(!)، دود شد و رفت هوا.


به هر حال این 24امیش بود و بنده به بعدی ها هم چندان امیدوار نیستم.

اعصابم خرد شد! بقیه سوژه ها باشه برای بعد.


(خراب شدن اعصابم ربطی به فیلم ترسناکی که همزمان نگاه می کنم نداره. خانم، آقا! آخه چرا آدم می کشی؟! مگه مریضی؟)


ضربه روحی


سلام دوستان.


همین الآن یه ضربه روحی بهم خورده که می خواستم به خاطرش اینجا رو موقتاً تعطیل کنم. البته ناراحت نباشید، وضع درسی خوبه.

اتفاقاً بعد از همین ضربه روحی یه سری هم به سایت نمره ها زدم، دیدم دو تا نمره جدید اومده. فعلاً از چهار تا درس، سه تاش اومده که هر سه تا رو پاس شدم. یکیشون بد نمره داده، اما به دَرَک! دیگه بعد از چند سال، پوست ما کلفت شده.


ضربه روحی رو بی خیال، ایرون رو عشق است! آب و جارو کنین، چون النظافه من الایمان!


امروز صبح به خاطر یه کار کوچیک مجبور شدم بیام گوتینگن. الآن هم نشستم تو دانشگاه، بیکار. چون ادارات تعطیلن، آخه اینجا هم وقت نماز و ناهار دارن!

می گن آسمون همه جا آبی ِ...


خلاصه که یادداشت همراهم نیست، واسه همین باید فی البداهه شما خوانندگان محترم رو سرگرم کنم.


این چین چه می کنه در المپیک! واقعاً داره روی ایران رو کم می کنه!!
ماشاالله تعداد مدالهاشون هر ساعت زیاد می شه. من فکر کنم اینا یواشکی موقع تقسیم مدال ها، واسه خودشون کمیسیون برمی دارن!


من بالاخره نفهمیدم، بیام ایرون یا اینجا سیاسی بنویسم؟!


ستاره های هالیوود

سلام بر هالیوود-دوستان!


از اون خبرهای هالیوودی براتون پیدا کردم:

سه تا بازیگر تاپ آمریکایی پیدا کردم که اصلیت آلمانی دارن:


  1. بروس ویلیس: مادرش آلمانی ِ و پدرش یکی از نظامیان آمریکایی بوده که بعد از جنگ جهانی در چارچوب برنامه بازسازی مارشال در آلمان حضور داشته. عاشق یه دختر آلمانی میشه و... بروس هم در آلمان به دنیا اومده، اما بعد از دو سال میرن آمریکا. زبان آلمانی هم بلده.
  2. سَندرا بولاک (یا بالاک): من هم ازش خوشم میاد، البته با نگاه برادری! در شهر نورنبرگ به دنیا اومده و بزرگ شده. آلمانی رو هم توپ صحبت می کنه.
  3. لئوناردو دی کاپریو: مادرش آلمانیه. چند وقت پیش هم مادربزرگش فوت شد، همونی که لئوناردو به خاطر دیدنش مرتب به آلمان سر می زد. زبان آلمانی رو در حدی بلده که صحبت نکنه، سنگین تره!


می بینم که در جریان لحظه به لحظه مسابقات المپیک هستین! نه که این سه روز اول هم بیشتر مدال های شنا رو تقسیم کردن، صداوسیما هم حتماً پوشش خبری وسیعی ترتیب داده...!


آموزش های اخلاقی چین به مناسبت المپیک رو نگاه می کردم، جالب بود. تقریباً همه مردم پکن به نوعی مخاطب این آموزش ها بودن. مثلاً:

به مردم یاد می دادن که چه جوری با خارجی ها دست بدن. چه جوری سلام کنن...

به راننده های تاکسی غیر از چهار تا کلمه انگلیسی، یاد دادن (و البته اجبار کردن!) که هر روز ریش هاشون رو کوتاه کنن، موهاشون رو مرتب و کوتاه نگه دارن، شب ها در تاکسی نخوابن و...


اما از همه جالبت تر این بود:

می گفت مردم پکن عادت دارن که صف سوار شدن به اتوبوس رو رعایت نمی کنن، همدیگه رو هُل می دن و... واسه همین در هر ایستگاه دو نفر مأمور گذاشته بودن که صف ها رو مرتب کنن و مرتباً به مردم بگن که آرام باشین و هُل ندین و...

یکی دیگه هم تُف کردن به کف خیابان و پیاده رو بود. من قبلاً هم اینو شنیده بودم که چینی ها به این کار عادت دارن. حالا دولت تف کردن در پکن رو ممنوع کرده.


خلاصه دین دولتی دیده بودیم، حالا اخلاق دولتی هم دیدیم!


راستی چهارشنبه شب اثاث کشی کردم اومدم ورِ دل مامانم. فعلاً تا مامان هستش و درس هم تعطیله، یه خرده غذای خونگی بخورم و به خودم برسم. قدر غذای خونه رو بدونید!


بالاخره یکی از نمره هام اومد. زیاد نپرسید، پاس شدم! نمره اش مهم نبود، چون جزو درس های پیش نیاز بود و از کارنامه حذف می شه.

این سخت ترین درسم بود، همون انفورماتیک2 که تعریفش رو کرده بود. وقتی این رو پاس شدم، پس مطمئنم که بقیه رو هم پاس میشم.


اُلیمپیکس


می گن شیخ نبودا در سال 98 نمایندگی انحصاری پورشه رو گرفته و تونسته در مدت یک سال فقط 9تا ماشین بفروشه. آخی...

اما غصه عرب ها رو نخورید. همین شیخ در سال گذشته یعنی پس از 9 سال، با فروش 1200 خودروی پورشه، تبدیل به بزرگترین نمایندگی پورشه در کل دنیا شده! فکر کن هر کدوم از اون شاسی بلندهای سفارشی پورشه رو 400هزار دلار آب کرده، و روی هر کدوم 5درصد خورده باشه...


با سلام.


به سلامتی مسابقات المپیک هم شروع شد. بیخود به من فحش ندین، باور کنید من هم مراسم افتتاحیه رو ندیدم. قرار داشتم. به جان خودم ندیدم!


اما عجب ورزشگاه هایی ساختن! 40میلیارد دلار (و به روایتی یورو) در زیرساخت های ورزشی سرمایه گذاری کردن.

به مناسبت المپیک پکن، بریم چشمامون رو بکشیم!!


یار غار من دیروز رفت تهران. حیف شد. تنهاتر شدم. خدا رو شکر 6هفته دیگه برمی گرده.


یکشنبه صبح رفتم دور و بر خونه ی جدیدم رو گشتم. طبیعت قشنگی داره. جون میده واسه ورزش کردن. مجموعه ورزشی دانشگاه رو هم همونجا ساختن.

واقعاً جاتون خالی. اگه دوربین خریدم، حتماً عکس هاش رو می ذارم تا ببینین.


فعلاً همینو داشته باشین تا سر فرصت آپ کنم.


شهرفرنگ


سلام.


برای حفظ شهرفرنگ بودن مطالب اینجا، خبرهایی از تکنولوژی براتون آوردم:


اول اینکه امسال دهمین سالگرد تأسیس شرکت گوگل هستش. یه نگاه انداختم، دیدم درآمد سال گذشته این شرکت، برابر کل دارایی شرکت هستش! خدا برکت بده به مالشون...

در ماه سپتامبر به اندازه کافی راجع به تاریخچه گوگل خواهم نوشت، جوری که بیش از پیش از خوندن این بلاگ حالتون بهم بخوره!!


دوم. چند نفر در ایران صاحب خط تلفن سیار هستن؟ هان؟ شما که دو روز دیگه می خواین وزیر و وکیل بشین، یا خدای نکرده کارهای دیگه بکنید(!) باید کشورتون رو بشناسین.


امروز تلاش کردم جواب این سؤال رو پیدا کنم. خدا رو شکر در ایران (به قول دکتر داوودپور) چنان با کثرت اطلاعات مواجه هستیم که خدا می دونه. سروته سایت مخابرات و ایرانسل و تالیا رو گشتم، تا اینکه فهمیدم تا مهرماه سال گذشته، همراه اول و ایرانسل جمعاً حدود 25 میلیون مشترک داشتن. این دو شرکت اطلاعات جدیدتری ندارند!! تالیا هم کلاً نمی دونه مشترک یعنی چی! احتمالاً یادش رفته بشمره...


یه چیز جالب دیگه در مورد ایرانسل (باز هم مربوط به مهر86):

می گه ما از هر مشترک (که اون موقع حدود 5ملیون بوده) ماهیانه 11 دلار درآمد داریم. جمعاً در سال چقدر می شه؟ آفرین، 660ملیون دلار.

حالا درآمد دولت از بیش از 20ملیون سیم کارت دولتی چقدره؟


خب حالا فرض کن وزیر یا وکیل شدی. قطع برق هم تا اون زمان ادامه پیدا کرده! و می خوای به هر صورتی هست مشکل رو حل کنی.(چون با همین شعار رأی آوردی!) می دونی تولید برق ایران چقدره؟ چه نوع نیروگاه هایی داریم؟ سهم هر نوع نیروگاه در تولید کل چقدره؟ کدوم روش خوبه، کدوم روش بده؟


اولین جایی که آدم به عقلش می رسه تا اطلاعات رسمی رو پیدا کنه، سایت وزارت نیرو هستش. بنابراین من هم چند ساعتی داشتم سایت رو هم می زدم! همین قدر بهتون بگم که بعد از سال 84، گزارش عملکرد وزارت نیرو تهیه نشده! بدون شرح.


آهان راستی تا سال 84، ظرفیت اسمی تولید، 41هزار مگاوات بوده.


بگذریم از اطلاعات عمومی.


کتابخونه کماکان شلوغه. این جماعت بعد از امتحانات بیشتر درس می خونن! البته من هم از نیم ساعت بعد از امتحان آخر، کتابخونه بودم، تا همین الآن! معتادش شدم...


از دیروز شروع کردم به تحقیق کردن، برای ارائه. (کنفرانس دارم.) هیچ پیشرفتی هم نداشتم! هنوز موضوع ارائه رو نمی فهمم. فردا قراره برم پیش یکی از دانشجویان دکترا که در واقع مربی من برای ارائه حساب میشه. ببینیم چی می شه.


پایان ترم اول


سلام دوستان.


تا حالا اینقدر زورم نمیومد که آپ کنم... از دیروز تا حالا سرم خلوت شده، اما...


خدا رو شکر، دیروز آخرین امتحان رو به قول آلمانی ها نوشتم. از نظر ما پرونده ترم اول بسته شده، حالا این اساتید استکباری هر چی می خوان، بگن! می خوان پاس کنن، می خوان بندازن.


گفتم استاد استکباری، یاد شلوغی های پارسال افتادم. یه بنده خدایی یه پلاکارد رو آورده بود جلوی دانشگاه ما که نوشته بود: استاد آمریکایی، اخراج باید گردد!

حالا چه ربطی به دانشگاه ما و شلوغی ها داشت، نمی دونم.


آقا مرام یعنی این:

ساعت 1 به وقت تهران با موبایل خودت زنگ بزنی به موبایل من، حالم رو بپرسی!

بیشتر داری، روش بیا!!


تو این هاگیرواگیر امتحان آخر، روز چهارشنبه اثاث کشی کردم به خونه ی جدید. خیلی کار سختیه. شما یادتون باشه هیچ وقت موقع امتحانات دنبال این کارها نرید.

خونه ی جدید 2متر کوچیکتره، اما بهتر طراحی شده و وسایلم راحت جا می گیره. از همه مهمتر اینکه رو به خیابون نیست و سروصدا نداره. کاملاً برعکس قبلی، اونقدر آرامش داره که تعجب می کنم. انگار نه انگار که هزار تا همسایه ی دانشجو دارم. یه خوبی دیگه هم داره، اونم اینکه به جای اینکه با یه شرکت طرف باشم، مستأجر دانشگاه هستم.


می گم امتحان میان ترم هم چیز خوبی بود ها! اون موقع ها یه امتحان اضافه می دادیم، عوضش حجم مطالب برای امتحان پایانی کم می شد.

تو این دانشگاه اصلاً چیزی به عنوان میان ترم تعریف نشده!


داش حسین زنگ زده بود می گفت نیا تهران! بالاخره ما چی کار کنیم؟


زنده باد شب امتحان


سلام خدمت منتظران!


برای اولین بار دارم ادیتور بلاگ اسکای رو به طور کامل با فایرفاکس می بینم. انگار دیگه لازم نیست موقع آپ کردن از اکسپلورر استفاده کنیم. خدا رو شکر!

به هر حال، من که به چیزی دست نزدم، انگار بلاگ اسکای، خودش رو اصلاح کرده.


می بینم که فردا (چهارشنبه) تعطیلین. خوش بگذره. اگه رفتین شمال، یاد ما هم بکنین...


به سلامتی امتحان سوم رو هم امروز دادم. بدک نبود. سر جلسه، مرتب به ساعت سالن نگاه می کردم (ساعت مچی رو که طبق معمول جا گذاشته بودم!) و خداخدا می کردم که وقت امتحان تموم بشه. بیشتر دوست داشتم از شرش راحت بشم، تا اینکه نمره ی خوب بگیرم!

حالا فقط مونده امتحان آخر، جمعه.


زنده باد درس خوندن در شب امتحان! واقعاً هیچ چیزی به اندازه استرس، کارکرد مغز رو برای یادگیری بالا نمی بره. من برای همین امتحان امروز، شش روز وقت داشتم. روز اول رو خواستم صرف امتحان آخر کنم، بنابراین هیچ کاری نکردم! روز دوم سرما خوردم(!) و تا شنبه داشتم خودم رو دوادرمون می کردم. تازه از یکشنبه استرس شروع شد! اوه اوه! درسته که به آدم فشار میاد، اما عوضش کارآیی داره.


این شب ها خیلی یاد شب امتحان کنترل کیفیت آماری در ترم آخر با دکتر ف.ق. بودم. همون استادی که دوستان ارشد به خاطر امتحانش چند وقت پیش عزا گرفته بودن. پارسال همین موقع ها بود... عجب درس سنگینی بود، اونم برای وقتی که آدم بخواد در عرض مثلاً چهار روز همش رو یاد بگیره. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!


این جدا بودن سالن مطالعه خواهران و برادران در تهران هم نعمتی بود ها! جدی می گم...


آهان، سرماخوردگی رو داشتم می گفتم... وای وای. تو این گرمای وانَفسا، نمی دونم چرا سرما خوردم. سریع رفتم سوپر، هر چی میوه و قرص و ویتامین پیدا می شد، خریدم، اومدم خونه، نشستم به خوردن... آخرش نفهمیدم کدومش مؤثر بود، کدومش نبود.

اما این دفعه به تنهایی تونستم خودم رو درمون کنم. حالا شما هم اگه خدای ناکرده مریض شدین، از خودم بپرسین!


دفعه ی پیش که یک سال و نیم پیش سرما خورده بودم، آخر کار افقی شدم... بالاخره خان دایی جان به دادم رسید.


مناسبت ها


متأسفانه دفعه ی پیش یادم رفت بگم،

سالگرد ازدواج داش حسین و حنان خانم (با تأکید، خانم!) رو به شدت تبریک می گم!

امیدواریم یه روزی همه مردان و زنان جوان در این کره ی خاکی ازدواج کنن که در اون صورت، بسیاری از خانم های غیرجوان هم دچار بیکاری خواهند شد.
خدا قسمت شما هم بکنه.

ازدواج مهندس حامد ه. رو هم تبریک می گم. ایشالا که خوشبخت هستن، خوشبخت تر هم خواهند شد.

یه عروسی هم تابستون در اصفهان دعوت هستم که ببینیم چی میشه. بالاخره میرسم به این عروسی یا نه. عجب گیری افتادیم اینجا...

دیگه نبود؟ تو ازدواج نکردی؟ شما چی؟ شما نه، پشت سریت رو گفتم! آره شما. نه؟ ای ناقلا!

خب، حالا سلام.

راستش مطلب دیگه ای ندارم امشب! تو این امتحانات، فقط محتاج دعاییم. شما هم زیاد توقع آپ نداشته باشین. نه والا، اصرار نکن، نه به جان تو نمیشه، جون احمد! جون احمد نمیشه! خیلی خب باشه. دیگه اصرار نکن.

بعد از امتحان دُیُم

 

به به سلام. دلم تنگ شده بود براتون! کجا بودین تو این یه هفته؟!

 

اول اینو داشته باشین:

دوستان در پست قبلی گفتن که اخبار گوناگون از حاج احمد و... گفتم بهتره این عکس رو بذارم به جای لوگوی بلاگ. چطوره؟

(عکس رو دوستان تحت عنوان عکس هایی از تبریز فرستاده بودن. حالا دیگه راست و دروغش پای خودشون.)

 

من گفتم آپ نمی کنم، نگفتم که دیگه کامنت ها رو هم چک نمی کنم. شما کما فی السابق ادامه بدین انشالا...

 

تقریباً دو ساعت پیش، دومین امتحان رو هم دادم. مشکل امتحان اول یعنی امتحان دیروز، استرس بود (چون دفعه اول بود که می خواستم اینجا امتحان بدم) مشکل دومی هم این بود که خودش مشکل بود! حال ما رو گرفت، از بس سؤالهای مزخرفی طرح کرده بود...

به درک!

 

یکشنبه شب که داشتم می خوابیدم، داشتم به این فکر می کردم که بعد از ۱۷سال درس خوندن، هنوز شب امتحان استرس دارم. پس مشکل از من نیست، مشکل از نفس امتحانِ!

بعدش همین جور که داشتم به فکر کردن ادامه می دادم، دیدم چه عمری رو برای تحصیل علم تلف کردیم!! و تازه معلوم هم نیست که چند سال دیگه می خوایم ادامه بدیم. مگه ما چقدر عمر می کنیم که بخوایم ۲۰ یا ۳۰سال رو صرف درس خوندن کنیم؟ پس هدف از زندگی، درس خواندن است!! آره؟

 

شکر خدا از امروز آفتاب دراومده. چند هفته ای بود که همش ابری و بارونی بود. اصلاً هوا که ابری می شه، اخلاق من هم ابری می شه. نمی دونم چرا.

تازه می گن زمستون بدتر از اینه. خدا به خیر کنه. می گن ۶ماه پشت سر هم ابریه. تازه بارون های پاییز و زمستون طولانی تر هم هست. خوبی بارون های الآن اینه که کوتاهه. مثلاً نیم ساعت میاد، بعدش قطع می شه.

آدم برنامه اش رو باهاش تنظیم می کنه. مثلاً وقتی بارون شروع می شه، من مطمئنم که حداکثر یه ساعت دیگه قطع می شه، پس می شینم خونه به درس خوندن، یا گوش کردن به سیاوش!!

 

آقا این سیاوش چه کرده با دل ما! نصف این آلبوم رو فقط واسه من خونده...

 

آقا یادتونه از کتابخونه دانشکده صنایع می تونستیم فقط دو تا کتاب به طور همزمان امانت بگیریم؟ از مسؤول کتابخونه ی اینجا پرسیدم، بعد از اینکه کلی با تعجب نگاهم کرد، گفت: ۲۰۰تا از دانشکده، ۲۰۰تا هم از کتابخونه مرکزی!!

فکر کنم این عدد ۲۰۰ حداکثر ظرفیت ذخیره کردن تو سیستم بود، مگرنه می گفتن بی نهایت!