بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

کتابفروشی

سلام،

امروز رفتم کتابفروشی، یه دیکشنری آلمانی-انگلیسی خریدم، با یه کتاب آموزش گرامر زبان شیرین آلمانی! کلاً وقتی در زبان آلمانی به قسمت گرامر برسید، این شیرینی رو درک می کنین و به هر هدفی هم که از یادگیری آلمانی داشته باشین، شک می کنین...

این فروشگاهی که امروز رفتم، یکی از شعبات کتابفروشی های زنجیره ای Thalia بود. اولین تفاوتی که با کتابفروشی های خودمون تو تهران داشت، وسعت فروشگاه بود. (الآن حمید داره چپ چپ نگاه می کنه...) کتابها طبقه بندی شدن. یه قسمت هم بود که کامپیوترهای خاصی با هدفون گذاشته بودن که نمی دونم چی کار کنن. حالا یه بار سرفرصت می رم امتحان می کنم، براتون تعریف می کنم. کتابهای حراجی هم داشت، به قیمت خیلی ارزون، در حد مفت. یه نگاه انداختم بهشون، چیزای عجیبی مثل آموزش Java هم بود. خلاصه،،، رفتم طبقه بالا، دستگاه قهوه و فنجونای تمیز گذاشته بودن، که هر کی می خواد بریزه واسه خودش. مبل های گردی هم همه جای فروشگاه چیده بودن که ملت بشینن و با کتابها حال کنن... متأسفانه وقت نداشتم، مگر نه بیشتر می موندم. آهان راستی چند جا هم کامپیوتر گذاشته بودن که مشتری ها خودشون سایت اینترنتی فروشگاه رو بگردن و کتاب دلخواهشونو پیدا کنن.

آخ راستی به کل یادم رفته بود... نماز و روزه هاتون قبول باشه، منم حتماً دعا کنین. ممنون.

روزه یعنی این!

می بینم که جمعه ست و از صبح بیکار بودین و الآن دارین روبه قبله سینه می زنین...

شماها فک می کنین تو ایران روزه می گیرین، هنر می کنین؟! بنده امروز از ساعت ۹ تا ۱۳:۳۰ سر کلاس زبان بودم. از صبح که همش بوی قهوه بود. تو هر وقت استراحت که مث گاو می خوردن هیچ، در زمان کلاس هم هر کی یه بطری آب دم دستش بود، هی می خورد. اصلا هر دفعه که یکی دستش می رفت طرف بطری آب، من هم کلاً حواسم از درس پرت می شد. بعد از کلاس، خوشحال شدم که دیگه اینا رو نمی بینم، راه افتادم سمت خونه. پام که رسید به ایستگاه قطار، این بوی شیرینی ها و نون ها و دونات و بستنی و ... دیوانه کرد منو! خلاصه فک کنم یکی از سخت ترین روزه هایی بود که گرفتم. حالا آخریش نبود که، به حساب من، دو هفته کامل از کلاسم داخل ماه رمضونه.

حالا واقعاً بازم فک می کنین که تو ایران دارین سختی می کشین؟

---------------

راستی یادتونه گفتم نمی دونم چرا یکی از پست ها رفته بود زیر پست فبلیش؟ به بلاگ اسکای ایمیل زدم که چرا اینجوریه، خیلی سریع جواب دادن:

"سلام
     دوست عزیز یادداشت هایی که در یک روز منتشر میشوند این مشکل را دارند که در حال رفع این مشکل هستیم. از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم.

     با تشکر"

حالا بازم خوبه که جوابمونو دادن

قایم باشک با مامان

سلام،

اولاً که تشکر می کنم بابت کامنت هایی که می ذارین.

ثانیاً کسی ایده ای نداره، وقتی مادر آدم به روابط پسرش مشکوک میشه، باید چی کار کنیم؟! امروز مادرم به طور اتفاقی سه تا اسم دختر رو پیدا کرده و از من توضیح می خواد. حالا خوبه سه تا شده، اگه یکی بود که بدتر بود... فعلا جهت حفظ امنیت خودم و خوانندگان، نپرسید چه اسمی و به چه صورتی.

آهان راستی. امروز رفتم مؤسسه گوته، تست زبان آلمانی دادم. مدیر مؤسسه شخصاً منو تحویل گرفت، اساسی! کلی با آلمانی حرف زدنم حال کرد. تست کتبی هم یک ساعت طول کشید. نتیجه خیلی خوب بود. باید برم کلاس بی۲. (چرا اینجا نمی شه لاتین تایپ کرد؟!) به زبان ساده یعنی اینکه ۶تا کلاس دارن، من باید برم کلاس چهارم. خوبه دیگه، نه؟ من که راضی ام. همین فردا هم می رم همین کلاس به طور آزمایش شرکت می کنم، تا ۱۰روز دیگه که سری جدید همین دوره شروع بشه.

در راستای همون مشکلی که در ابتدا عرض کردم، وقت نوشتنم تنگه و وقت فکر کردنم تنگ تر! برای پسری به سن من خجالت داره، نه؟!

راستی کسی نفهمید چرا پست آخر من رفته قبل از پست یکی مونده به آخر؟ می ترسم این مشکل بعدا هم تکرار بشه...

خدایا!

سلام بی سلام!

الآن دو ساعت مونده تا افطار. من هم به شدت در حال غر زدن هستم. انقدر ضعف میره که هیچ کاری نمی تونم بکنم، حتی خواب.

فردا ساعت ۱۰صبح باید برم مصاحبه و... واسه کلاس زبان. حالا هر چی فکر می کنم، هیچی آلمانی یادم نمیاد!

بعد از ظهر مثلا رفتم پیاده روی. سریع یه نیمکت پیدا کردم که سقط نشم. انقدر کتاب خوندم تا خسته شدم. مخصوصاً زیر آفتاب نشستم، اما بازم خیلی سرد بود. حالا بدتر از این، پریروز بود. گرم کن ورزشی تنم بود، زیپش تا خرخره بالا، کلاه هم سرم، چتر هم بالای سرم که همون یه ذره بارون هم بهم نخوره. داشتم فکر می کردم که با این حساب، تو زمستون باید چی کار کنم، همون موقع یه پسربچه با دوچرخه از کنارم رد شد که شلوارک پاش بود. فک کن! کلی خجالت کشیدم، چتر رو جمع کردم.

تعداد بازدیدها دلگرم کننده ست. اگر گهگاهی یه اعلام وجودی هم بکنین، ممنون می شم.

---------------------

این چه مسخره بازی ایه؟! این آخرین پست منه، اونوقت رفته وسط پست های قبلی! کسی میدونه چه جوری درست می شه؟

حالا کی حوصله درس داره؟

امروز بالاخره یه تکونی به خودم دادمو رفتم با دو نفر نشستم مشورت کردم. ظاهراْ گریزی نیست از رفتن به کلاس زبان آلمانی.

 

میز کارم رو هم جلوی پنجره تنظیم کردم.

 

حالا شده آفتابه لگن هفت دست...

شما

شما
که در تلاش شکستن دیوارهای دخمه ی اکنون ِ خویش اید
و تکیه می دهید از سر ِ اطمینان
بر آرنج،
مِجری عاج ِ جمجمه تان را
و از دریچه ی رنج
چشم انداز طعم کاخ روشن فرداتان را
در مذاق حماسه ی تلاشتان مزمزه می کنید...

با اجازه احمد شاملو، این شعر رو تقدیم می کنم به اون گروه از دوستانم که برای ساختن آینده، وطن رو ترک کردن و می کنن و در این راه، همه سختی ها و مشکلات رو تحمل کردن و میکنن. (البته منظورم خودم نبود، چون تا الآن هیچ زحمتی نکشیدم.)

به امید روزی که شرایط زندگی فرزندانمان بهتر از ما باشد.

سلامی دوباره

سلام،

دقیقا یک روزه که دارم فکر می کنم اولین پست این سفر رو چه جوری بنویسم، آخرش هم نتونستم فکرم رو جمع کنم.

قبل از افطار، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره پاشدم و تو رودربایستی مامان اینا که از صبح می گن برو یه هوایی بخور، رفتم پیاده روی. حالا این شکم هی ضعف می رفت، مگه می شد فکر کنی؟ به این نتیجه رسیدم که اصولا باید مثل همیشه، همه اون فکرهای چرند رو تندتند تایپ کنم.

البته این پیاده روی منو یاد دو تا چیز انداخت. اول اینکه حسابی هوس سالاد ماکارونی ایمان (و دوستان) رو کردم. چون نمی دونم چرا همون شب هم نتونستم راحت غذا بخورم. دوم یاد کوه رفتن های پارسال افتادم. چه جوری ما تو ماه رمضون می رفتیم کوه؟ من که الآن تا سر خیابون هم به زور رفتم.

همه دوستانی که از شنبه تو دانشگاه تا دیروز صبح تو فرودگاه منو دیدن،‌ شاهدن که من خیلی خسته بودم. اینو اول گفتم که دیروز رو تعریف کنم. ساعت 7:30 زمان پریدن بود. درست همین موقع به ساعت نگاه کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. تصویر بعدی چی بود؟ دیدم آقای بغل دستی میگه صبحانه آوردن. ساعت 10:30 بود. نگو تو این مدت هواپیما پریده بود و من... . تصویر بعدی آقای بغل دستی بود که میگفت ناهار آوردن! بعدش دیگه نخوابیدم. وقتی پیاده شدم، بابا گفت که یه ساعت و نیم تأخیر داشتم. عیب نداره، ما که چیزی نفهمیدیم.

می خواستم تو همین پست اول یه تشکر جانانه از همه دوستانم بکنم که این روزای آخر خیلی به من محبت کردن. نمی دونم چه جوری باید بعدا جبران کنم. خیلی ممنون از همتون، دوستان دبیرستان، دانشگاه، و دوستان جدیدم.

نمی خوام زیاد بنویسم، چون برای روزهای آینده کم میارم! عرضم به خدمتتون که تو این وبلاگ تعداد لینک دوستام بیشتر شده‌، حالا باید یه جوری اینها رو طبقه بندی کنم که گروه ها معلوم بشه، فعلا همینه که هست.