بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

از گوشه کنار

 

سلام. خوبین؟

 

تا یادم نرفته، اینو بگم: آقا دیدین بعضی ها یهو میان کامنت می ذارن که چه وبلاگ قشنگی داری، من نوشته هات رو دوست دارم و ،،، و آخرش هم می گن به وبلاگ من هم سر بزن! تازه بعضی ها هم در همون اولین حضورشون، خواستار تبادل لینک و آشنایی بیشتر می شن!! (به قول یاروها، خواستار ارتقا و توسعه ی سطح روابط دوجانبه می شن!)

 

من به طور متوسط برای هر پست یه کامنت اینجوری دارم که زود پاکش می کنم. پست قبلی هم یکی از همین کامنت ها داشت، اما این دفعه دلم نیومد پاکش کنم. می دونین چرا؟ چون خیلی زحمت کشیده بود. به نظر من شما هم به کامنتش یه نگاهی بندازین، قشنگه. البته اونقدر هم ارزش هنری نداره، اما زور خودش رو زده...

 

کلاً توی کامنت های اینجا ممکنه به اسم هایی برخورد کنین که غریبه باشن. نترسین، من حالم خوبه و هنوز به ورطه وبلاگ بازی الکی و دوستیابی از طریق گذاشتن کامنت های توخالی و بی پایان نیفتادم. راستش بیشتر این افراد رو دقیقاً می شناسم.

شاید تقصیر من بود که تو چند سال اخیر نتونستم واسطه ای باشم تا دوستانم با همدیگه آشنا بشن. شاید زیادی به فکر خودم بودم. انگار هر روز می خواستم دوستای جدیدی پیدا کنم و این دایره رو بزرگتر کنم. به خصوص که توی دانشکده برام یه سرگرمی شده بود، از ورودی سال ۸۰ بگیر تا ۸۵. یادش به خیر، یه بار که تا دفتر آموزش دانشکده می رفتم و برمی گشتم، باید با کلی آدم سلام و علیک می کردم و حرف و حرف و حرف. روزهای رفته...

 

قصه تموم شد، از خواب بیدار شین!

بازم بیرون داره بارون میاد. خوشم میاد که هر ساعت یه جوره. مثلاً شنبه صبح، آفتابی بود. بعدش یهو برف گرفت. بعدش دوباره آفتاب شد و هوا صاف شد. باز دوباره ابرها اومدن و پیچیدن تو هم و تگرگ گرفت. بعدشم قطع شد و باز آفتاب شد. همه اینها از صبح تا ظهر بود.

ولش کن...

 

من الآن هنوز تو شُک برنامه ی «اوری گِلِر بعدی» هستم و نمی تونم به چیز دیگه ای فکر کنم. راستش من هم جدیداً با این پدیده (این آدم!) آشنا شدم. بهتره این رو بخونین تا یه چیزهایی دستگیرتون بشه. کلاً این آقای اوری گلر یه جور شعبده بازی هایی می کنه که خیلی عجیبه و می گن به جای حقه و اینا، از قدرت های روحی استفاده می کنه. البته خودش این اعتقاد رو داره و می گه همه آدم ها می تونن این کارها رو بکنن...

 

حالا این آدم داره به سن بازنشستگی می رسه (از ۱۹۷۲ معروف شده) و می خواد به طور سمبلیک یه نفر رو به عنوان جانشین خودش انتخاب کنه. برای این کار یه شبکه آلمانی یه شوی تلویزیونی زنده با حضور این آدم به عنوان داور درست کرده. یه سری آدم عجیب و غریب که ظاهراً می تونن با قدرت غیرفیزیکی، فکر دیگران رو بخونن و حتی بر فکر دیگران اثر بذارن، توش شرکت می کنن. هر کدوم در هر هفته یه نمایش اجرا می کنن و هر هفته یکیشون با نظر اوری گلر و نظرسنجی از بینندگان، از مسابقه حذف می شه.

 

برای این شو کلی تبلیغ کردن، حتی روی در و دیوار شهر. حتی وقتی شروع شد، یکی بهم گفت که قشنگه، ببین! گفتم من عمراً اعتقادی به این حرف ها ندارم! (با قیافه ی روشنفکرنمایانه!)

 

تا اینکه هفته ی پیش به طور اتفاقی خلاصه ی برنامه رو دیدم و انگشت به دهان موندم. یه کارایی می کنن که باور کردنی نیست. با هیچ منطقی جور درنمیاد. مثلاً یکیشون این برنامه رو اجرا کرد:

یه فرد بی طرف رو انتخاب کرد. بهش گفت شروع کن به دلخواه خودت یه نقاشی بکش. بعد خودش هم رفت دورتر نشست و تندتند شروع کرد به کشیدن. بعد دو تا نقاشی رو گذاشتن کنار هم، دیدن به شدت به همدیگه شبیه هستن!

تازه این کاری بود که یکی از شاگردان انجام داد و تازه از برنامه هم حذف شد! تو فکر کن بقیه شون چه جونورهایی هستن...

 

همون احضار روح با نعلبکی یادتونه؟!‌ که از بچگی می مردیم براش و هر جای دنج و تاریکی که پیدا می کردیم، زرتی بساطشو پهن می کردیم... بعضی موقع ها هم جواب نمی داد. (جالبه که من در شهرهای مختلفی از ایران، شاهد این فضیه بودم!)

حالا یه جور احضار روح رو یکیشون امشب (یعنی دیشب) انجام داد، اما خیلی قوی تر و هدفمندتر از اونی که من سراغ داشتم. انگار همه تو استودیو ترسیده بودن... 

 

البته فقط من نیستم که هاج و واج موندم، کل تلویزیون و روزنامه های اینجا پر شده از این داستان. هر هفته سه شنبه شب اجرا می شه و چهارشنبه همه شبکه ها دارن در موردش صحبت می کنن.

 

خلاصه می گم ما هم بریم تو این کارها... شاید بالاخره یه چیزی شدیم!

می خواستم یه عکس جدید بذارم، اما دیدم هنوز دوربین رو خالی نکردیم. الآن دیگه خسته ام، باشه برای پست بعدی...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدحسین 1386/11/17 ساعت 13:38

دستت درد نکنه احمد جان. پس ما شده بودیم اسباب سرگرمیه شما تو این چند ساله هان؟ ;)

نه آقا این چه حرفیه. اتفاقاً من بودم که شماها رو سرگرم می کردم!
(شوخی بود)

سجاد 1386/11/18 ساعت 20:19

احمد چقدر حرف می بافی!!! تازه معنی Post تو وبلاگ رو دارم می فهمم! ;)
این بافتنات از عوارض علاقت به نساجیِ، مگه نه؟ :D

چشم! شما امر بفرمایین. لحاظ می شه.

ضمناً ما نفهمیدیم، این نساجی رو کی درست کرد؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد