بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

ما اومدیم

سلام،

دلمون تنگ شد، کجایی تو پسر؟

عرضم به خدمتتون که الآن یکشنبه شب ِ، آخر‍ ِ آخرهفته هست، واسه همین اومدم آپ کنم.

 

بالاخره دوشنبه وقت کردم برم آرایشگاه، باز دوباره کچل شدم. میگه موهات خیلی خشک ِ. خب اینو که خودم هم می دونستم.

 

آقا او رکات یادتونه؟!(آره، سرهم بخونین) چه حالی می کردیم باهاش! رفتم لاگ این کردم، دیدم تعداد دوستام نصفِ اون موقع ها شده. احتمالاً بعضی از شماها اینقدر لاگ این نکردین که خودش حذفتون کرده...

 

راستی، لازم به ذکر است که تذکر دهیم، اون فیلمی که دفعه پیش گذاشته بودم (ندیدین؟ حق دارین، ۱۰دقیقه فیلمه، با سرعت دایال آپ...) از بلاگِ هادی برداشته بودم. اونم از یکی دیگه... به همین صورت. همین.

 

کلاً من با این دو تا دوست لهستانی ام خیلی حال می کنم: پیوتر، و چَمِک. یه بار پیوتر ازم پرسید تا حالا مکه رفتی؟ گفتم آره. گفت آخه فقط اونایی باید برن که براشون ممکن باشه... من موندم اینا از جیک و پیک ما خبر دارن! حتماً دستگاه جاسوسی تو ایران دارن...

چمک می خواست منو به دوست دخترش معرفی کنه، گفت این احمد ِ، شیخ ِ، نفت دارن، پول دارن... گفتم نه باباجون، ما که عرب نیستیم، ایران فرق می کنه...

بعداً پیش خودم فکر کردم که انگار این شهرتِ پولِ عرب ها برای حفظ آبروی ایران هم بد نشد. آخه این خارجی ها فکر می کنن چون ایران هم نفت داره، پس حتماً مردم ایران هم زندگی مفرحی دارن.

 

چهارشنبه با همینا رفتیم پلانتاریوم.(چی؟! اینجوری: Planetarium) یه جایی مثل سینماست. ملت دور یه سالن گِرد می شینن. بعد، این صندلی هاش می خوابه که آدم سقف رو راحت ببینه. حالا سقف چیه؟ یه سقف گرد ِ، شبیه گنبدهای خودمون. یه جور پروژکتور مخصوص، وسط سالن ِ که فیلم رو روی سقف پخش می کنه. حالا فیلمش چیه؟ یه جور فیلم علمی ِ در مورد آسمون و ستاره و کهکشون و... یه جوری هم ساختن که برای همه قابل درک باشه. یعنی خیلی هم خفن نبود، اما کلاً این شکل و قیافه و تصویر، جذاب بود.

 

کم کم باید وبلاگ رو به آلمانی بنویسم، اینجوری هم دیکته ام خوب می شه، هم گرامر. هم شماها آلمانی یاد می گیرین! زبان شیرین آلمانی، با مقادیر معتنابهی خ، ش، و...

 

یه چیزهای دیگه هم دارم که بنویسم، اما الآن وقت ندارم.

سعی می کنم هر هفته آپ کنم، سر بزنین.

 

دلم تنگ شده برای همه تون، تو ایران، اِمریکا، کوبا، دالایی لاما...

خداحافظ

 

مرخصی.

سلام، روز ِ اولِ بعد از رمضون چطور بود؟ خوش گذشت؟ من که خیلی اخلاقم بهتر شده.

 

تا یادم نرفته، این سخنرانی ِ بنیانگذار ِ اَپل رو از یوتوب ببینین. انگلیسیه، ساده هم هست. به سن و سال ما هم می خوره. چند تا توصیه اخلاقی و کاری کرده. اگه فیل تر ِ، www. رو بردارین.(تا وقتی من تهران بودم، این روش جواب می داد)

 

موهام باز بلند شده، داره کلافه می کنه منو. منتظر بودم رمضون تموم شه. فردا بعد از کلاس میرم آرایشگاه.

 

یه فیلمی هست، ساخت ۲۰۰۴، به نام Der Untergang. یعنی زَوال، سقوط، یه چیزی تو همین مایه ها. این فیلم،‌ داستان ِ ۱۲روز ِ پایانی ِ حکومت هیتلر ِ رو روایت می کنه. تمام داستانش بر اساس خاطرات منشی های هیتلر ساخته شده.

این فیلم شاهکاره، مگرنه توصیه نمی کردم ببینین. پر از دیالوگ های جالب، شخصیت های پخته، بازی های خوب... صحنه های نبردش زیاد نیست، اما همون هم که هست، خداااااس. یه خرده هم طولانیه. ببینیدش.

 

یه کلاس جدید، مخصوص آمادگی امتحان زبان، ثبت نام کردم. بعد از ظهرها. نه که تا حالا کم کلاس میرفتم،‌ حالا دیگه از ۹صبح تا ۶ و ۷شب سر کلاسم!

از اون ور پروژه ی لیسانس داره وَق(با ق ِ؟) می زنه؛ متنش رو فرستادم، اونوقت فهرست نداره. کار نیم ساعت ِ، ولی خب دیگه...

 

اینا رو گفتم که بگم می خوام برم مرخصی. حدود یه ماه مونده تا امتحان، می خوام وقتم رو روی اون بذارم. حالا تعطیل ِ تعطیل هم که نیست. سعی می کنم گهگاه آپ کنم. کامنت ها رو هم جواب میدم.(کدوم کامنت؟!!)

برای چت هم گاهی خودتونو به این رفیق ِ تنها نشون بدین،‌ بد نیست...

 

دقیقاً 4هفته، هر شب یه پست فرستادم. ممنونم از حوصله تون. لطف کردین که وقت گذاشتین. آمار رو که نگاه می کردم، متوسط بازدیدهای روزانه، تقریباً دو برابر تابستون پارسال بود. نشون می ده تو این یه سال، یه عده دیگه هم توی این چاه افتادن و با من دوست شدن!

 

تا پست ِ بعدی، خدا نگهدارتون.

 

ای لشگر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش!

سلام،

 

یادتونه دکتر مرعشی سر کلاس می گفت که یکی از معضلات جوانان آلمان، استفاده از واکمن با صدای بلنده که باعث ضعف شوایی و کَر شدن می شه؟

دقیقاً درست می گفت. مثلاً طرف تو مترو، چهار تا ردیف جلوتر نشسته، این کوفتی هم تو گوششه. من دقیقاً می شنوم که داره چی گوش می ده.

اصلاً من نمی دونم اینا چرا اینقدر به واکمن(همون چیزپِلیر منظورم بود) علاقه دارن. خیلی بیشتر از جوونای ما، بهش اعتیاد دارن. منو باش که فکر می کردم ما زیادی هدفون تو گوشمونه. من که خودم دیگه به ندرت استفاده می کنم.

 

ساعتِ بغل ِ صفحه رو عوض کردم(دست چپ... تازه دیدی اینجا ساعت داره؟!). فکر کنم این یکی کمتر گیر داشته باشه. با ساعت کامپیوترتون میزون شده؟ چون من که این دفعه، مثل ساعتِ قبلی، بهش زمان ندادم.

 

هوا خنک شده. اگه گفتین چه نوع شالِ گردنی مُد ِ؟

باورتون نمی شه: چَفیه(یا چپیه) فلسطینی(عربی)! جوونا استفاده می کنن. مثلاً می گن اسپرت ِ(!) واسه همین هم پسرها دارن هم دخترها. خلاصه همه برادرها و خواهرهای رزمنده، آماده ی مبارزه هستن!

حالا بگو چند؟ ۳۰یورو!

من می گم هر چه زودتر از پایگاه یه کانتینر از اینا بگیرین(مدل عربی هم دارن دیگه حتماً، بالاخره این همه شعار می دن...)، برای من بفرستین، اینجا آب می کنم. با همین کار می تونیم بارمون رو ببندیم!

 

امروز چهار تا دوست پیدا کردم. فکر کنم اکیپ ِ خوبی شدیم.

توی مؤسسه که دیگه تقریباً با همه پسرخاله شدم. صبح که وارد ساختمون می شم، یه ساعت دارم با ملت سلام و علیک می کنم. آلمانی، تُرک، نروژی، لبنانی، لهستانی، فرانسوی، مکزیکی... اینجا باید دل آدم به همین یه کم خوش و بِش، خوش باشه.

اما از همه بیشتر با اون دوتا لهستانی ها حال می کنم. حدوداً هم سن ایم. یکی شون هَمَش شاس می زنه. عوضش اون یکی کاسبه، خیلی حواسش جَمع ِ. وسط بحث هم یهو می رن اون کانال...

 

اینجا هنوز هم نماز عید فطر رو نخوندن. من می میرم واسه این همه اتحاد و انسجام!

 

عید سعید فطر بر شما!

سلام، عیدتون مبارک باشه. از صمیم قلب به خاطر تموم شدن رمضون بهتون تبریک می گم.

 

می دونین اصلاً فلسفه نماز عید فطر چیه؟

ما به صورت دسته جمعی نماز عید فطر رو می خونیم تا به خاطر تمام شدن رمضون از خدا تشکر کنیم. همچنین خدا رو شکر می کنیم که یک سال دیگه تونستیم از رمضون، جون سالم به دَر ببریم!

 

احساس می کنم تو این یه ماه، چربی ها که هیچ، همه عضلاتم هم آب شده.

چی داااش؟ همه ش عضله بود ها!

باید یه برنامه بذارم، هر روز یه تکانی به خودم بدم.

 

یه چیز جالب: یه خانومه سر کلاس هستش که زبونش پرتغالیه(اسپانیایی نه، پرتغالی). همیشه یه لغتنامه آلمانی-پرتغالی ِ کوچیک همراهشه. دیروز اومد بازش کنه، منم اتفاقی صفحه اولش رو دیدم. یه کاغذ چسبونده بود بهش، روش چند تا فحش آبدار آلمانی نوشته بود. احتمالاً وقتی کسی مزاحمش بشه، سریع لغتنامه رو در میاره و ازش استفاده می کنه!

 

اینجا وزیر خانواده، یه قانونی به مجلس ارائه کرده که طبق اون، فروش بازی های کامپیوتریِ خشن، به افراد زیر ۱۸سال ممنوع می شه.

خداییش واسه ایران هم یه فکری بکنن. من خودم هیچ وقت به بازی اعتیاد نداشتم، اما نمی دونم چرا اینقدر بچه های ما به کامپیوتر معتاد شدن. خصوصاً بچه های کوچیک. تا بهشون سلام میکنی، با لگد میان تو شِکمت!

 

راستی اصل کار رو یادم رفت بگم. این مرکز اسلامی هامبورگ یه قماری با آبروی خودش کرد که من می دونستم آخرش می بازه. وسط رمضون یه اطلاعیه صادر کرد که رمضون اینجا یه روز دیرتر از تهرانه و اینا... حالا نتیجه اش این شده که تُرک ها امروز یعنی جمعه عید گرفته بودن. بقیه مسلمون ها هم شنبه می گیرن. اما این یه دونه مرکز که مال ایرانی هاست، پاشو کرده تو یه کفش که می خواد یکشنبه نماز عید فطر رو بخونه. فکر کن!

امروز سر کلاس از من پرسیدن، منم با خونسردی برای حفظ آبروی انسجام اسلامی و اینا، گفتم شنبه عیده! زبون روزه دروغ گفتم(آخوندها بهش می گن تقیه!) به خاطر اینکه بیشتر از این به ما شک نکنن، جمعه، شنبه، یکشنبه.(احیاناً دوشنبه، سه شنبه...) ولی خداییش شماها هم جایی نگین. خیلی ضایع س.

 

شلوغ نکن، عید نشده!

سلام، عید شده یا نه هنوز؟

 

موضوع درس امروز، رسانه ها بود. تا بحث رسید به homepage، دوست لهستانی ام گفت که احمد بلاگ داره. منم با آب و تاب براشون تعریف کردم که چه جوری شبی یه بار شماها رو میذارم سر ِ کار!

 

یه نظرسنجی از مردم اتریش انجام شده، در مورد معنای فقر. از جمله معیارهایی که پرسش شونده ها بهش رآی دادن، اینا بود:

نداشتن تلویزیون،

نداشتن تلفن همراه،

نداشتن خودرو،

نداشتن مسافرت در تعطیلات.

یادتون باشه اگه تو ایران خواستن نظرسنجی بکنن، کلی کلاس براشون بذارین و سعی کنین جوابای خفن بدین... هلی کوپتر، قایق تفریحی...

 

بابا اینقدر به تورم قیمت مسکن غُر نزنین! همین دوست لهستانی می گفت در چند سال اخیر قیمت مسکن، اونجا چند برابر شده. همه جای دنیا همینه، از ما گفتن بود.

 

فکر کردین فقط خودتون تو ایران، ماشین ال۹۰ دارین؟! نخیر، منم امروز یکی دیدم، قرمز!

 

خب، می بینم که به سلامتی، بوی الرحمن رمضون دراومده! اینو دارم پنجشنبه شب می بینم. دارم تصور می کنم که الآن همه شبکه ها دارن زیرنویس می کنن که با توجه به عدم رؤیت حلال ماه شوال...

این حمیدجان که از الآن تبریک گفته.(نمی دونم مقلد کیه که به این زودی عید گرفته؟) ممنون از بابت اولین تبریک.

به هر حال اگه نصفه شب، وسط سحری خوردن، یا ساعت ۱۲ظهر فردا(!) اعلام کردن که جمعه عیده، بنده از الآن تبریک می گم خدمتتون.

 

کنکور سراسری. هوگو. نوبل.

سلام،

 

اینا هی به من نمونه سؤال امتحانی می دن. یاد کنکور سراسری خودم افتادم که یه عالمه تست می زدیم. آخی... یادش بخیر.

معلوم میشه این تست زدن همه جا هست، حالا باید یه معلم خصوصی بگیرم که تکنیک های حل تست های زبان شیرین آلمانی رو بهم یاد بده.

 

سر کلاس، یه نفر از ونزوئلا هستش. امروز بحث سوپرمارکت های زنجیره ای بود، اون گفت که هوگو چاوز یه فروشگاه زنجیره ای دولتی در ونزوئلا تأسیس کرده، که هم خیلی بزرگه، هم اجناس با کیفیت رو با قیمت پایین به مردم می فروشه (خیلی خوبه دیگه!). فقط یه فرق کوچیکی با بقیه فروشگاه ها داره، اونم اینکه روی تمام اجناسش، عکس چاوز ِ!

خوشبختانه زیاد بحث سیاسی پیش نمیاد و کسی هم تا حالا به من گیر نداده، اتم، هسته...

 

اون ترانه بود که تقدیم کردم... خب؟ صاحبنظران به درستی اشاره کردن که چرا کاملشو ننوشتی. راست می گن، این قسمت آخر شعر بود. واقعیت اینه که اون موقع ما فقط همین آخرش رو یاد گرفتیم، باهاشون همخونی می کردیم، و البته استفاده های دیگه...

حالا اگه کاملشو بفرستن برام، به یه مناسبتی، می ذارم اینجا که حالشو ببرین!

 

آقا این آلمانی های خِنگ، دیروز و امروز، دو تا جایزه نوبل بُردن (من که باورم نمیشه!). تو رشته فیزیک و شیمی. حالا خفه کردن خودشونو! دیگه نوبل که اینقدر سروصدا نداره.

به عنوان مثال، ما خودمون یه وزیری داریم که من مصاحبه ش رو خوندم، غیر از اینکه دانشمند ریاضی سال شده، چند تا نظریه هم داره که الآن دارن تو دانشگاه های سراسر دنیا روش کار میکنن!(حالا از شانستون، لینک مصاحبه رو پیدا نمی کنم) دیگه اینقدر دادار-دودور نداره که!

 

یه چیز دیگه هم می خواستم بگم که عنوانش س داشت! حالا یادم رفته چی بود.

 

اینم واسه اونی که می گفت کمتر چرت بگو... برای صدمین بار ریش گذاشتم، باز دیدم بهم نمیاد، زدم.

 

سلام،

Surpriiiiiiiiiiiiiiiiise

 

می بینم که از شدت سورپریز شدن در پوست خودتون نمی گنجین!

هان؟ چی؟ سورپریز نشدین؟ چی؟ اصلا نفهمیدین چرا باید سورپریز بشین؟!

خب همینه دیگه، وقتی هفته ای یه بار سر می زنی، صفحه رو یه بار بالاپایین می کنی که عکساشو ببینی، بعدشم نخونده میذاری میری، معلومه که متوجه اتفاق امروز نمی شی. از همه بدتر اینکه هی پیغام می دی که بلاگتو هر روز می خونم، اما وقت نمی کنم کامنت بدم و اینا... (منظورم به تو نبود، به اون بود!)

عزیزم من همیشه آخر شب آپ می کردم، اختلاف ساعت هم که داریم، عملاً شماها فرداش حرفای اون روز رو می خوندین. حالا امروز بعد از ظهر آپ کردم.

همین. داستان سورپریز تموم شد.

 

راستی برای اونایی که مشتری هر روز هستن: ممکنه به خاطر همین توضیحاتی که دادم، هنوز پست دیشب رو نخونده باشین، پس پست پایینی رو بخونین. این پست ۱۶مهر تاریخیه! سرود ملی افغانستان رو با صدای بلند بخونین و دست هم بزنین تا خاطرات اردو به صورت live تو خونه هاتون پخش بشه!

 

حالا بدبختی اینه که یه روز هم که دارم به موقع آپ می کنم، مطلبی رو تو ذهنم آماده نکردم. چیه خب؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ تو هم اگه می خواستی اون گاهنامه ت رو هر روز آپ کنی، وضعت بهتر از من نبود...

 

تو خونه مشکل کامپیوتر کماکان پابرجاست. اما یه راهی پیدا کردم، باقلوا! این کلاس زبان که هر روز می رم، یه مرکز کامپیوتر خوب داره، connected! الآن هم از همین جا دارم آپ می کنم. داشتم فکر می کردم تو این یه هفته، بیشتر از مجموع چهار سال تو اون پلی تکنیک از کامپیوترها و اینترنت اینجا استفاده کردم.

بمیرم براتون بچه ها! هنوز هم همون وضعه اونجا؟ اینترنت نداره، اونوقت موس ها رو عوض می کنن؟!

دارم بلای خانمان سوز کمونیسم رو با گوشت و خونم احساس می کنم...

(از کجا به کجا رسیدیم!!)

 

هفته پیش، یه روز رانندگان قطارهای شهری اعتصاب کرده بودن. از ساعت ۸ تا ۱۱ صبح. از قبل هم اعلام کرده بودن. به جای هر خط مترو، یه سری اتوبوس با همون اسم گذاشته بودن که تو همون ایستگاه ها وامیستادن(به این میگن فارسی ِ افغانی). با وجود این از صبح تا ظهر ترافیک شدیدتر شده بود.

(این اعتصاب هم از مظاهر کمونیسم بود، نه؟)

خدا رو شکر وقت من داره تموم میشه، مگرنه این مخلوط افغانستان و کمونیسم رو تا شب ادامه میدادم...

 

سورپریز

سلام،

 

اول بگم، فردا قراره سورپریزتون کنم. خودتونو آماده کنین.

 

اگه گفتین الآن دلم برای چی تنگ شده؟

هارد کامپیوترم!

یه عالمه آهنگ روش داشتم، حالا از درد بی آهنگی، به رادیو کلاسیک آلمان گوش میدم! خودمم باورم نمی شه...

 

یه نمونه امتحان بهم دادن که آمادگی منو برای اون امتحان مهمه بسنجن. دیشب یعنی یکشنبه زدم، امروز هم تصحیح کردیم. انتظار داشتم بهتر بشم. نشون داد که الآن برای امتحان آماده نیستم، اما ناامیدکننده هم نبود. فهمیدم که کجاها ضعف دارم و اینا...

 

یادتونه این افغانی ها رو وقتی خواستن از ایران بیرون کنن، می گفتن ما نمی ریم، ما ایرانی هستیم!

بابا به نظر من که به نفعشون شد. نه که از ایران اخراج شدن و افغانستان هم همیشه ی خدا منطقه جنگی حساب می شه، اینجا شده پر از پناهنده ی افغانی. راحت بهشون اجازه پناهندگی می دن.

حالا باید ببینیدشون. اونایی که می گفتن ایرانین، حالا دیگه ایران رو هم قبول ندارن. میان میشینن تو رستوران، بلندبلند آلمانی صحبت می کنن. قیافه هاشون؟ توپ! همچین به خودشون می رسن:

هیکل ها باربی، قیافه ها ماهواره ای!

 

به مامان می گم این نسل افغان ها دارن حاصل دسترنج نسل قبلی رو می خورن. چون قبلی ها زحمت کشیدن، یه کاری کردن که تا ابد افغانستان منطقه جنگی حساب بشه. اونوقت اینا اومدن دارن تو اروپا حال می کنن. کار که می کنن هیچ، یه پول اضافه هم به خاطر پناهجو بودن از دولت می گیرن. زِرت و زِرت هم بچه میارن. نسل بعدی هم که می خواد دانشگاه بره و... . دو روز دیگه صاحب اینجا میشن!

 

به همین مناسبت ترانه ای رو آماده کردم که دوستان می تونن با من همخوانی کنن(البته با اجازه از ایشون و اوشون*، تک خوان های گروه):

 

بَکابُل جان سلام،

بَکابُل جان سلام،

بکابل جان، بکابل جان، بکابل جان سلام،

افغانستان سلام!

 

*ما سیاست های کلی این بلاگ رو نفهمیدیم. بالاخره از افراد اسم می بریم یا نه؟ عکس افراد رو قرار می دیم یا نه؟

 

یکشنبه ها.. شعر

سلام،

 

با یکی از دوستان چت می کردیم، پرسیدم بلاگم رو می خونی؟ چطوره؟

گفت کمتر چِرت بگو... بیشتر عکس بذار!

 

یه توصیف از صبح شدن و طلوع آفتاب کرده که خیلی قشنگه. گفتم خدای نکرده شما هم بخونید و شاید، شاااااید با دقت بخونین و خوشتون بیاد.

 

-از آیدا در آینه

این است عطر ِ خاکستری ِ هوا که از نزدیکی ِ صبح

سخن می گوید.

زمین آبستن ِ روزی دیگر است.

این است زمزمه ی سپیده

این است آفتاب که برمی آید.

تک تک، ستاره ها آب می شوند

و شب

        بریده بریده

                      به سایه های خود تجزیه می شود

و در پس ِ هر چیز

پناهی می جوید.

و نسیم ِ خنک ِ بامدادی

چونان نوازشی است.

....

 

چه ساکت بود امروز، نه ایمیلی، نه جی میلی. عوض ِ اینجا، تهران تعطیل بوده...

 

Zentralbibliothek

سلام، خوبین؟

حال کردین؟ احوال پرسی هم کردم. اخلاقم خوب شده ها!

 

اون پیشنهاد پاسخ به کامنت ها در پست بعدی، منتفیه. تا اطلاع ثانوی، جواباتون رو همون جا که نوشتین، بخونین. مرسی.

 

این روزها سرم شلوغه. ۳۷روز مونده به اون امتحان زبان، که برام حیاتیه. دُعام کنین.

 

آقا قیمت کاغذ چقدر گرونه اینجا! از اون پاساژ گلستانِ سر ِگردنه ای هم بدتره. امروز یه بسته ی۱۰۰تایی، کاغذِ خط کشی شده با اندازه A4 خریدم، چند؟ دو یورو. ای بَر فلان و فلانشون لعنت!

 

یه آمار جالب پیدا کردم: ۱۸درصد از ساکنان ایالت هامبورگ، خارجی هستن، یعنی حتی پاس ِ آلمانی هم ندارن.(یعنی اینکه تازه پناهندگان افغان و عراقی و... جزو این ۱۸درصد نیستن.)

خیلی زیاده ها!

فکر کن! ما تو ایران ِ ۷۰میلیونی، با دو میلیون افغانی(میشه چند درصد؟) نتونستیم کنار بیایم. اونوقت اینجا به طور متوسط از هر ۵ نفر، یکی خارجیه.

 

راستی، کتابخونه شهر رو تعریف نکردم؟

کتابخونه نگو، شهر بگو! در مورد search کردن کتاب دیگه توضیح نمی دم.(قبلاً دیدیم دیگه، حتی تو اون پلی تکنیک!) چیزی که خوشم اومد، سیستم امانت گرفتن کتاب بود. به همین سادگی:

یه صفحه ی لَمسی (ترجمه رو حال کردین؟!) بود، با یه دستگاه ِ کارتخوان. کارتم رو کشیدم، روی مانیتور نوشت که کتابها رو یکی یکی بذار رو میز. اولی رو گذاشتم، همون لحظه اطلاعات کتاب اومد روی مانیتور.(عین این فروشگاه ها) بعد کتاب دوم رو گذاشتم. بعد دکمه پایان رو روی مانیتور زدم. فِرت فِرت یه بُن پرینت کرد، داد بیرون که اسم کتابها و تاریخ بازگردوندن رو برام نوشته بود. همین.

(الآن هادی داره به من لبخند شیطانی می زنه، می گه این اروپایی ها هم بالاخره تونستن از این IT، یه بهره ای ببرن!)

اینجا هم تو سایتش همین رو توضیح داده، اما عکس دستگاه رو ننداخته. اینجا هم نوشته که سالی ۴.۳میلیون مراجعه کننده داره، سالانه ۱۱میلیون قلم رسانه، امانت می ده و بقیه اطلاعات...

 

اسمشو نبر!

سلام،

 

به عنوان یه حرکت هیجان انگیز، می تونم جواب کامنت های هر پست رو تو پست بعدی بدم. نه که تعدادش هم کمه (آخه خوانندگان من خجالتی ان)، زیاد طول نمی کشه. البته منظورم اون کامنت هایی بود که قابل بحث باشه.

 

یه چیز دیگه هم می خواستم تذکر بدم. در بلاگ جدید یه جورهایی بحث سیاسی رو کنار گذاشتم. مهمترین دلیلش اینه که من بیشتر خوانندگانم رو می شناسم،‌ اون ها هم من رو. من عقاید سیاسی شون رو می دونم، اون ها هم عقاید من رو. اما چیزی که باعث شده از این گفتگوی دوباره پرهیز کنم، این خبر و مصاحبه ی جالبه. در واقع اگر من اینجا از لغت کَ س (شما سرهم بخونین) استفاده کنم، دیر یا زود فیل تِر(شما سرهم بخونین) می شم. البته من که فیل تر نمی شم، شماها!

پس لطفاً اسم اون اشخاص معلوم الحال رو در کامنت ها نبرید.

 

اینجا هر روز ابریه(ابر که چه عرض کنم، مِه ِ)، اما بارون نمیاد. منم این ابر رو به بارون ترجیح میدم. شماها چطور؟ معلومه، یه مشت عاشق، الآن همشون می گن بارون! بارون!

 

اون موقع که می گفتم اینجا زیادی درخت داره، نمی دونستم که درخت زیادی، زحمت هم داره. صبح که آدم از در میره بیرون، اونقدر برگ درخت کفِ پیاده رو ریخته که پای آدم توش فرو میره. اَه! بدم میاد.

آخه برادر (و خواهر) اهلِ کتاب من! شما رو به خدا یه کم خرج کنین، پول رُفته گر بدین که این برگها رو جمع کنن.

کلاً شهرداری اینجا همچین کارکردی نداره. حالا برگ که خوبه، یه تیکه آشغال که میفته تو خیابون، دیگه میشه جزئی از همون خیابون. نمی دونم هر خیابون چندبار در سال نوبتش میشه که جارو کنن.

 

این هم گوشه ای از ادبیات غنی آلمانی: (اگه ایران هم منو فیل تر نکنه، اینا منو فیل تر می کنن!)

در روزگاری، مردی زندگی می کرد.

این مرد هفت پسر داشت.

پسرها از پدر می پرسیدند:

پدر! میشه یه قصه برامون تعریف کنی؟

و پدر شروع می کرد به تعریف کردن:

در روزگاری، مردی زندگی می کرد.

این مرد هفت پسر داشت...

 

طولانی نیست.

سلام،

 

امروز، جهشی یه کلاس رفتم بالا. یعنی خانوم معلممون (شلوغ نکن بچه! طرف ۷۰سالشه، تازه فکر کنم یه بار هم کیلومتر صفر کرده!) اومد پیشم، گفت به نظر من تو سریعتر از این می تونی یاد بگیری.(سوت... کف مرتب... شُله! شُله!)

اینجوری باید برم سطح ۵ از مجموع ۶سطح زبان. یعنی اینکه تا دو ماه دیگه کار من اینجا تمومه!

ان شاءا...

 

اگه راست می گین این اسم رو تلفظ کنین: Przemek. این اسم یه پسر لهستانی بود، سر کلاس. نتونستین؟ دقت کنین: جَمِک. اون ج اولش هم، یه چیزیه بین ج  و  ژ!

 

بازدیدکنندگان عزیز! دانشجویان، مهندسان، کارشناسان ارشد، پزشکان (و پرستاران!)، دندانپزشکان، متخصصان...! نه! به خدا این دفعه در مورد کامنت گذاشتن نیست. آخ! هنرمندان رو یادم رفت بگم.

عرضم به حضورتون که در ادامه سلسله مباحث مذهبی مون در مورد روزه گرفتن، این جلسه میخواهیم از مبحث گرسنگی عبور کنیم و به بحث شیرین بوی دهان برسیم!

والا تو تهران همه ش خونه خوابیده بودیم، این حرفا نبود. اما اینجا که نمی تونیم تعطیل کنیم، آدم باید کار کنه، با مردم سروکله بزنه...

شما ایده ای ندارین که چه جوری می شه بر بوی بد دهان غلبه کرد؟ نه، جدی پرسیدم، شوخی نبود. جدی اگه راهی بلدین، بی رودربایستی بگین.

البته من هم یه ابتکاری از خودم در کردم که بد نبود. ولی جدی دنبال یه راه خوب می گردم.

 

شنیدین می گن طرف مثل اسب کار می کنه...؟ دقیقاً همین اصطلاح با همون معنی در آلمانی هم استفاده می شه.

 

فعلاً که تخت گاز دارم هر روز یه پست براتون می نویسم. اگه دیدین بی خبر یه روز آپ نکردم، بدونین اینترنت قطعه. جدی می گم ها! قبلاً هم یهو قطع می شد. قطع می شد، منم دلیلشو نمی فهمیدم، زبونشونم که نمی فهمیدم. هی میومدن و می رفتن، یه کارایی می کردن. اونوقت وصل می شد. بازم نمی فهمیدم چی شد که وصل شد. یادتونه عید، روز آخر، بدون خداحافظی تموم شد؟

 

راستی امروز رفتم کتابخونه مرکزی شهر. دیگه طولانی شد امشب، یادم باشه یه شب ِ دیگه براتون تعریف کنم.

 

همین دیگه.

 

Tag der Deutschen Einheit

سلام،

 

می بینم که ترسیدین، هی کامنت گذاشتین! بنده های خدا، همون قبلی ها دوباره مایه گذاشتن! شرمنده.

آخه تو خجالت نمی کشی؟ آره، با تو ام! 

 

در چند روز اخیر یه مناسبتی بود که دوست داشتم تهران باشم. اما خب دیگه... اون موقع که داشتم می اومدم اینجا، همه ی اینها رو با خودم طی کردم. می دونستم که از بعضی چیزا باید چشم پوشی کنم. به این امید که این ابرِ ما هم یه روزی بارون حاصل خیز با خودش بیاره...

 

راستی با عرض پوزش، به پست قبلی یه کم ضمیمه اضافه کردم که فکر کنم مفید باشه. امروز اضافه کردم. اگر ندیدین، یه نگاه دیگه به اون پست بندازین.

 

چیه؟ فکر کردین فقط خودتون امروز تعطیل بودین؟! نخیر، ما هم اینجا تعطیل بودیم. سوم اکتبر سالگرد اتحاد آلمان شرقی و غربیه، بهش می گن روز ملی اتحاد آلمان(همون عنوان پست). اینایی که گذاشتم همش انگلیسیه: این چند خط بیشتر نیست. این یکی مفصل تره، بهتر ماجرا رو تعریف کرده. این هم در مورد دیوار معروف برلینه، عکسای جالبی هم داره.

 

هوای آفتابی قشنگی بود امروز. البته خنک هم هست. دوست داشتم برم بیرون، یه جا بشینم واسه خودم کتاب بخونم، اما درس دارم، انگار حالاحالاها نمی شه.

 

آقا یادتونه می خواستیم اسم ها رو تو انگلیسی جمع ببندیم، یه s میذاشتیم آخرش؟(بعضی هم s نمی گرفتن) تو آلمانی برای جمع بستن اسم ها، ۸ روش وجود داره. برای اینکه بدونیم برای هر اسم از کدوم روش استفاده میشه، یه سری قاعده وجود داره، اما من به این نتیجه رسیدم که حفظ کنم راحت تره!

 

گردش با شکم خالی.

منو باش واسه این جماعت هی وقت می ذارم، هی به مخم فشار میارم. واقعاً که هر شب منو ناامیدتر می کنین. آخه شما هم یه ذره هیجان بدین به این بلاگ!

 

عرضم به خدمتتون که از وقتی درس جدی شده، دیگه همون یه ذره کتاب رو هم نمی خونم که بخوام گهگاهی یه شعری، چیزی، براتون بنویسم. کلاً همه ی فکرم شده ساختن جملات و رعایت این قواعد لعنتی.

 

هر روز یه سری سوژه های خوب به ذهنم می رسه که اینجا بنویسم، اما قبل از اینکه کاغذ و قلم پیدا کنم، از یادم رفته. به خصوص حالا که کلاس ها برنامه ی خوابم رو به هم زده، دیگه همون یه کم نظم فکری هم از بین رفته.

 

امروز سوژه رو خدا رسوند، تا فردا هم خدا بزرگه.

امروز فهمیدم که مؤسسه برامون برنامه تور هامبورگ گذاشته. (مؤسسه برای هر روز، یه برنامه فرهنگی ترتیب داده که شرکت کردن تو اینها اختیاره) برنامه اش تازه امروز به دستم رسید. دیدم بیکارم، تصمیم گرفتم به این شکم بدمصب توجه نکنم و برم.

اطلاعات جالبی یادداشت کردم، اما نمی نویسم، چون باز فردا میام می بینم ۵۰ نفر اینو خوندن، بازم خوششون نیومده. من نمی دونم این همه آدم بیکار، وقتی از پست های من خوششون نمیاد، چرا فرداش دوباره میان؟!

 

اینو از دور دریاچه آلستر گرفتم. خونه های دور این دریاچه، بین ۶ تا ۱۲هزار یورو برای هر متر مربع قیمت دارن. ولی می ارزه ها!

اینو از محل انبارهای فرش انداختم. توی این انبارها به گفته خودشون، ۲میلیارد یورو فرش خوابیده که عمدتاً از ایران اومده. البته تعجب نکنین، من اخبار دقیق تری دارم که این رقم نه زیاد میشه، نه کم. چون بازار فرش بدجوری کساد شده.

این یکی رو هم از ساختمون شهرداری انداختم. ساختمونش بزرگه، قبلاً عکسای بهتری انداخته بودم. فقط می خواستم به معماری نمای ساختمون توجه کنین.

 

*ضمیمه بعد از چاپ:

در مورد اون دریاچه آلستر که گفتم، این به انگلیسیه، کوتاه هم هست. این یکی آلمانیه، اما عکسای بهتری داره. این عکس پانوراما رو هم از همون جا برداشتم، خداااااس!

 

روز شکوفه ها!

سلام،

 

تا یادم نرفته، این عکسو امروز انداختم. گفتم شاید جالب باشه. اینم یکی از راههای تبلیغاته. دفعه قبلی که از این بالن ها دیدم، یادمه تبلیغ یه روزنامه بود و کلاً قشنگ تر از این بود.

 

امروز روز شکوفه ها بود. تو کلاس جدید، سه تا دانشجو هستن که دانشگاه صنعتی هاربورگ درس می خونن. یکی از ترکیه، یکی از لهستان، یکی هم از مکزیک. هم سن من هستن و کلاً وضعیت درسی شون همون چیزیه که من دنبالش هستم.

حالا من هم تا اینو فهمیدم، مثل آدم هایی که یه گم شده ای رو پیدا کردن، سریع باهاشون دوست شدم و کلی اطلاعات گرفتم. بیچاره این معلم پیرزن مونده بود از دست ما چی کار کنه. از بس که ما تو کلاس با هم حرف می زنیم. راستش ممکنه گروه اون سه تا رو عوض کنن، من هم خواستم فرصت رو از دست ندم.

 

هنوز دارم به خودم فحش می دم که چرا این همه وقت گذاشتم واسه اون کنکور لعنتی. یک سال عقب افتادم. می تونستم الآن سر کلاس دانشگاه باشم، به جای زبان. خیلی می ترسم که فرصت از دست رفته دیگه برنگرده...

با این وضعیت، تازه یه بنده خدایی پیدا شده که برای کنکور از من مشاوره می خواد. چی بگم بهش؟ الآن میرم یه ایمیل براش می نویسم، می گم هر چه زودتر به صورت شبانه، اونم از مرز گوسفندی (البته این مورد فقط برای پسرها کاربرد داره) از ایران فرار کنه و بیشتر از این (برای درس خوندن) وقتشو تلف نکنه.

حالا نمی خوام بچه هایی که برای کنکور ارشد می خونن رو ناامید کنم، هر کس خودش بهتر می دونه که داره چی کار می کنه. اما برای کسانی که تو باغ نیستن: بنا به اعلام سازمان سنجش در کنکور ارشد ۸۶، بیش از پانصدهزار نفر شرکت کردن و جمعاً ۲۵هزار نفر (یعنی ۵درصد) قبول شدن.(میشه این آمار رو برای رشته های مختلف به طور جداگانه تحلیل کرد.)

 

با سلام،

 

دیشب یه خوابی دیدم. خیلی کیف کردم. بگم حنان؟ کلی خاطره زنده شد برام...

خواب دیدم دارم با حنان از دانشگاه برمی گردیم خونه. مثل همیشه. اما نمی دونم چرا ماشین نداشتیم. احتمالاً روز فرد بوده. درسته؟

 

پریشب متن پروژه پایانی رو برای استاد پروژه ایمیل کردم. با اینکه این دو روز تعطیل نبوده، ولی فعلاً که انگار نه انگار، هیچ جوابی نداده. اولش که فرستادم احساس سرخلوتی می کردم، حالا دارم نگران می شم که چرا جواب نداده.

 

از فردا صبح کلاس زبانم رسماً شروع می شه. اینو خودم از ساختمونش انداختم. تعجب کردین؟ همه ساختمون که کلاس زبان نیست عزیز من، فقط یه قسمتی از طبقه پنجم و ششم مال اوناس. کلاً همه ساختمون های قدیمی اینجا،‌ نمای به این خوبی ندارن. خیلی ها چون پول کافی ندارن، فقط داخل ساختمون رو تعمیر می کنن.

 

راستی امروز تیم ملی فوتبال زنان آلمان، قهرمان جهان شد. دوره قبلی هم خودشون قهرمان شدن. اینم گفتم که بگم آلمانی ها خیلی خفنن!

قراره تیم ملی فوتبال زنان ایران بیاد هامبورگ. می خواد چند تا بازی دوستانه انجام بده. اگه تونستم برم ببینمشون، سعی می کنم حتماً یه عکس براتون بفرسم. اینا وقتی با حجاب بازی کنن، تو ایران مردها حق تماشای بازی رو ندارن، اما تو خارجه شرعاً بلااشکال است!

 

ببینم، چرا همه تون شبا اینقدر زود می خوابین؟! چرا هیشکی نیس با من چت کنه؟!

روز سیزده

سلام،

 

امروز سیزدهمین روز از افتتاح این بلاگه. از الآن گفته باشم، مواظب خودتون باشین...

 

خانم اِشتاپِل، مدیر مؤسسه گوته در هامبورگ، وسط بحث و مذاکره، ازم پرسید چند سالته؟ گفتم بیست وسه. گفت دختر من هم به یه مرد مهربون نیاز داره!

خدا رو شکر این آلمانی ها وقتی یه حرفی می زنن، تعارف ندارن. راستشو می گن.

 

این شبکه جام جم عزیز،‌ یک فیلم های جذاااااابی می ذاره! احتمالاً از ترس مردم، در داخل هم این فیلم ها پخش نمی شه.

 

این شعر پست قبلی رو چند نفرتون واقعاً خوندین؟ باور کنید معنی اش خیلی ساده بود. اگه همین جوری یه نگاهی انداختین و دیدین بلنده و اینا، قشنگ دو  بار با دقت بخونیدش، حتماً ازش لذت می برین. دیگه خِنگ تر از من که نیستین!

 

این روزنامه های آلمانی خیلی باحالن. می بینی ۵۰ صفحه روزنامه س، به ضخامت یه کتاب، اونوقت نصفش تبلیغه.

 

فعلاً همین دیگه.

شعر، بارون سرد

سلام،

 

از دیروز بعد از ظهر هوا حسابی خنک شده. بارون هم گاهی قطع میشه، باز دوباره شروع میشه. یک باد خنکی میاد که تا استخون آدم یخ می زنه.

به بابا می گم من آخرش اینجا یا از سرما می میرم، یا از گرسنگی. میگه چقدر امسال غرغرو شدی؟! شاید راست می گه. شایدم خیلی وقت بود که از هم دور بودیم.

 

این شعر شاملو رو هفته پیش خونده بودم. خوشم اومده بود. کتابو که امروز تو این هوای سرد باز کردم، هوس کردم یه بار دیگه اینو بخونم. صد بار خوندمش.

طولانی بود برای اینجا، خودم خلاصه ش کردم:

 

مرغ باران

در تلاش شب که ابر تیره می بارد

روی دریای هراس انگیز

 

وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می کشد فریادِ خشم آمیز

 

و سرودِ سرد و پرتوفانِ دریای حماسه خوان گرفته اوج

می زند بالای هر بام و سرایی موج

 

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم

ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوت بندرِ خاموش می ریزد

 

می کشد دیوانه واری

در چنین هنگامه

روی گام های کند و سنگین اش

پیکری افسرده را خاموش.

 

مرغ باران می کشد فریاد دائم:

-عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیست ات آهنگِ خفتن

یا نشستن در برِ یاران؟

 

...

 

-مرغ مسکین! زندگی زیباست

خورد و خفتی نیست بی مقصود

می توان هرگونه کشتی راند بر دریا:

می توان مستانه در مهتاب با یاری بَلَم بر خلوتِ آرامِ دریا راند

می توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایق ران سه تاری زد لبی بوسید.

لیکن آن شبخیزِ تن پولادِ ماهی گیر

که زیر چشمِ توفان برمی افرازد شراعِ کشتیِ خود را

در نشیبِ پرتگاهِ مظلمِ خیزاب های هایلِ دریا

تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،

مانده با دندان اش آیا طعم دیگر سان

از تلاشِ بوسه ای خونین

که به گرماگرمِ وصلی کوته و پردرد

بر لبان زندگی داده است؟

 

مرغ مسکین! زندگی زیباست

من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جستجوی گوهری دارم

تارکِ زیبای صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.

مرغ مسکین! زندگی،بی گوهری اینگونه، نازیباست!

 

به سلامتی عروس و داماد!

سلام،

 

اصولاً وقتی قسمت پیشنهادات و انتقادات خالیه، من احساس می کنم بازدیدکنندگان از دستم عصبانی ان، یعنی که پستم خیلی بد بوده... مثل پست قبلی. بگذریم.

 

خب، مناسبت مهم امروز این بود: امروز سالگرد ازدواج داش حسین و حنان خانمه. به این مناسبت از راه دور این سالروز را تبریک میگم و براشون آرزوی خوشبختی می کنم.( گرچه انقدر خوشبخت هستن که احتیاجی به دعای من ندارن.)

راستش عکس از خود نامزدی ندارم، اما یه عکس از یه جشن دیگه پیدا کردم. کلی هم گشتم یه عکسی پیدا کنم که به غیر از اون دو تا، خودم هم توش باشم، تا یه وقت دچار کمبود توجه نشم. البته با اجازه داش حسین.

 

راستی سایز همه عکسای این بلاگ رو اصلاح کردم.(ایمان! چرا زودتر این کارو نکردم؟)

عکس بالای صفحه رو هم جایگزین کردم. اگه کلیک هم کنین، اصل عکسو می بینین. البته باز اونم اصل اصل نیست!

 

امروز کلاً استراحت کردم. اما خوش نگذشت. انگار آدم سر کار بره، این روزها راحت تر میگذره. خدا رو شکر از دوشنبه باز باید برم کلاس زبان.

حالا دارم سعی می کنم از شر پروژه پایانی راحت شم و بالاخره با پلی تکنیک تسویه حساب کنم. اما نه فکرم کار می کنه، نه حوصله شو دارم. چی کار کنم؟

سلام،

 

این خارجی ها به وبلاگ ما می گن بلاگ. چرا اینجوریه؟

 

به سلامتی برای بلاگ ام (دقت کردین من چقدر خارجی شدم؟!) اسم گذاشتم. عجب اسمی هم گذاشتم! حالا معنی اش راحته دیگه، نه؟ من می خواستم اسمش هم یه نشونی از دوری و سختی داشته باشه، هم ناامید کننده نباشه. به نظر من که این هم قشنگه، هم امیدبخشه: ...ابر، باران حاصلخیز را...

 

فعلاً که این بلاگ در تسخیر شاملو ٍ. حالا اگه شما به شاعر دیگه ای علاقه دارین، خب می تونین کتابشو بهم هدیه بدین. درسته دوست خوبم؟

 

یه ساعت گذاشتم سمت چپ صفحه، زیر تعداد بازدیدکنندگان. واسه اینه که وقتی یه کم خوندین، چشمتون به ساعت بیفته و یاد کاراتون بیفتین و پیش خودتون بگین این همه کار دارم، اون وقت نشستم این چرندیاتو می خونم!

 

یه بار دیگه می خواستم تذکر بدم که جواب کامنت ها رو زیر هر کدوم می دم. البته می تونم تو وبلاگ نظردهنده هم جواب بدم. اینطوری هم می شه.

 

آهان. فردا یه مناسبت خیلی مهم برای ماست.(برای ماست نه، برای ما هست ِ!)  باید جشن بگیریم، فقط اشکالش اینه که خود صاحب علّه پیش اون یکی صاحب علّه نیست...

 

این عکس رو وقتی ازم انداختن که یه کم مونده بود به افطار. منم واسه این که کم نیارم الکی خندیدم. اون موقع طول روز تقریباً ۱۵ ساعت بود. امروز ۱۴ساعت و ۲۰دقیقه بود. تا آخر رمضون میشه دوازده ساعت و نیم. امیدوارم زنده بمونم و اون روز رو درک کنم!

عکسو دیدین؟ حسابی دارم کچل می شم، نه؟

Das Leben der Anderen

اومدم، اومدم. چرا فحش می دین؟! خب امشب دیر شد دیگه. آخه من یه غلطی کردم مامانو فرستادم کلاس کامپیوتر. بعد یه غلطی کردم فرستادن ایمیل و... رو هم بهش یاد دادم. بعدش حالا جدیداً هم یه غلطی کردم که چت کردن رو بهش یاد دادم. حالا نتیجه اش این شده که از بعد از ظهر که می رسم خونه، می بینم همش داره این سایت های چرت و پرت سیاسی و خبری رو می خونه که همشون هم تو ایران فیلترن.(بنابراین از نظر من هیچ تأثیری در سرنوشت مردم ایران ندارن.) داشتم می گفتم. اونقدر از این سایت به اون سایت می ره تا افطار کنیم. بعد از شام میاد مسنجرو باز می کنه، دقیقاً تا وقت خواب داره با دایی و لیلا و حورا چت می کنه، صوتی و تصویری. خب واسه همینه که امشب اینقدر دیر شد و یه سری از بازدیدها سوخت...



آهان. این عنوان پست رو می بینین؟ این اسم یه فیلم آلمانیه. انگلیسی اش می شه: The Life of Others. یعنی که... . امروز در آخرین روز کلاس زبان، این فیلم رو هم تماشا کردیم. این فیلم، جدید هستش و در اسکار پارسال، به بازیگر نقش اول مردش، جایزه دادن. روی جعبه اش که این طوری نوشته بود. باورتون می شه؟ من که اصلاً فکر نمی کردم آلمانی ها از این عرضه ها داشته باشن. حالا غیر از این مسأله جایزه، بهتون پیشنهاد می کنم حتما این فیلمو پیدا کنین و ببینین. اصلاً برای من که عجیب بود، خیلی ابتکار به خرج داده، هم تو داستان، هم تو ساختش، هم بازیگرای خوبی داره. حتماً ببینید.



امروز این دوره زبان تموم شد. عکس یادگاری هم انداختیم.(علی جون! فاصله رو داری؟! برو واسه اسلام تعریف کن!) یه چیز جالب بگم در مورد شناخت غیر مسلمونا از اسلام. دیروز معلم ازم پرسید که شما رمضان می کنید؟ منظورش همون روزه بود. گفتم آره. گفت آه! خیلی سخته... گفتم آره. بعد سر کلاس یه فعل آلمانی بود که معنی اش می شد مست شدن.(نمی گم چی بود، چون به یه نفر دو کلمه آلمانی یاد دادم، با همونا آبروی منو بر باد داده. می ترسم اگه سه تا بشه، کار به جاهای باریک بکشه...) خلاصه من هم بلد نبودم. یکی از بچه ها که آمریکایی هم بود، شروع کرد، که وقتی زیاد بخوری... یهو معلم پرید وسط حرفش که ایشون مسلمون هستن. پسره مطلبو گرفت و عذرخواهی کرد. اما جالب تر اینا امروز بود که یکی داشت تو وقت استراحت یه چیزی می خورد. معلم وقتی اومد دیدش، رفت آروم بهش گفت که احمد رمضون می کنه. این یکی هم سریع مطلبو گرفت و غذاشو جمع کرد....



امشب رفتیم مسجد. قبلاً هم رفته بودم، اما این دفعه رسماً معرفی شدم. آخوند مسجد کلی کیف کرد و حسابی تحویلم گرفت. حتی سرم رو هم دو بار بوسید. عجب امامزاده ای ام من! حالا انتظار دارن من واسه هر مناسبتی هی برم مسجد. همینم خوبه، چون تا وقتی تهران بودم که پامو تو مسجد نمی ذاشتم.



راستی عکسو دیدین؟ اون خانم مسنه که دست راست منه، معلمه. بقیه رو هم حوصله ندارم توضیح بدم، مگرنه اصل و نسب همه رو می دونم...

الکی آپ کردم. حرفی برای گفتن ندارم. هم خیلی خسته ام، هم اینکه امروز از قبل افطار، سرم درد گرفته. راستی یه عکس دارم که چند دقیقه قبل از افطار ازم گرفتن. می ذارم تا حقیقت رو درک کنین...

 

تو پست قبلی، اشتباهی لینک عکس کوچیک خودمو به جای عکس دونفره خودم و سلمان گذاشته بودم. بالاخره با تذکرهای پیاپی دوستان، متوجه اشتباه شدم و درستش کردم.

 

راستی، این بلاگ اسکای امکان پاسخ به کامنت ها رو داره، به این صورت که دیگه لازم نیست جواب هر کامنت رو در یه کامنت دیگه بدم. این جوری جواب ها هم پس و پیش نمیشه. دوستانی که لطف دارن به من و کامنت میذارن، می تونن جواب منو زیر همون کامنتی که گذاشتن، بخونن.

خداحافظ

امروز سلمان هم رفت. دوست داشتم خودم بدرقه اش می کردم، خب نشد دیگه.

این آخرین عکسیه که با سلمان دارم.

تصمیم گرفتم از این به بعد، لینک عکس ها رو بذارم، به جای اینکه خود عکس رو بذارم. چون قبلاً و همچنین در وبلاگ قدیمی، برای اینکه مراعات حال دوستانی رو بکنم که از dial-up استفاده می کردن، هم تعداد عکس کمتری می ذاشتم، هم عکس ها رو کوچیک می کردم و کیفیتش خراب می شد. حالا اینجوری صفحه اصلی هم حجمش کمتره و...

دفعه پیش که یه عکس از پنجره اتاقم گذاشتم، مورد استقبال دوستان قرار گرفت، واسه همین جوگیر شدم که دیشب یه عکس دیگه بگیرم، اما هر چی تلاش کردم، بهتر از این نشد. تلاش مزبوحانه ای بود. اما ارزش کلیک کردن نداره، بعدا دوباره سعی می کنم...

امروز چند ساعت با دیکشنری جدیدم و کتاب گرامر کشتی گرفتم. تازه یه ذره حساب کار اومد دستم. حداقل تونستم مشق هایی رو که جمعه دادن و من هم اصلا ازش سر در نمیاوردم، انجام بدم. فردا هم باید برم کلاس. خوشبختانه بعدش تا آخر هفته خونه ام.