بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

پروژه تحویل شد


با سلام و صد سلام!

همون طور که مشاهده می کنین، اخلاقم بعد از تحویل پروژه بسی بهتر شده. اما از همین الآن گفته باشم: چهار هفته دیگه باید همین پروژه رو در بیست دقیقه ارائه کنم و بدتر اینکه باید بیست دقیقه هم دفاع کنم. بعداً نگین باز چرا داری غُر می زنی...


آشپزی هم تو این زندگی تنهایی واسه خودش عالمی داره. با این تذکر که همیشه هم شام خوشمزه ندارم، شما رو به دیدن این قضای ابتکاری و این تهدیگ خوشمزه دعوت می کنم. امشب هم زرشک پلو با تخم مرغ داریم!


گوگل کروم از شکل بتا دراومده. بهتون پیشنهاد می کنم دانلود کنین و یه کم باهاش بازی کنین. به نظر چیز جالبی میاد. البته من هم حوصله یادگیری فرآیندهای ظاهراً جدیدش رو ندارم، اما جذاب بود. البته حالاحالاها فایرفاکس در دل ما جا خواهد داشت.


این رو (باز هم) از وبلاگ ضدتقلب خوندم. عجب وضعی شده! خودم هم تبلیغات فروش پایان نامه رو دیده بودم، اما انگار کسب بزرگتری شده، نسبت به اون چیزی که فکر می کردم.

البته من هم از پایان نامه ی لیسانسم راضی نبودم، اما وقتی نحوه کار بقیه رو دیدم و بدتر از اون، حالا که می بینم می شه پایان نامه رو خرید...


دیروز ساعت 4 بعد از ظهر که رفتم پروژه رو تحویل بدم، راهنمای من که راهنمای سه نفر دیگه هم بود، گفت تو نفر دوم هستی که تحویل دادی! از اولش می دونستیم که این روز باید تحویل بدیم، اما چند روز پیش به همه میل زدن که تا ساعت 6 بعد از ظهر فرصت دارین و لازم نیست صبح ِ اول وقت تحویل بدین. حالا فهمیدم که آلمانی ها هم بدتر از ما پروژه رو دقیقه ی آخر انجام میدن.

وقتی رفتم یه چیزی شبیه تَلق (اینجوری نوشته می شه؟) و شیرازه واسه پروژه بخرم، یاد اون وقت ها افتادم که همیشه در آخرین دقایق تحویل کار، یه نفر داشت تو سایت دانشکده پروژه رو سرِهم می کرد و همگروهیش از دکه ی روبروی ساختمون ابوریحان زنگ می زد که: تلق و شیرازه چه رنگی بخرم؟!...


تو این هفته ی اخیر هر شب از لحظه ای که می خوابیدم تا صبح که بیدار می شدم، مشغول خواب دیدن بودم. خواب همه چیز رو دیدم، خارجی و ایرانی، غمگین و شاد... از همه بهتر اون خوابی بود که دوباره اومده بودم تهران اما به کسی نگفته بودم. موبایلم رو گرفته بودم دستم، داشتم زنگ می زدم به این و اون که خبر بدم من اومد، برنامه های شب ها رو ردیف کنین و... آخییییییی


نظرات 7 + ارسال نظر
حنان 1387/09/25 ساعت 07:32

اینجا نظر خصوصی نمیشه داد. ولی فوری به جواب نظر خودت مراجعه کن. مساله مرگ و زندگیه :دی

قضا رو می گی؟ عیب نداره، تو پست بعدی بهش اشاره می کنم.

milad 1387/09/25 ساعت 08:00

chetori ahmad?! yeyho delemaan tang shod badjoor! :D

می دونم که جام خالی بوده، دلتنگی مال همونه...

حنان 1387/09/25 ساعت 14:47

سلام
فکر کنم ۱ غلط دیکته ای دارین راستی راستی فارسی یادتون رفته ها غذا رو اینجوری می نویسن...برای این غذا اسم هم گذاشتین...؟
اگه ادرس این مغازه رو پیدا کردین حتما به من هم بدید...
خوش بگذره

آره فهمیدم، تو پست بعدی می گم که غلط نوشتم.
کدوم مغازه، لوازم التحریر فروشی می خوای چی کار؟

امیرو 1387/09/25 ساعت 16:52

سلام

چه تهدیگی! دلم خواست!

آخییییییی! این دفعه نوبت ما است. :دی

چند ماه آزمایش های شیمیایی داشته ها!

ای بابا احمد جان توهم می زنی مادر؟ من واسه چی باید کامنتتو پاک کنم؟ کو کامنت؟

لیلا 1387/09/25 ساعت 20:00

ها یادم اومد خصوصی پست کرده بودی!

گیج ام دیگه، می خواستم مشخصات شما حفظ شود رو علامت بزنم... قبلاً هم یه جا دیگه همین اشبتاه رو کرده بودم. کامنت حروم شد!

حمید 1387/09/26 ساعت 18:06

آقا منم به غلط املایی اشاره می کنم. ظاهراْ دیار غرب بر شما تاثیر فراوانی گذاشته !!!

فقط یه غلط؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد