بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

یکشنبه ها.. شعر

سلام،

 

با یکی از دوستان چت می کردیم، پرسیدم بلاگم رو می خونی؟ چطوره؟

گفت کمتر چِرت بگو... بیشتر عکس بذار!

 

یه توصیف از صبح شدن و طلوع آفتاب کرده که خیلی قشنگه. گفتم خدای نکرده شما هم بخونید و شاید، شاااااید با دقت بخونین و خوشتون بیاد.

 

-از آیدا در آینه

این است عطر ِ خاکستری ِ هوا که از نزدیکی ِ صبح

سخن می گوید.

زمین آبستن ِ روزی دیگر است.

این است زمزمه ی سپیده

این است آفتاب که برمی آید.

تک تک، ستاره ها آب می شوند

و شب

        بریده بریده

                      به سایه های خود تجزیه می شود

و در پس ِ هر چیز

پناهی می جوید.

و نسیم ِ خنک ِ بامدادی

چونان نوازشی است.

....

 

چه ساکت بود امروز، نه ایمیلی، نه جی میلی. عوض ِ اینجا، تهران تعطیل بوده...

 

Zentralbibliothek

سلام، خوبین؟

حال کردین؟ احوال پرسی هم کردم. اخلاقم خوب شده ها!

 

اون پیشنهاد پاسخ به کامنت ها در پست بعدی، منتفیه. تا اطلاع ثانوی، جواباتون رو همون جا که نوشتین، بخونین. مرسی.

 

این روزها سرم شلوغه. ۳۷روز مونده به اون امتحان زبان، که برام حیاتیه. دُعام کنین.

 

آقا قیمت کاغذ چقدر گرونه اینجا! از اون پاساژ گلستانِ سر ِگردنه ای هم بدتره. امروز یه بسته ی۱۰۰تایی، کاغذِ خط کشی شده با اندازه A4 خریدم، چند؟ دو یورو. ای بَر فلان و فلانشون لعنت!

 

یه آمار جالب پیدا کردم: ۱۸درصد از ساکنان ایالت هامبورگ، خارجی هستن، یعنی حتی پاس ِ آلمانی هم ندارن.(یعنی اینکه تازه پناهندگان افغان و عراقی و... جزو این ۱۸درصد نیستن.)

خیلی زیاده ها!

فکر کن! ما تو ایران ِ ۷۰میلیونی، با دو میلیون افغانی(میشه چند درصد؟) نتونستیم کنار بیایم. اونوقت اینجا به طور متوسط از هر ۵ نفر، یکی خارجیه.

 

راستی، کتابخونه شهر رو تعریف نکردم؟

کتابخونه نگو، شهر بگو! در مورد search کردن کتاب دیگه توضیح نمی دم.(قبلاً دیدیم دیگه، حتی تو اون پلی تکنیک!) چیزی که خوشم اومد، سیستم امانت گرفتن کتاب بود. به همین سادگی:

یه صفحه ی لَمسی (ترجمه رو حال کردین؟!) بود، با یه دستگاه ِ کارتخوان. کارتم رو کشیدم، روی مانیتور نوشت که کتابها رو یکی یکی بذار رو میز. اولی رو گذاشتم، همون لحظه اطلاعات کتاب اومد روی مانیتور.(عین این فروشگاه ها) بعد کتاب دوم رو گذاشتم. بعد دکمه پایان رو روی مانیتور زدم. فِرت فِرت یه بُن پرینت کرد، داد بیرون که اسم کتابها و تاریخ بازگردوندن رو برام نوشته بود. همین.

(الآن هادی داره به من لبخند شیطانی می زنه، می گه این اروپایی ها هم بالاخره تونستن از این IT، یه بهره ای ببرن!)

اینجا هم تو سایتش همین رو توضیح داده، اما عکس دستگاه رو ننداخته. اینجا هم نوشته که سالی ۴.۳میلیون مراجعه کننده داره، سالانه ۱۱میلیون قلم رسانه، امانت می ده و بقیه اطلاعات...

 

اسمشو نبر!

سلام،

 

به عنوان یه حرکت هیجان انگیز، می تونم جواب کامنت های هر پست رو تو پست بعدی بدم. نه که تعدادش هم کمه (آخه خوانندگان من خجالتی ان)، زیاد طول نمی کشه. البته منظورم اون کامنت هایی بود که قابل بحث باشه.

 

یه چیز دیگه هم می خواستم تذکر بدم. در بلاگ جدید یه جورهایی بحث سیاسی رو کنار گذاشتم. مهمترین دلیلش اینه که من بیشتر خوانندگانم رو می شناسم،‌ اون ها هم من رو. من عقاید سیاسی شون رو می دونم، اون ها هم عقاید من رو. اما چیزی که باعث شده از این گفتگوی دوباره پرهیز کنم، این خبر و مصاحبه ی جالبه. در واقع اگر من اینجا از لغت کَ س (شما سرهم بخونین) استفاده کنم، دیر یا زود فیل تِر(شما سرهم بخونین) می شم. البته من که فیل تر نمی شم، شماها!

پس لطفاً اسم اون اشخاص معلوم الحال رو در کامنت ها نبرید.

 

اینجا هر روز ابریه(ابر که چه عرض کنم، مِه ِ)، اما بارون نمیاد. منم این ابر رو به بارون ترجیح میدم. شماها چطور؟ معلومه، یه مشت عاشق، الآن همشون می گن بارون! بارون!

 

اون موقع که می گفتم اینجا زیادی درخت داره، نمی دونستم که درخت زیادی، زحمت هم داره. صبح که آدم از در میره بیرون، اونقدر برگ درخت کفِ پیاده رو ریخته که پای آدم توش فرو میره. اَه! بدم میاد.

آخه برادر (و خواهر) اهلِ کتاب من! شما رو به خدا یه کم خرج کنین، پول رُفته گر بدین که این برگها رو جمع کنن.

کلاً شهرداری اینجا همچین کارکردی نداره. حالا برگ که خوبه، یه تیکه آشغال که میفته تو خیابون، دیگه میشه جزئی از همون خیابون. نمی دونم هر خیابون چندبار در سال نوبتش میشه که جارو کنن.

 

این هم گوشه ای از ادبیات غنی آلمانی: (اگه ایران هم منو فیل تر نکنه، اینا منو فیل تر می کنن!)

در روزگاری، مردی زندگی می کرد.

این مرد هفت پسر داشت.

پسرها از پدر می پرسیدند:

پدر! میشه یه قصه برامون تعریف کنی؟

و پدر شروع می کرد به تعریف کردن:

در روزگاری، مردی زندگی می کرد.

این مرد هفت پسر داشت...

 

طولانی نیست.

سلام،

 

امروز، جهشی یه کلاس رفتم بالا. یعنی خانوم معلممون (شلوغ نکن بچه! طرف ۷۰سالشه، تازه فکر کنم یه بار هم کیلومتر صفر کرده!) اومد پیشم، گفت به نظر من تو سریعتر از این می تونی یاد بگیری.(سوت... کف مرتب... شُله! شُله!)

اینجوری باید برم سطح ۵ از مجموع ۶سطح زبان. یعنی اینکه تا دو ماه دیگه کار من اینجا تمومه!

ان شاءا...

 

اگه راست می گین این اسم رو تلفظ کنین: Przemek. این اسم یه پسر لهستانی بود، سر کلاس. نتونستین؟ دقت کنین: جَمِک. اون ج اولش هم، یه چیزیه بین ج  و  ژ!

 

بازدیدکنندگان عزیز! دانشجویان، مهندسان، کارشناسان ارشد، پزشکان (و پرستاران!)، دندانپزشکان، متخصصان...! نه! به خدا این دفعه در مورد کامنت گذاشتن نیست. آخ! هنرمندان رو یادم رفت بگم.

عرضم به حضورتون که در ادامه سلسله مباحث مذهبی مون در مورد روزه گرفتن، این جلسه میخواهیم از مبحث گرسنگی عبور کنیم و به بحث شیرین بوی دهان برسیم!

والا تو تهران همه ش خونه خوابیده بودیم، این حرفا نبود. اما اینجا که نمی تونیم تعطیل کنیم، آدم باید کار کنه، با مردم سروکله بزنه...

شما ایده ای ندارین که چه جوری می شه بر بوی بد دهان غلبه کرد؟ نه، جدی پرسیدم، شوخی نبود. جدی اگه راهی بلدین، بی رودربایستی بگین.

البته من هم یه ابتکاری از خودم در کردم که بد نبود. ولی جدی دنبال یه راه خوب می گردم.

 

شنیدین می گن طرف مثل اسب کار می کنه...؟ دقیقاً همین اصطلاح با همون معنی در آلمانی هم استفاده می شه.

 

فعلاً که تخت گاز دارم هر روز یه پست براتون می نویسم. اگه دیدین بی خبر یه روز آپ نکردم، بدونین اینترنت قطعه. جدی می گم ها! قبلاً هم یهو قطع می شد. قطع می شد، منم دلیلشو نمی فهمیدم، زبونشونم که نمی فهمیدم. هی میومدن و می رفتن، یه کارایی می کردن. اونوقت وصل می شد. بازم نمی فهمیدم چی شد که وصل شد. یادتونه عید، روز آخر، بدون خداحافظی تموم شد؟

 

راستی امروز رفتم کتابخونه مرکزی شهر. دیگه طولانی شد امشب، یادم باشه یه شب ِ دیگه براتون تعریف کنم.

 

همین دیگه.

 

Tag der Deutschen Einheit

سلام،

 

می بینم که ترسیدین، هی کامنت گذاشتین! بنده های خدا، همون قبلی ها دوباره مایه گذاشتن! شرمنده.

آخه تو خجالت نمی کشی؟ آره، با تو ام! 

 

در چند روز اخیر یه مناسبتی بود که دوست داشتم تهران باشم. اما خب دیگه... اون موقع که داشتم می اومدم اینجا، همه ی اینها رو با خودم طی کردم. می دونستم که از بعضی چیزا باید چشم پوشی کنم. به این امید که این ابرِ ما هم یه روزی بارون حاصل خیز با خودش بیاره...

 

راستی با عرض پوزش، به پست قبلی یه کم ضمیمه اضافه کردم که فکر کنم مفید باشه. امروز اضافه کردم. اگر ندیدین، یه نگاه دیگه به اون پست بندازین.

 

چیه؟ فکر کردین فقط خودتون امروز تعطیل بودین؟! نخیر، ما هم اینجا تعطیل بودیم. سوم اکتبر سالگرد اتحاد آلمان شرقی و غربیه، بهش می گن روز ملی اتحاد آلمان(همون عنوان پست). اینایی که گذاشتم همش انگلیسیه: این چند خط بیشتر نیست. این یکی مفصل تره، بهتر ماجرا رو تعریف کرده. این هم در مورد دیوار معروف برلینه، عکسای جالبی هم داره.

 

هوای آفتابی قشنگی بود امروز. البته خنک هم هست. دوست داشتم برم بیرون، یه جا بشینم واسه خودم کتاب بخونم، اما درس دارم، انگار حالاحالاها نمی شه.

 

آقا یادتونه می خواستیم اسم ها رو تو انگلیسی جمع ببندیم، یه s میذاشتیم آخرش؟(بعضی هم s نمی گرفتن) تو آلمانی برای جمع بستن اسم ها، ۸ روش وجود داره. برای اینکه بدونیم برای هر اسم از کدوم روش استفاده میشه، یه سری قاعده وجود داره، اما من به این نتیجه رسیدم که حفظ کنم راحت تره!

 

گردش با شکم خالی.

منو باش واسه این جماعت هی وقت می ذارم، هی به مخم فشار میارم. واقعاً که هر شب منو ناامیدتر می کنین. آخه شما هم یه ذره هیجان بدین به این بلاگ!

 

عرضم به خدمتتون که از وقتی درس جدی شده، دیگه همون یه ذره کتاب رو هم نمی خونم که بخوام گهگاهی یه شعری، چیزی، براتون بنویسم. کلاً همه ی فکرم شده ساختن جملات و رعایت این قواعد لعنتی.

 

هر روز یه سری سوژه های خوب به ذهنم می رسه که اینجا بنویسم، اما قبل از اینکه کاغذ و قلم پیدا کنم، از یادم رفته. به خصوص حالا که کلاس ها برنامه ی خوابم رو به هم زده، دیگه همون یه کم نظم فکری هم از بین رفته.

 

امروز سوژه رو خدا رسوند، تا فردا هم خدا بزرگه.

امروز فهمیدم که مؤسسه برامون برنامه تور هامبورگ گذاشته. (مؤسسه برای هر روز، یه برنامه فرهنگی ترتیب داده که شرکت کردن تو اینها اختیاره) برنامه اش تازه امروز به دستم رسید. دیدم بیکارم، تصمیم گرفتم به این شکم بدمصب توجه نکنم و برم.

اطلاعات جالبی یادداشت کردم، اما نمی نویسم، چون باز فردا میام می بینم ۵۰ نفر اینو خوندن، بازم خوششون نیومده. من نمی دونم این همه آدم بیکار، وقتی از پست های من خوششون نمیاد، چرا فرداش دوباره میان؟!

 

اینو از دور دریاچه آلستر گرفتم. خونه های دور این دریاچه، بین ۶ تا ۱۲هزار یورو برای هر متر مربع قیمت دارن. ولی می ارزه ها!

اینو از محل انبارهای فرش انداختم. توی این انبارها به گفته خودشون، ۲میلیارد یورو فرش خوابیده که عمدتاً از ایران اومده. البته تعجب نکنین، من اخبار دقیق تری دارم که این رقم نه زیاد میشه، نه کم. چون بازار فرش بدجوری کساد شده.

این یکی رو هم از ساختمون شهرداری انداختم. ساختمونش بزرگه، قبلاً عکسای بهتری انداخته بودم. فقط می خواستم به معماری نمای ساختمون توجه کنین.

 

*ضمیمه بعد از چاپ:

در مورد اون دریاچه آلستر که گفتم، این به انگلیسیه، کوتاه هم هست. این یکی آلمانیه، اما عکسای بهتری داره. این عکس پانوراما رو هم از همون جا برداشتم، خداااااس!

 

روز شکوفه ها!

سلام،

 

تا یادم نرفته، این عکسو امروز انداختم. گفتم شاید جالب باشه. اینم یکی از راههای تبلیغاته. دفعه قبلی که از این بالن ها دیدم، یادمه تبلیغ یه روزنامه بود و کلاً قشنگ تر از این بود.

 

امروز روز شکوفه ها بود. تو کلاس جدید، سه تا دانشجو هستن که دانشگاه صنعتی هاربورگ درس می خونن. یکی از ترکیه، یکی از لهستان، یکی هم از مکزیک. هم سن من هستن و کلاً وضعیت درسی شون همون چیزیه که من دنبالش هستم.

حالا من هم تا اینو فهمیدم، مثل آدم هایی که یه گم شده ای رو پیدا کردن، سریع باهاشون دوست شدم و کلی اطلاعات گرفتم. بیچاره این معلم پیرزن مونده بود از دست ما چی کار کنه. از بس که ما تو کلاس با هم حرف می زنیم. راستش ممکنه گروه اون سه تا رو عوض کنن، من هم خواستم فرصت رو از دست ندم.

 

هنوز دارم به خودم فحش می دم که چرا این همه وقت گذاشتم واسه اون کنکور لعنتی. یک سال عقب افتادم. می تونستم الآن سر کلاس دانشگاه باشم، به جای زبان. خیلی می ترسم که فرصت از دست رفته دیگه برنگرده...

با این وضعیت، تازه یه بنده خدایی پیدا شده که برای کنکور از من مشاوره می خواد. چی بگم بهش؟ الآن میرم یه ایمیل براش می نویسم، می گم هر چه زودتر به صورت شبانه، اونم از مرز گوسفندی (البته این مورد فقط برای پسرها کاربرد داره) از ایران فرار کنه و بیشتر از این (برای درس خوندن) وقتشو تلف نکنه.

حالا نمی خوام بچه هایی که برای کنکور ارشد می خونن رو ناامید کنم، هر کس خودش بهتر می دونه که داره چی کار می کنه. اما برای کسانی که تو باغ نیستن: بنا به اعلام سازمان سنجش در کنکور ارشد ۸۶، بیش از پانصدهزار نفر شرکت کردن و جمعاً ۲۵هزار نفر (یعنی ۵درصد) قبول شدن.(میشه این آمار رو برای رشته های مختلف به طور جداگانه تحلیل کرد.)

 

با سلام،

 

دیشب یه خوابی دیدم. خیلی کیف کردم. بگم حنان؟ کلی خاطره زنده شد برام...

خواب دیدم دارم با حنان از دانشگاه برمی گردیم خونه. مثل همیشه. اما نمی دونم چرا ماشین نداشتیم. احتمالاً روز فرد بوده. درسته؟

 

پریشب متن پروژه پایانی رو برای استاد پروژه ایمیل کردم. با اینکه این دو روز تعطیل نبوده، ولی فعلاً که انگار نه انگار، هیچ جوابی نداده. اولش که فرستادم احساس سرخلوتی می کردم، حالا دارم نگران می شم که چرا جواب نداده.

 

از فردا صبح کلاس زبانم رسماً شروع می شه. اینو خودم از ساختمونش انداختم. تعجب کردین؟ همه ساختمون که کلاس زبان نیست عزیز من، فقط یه قسمتی از طبقه پنجم و ششم مال اوناس. کلاً همه ساختمون های قدیمی اینجا،‌ نمای به این خوبی ندارن. خیلی ها چون پول کافی ندارن، فقط داخل ساختمون رو تعمیر می کنن.

 

راستی امروز تیم ملی فوتبال زنان آلمان، قهرمان جهان شد. دوره قبلی هم خودشون قهرمان شدن. اینم گفتم که بگم آلمانی ها خیلی خفنن!

قراره تیم ملی فوتبال زنان ایران بیاد هامبورگ. می خواد چند تا بازی دوستانه انجام بده. اگه تونستم برم ببینمشون، سعی می کنم حتماً یه عکس براتون بفرسم. اینا وقتی با حجاب بازی کنن، تو ایران مردها حق تماشای بازی رو ندارن، اما تو خارجه شرعاً بلااشکال است!

 

ببینم، چرا همه تون شبا اینقدر زود می خوابین؟! چرا هیشکی نیس با من چت کنه؟!

روز سیزده

سلام،

 

امروز سیزدهمین روز از افتتاح این بلاگه. از الآن گفته باشم، مواظب خودتون باشین...

 

خانم اِشتاپِل، مدیر مؤسسه گوته در هامبورگ، وسط بحث و مذاکره، ازم پرسید چند سالته؟ گفتم بیست وسه. گفت دختر من هم به یه مرد مهربون نیاز داره!

خدا رو شکر این آلمانی ها وقتی یه حرفی می زنن، تعارف ندارن. راستشو می گن.

 

این شبکه جام جم عزیز،‌ یک فیلم های جذاااااابی می ذاره! احتمالاً از ترس مردم، در داخل هم این فیلم ها پخش نمی شه.

 

این شعر پست قبلی رو چند نفرتون واقعاً خوندین؟ باور کنید معنی اش خیلی ساده بود. اگه همین جوری یه نگاهی انداختین و دیدین بلنده و اینا، قشنگ دو  بار با دقت بخونیدش، حتماً ازش لذت می برین. دیگه خِنگ تر از من که نیستین!

 

این روزنامه های آلمانی خیلی باحالن. می بینی ۵۰ صفحه روزنامه س، به ضخامت یه کتاب، اونوقت نصفش تبلیغه.

 

فعلاً همین دیگه.

شعر، بارون سرد

سلام،

 

از دیروز بعد از ظهر هوا حسابی خنک شده. بارون هم گاهی قطع میشه، باز دوباره شروع میشه. یک باد خنکی میاد که تا استخون آدم یخ می زنه.

به بابا می گم من آخرش اینجا یا از سرما می میرم، یا از گرسنگی. میگه چقدر امسال غرغرو شدی؟! شاید راست می گه. شایدم خیلی وقت بود که از هم دور بودیم.

 

این شعر شاملو رو هفته پیش خونده بودم. خوشم اومده بود. کتابو که امروز تو این هوای سرد باز کردم، هوس کردم یه بار دیگه اینو بخونم. صد بار خوندمش.

طولانی بود برای اینجا، خودم خلاصه ش کردم:

 

مرغ باران

در تلاش شب که ابر تیره می بارد

روی دریای هراس انگیز

 

وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می کشد فریادِ خشم آمیز

 

و سرودِ سرد و پرتوفانِ دریای حماسه خوان گرفته اوج

می زند بالای هر بام و سرایی موج

 

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم

ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوت بندرِ خاموش می ریزد

 

می کشد دیوانه واری

در چنین هنگامه

روی گام های کند و سنگین اش

پیکری افسرده را خاموش.

 

مرغ باران می کشد فریاد دائم:

-عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیست ات آهنگِ خفتن

یا نشستن در برِ یاران؟

 

...

 

-مرغ مسکین! زندگی زیباست

خورد و خفتی نیست بی مقصود

می توان هرگونه کشتی راند بر دریا:

می توان مستانه در مهتاب با یاری بَلَم بر خلوتِ آرامِ دریا راند

می توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایق ران سه تاری زد لبی بوسید.

لیکن آن شبخیزِ تن پولادِ ماهی گیر

که زیر چشمِ توفان برمی افرازد شراعِ کشتیِ خود را

در نشیبِ پرتگاهِ مظلمِ خیزاب های هایلِ دریا

تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،

مانده با دندان اش آیا طعم دیگر سان

از تلاشِ بوسه ای خونین

که به گرماگرمِ وصلی کوته و پردرد

بر لبان زندگی داده است؟

 

مرغ مسکین! زندگی زیباست

من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جستجوی گوهری دارم

تارکِ زیبای صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.

مرغ مسکین! زندگی،بی گوهری اینگونه، نازیباست!

 

به سلامتی عروس و داماد!

سلام،

 

اصولاً وقتی قسمت پیشنهادات و انتقادات خالیه، من احساس می کنم بازدیدکنندگان از دستم عصبانی ان، یعنی که پستم خیلی بد بوده... مثل پست قبلی. بگذریم.

 

خب، مناسبت مهم امروز این بود: امروز سالگرد ازدواج داش حسین و حنان خانمه. به این مناسبت از راه دور این سالروز را تبریک میگم و براشون آرزوی خوشبختی می کنم.( گرچه انقدر خوشبخت هستن که احتیاجی به دعای من ندارن.)

راستش عکس از خود نامزدی ندارم، اما یه عکس از یه جشن دیگه پیدا کردم. کلی هم گشتم یه عکسی پیدا کنم که به غیر از اون دو تا، خودم هم توش باشم، تا یه وقت دچار کمبود توجه نشم. البته با اجازه داش حسین.

 

راستی سایز همه عکسای این بلاگ رو اصلاح کردم.(ایمان! چرا زودتر این کارو نکردم؟)

عکس بالای صفحه رو هم جایگزین کردم. اگه کلیک هم کنین، اصل عکسو می بینین. البته باز اونم اصل اصل نیست!

 

امروز کلاً استراحت کردم. اما خوش نگذشت. انگار آدم سر کار بره، این روزها راحت تر میگذره. خدا رو شکر از دوشنبه باز باید برم کلاس زبان.

حالا دارم سعی می کنم از شر پروژه پایانی راحت شم و بالاخره با پلی تکنیک تسویه حساب کنم. اما نه فکرم کار می کنه، نه حوصله شو دارم. چی کار کنم؟

سلام،

 

این خارجی ها به وبلاگ ما می گن بلاگ. چرا اینجوریه؟

 

به سلامتی برای بلاگ ام (دقت کردین من چقدر خارجی شدم؟!) اسم گذاشتم. عجب اسمی هم گذاشتم! حالا معنی اش راحته دیگه، نه؟ من می خواستم اسمش هم یه نشونی از دوری و سختی داشته باشه، هم ناامید کننده نباشه. به نظر من که این هم قشنگه، هم امیدبخشه: ...ابر، باران حاصلخیز را...

 

فعلاً که این بلاگ در تسخیر شاملو ٍ. حالا اگه شما به شاعر دیگه ای علاقه دارین، خب می تونین کتابشو بهم هدیه بدین. درسته دوست خوبم؟

 

یه ساعت گذاشتم سمت چپ صفحه، زیر تعداد بازدیدکنندگان. واسه اینه که وقتی یه کم خوندین، چشمتون به ساعت بیفته و یاد کاراتون بیفتین و پیش خودتون بگین این همه کار دارم، اون وقت نشستم این چرندیاتو می خونم!

 

یه بار دیگه می خواستم تذکر بدم که جواب کامنت ها رو زیر هر کدوم می دم. البته می تونم تو وبلاگ نظردهنده هم جواب بدم. اینطوری هم می شه.

 

آهان. فردا یه مناسبت خیلی مهم برای ماست.(برای ماست نه، برای ما هست ِ!)  باید جشن بگیریم، فقط اشکالش اینه که خود صاحب علّه پیش اون یکی صاحب علّه نیست...

 

این عکس رو وقتی ازم انداختن که یه کم مونده بود به افطار. منم واسه این که کم نیارم الکی خندیدم. اون موقع طول روز تقریباً ۱۵ ساعت بود. امروز ۱۴ساعت و ۲۰دقیقه بود. تا آخر رمضون میشه دوازده ساعت و نیم. امیدوارم زنده بمونم و اون روز رو درک کنم!

عکسو دیدین؟ حسابی دارم کچل می شم، نه؟

Das Leben der Anderen

اومدم، اومدم. چرا فحش می دین؟! خب امشب دیر شد دیگه. آخه من یه غلطی کردم مامانو فرستادم کلاس کامپیوتر. بعد یه غلطی کردم فرستادن ایمیل و... رو هم بهش یاد دادم. بعدش حالا جدیداً هم یه غلطی کردم که چت کردن رو بهش یاد دادم. حالا نتیجه اش این شده که از بعد از ظهر که می رسم خونه، می بینم همش داره این سایت های چرت و پرت سیاسی و خبری رو می خونه که همشون هم تو ایران فیلترن.(بنابراین از نظر من هیچ تأثیری در سرنوشت مردم ایران ندارن.) داشتم می گفتم. اونقدر از این سایت به اون سایت می ره تا افطار کنیم. بعد از شام میاد مسنجرو باز می کنه، دقیقاً تا وقت خواب داره با دایی و لیلا و حورا چت می کنه، صوتی و تصویری. خب واسه همینه که امشب اینقدر دیر شد و یه سری از بازدیدها سوخت...



آهان. این عنوان پست رو می بینین؟ این اسم یه فیلم آلمانیه. انگلیسی اش می شه: The Life of Others. یعنی که... . امروز در آخرین روز کلاس زبان، این فیلم رو هم تماشا کردیم. این فیلم، جدید هستش و در اسکار پارسال، به بازیگر نقش اول مردش، جایزه دادن. روی جعبه اش که این طوری نوشته بود. باورتون می شه؟ من که اصلاً فکر نمی کردم آلمانی ها از این عرضه ها داشته باشن. حالا غیر از این مسأله جایزه، بهتون پیشنهاد می کنم حتما این فیلمو پیدا کنین و ببینین. اصلاً برای من که عجیب بود، خیلی ابتکار به خرج داده، هم تو داستان، هم تو ساختش، هم بازیگرای خوبی داره. حتماً ببینید.



امروز این دوره زبان تموم شد. عکس یادگاری هم انداختیم.(علی جون! فاصله رو داری؟! برو واسه اسلام تعریف کن!) یه چیز جالب بگم در مورد شناخت غیر مسلمونا از اسلام. دیروز معلم ازم پرسید که شما رمضان می کنید؟ منظورش همون روزه بود. گفتم آره. گفت آه! خیلی سخته... گفتم آره. بعد سر کلاس یه فعل آلمانی بود که معنی اش می شد مست شدن.(نمی گم چی بود، چون به یه نفر دو کلمه آلمانی یاد دادم، با همونا آبروی منو بر باد داده. می ترسم اگه سه تا بشه، کار به جاهای باریک بکشه...) خلاصه من هم بلد نبودم. یکی از بچه ها که آمریکایی هم بود، شروع کرد، که وقتی زیاد بخوری... یهو معلم پرید وسط حرفش که ایشون مسلمون هستن. پسره مطلبو گرفت و عذرخواهی کرد. اما جالب تر اینا امروز بود که یکی داشت تو وقت استراحت یه چیزی می خورد. معلم وقتی اومد دیدش، رفت آروم بهش گفت که احمد رمضون می کنه. این یکی هم سریع مطلبو گرفت و غذاشو جمع کرد....



امشب رفتیم مسجد. قبلاً هم رفته بودم، اما این دفعه رسماً معرفی شدم. آخوند مسجد کلی کیف کرد و حسابی تحویلم گرفت. حتی سرم رو هم دو بار بوسید. عجب امامزاده ای ام من! حالا انتظار دارن من واسه هر مناسبتی هی برم مسجد. همینم خوبه، چون تا وقتی تهران بودم که پامو تو مسجد نمی ذاشتم.



راستی عکسو دیدین؟ اون خانم مسنه که دست راست منه، معلمه. بقیه رو هم حوصله ندارم توضیح بدم، مگرنه اصل و نسب همه رو می دونم...

الکی آپ کردم. حرفی برای گفتن ندارم. هم خیلی خسته ام، هم اینکه امروز از قبل افطار، سرم درد گرفته. راستی یه عکس دارم که چند دقیقه قبل از افطار ازم گرفتن. می ذارم تا حقیقت رو درک کنین...

 

تو پست قبلی، اشتباهی لینک عکس کوچیک خودمو به جای عکس دونفره خودم و سلمان گذاشته بودم. بالاخره با تذکرهای پیاپی دوستان، متوجه اشتباه شدم و درستش کردم.

 

راستی، این بلاگ اسکای امکان پاسخ به کامنت ها رو داره، به این صورت که دیگه لازم نیست جواب هر کامنت رو در یه کامنت دیگه بدم. این جوری جواب ها هم پس و پیش نمیشه. دوستانی که لطف دارن به من و کامنت میذارن، می تونن جواب منو زیر همون کامنتی که گذاشتن، بخونن.

خداحافظ

امروز سلمان هم رفت. دوست داشتم خودم بدرقه اش می کردم، خب نشد دیگه.

این آخرین عکسیه که با سلمان دارم.

تصمیم گرفتم از این به بعد، لینک عکس ها رو بذارم، به جای اینکه خود عکس رو بذارم. چون قبلاً و همچنین در وبلاگ قدیمی، برای اینکه مراعات حال دوستانی رو بکنم که از dial-up استفاده می کردن، هم تعداد عکس کمتری می ذاشتم، هم عکس ها رو کوچیک می کردم و کیفیتش خراب می شد. حالا اینجوری صفحه اصلی هم حجمش کمتره و...

دفعه پیش که یه عکس از پنجره اتاقم گذاشتم، مورد استقبال دوستان قرار گرفت، واسه همین جوگیر شدم که دیشب یه عکس دیگه بگیرم، اما هر چی تلاش کردم، بهتر از این نشد. تلاش مزبوحانه ای بود. اما ارزش کلیک کردن نداره، بعدا دوباره سعی می کنم...

امروز چند ساعت با دیکشنری جدیدم و کتاب گرامر کشتی گرفتم. تازه یه ذره حساب کار اومد دستم. حداقل تونستم مشق هایی رو که جمعه دادن و من هم اصلا ازش سر در نمیاوردم، انجام بدم. فردا هم باید برم کلاس. خوشبختانه بعدش تا آخر هفته خونه ام.

کتابفروشی

سلام،

امروز رفتم کتابفروشی، یه دیکشنری آلمانی-انگلیسی خریدم، با یه کتاب آموزش گرامر زبان شیرین آلمانی! کلاً وقتی در زبان آلمانی به قسمت گرامر برسید، این شیرینی رو درک می کنین و به هر هدفی هم که از یادگیری آلمانی داشته باشین، شک می کنین...

این فروشگاهی که امروز رفتم، یکی از شعبات کتابفروشی های زنجیره ای Thalia بود. اولین تفاوتی که با کتابفروشی های خودمون تو تهران داشت، وسعت فروشگاه بود. (الآن حمید داره چپ چپ نگاه می کنه...) کتابها طبقه بندی شدن. یه قسمت هم بود که کامپیوترهای خاصی با هدفون گذاشته بودن که نمی دونم چی کار کنن. حالا یه بار سرفرصت می رم امتحان می کنم، براتون تعریف می کنم. کتابهای حراجی هم داشت، به قیمت خیلی ارزون، در حد مفت. یه نگاه انداختم بهشون، چیزای عجیبی مثل آموزش Java هم بود. خلاصه،،، رفتم طبقه بالا، دستگاه قهوه و فنجونای تمیز گذاشته بودن، که هر کی می خواد بریزه واسه خودش. مبل های گردی هم همه جای فروشگاه چیده بودن که ملت بشینن و با کتابها حال کنن... متأسفانه وقت نداشتم، مگر نه بیشتر می موندم. آهان راستی چند جا هم کامپیوتر گذاشته بودن که مشتری ها خودشون سایت اینترنتی فروشگاه رو بگردن و کتاب دلخواهشونو پیدا کنن.

آخ راستی به کل یادم رفته بود... نماز و روزه هاتون قبول باشه، منم حتماً دعا کنین. ممنون.

روزه یعنی این!

می بینم که جمعه ست و از صبح بیکار بودین و الآن دارین روبه قبله سینه می زنین...

شماها فک می کنین تو ایران روزه می گیرین، هنر می کنین؟! بنده امروز از ساعت ۹ تا ۱۳:۳۰ سر کلاس زبان بودم. از صبح که همش بوی قهوه بود. تو هر وقت استراحت که مث گاو می خوردن هیچ، در زمان کلاس هم هر کی یه بطری آب دم دستش بود، هی می خورد. اصلا هر دفعه که یکی دستش می رفت طرف بطری آب، من هم کلاً حواسم از درس پرت می شد. بعد از کلاس، خوشحال شدم که دیگه اینا رو نمی بینم، راه افتادم سمت خونه. پام که رسید به ایستگاه قطار، این بوی شیرینی ها و نون ها و دونات و بستنی و ... دیوانه کرد منو! خلاصه فک کنم یکی از سخت ترین روزه هایی بود که گرفتم. حالا آخریش نبود که، به حساب من، دو هفته کامل از کلاسم داخل ماه رمضونه.

حالا واقعاً بازم فک می کنین که تو ایران دارین سختی می کشین؟

---------------

راستی یادتونه گفتم نمی دونم چرا یکی از پست ها رفته بود زیر پست فبلیش؟ به بلاگ اسکای ایمیل زدم که چرا اینجوریه، خیلی سریع جواب دادن:

"سلام
     دوست عزیز یادداشت هایی که در یک روز منتشر میشوند این مشکل را دارند که در حال رفع این مشکل هستیم. از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم.

     با تشکر"

حالا بازم خوبه که جوابمونو دادن

قایم باشک با مامان

سلام،

اولاً که تشکر می کنم بابت کامنت هایی که می ذارین.

ثانیاً کسی ایده ای نداره، وقتی مادر آدم به روابط پسرش مشکوک میشه، باید چی کار کنیم؟! امروز مادرم به طور اتفاقی سه تا اسم دختر رو پیدا کرده و از من توضیح می خواد. حالا خوبه سه تا شده، اگه یکی بود که بدتر بود... فعلا جهت حفظ امنیت خودم و خوانندگان، نپرسید چه اسمی و به چه صورتی.

آهان راستی. امروز رفتم مؤسسه گوته، تست زبان آلمانی دادم. مدیر مؤسسه شخصاً منو تحویل گرفت، اساسی! کلی با آلمانی حرف زدنم حال کرد. تست کتبی هم یک ساعت طول کشید. نتیجه خیلی خوب بود. باید برم کلاس بی۲. (چرا اینجا نمی شه لاتین تایپ کرد؟!) به زبان ساده یعنی اینکه ۶تا کلاس دارن، من باید برم کلاس چهارم. خوبه دیگه، نه؟ من که راضی ام. همین فردا هم می رم همین کلاس به طور آزمایش شرکت می کنم، تا ۱۰روز دیگه که سری جدید همین دوره شروع بشه.

در راستای همون مشکلی که در ابتدا عرض کردم، وقت نوشتنم تنگه و وقت فکر کردنم تنگ تر! برای پسری به سن من خجالت داره، نه؟!

راستی کسی نفهمید چرا پست آخر من رفته قبل از پست یکی مونده به آخر؟ می ترسم این مشکل بعدا هم تکرار بشه...

خدایا!

سلام بی سلام!

الآن دو ساعت مونده تا افطار. من هم به شدت در حال غر زدن هستم. انقدر ضعف میره که هیچ کاری نمی تونم بکنم، حتی خواب.

فردا ساعت ۱۰صبح باید برم مصاحبه و... واسه کلاس زبان. حالا هر چی فکر می کنم، هیچی آلمانی یادم نمیاد!

بعد از ظهر مثلا رفتم پیاده روی. سریع یه نیمکت پیدا کردم که سقط نشم. انقدر کتاب خوندم تا خسته شدم. مخصوصاً زیر آفتاب نشستم، اما بازم خیلی سرد بود. حالا بدتر از این، پریروز بود. گرم کن ورزشی تنم بود، زیپش تا خرخره بالا، کلاه هم سرم، چتر هم بالای سرم که همون یه ذره بارون هم بهم نخوره. داشتم فکر می کردم که با این حساب، تو زمستون باید چی کار کنم، همون موقع یه پسربچه با دوچرخه از کنارم رد شد که شلوارک پاش بود. فک کن! کلی خجالت کشیدم، چتر رو جمع کردم.

تعداد بازدیدها دلگرم کننده ست. اگر گهگاهی یه اعلام وجودی هم بکنین، ممنون می شم.

---------------------

این چه مسخره بازی ایه؟! این آخرین پست منه، اونوقت رفته وسط پست های قبلی! کسی میدونه چه جوری درست می شه؟

حالا کی حوصله درس داره؟

امروز بالاخره یه تکونی به خودم دادمو رفتم با دو نفر نشستم مشورت کردم. ظاهراْ گریزی نیست از رفتن به کلاس زبان آلمانی.

 

میز کارم رو هم جلوی پنجره تنظیم کردم.

 

حالا شده آفتابه لگن هفت دست...

شما

شما
که در تلاش شکستن دیوارهای دخمه ی اکنون ِ خویش اید
و تکیه می دهید از سر ِ اطمینان
بر آرنج،
مِجری عاج ِ جمجمه تان را
و از دریچه ی رنج
چشم انداز طعم کاخ روشن فرداتان را
در مذاق حماسه ی تلاشتان مزمزه می کنید...

با اجازه احمد شاملو، این شعر رو تقدیم می کنم به اون گروه از دوستانم که برای ساختن آینده، وطن رو ترک کردن و می کنن و در این راه، همه سختی ها و مشکلات رو تحمل کردن و میکنن. (البته منظورم خودم نبود، چون تا الآن هیچ زحمتی نکشیدم.)

به امید روزی که شرایط زندگی فرزندانمان بهتر از ما باشد.

سلامی دوباره

سلام،

دقیقا یک روزه که دارم فکر می کنم اولین پست این سفر رو چه جوری بنویسم، آخرش هم نتونستم فکرم رو جمع کنم.

قبل از افطار، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره پاشدم و تو رودربایستی مامان اینا که از صبح می گن برو یه هوایی بخور، رفتم پیاده روی. حالا این شکم هی ضعف می رفت، مگه می شد فکر کنی؟ به این نتیجه رسیدم که اصولا باید مثل همیشه، همه اون فکرهای چرند رو تندتند تایپ کنم.

البته این پیاده روی منو یاد دو تا چیز انداخت. اول اینکه حسابی هوس سالاد ماکارونی ایمان (و دوستان) رو کردم. چون نمی دونم چرا همون شب هم نتونستم راحت غذا بخورم. دوم یاد کوه رفتن های پارسال افتادم. چه جوری ما تو ماه رمضون می رفتیم کوه؟ من که الآن تا سر خیابون هم به زور رفتم.

همه دوستانی که از شنبه تو دانشگاه تا دیروز صبح تو فرودگاه منو دیدن،‌ شاهدن که من خیلی خسته بودم. اینو اول گفتم که دیروز رو تعریف کنم. ساعت 7:30 زمان پریدن بود. درست همین موقع به ساعت نگاه کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. تصویر بعدی چی بود؟ دیدم آقای بغل دستی میگه صبحانه آوردن. ساعت 10:30 بود. نگو تو این مدت هواپیما پریده بود و من... . تصویر بعدی آقای بغل دستی بود که میگفت ناهار آوردن! بعدش دیگه نخوابیدم. وقتی پیاده شدم، بابا گفت که یه ساعت و نیم تأخیر داشتم. عیب نداره، ما که چیزی نفهمیدیم.

می خواستم تو همین پست اول یه تشکر جانانه از همه دوستانم بکنم که این روزای آخر خیلی به من محبت کردن. نمی دونم چه جوری باید بعدا جبران کنم. خیلی ممنون از همتون، دوستان دبیرستان، دانشگاه، و دوستان جدیدم.

نمی خوام زیاد بنویسم، چون برای روزهای آینده کم میارم! عرضم به خدمتتون که تو این وبلاگ تعداد لینک دوستام بیشتر شده‌، حالا باید یه جوری اینها رو طبقه بندی کنم که گروه ها معلوم بشه، فعلا همینه که هست.