-
یکشنبه ها.. شعر
1386/07/15 23:30
سلام، با یکی از دوستان چت می کردیم، پرسیدم بلاگم رو می خونی؟ چطوره؟ گفت کمتر چِرت بگو... بیشتر عکس بذار! یه توصیف از صبح شدن و طلوع آفتاب کرده که خیلی قشنگه. گفتم خدای نکرده شما هم بخونید و شاید، شاااااید با دقت بخونین و خوشتون بیاد. -از آیدا در آینه این است عطر ِ خاکستری ِ هوا که از نزدیکی ِ صبح سخن می گوید. زمین...
-
Zentralbibliothek
1386/07/14 23:31
سلام، خوبین؟ حال کردین؟ احوال پرسی هم کردم. اخلاقم خوب شده ها! اون پیشنهاد پاسخ به کامنت ها در پست بعدی، منتفیه. تا اطلاع ثانوی، جواباتون رو همون جا که نوشتین، بخونین. مرسی. این روزها سرم شلوغه. ۳۷روز مونده به اون امتحان زبان، که برام حیاتیه. دُعام کنین. آقا قیمت کاغذ چقدر گرونه اینجا! از اون پاساژ گلستانِ سر ِگردنه...
-
اسمشو نبر!
1386/07/13 23:14
سلام، به عنوان یه حرکت هیجان انگیز، می تونم جواب کامنت های هر پست رو تو پست بعدی بدم. نه که تعدادش هم کمه (آخه خوانندگان من خجالتی ان)، زیاد طول نمی کشه. البته منظورم اون کامنت هایی بود که قابل بحث باشه. یه چیز دیگه هم می خواستم تذکر بدم. در بلاگ جدید یه جورهایی بحث سیاسی رو کنار گذاشتم. مهمترین دلیلش اینه که من بیشتر...
-
طولانی نیست.
1386/07/12 22:39
سلام، امروز، جهشی یه کلاس رفتم بالا. یعنی خانوم معلممون (شلوغ نکن بچه! طرف ۷۰سالشه، تازه فکر کنم یه بار هم کیلومتر صفر کرده!) اومد پیشم، گفت به نظر من تو سریعتر از این می تونی یاد بگیری. (سوت... کف مرتب... شُله! شُله!) اینجوری باید برم سطح ۵ از مجموع ۶سطح زبان. یعنی اینکه تا دو ماه دیگه کار من اینجا تمومه! ان شاءا......
-
Tag der Deutschen Einheit
1386/07/11 22:41
سلام، می بینم که ترسیدین، هی کامنت گذاشتین! بنده های خدا، همون قبلی ها دوباره مایه گذاشتن! شرمنده. آخه تو خجالت نمی کشی؟ آره، با تو ام! در چند روز اخیر یه مناسبتی بود که دوست داشتم تهران باشم. اما خب دیگه... اون موقع که داشتم می اومدم اینجا، همه ی اینها رو با خودم طی کردم. می دونستم که از بعضی چیزا باید چشم پوشی کنم....
-
گردش با شکم خالی.
1386/07/10 22:55
منو باش واسه این جماعت هی وقت می ذارم، هی به مخم فشار میارم. واقعاً که هر شب منو ناامیدتر می کنین. آخه شما هم یه ذره هیجان بدین به این بلاگ! عرضم به خدمتتون که از وقتی درس جدی شده، دیگه همون یه ذره کتاب رو هم نمی خونم که بخوام گهگاهی یه شعری، چیزی، براتون بنویسم. کلاً همه ی فکرم شده ساختن جملات و رعایت این قواعد...
-
روز شکوفه ها!
1386/07/09 22:52
سلام، تا یادم نرفته، این عکسو امروز انداختم. گفتم شاید جالب باشه. اینم یکی از راههای تبلیغاته. دفعه قبلی که از این بالن ها دیدم، یادمه تبلیغ یه روزنامه بود و کلاً قشنگ تر از این بود. امروز روز شکوفه ها بود. تو کلاس جدید، سه تا دانشجو هستن که دانشگاه صنعتی هاربورگ درس می خونن. یکی از ترکیه، یکی از لهستان، یکی هم از...
-
[ بدون عنوان ]
1386/07/08 22:36
با سلام، دیشب یه خوابی دیدم. خیلی کیف کردم. بگم حنان؟ کلی خاطره زنده شد برام... خواب دیدم دارم با حنان از دانشگاه برمی گردیم خونه. مثل همیشه. اما نمی دونم چرا ماشین نداشتیم. احتمالاً روز فرد بوده. درسته؟ پریشب متن پروژه پایانی رو برای استاد پروژه ایمیل کردم. با اینکه این دو روز تعطیل نبوده، ولی فعلاً که انگار نه...
-
روز سیزده
1386/07/07 22:39
سلام، امروز سیزدهمین روز از افتتاح این بلاگه. از الآن گفته باشم، مواظب خودتون باشین... خانم اِشتاپِل، مدیر مؤسسه گوته در هامبورگ، وسط بحث و مذاکره، ازم پرسید چند سالته؟ گفتم بیست وسه. گفت دختر من هم به یه مرد مهربون نیاز داره! خدا رو شکر این آلمانی ها وقتی یه حرفی می زنن، تعارف ندارن. راستشو می گن. این شبکه جام جم...
-
شعر، بارون سرد
1386/07/06 22:52
سلام، از دیروز بعد از ظهر هوا حسابی خنک شده. بارون هم گاهی قطع میشه، باز دوباره شروع میشه. یک باد خنکی میاد که تا استخون آدم یخ می زنه. به بابا می گم من آخرش اینجا یا از سرما می میرم، یا از گرسنگی. میگه چقدر امسال غرغرو شدی؟! شاید راست می گه. شایدم خیلی وقت بود که از هم دور بودیم. این شعر شاملو رو هفته پیش خونده بودم....
-
به سلامتی عروس و داماد!
1386/07/05 18:10
سلام، اصولاً وقتی قسمت پیشنهادات و انتقادات خالیه، من احساس می کنم بازدیدکنندگان از دستم عصبانی ان، یعنی که پستم خیلی بد بوده... مثل پست قبلی. بگذریم. خب، مناسبت مهم امروز این بود: امروز سالگرد ازدواج داش حسین و حنان خانمه. به این مناسبت از راه دور این سالروز را تبریک میگم و براشون آرزوی خوشبختی می کنم.( گرچه انقدر...
-
[ بدون عنوان ]
1386/07/04 22:39
سلام، این خارجی ها به وبلاگ ما می گن بلاگ. چرا اینجوریه؟ به سلامتی برای بلاگ ام (دقت کردین من چقدر خارجی شدم؟!) اسم گذاشتم. عجب اسمی هم گذاشتم! حالا معنی اش راحته دیگه، نه؟ من می خواستم اسمش هم یه نشونی از دوری و سختی داشته باشه، هم ناامید کننده نباشه. به نظر من که این هم قشنگه، هم امیدبخشه: ...ابر، باران حاصلخیز...
-
Das Leben der Anderen
1386/07/03 22:49
اومدم، اومدم. چرا فحش می دین؟! خب امشب دیر شد دیگه. آخه من یه غلطی کردم مامانو فرستادم کلاس کامپیوتر. بعد یه غلطی کردم فرستادن ایمیل و... رو هم بهش یاد دادم. بعدش حالا جدیداً هم یه غلطی کردم که چت کردن رو بهش یاد دادم. حالا نتیجه اش این شده که از بعد از ظهر که می رسم خونه، می بینم همش داره این سایت های چرت و پرت سیاسی...
-
[ بدون عنوان ]
1386/07/02 19:55
الکی آپ کردم. حرفی برای گفتن ندارم. هم خیلی خسته ام، هم اینکه امروز از قبل افطار، سرم درد گرفته. راستی یه عکس دارم که چند دقیقه قبل از افطار ازم گرفتن. می ذارم تا حقیقت رو درک کنین... تو پست قبلی، اشتباهی لینک عکس کوچیک خودمو به جای عکس دونفره خودم و سلمان گذاشته بودم. بالاخره با تذکرهای پیاپی دوستان، متوجه اشتباه شدم...
-
خداحافظ
1386/07/01 17:59
امروز سلمان هم رفت. دوست داشتم خودم بدرقه اش می کردم، خب نشد دیگه. این آخرین عکسیه که با سلمان دارم. تصمیم گرفتم از این به بعد، لینک عکس ها رو بذارم، به جای اینکه خود عکس رو بذارم. چون قبلاً و همچنین در وبلاگ قدیمی، برای اینکه مراعات حال دوستانی رو بکنم که از dial-up استفاده می کردن، هم تعداد عکس کمتری می ذاشتم، هم...
-
کتابفروشی
1386/06/31 22:03
سلام، امروز رفتم کتابفروشی، یه دیکشنری آلمانی-انگلیسی خریدم، با یه کتاب آموزش گرامر زبان شیرین آلمانی! کلاً وقتی در زبان آلمانی به قسمت گرامر برسید، این شیرینی رو درک می کنین و به هر هدفی هم که از یادگیری آلمانی داشته باشین، شک می کنین... این فروشگاهی که امروز رفتم، یکی از شعبات کتابفروشی های زنجیره ای Thalia بود....
-
روزه یعنی این!
1386/06/30 14:04
می بینم که جمعه ست و از صبح بیکار بودین و الآن دارین روبه قبله سینه می زنین... شماها فک می کنین تو ایران روزه می گیرین، هنر می کنین؟! بنده امروز از ساعت ۹ تا ۱۳:۳۰ سر کلاس زبان بودم. از صبح که همش بوی قهوه بود. تو هر وقت استراحت که مث گاو می خوردن هیچ، در زمان کلاس هم هر کی یه بطری آب دم دستش بود، هی می خورد. اصلا هر...
-
قایم باشک با مامان
1386/06/29 21:35
سلام، اولاً که تشکر می کنم بابت کامنت هایی که می ذارین. ثانیاً کسی ایده ای نداره، وقتی مادر آدم به روابط پسرش مشکوک میشه، باید چی کار کنیم؟! امروز مادرم به طور اتفاقی سه تا اسم دختر رو پیدا کرده و از من توضیح می خواد. حالا خوبه سه تا شده، اگه یکی بود که بدتر بود... فعلا جهت حفظ امنیت خودم و خوانندگان، نپرسید چه اسمی و...
-
خدایا!
1386/06/28 17:52
سلام بی سلام! الآن دو ساعت مونده تا افطار. من هم به شدت در حال غر زدن هستم. انقدر ضعف میره که هیچ کاری نمی تونم بکنم، حتی خواب. فردا ساعت ۱۰صبح باید برم مصاحبه و... واسه کلاس زبان. حالا هر چی فکر می کنم، هیچی آلمانی یادم نمیاد! بعد از ظهر مثلا رفتم پیاده روی. سریع یه نیمکت پیدا کردم که سقط نشم. انقدر کتاب خوندم تا...
-
حالا کی حوصله درس داره؟
1386/06/28 00:15
امروز بالاخره یه تکونی به خودم دادمو رفتم با دو نفر نشستم مشورت کردم. ظاهراْ گریزی نیست از رفتن به کلاس زبان آلمانی. میز کارم رو هم جلوی پنجره تنظیم کردم. حالا شده آفتابه لگن هفت دست...
-
شما
1386/06/27 10:19
شما که در تلاش شکستن دیوارهای دخمه ی اکنون ِ خویش اید و تکیه می دهید از سر ِ اطمینان بر آرنج، مِجری عاج ِ جمجمه تان را و از دریچه ی رنج چشم انداز طعم کاخ روشن فرداتان را در مذاق حماسه ی تلاشتان مزمزه می کنید... با اجازه احمد شاملو ، این شعر رو تقدیم می کنم به اون گروه از دوستانم که برای ساختن آینده، وطن رو ترک کردن و...
-
سلامی دوباره
1386/06/26 20:52
سلام، دقیقا یک روزه که دارم فکر می کنم اولین پست این سفر رو چه جوری بنویسم، آخرش هم نتونستم فکرم رو جمع کنم. قبل از افطار، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره پاشدم و تو رودربایستی مامان اینا که از صبح می گن برو یه هوایی بخور، رفتم پیاده روی. حالا این شکم هی ضعف می رفت، مگه می شد فکر کنی؟ به این نتیجه رسیدم که...