بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

شعر، بارون سرد

سلام،

 

از دیروز بعد از ظهر هوا حسابی خنک شده. بارون هم گاهی قطع میشه، باز دوباره شروع میشه. یک باد خنکی میاد که تا استخون آدم یخ می زنه.

به بابا می گم من آخرش اینجا یا از سرما می میرم، یا از گرسنگی. میگه چقدر امسال غرغرو شدی؟! شاید راست می گه. شایدم خیلی وقت بود که از هم دور بودیم.

 

این شعر شاملو رو هفته پیش خونده بودم. خوشم اومده بود. کتابو که امروز تو این هوای سرد باز کردم، هوس کردم یه بار دیگه اینو بخونم. صد بار خوندمش.

طولانی بود برای اینجا، خودم خلاصه ش کردم:

 

مرغ باران

در تلاش شب که ابر تیره می بارد

روی دریای هراس انگیز

 

وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می کشد فریادِ خشم آمیز

 

و سرودِ سرد و پرتوفانِ دریای حماسه خوان گرفته اوج

می زند بالای هر بام و سرایی موج

 

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم

ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوت بندرِ خاموش می ریزد

 

می کشد دیوانه واری

در چنین هنگامه

روی گام های کند و سنگین اش

پیکری افسرده را خاموش.

 

مرغ باران می کشد فریاد دائم:

-عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیست ات آهنگِ خفتن

یا نشستن در برِ یاران؟

 

...

 

-مرغ مسکین! زندگی زیباست

خورد و خفتی نیست بی مقصود

می توان هرگونه کشتی راند بر دریا:

می توان مستانه در مهتاب با یاری بَلَم بر خلوتِ آرامِ دریا راند

می توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایق ران سه تاری زد لبی بوسید.

لیکن آن شبخیزِ تن پولادِ ماهی گیر

که زیر چشمِ توفان برمی افرازد شراعِ کشتیِ خود را

در نشیبِ پرتگاهِ مظلمِ خیزاب های هایلِ دریا

تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،

مانده با دندان اش آیا طعم دیگر سان

از تلاشِ بوسه ای خونین

که به گرماگرمِ وصلی کوته و پردرد

بر لبان زندگی داده است؟

 

مرغ مسکین! زندگی زیباست

من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جستجوی گوهری دارم

تارکِ زیبای صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.

مرغ مسکین! زندگی،بی گوهری اینگونه، نازیباست!

 

نظرات 3 + ارسال نظر

http://www.boycott-turkey.org/
شاد باشید

اگه می‌دونستم این‌قدر از شعر خوش‌حال می‌شی، من هم یه کتاب ِ شعر برات می‌خریدم! باشه برای ِ دفعه‌ی ِ بعد که هم‌دیگه رو می‌بینیم...

یه کتاب خیلی خوب شعر هدیه گرفتم، تو هم دیدیش، شب آخر که محمدحسن هم اومد پیشم چمدون رو بستیم متأسفانه تو چمدون جا نشد. گذاشتمش دم دست که برام بیارن، یا خودم وقتی اومدم بیارمش.
راضی به زحمت شما نیستیم، فعلا هوس سالاد ماکارونی کردم!

چاقو 1386/07/07 ساعت 18:54

سلام
این جا هم خیلی سرد شده. شبا پتو می‌کشم!
این نشون می‌ده که ما داریم پیشرفت می‌کنیم و به آلمان شبیه می‌شیم!!

حداقل برای رسیدن به آمریکا هدف گذاری کنیم که بتونیم یه روزی به اروپا برسیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد