بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

یکشنبه


شبی که عشقو شناختم... همه ی هستیمو باختم...


چه آهنگ قشنگیه، اینی که رادیو ف. می ذاره.


یکشنبه رفته بودم هامبورگ. صبح زود از خونه راه افتادم. شد یه سفر 17ساعته. حسابی خسته شدم، 4ساعت با قطار رفتم، 4ساعت هم برگشتم.

ساعت 5 صبح که از خونه راه افتادم، هنوز خیل عظیم جوانان مشغول بالا و پایین پریدن و حرکات ناموزون بودن که صداش از دو سه تا ساختمون معروف تو راه شنیده می شد. بعضی هم بالاخره خسته شده بودن و به سمت خونه هاشون حرکت می کردن. ایستگاه قطار، پرنده پر نمی زد. قطار هم خلوت. تو راه که همش خوابیدم، برگشتنه هم در آرزوی خوابیدن بودم، از بس که شلوغ بود.



هر از چند گاهی، یه سری به سایت دِل و قیمت هاش میندازم. دیشب دیدم به عنوان یه پیشنهاد ویژه، می تونیم نوت بوک رو به همراه ویندوز ایکس پی سفارش بدیم، به جای اینکه در حالت عادی ویندوز ویستا رو تحویل بگیریم. (البته بابت این کار هم 15یورو اضافه می گرفت.) گفتم انگار سر ما کلاه رفت که الکی گیر ِ ویستا افتادیم... هر کاری می خواد بکنه، اول اجازه می گیره، بعد که مطمئن شد، دوباره می پرسه که حالا مطمئنی؟!!!


گزارش هفته ی اول


در چنین شب سرد و تاریکی، پشت میز نشستم و به بدبختی هام فکر می کنم. به درس های زیاد این ترم (البته این قسمت تقصیر و تصمیم خودم بود)، به سمیناری که یارو تا الآن حتی فهرست مطالب رو هم از من قبول نکرده، چه برسه به اصل پروژه، و مهمونی یکشنبه که نتونستم بپیچونم، باید برم هامبورگ.


قرار بود از درس های این ترم بگم. البته همون طور که قبلاً گفتم، رفتن و نرفتن سر ِ کلاس مهم نیست، مهم اینه که آخرش کدوم امتحانات رو شرکت می کنیم. این هفته ی اول رو میریم ببینیم از کدوم استاد خوشمون میاد.

فعلاً از دو تاش قلم می گیرم: یکیش اقتصاد تولید بود که استثنائاً این هفته نرفتم سر کلاسش، واسه همین چیزی ندارم که تعریف کنم. تازه ممکنه شبیه درس طرح ریزی واحدهای صنعتی باشه که در اون صورت بیخیالش می شم.

یکی هم یه درس دیگه است که فعلاً لو نمی دم. (اولین حدس مامان این بود: تنظیم خانواده؟! گفتم آخه مادر من، اینجا این چیزها رو تو دبستان درس می دن. اون موقع که باید به ما می گفتن، تو دبستان و دبیرستان که هیچ، دانشگاه هم انگار نه انگار، به روی مبارک نیاورد!)


1. ریاضیات پیشرفته برای اقتصاددانان: اون طور هم که اسمش نشون میده، خفن نیست. همون بهینه سازی خودمون ِ. البته در دانشگاهی که دانشکده صنایع نداشته باشه، همچین اسم گذاشتنی طبیعی ِ. این یکی هم اگه زیاد برام تکراری باشه، بیخیالش می شم. فعلاً از پیرمردِ استاد خوشم اومده، تسلط خاصی داره، به خصوص که خودش کتاب رو از انگلیس ترجمه کرده (اسم کتاب اصلی، برعکس اسم درس ِ: essential mathematics for economic analysis. البته قراره بخشی هم از کتاب further mathematics... درس بده). انگار یه عمره که داره همین درس رو میده.

یه انگیزه هم این بود که دیدم از دکتر ق. در OR1 که چیزی نفهمیدیم، چون کار رسید به شب امتحان و یک هفته بعد دیگه هیچی بلد نبودیم. (یه کم اغراق کردم، اماراضی هم نیستم) در مورد OR2 وضع بهتر بود، چون خودِ استاد (دکتر س.) هم چیز خاصی بلد نبود که بهمون یاد بده! گفتم شاید این دفعه یه چیزی یاد بگیرم. حالا ببینم چی میشه.


2و 3. مدلسازی و ایجاد سیستم ها، و مدیریت اطلاعات: این دو تا که اتفاقاً هر دو هم از درس های اجباری من هستن، از هفته ی آینده شروع می شن. بعداً راجع بهشون توضیح می دم.


4. اقتصاد اینترنت: برداشت من از جلسه اول این بود که همش حفظیات ِ. انگیزه ی اصلی من برای این درس این بود که با همین استاد ترم پیش هم درس داشتم و بهترین نمره ی ترم رو از اون گرفتم، همین!


5. اصول مالیات: خدا رو شکر، استاد گفتش که این درس کاری به مالیات آلمان نداره و کلاً مالیات و آثار اون رو بررسی می کنه. فقط جلسه اول به عنوان مقدمه یه سری اطلاعات از مالیات آلمان، و مقایسه با سایر کشورها صحبت کرد. ارقام بزرگ بود: مردم در سال 2007 بیش از 500میلیارد یورو به دولت آلمان مالیات دادن! دستشون درد نکنه، چه مردم خوبی! (به خصوص که هزینه های دانشگاه هم از همون محل تأمین میشه!)


6. اتباطات سیار2: این یکی مال دانشکده انفورماتیک هستش، پروفسور فو، فکر کنم چینی باشه، چشم های بادومی... انگلیسی درس میده. وقتی درس میداد، داشتم به این فکر می کردم که وقتی خانومش بخواد صبح بیدارش کنه، از کجا می فهمه که بیداره یا خوابه؟!

کلاً وقتی می بینم استاد انگیسی درس میده، کیف می کنم. احساس می کنم تنها نیستم، می گم این آلمانی ها هم ببینن به زبون غیرمادری درس خوندن چه مزه ای داره...


7و 8. نظارت بر بانک ها، و کنترل و سازمان: این دوتا اونقدر ادبیات سنگینی داشتن که همون جلسه اول فهمیدم که باید native باشم تا بتونم اینها رو پاس کنم. تقریباً هیچی سر کلاس نفهمیدم. نمی دونم، شاید هم به خاطر نوع صحبت کردن استاد باشه. خلاصه این دو تا درس رو کلاً بیخیال شدم.


احتمالاً خودتون هم این احساس رو دارین که همش دارم حول و حوش درس های اقتصادی می گردم. وقتی آدم تو دانشکده اقتصاد بخواد سیستم های اطلاعاتی بخونه، اینجوری می شه. البته من دانشگاه نیویورک رو هم نگاه کردم، اونجا هم در دانشکده اقتصاد ارائه می شد. حالا باز هم می گردم ببینم کدوم دانشگاه ها در دانشکده اقتصاد و کدوم، در دانشکده صنایع، ارائه می کنن.


شکست آمریکا


با عرض تبریک خدمت دوستان!

چرا تبریک؟

آخه اینم سؤال کردن داره؟! نه نه نه نه! فوتبال رو نمی گم ها (که البته اون رو هم باید تبریک گفت، به خصوص خدمت علی آقا!).

بابا مگه شماها اخبار رو در هفته های اخیر نگاه نمی کنین؟ من اینجا بیشتر از شما اخبار ایران رو دنبال می کنم...

آهان...

گرفتی؟

شکست مفتضحانه آمریکای خونخوار و امپریالیسم اقتصاد بازار و لیبرالیسم سرمایه داری و صهیونیسم جنایت کار و اروپایی های ...نَشور(!!) رو می گم. باید جشن گرفت!

هوراااااااااا


شرق و غرب و شمال ایران همزمان با سفرهای استانی شاهد جشن های خیابانی هستن، فقط شما تهرونی های بی غیرت...

بیدار شین! دنیا عوض شده، آمریکایی ها شب سرشون رو گرسنه میذارن روی بالش!

حتی اینجا چادرهای امداد در دانشگاه برپا کردن و دانشجوها برای کمک به خیل عظیم آواره های آمریکایی که به سمت کشورهای دیگه سرازیر شدن، سکه های یک سنتی صدقه می دن!


اما گذشته از شوخی (خیلی هم جدی بود!) سؤال اساسی پیش میاد که وقتی یه گروه شکست خوردن، کدوم گروه پیروز شدن؟ و این پیروزی چقدر منفعت اقتصادی و سیاسی داشته؟


بگذریم آقا، اصلاً به ما چه.


تبریک بعدی به آقا پسرهای دم ِ بخت!!

چرا؟

خبر سربازی رو می گم. خدمت در مناطق عادی از 20ماه به 18ماه کاهش یافت. حالا باز بگین الف نون بد ِ!


گرچه باز هم جا داره که کوتاه تر بشه، اما تا همین اندازه نرمش و خوش خلقی از سرداران رشید اسلام، جای خوشحالی داره.

همزمان آقای ا. نماینده مجلس هم از طرحی برای اصلاح قانون خدمت وظیفه خبر دادن. ایشون طی سخنان گوهرباری که گویا در راه توالت های مجلس به صورت بسیار کوتاه و با عجله ایراد فرمودن، اشاره کردن که از مزایای بسیار بسیار جالب و مهم طرح مجلس، معافیت تحصیلی دانش آموزان، دانشجویان و طلاب هستش.

برای خواننده و شنونده ی خبر این سؤال از این نماینده مجلس پیش میاد که مگه قبلاً این گروه از معافیت تحصیلی برخوردار نبودن؟ نکنه منظورتون این بوده که معافیت تحصیلی قراره حذف بشه.

به هر حال از اینکه چنین افراد شایسته (و اکثراً دکتر!) ما را در مجلس نمایندگی می کنن، خدا را سپاسگزارم.



برای چندمین بار می خواستم از دوستان خواهش کنم که اسم دانشگاه من (گوتینگن) رو با گوتنبرگ اشتباه نگیرن، که خدای ناکرده موجب شباهت بنده با دیگر عزیزان معلوم الحال نشود.


این هفته، هفته ایست که آدم سر  کلاس هر استادی میره تا از بین درس های اختیاری، خوب هاشو سَوا کنه!

در پست بعدی می خوام مفصل به شرح کلاس های این هفته بپردازم.


از گوتینگن

(این پست رو تا آخر نوشته بودم که یهو از روی حماقت خودم، همش پاک شد. واسه همین هم الآن تو این سرما دچار سوزش خاصی شدم!)


سلام.


ما برگشتیم به گوتینگن. برگشتیم با هزار امید و آرزو. امید و آرزو های خودم، و امید و آرزوهای کسانی که هر روز منو تشویق به درس خوندن می کنن.

(در عکس، مجسمه ی گنز ِلیزه رو می بینید، همونی که هر دانشجوی دکتری بعد از دفاع پایانی باید لبش رو ببوسه!! جدی می گم ها! برای همین هم می گن این دختر بیشتر از هر دختری در دنیا تا به حال بوسیده شده.)

بیایم بیرون از بحث بوس و لب و... تداعی بازی بکنیم؟!


امروز، روز اول ترم جدید بود. نشسته بودم تو کتابخونه ی دانشکده اقتصاد که دیدم یه برگه کوچیک چسبیده به میز، یادگار دوره امتحانات ترم پیش که کتابخونه پر بود:

درس بخون، خیالبافی نکن!


و جلوی ساختمون اصلی کلاس ها، پر بود از بچه موچه های ترم اولی، که از اونجا برای جمع شدن در قرارهای دسته جمعی استفاده می کنن (مثل خودمون که از محوطه ی بعد از عوارضی ِ کرج برای همین کار استفاده می کنیم!) و روزی دو سه بار اونجا جمع میشن، چون هفته اول: حال و حول!

یاد روز اول خودم افتادم. عجب سریع می گذره. دقیقاً 6ماه پیش بود. اتفاقاً من هم بیشتر دوستان آلمانی رو در همین زمان پیدا کردم.


اتمام بحث حنان


سلام دوستان.


اولاً بگم که چرا دفعه پیش به موضوع اسم "حنان" پرداختم. علت اصلی این بود که چند روز پیش عکس سفیر لیبی در آلمان رو به همراه همسرش دیدم. زیر عکس هم اسم هاشون رو نوشته بود و اسم خانم سفیر، حنان بود.

حالا برو واسه من آیه و حدیث بیار... دست و پا نزن برادر، حنان اسم دختره!


دفعه ی پیش، عکس رو اشتباهی لینک دادم. یعنی می خواستم یه منظره رو بذارم که اشتباهی شد، همون عکس معروف شب آخر و خداحافظی مربوط به شهریور 86. باعث شد پیش خودم یادی کنم از خاطرات شیرین. حالا بعد از دقیقاً یک سال و یک هفته برگشتم، و اونقدر با خودم عکس آوردم که حسابی سرم رو گرم می کنه. و چه کیفی داره وقتی آدم این عکس ها رو دونه دونه نگاه می کنه و به مُخش فشار میاره که: اون شب کجا بودیم که این عکس رو انداختیم؟ چی کار کردیم؟ چی خوردیم؟...


خوب شد دوستان به موقع تذکر دادند که عکس رو اصلاح کردم. البته قبلاً هم سابقه داشته که عکس اشتباهی رو لینک دادم. حواس که نیست... مثلاً همین امشب، (این قسمت واسه اون یک حنان ِ:) ساعت 12 شب (بالاخره) از مهمونی اومدیم بیرون، اما من هِی به مامان می گفتم که چرا اینقدر زود پاشدیم؟!


از عکس قبلی رسیدیم به مهمونی امشب. بگذریم...


آقا چقدر احتمال داره که دو تا همکلاسی، معدل دوره ی لیسانسشون دقیقاً یکی بشه؟ من فکر کنم علتش همین جنگولک بازی های مشترک باشه!

خیالم راحته که سالی یه بار به اینترنت وصل می شه، بعیده که این پست رو ببینه. ما هر چی تلاش کردیم این بچه رو متمدن کنیم و استفاده از اینترنت رو بهش یاد بدیم، نتونستیم. چَت که هیچی، دو ماه یه بار ایمیل های ضروری رو چک می کنه، 6ماه یه بار هم اینجا یه کامنت میذاره که مثلاً بگه اینجا رو می خونه.

اما از این حرف ها گذشته، خیلی گُل ِ.

بازم قبولی کنکور رو بهت تبریک می گم، ایشالا همیشه موفق باشی.


اسم "حنان"


سلام بر خانم ها و آقایان.


بحث شیرین نام "حنان" تا الآن وقت زیادی از ما گرفته. به تازگی هم باز تلاش های مذبوحانه ای صورت گرفته تا اثبات کنه اسم پسر هستش.

واقعیت اینه که هر کتاب اسمی، ملاک نیست. کتاب رسمی اسم در ایران، توسط سازمان ثبت احوال چاپ می شه. هر وقت خرج کردی و تهیه کردیش، بیا با هم صحبت کنیم.

توسل به ادعیه مذهبی و حدیث و آیه، جهت احساسی کردن جو و گریه گرفتن از خوانندگان بلاگ خوبه، اما برای اقناع ما کافی نیست!

ضمناً ما در ایران زندگی می کنیم، پس اینقدر به دستور زبان عربی تمسک نجویید.


این از بحث حنان ها.


جای شما خالی، شنبه که رفته بودیم دنبال جهیزیه من، سری هم به فروشگاه IKEA زدیم. اونقدر شلوغ بود که رفتیم پارکینگ طبقاتی جدیدش. برای پایین اومدن از پارکینگ، باید سوار آسانسورهایی می شدیم که من هم بار اولم بود. وقتی به در آسانسورها نزدیک می شی، بزرگی خود ِ در عجیب به نظر میومد. وقتی در باز می شه، شک می کنی که درِ یه ساختمونِ دیگه باز شده یا در آسانسور، از بس که فضای داخلش بزرگه. شیرین، دو تا ماشین سواری کنار هم توش جا می شدن. کنار دکمه ها، ظرفیتش رو خوندم:

5045کیلوگرم یا 67نفر!!


قبلاً سایت آمازون رو دیده بودم، اما نمی دونم چرا همیشه ازش فرار می کردم. جدیداً واسه خودم کشفش کردم، چه کرده این بشرِ دوپا! عجب خلفتی کرده انسان!

(می گن طرف از دهات اومده شهر، همینه... اما به خدا ما از حوالی کابل به اینجا نیومدیم، ولی آمازون رو تازه فهمیدم چیه، خب چی کار کنم؟!)


جدیداً دچار قلقلک شدم که قالب بلاگ رو عوض کنم. یه حالی بدیم به اینجا. بلاگ اسکای سه تا سایت رو معرفی کرده که بریم از اون ها هم استفاده کنیم، اما هرچی قالب دیدم، به نظرم جواد بود. می خوام در عین سادگی، یه کم زیبا و سنگین هم باشه. پیدا نکردم. اگه پیشنهاد خاصی دارین، حتماً بگین. هدف ما، رضایت خوانندگان!


پیشنهاد کردن که تاریخ رو از روی عکس های دوربینم حذف کنم تا به زیبایی لطمه نزنه. بسیار بجا بود، چون با این کار می تونم عکس های قدیمی رو هم به جای عکس جدید بهتون بندازم(!) و هر دفعه منت بذارم که به خاطر شما هر روز میرم دنبال منظره و... خیلی خوب می شه.

البته قبلاً هم به پیشنهاد دوستان ساعت رو از پای عکس ها حذف کردم که وجودش واقعاً لازم نبود.

جدیدترین شاهکار این بوده.


----------------------


بعداً نوشت:

شاهکار رو اصلاح کردم، اما افتضاح شدها!


چشم حسود


چشم خوردیم. همین. اصلاً دلیلش همینه. حکماً چشم خوردیم. از بس که نوشتم و تعریف کردم از خوش گذشتن سفر، از راحتی اینجا، از پاس شدن امتحانات و...

اون از داش حسین و حنان که زدن بهشون و ماشینشون فِرت شد، اینم از من که همچین گردنم چاییده که باید چای رو تا نصفه بخورم، سرم رو نمی تونم بالاتر بگیرم.


اصلش باید دیشب آپ می کردم، اما از درد چهارچنگولی موندم. چشم خوردیم آقا...

تازه باید قسمت اول سمینار این ترم رو هم تا صبح فردا ایمیل کنم واسه یارو. عجب گرفتاری شدیم...


کلاس های ترم جدید از دوشنبه ی آینده شروع می شه. بنابراین فعلاً بر ِ دل خانواده تشریف داریم.


دیروز دوباره خرید جهیزیه داشتیم، واسه خودم! چون این دفعه داشتم بلندمدت تر برنامه ریزی می کردم، از هر جنس دو تا خریدم! از ما گفتن بود...


پرسیدند که آیا اس ام اس های تبریک عید فطر به دست ما رسید یا نه. از همه کسانی که تلاش کردند تشکر می کنم و خواهش می کنم در اعیاد بعدی خودتون رو به زحمت نندازید. معمولاً در مناسبت ها اس ام اس نمی رسه، اما مخابرات پولش رو قطعاً می گیره! در مواقع عادی بهتره.


دیروز دم غروب، عکاس دور دریاچه زیاد بود، من هم جوگیر شدم که عکس هنری بگیرم. فکر کنم همین موقع بود که سوز خورد به گردنم. این یکیش بود.


برم یه اسفندی دود کنم...


دو روز پس از بازگشت


سلام دوستان.


وضع بایرن خوب نیست، خودم می دونم. اما دیگه به این فرودهای ابتدای فصل و فرازهای انتهای فصل عادت کردیم. الآن در جدول نهم هستیم، اما مطمئنم که دوباره قهرمان می شیم. به کلینزمن اعتماد کنید.

کلینزمن رو تلویزیون نشون میداد و می گفت در حال حاضر 8 نفر دستیار داره. یه کم زیاد نیست؟


امروز بالاخره جون داشتم برم یه چرخی بیرون بزنم. خفه شدیم تو رمضون. چند تا عکس انداختم که با این یکی خیلی حال کردم.


هوا سرد شده. حدود 10 درجه. خدا به خیر کنه در زمستان، این سرمای گِداکُش را!


از کامنت های پست قبلی فهمیدم که مکانی رو از قلم ننداختم. اما یه پارک هم بود که از ساندویچ بهاران غذا خریدیم و اونجا خوردیم. اسمش رو بلد نیستم، فقط خواستم بگم که یه پارک دیگه هم بود، فقط اونا نبودن،،، دلتون بسوزه!!


اینجا از دوستان خوبم در سفر اخیر اسم نبردم، چوه همیشه می ترسم که کسی جا بیفتد، پس بی خیال اسم ها.

فقط می خواستم بگم که برخی دوستان منو مرام کُش کردن. واقعاً لازم نبود بچه ها، دستتون درد نکنه...

عجب سفری شد...


دوستان پرسیدند که در هامبورگ چه روزی عید فطر بوده. والا من که دیگه حوصله ام سر رفت، پیگیری نکردم. انگار پنجشنبه بوده. شاید هم جمعه همزمان با نماز جمعه، نماز عید رو بخونن. بیخیال. می گن درست از پارسال که من اومدم هامبورگ این ناهماهنگی با تهران به وجود اومده، و تا دو سال پیش، همیشه عید در ایران و هامبورگ یکی بوده.


بازگشت


سلام.


ما برگشتیم. برگشتیم از ایرون. برگشتیم سر جای اوّلمون. برگشتیم، تا کی دوباره دست بدهد...



یکشنبه صبح همون رفیق ایرانی-آلمانی رو دیدم که که در پرواز ِ رفت باهاش دوست شدم. با اینکه اولین بارش بود که به ایران سفر می کرد، اما گفت اونقدر بهش خوش گذشته که سال آینده یا دو سال دیگه حتماً دوباره سفر خواهد کرد.

بهش گفتم برای من که یک سفر رؤیایی بود.


بیشتر از این نمی خوام توضیح بدم که چقدر خوش گذشت و... چون باید رعایت دوستانی رو که در بلاد کفر گیر کرده اند رو هم بکنیم.


اما باید از گروه های مختلفی هم تشکر کنم:


خانواده ام.

تیم(!) مدیریت برنامه هام، که البته رئیسش بهتر از بقیه بود!

اقوام که با غذاهای خوشمزه به موقع به داد شکم گرسنه می رسیدند. از بازی تیم ملی فوتبال تا رایت کردن دی وی دی های سریال لاست!

دوستانی که جشن های تولد و قبولی کنکورشون رو در همین مدت برگزار کردند. و میزبان افطاری روزبهی ها.

دست اندکاران پارک قیطریه، پارک جمشیدیه، بوستان نور، پارک هنرمندان، پارک (بلوار) بهزاد، پارک ملت، و آبنمای موزیکال، پارک کنار اتوبان ستاری (اسمش رو نفهمیدم، چون اصلاً چراغی نداشت که بشه تابلو رو خوند!) رستوران شاندرمن، سوپر استار، رستوران آبشار، دوباره رستوران شاندرمن، ساندویچ بهاران، بوفالو، رستوران هات لاین، بستنی لادن، بستنی هاگن داز، بستنی دایتی، بستنی کاله، شیرینی لادن، شیرینی گلبن، تهیه غذای فارسی، تهیه غذای شادمانه (توصیه نمی کنم!) و... بالاخره طباخی بره ی سفید.


و دوستانی که بی خوابی کشیدند، دوستانی که از کار و زندگی افتادند، دوستانی که دوباره هدیه خداحافظی دادند، دوستانی که تا فرودگاه همراهی کردند و من رو شرمنده کردند، دوستانی که نیمه شب خیابان ها را برای یافتن هر گونه بستنی زیر و رو کردند...


امیدوارم گروهی از قلم نیفتاده باشد.


الآن اونقدر روحیه ام برای درس خوندن بالا رفته که دارم حساب می کنم چه جوری همه امتحانات رو در دو ترم آینده پاس کنم و سال بعدش درسی نداشته باشم. بر خلاف یک ماه پیش، حالا کاملاً برای درس خواندن آماده ام. بیخود نیست که این آلمانی ها زرت و زرت میرن سفر.

چند بار به بابا اینا گفتم کاش زودتر می رفتم!


از برکات ماه مبارک اینه که هر وقت مسنجر رو باز می کنم، فقط خودم آن هستم. البته درک می کنم.


فردا هم ایشالا عیده. جداً بهتون تبریک می گم. تونستیم یک سال دیگه از رمضون جون سالم به در ببریم!

رمضان امسال برای من راحت ترین بود. همش استراحت و تفریح بود، واسه همین سریع و آسون گذشت. امیدوارم رمضون های بعدی هم به همین خوبی بگذره.


خدایا شُکرت.