بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

زنده باد مارکس!


سلام دوستان.


اصولاً کار سختیه که بین مانیتور و چشم، به اندازه ی یک کلاسور بزرگ فاصله باشه. چون اگه به مانیتور نگاه کنی، دچار چشم درد میشی، از بس که ریزریز نوشته، اگه به درس و مشق توجه کنی، دچار حسرت و حال-گرفتگی می شی. اما بالاخره راهش رو پیدا کردم، بدون اینکه به رِزولوشن دست بزنم.

وقتی فونت ویندوز رو از 96 به 120 دی پی آی تغییر بدی، دنیا بهشت میشه. چشم های آدم تازه باز می شه...

باز بگو ویندوز بده!


یادمه اون موقع که تازه از روزبه فارغ التحصیل شده بودیم، یکی از دوستان برای مدرسه مون، مقاله کوتاهی رو در ویکی پدیا نوشته بود. دستش درد نکنه. اما من هر چی گشتم پیداش نکردم. مدت ها بود فکر می کردم که مقاله به یه اسمی ثبت شده که من نمی دونم، تا اینکه جدیداً متوجه شدم به درخواست یه نفر، کلاً حذف شده. ای مردم آزار!

فرصت کنم، دوباره زنده اش می کنم.


شاید باورتون نشه، اما موجی به هواداری از تفکرات سوسیالیستی در آلمان ایجاد شده (ربطی به موج سوم نداره ها!). مجموعه ی سه جلدی "سرمایه" نوشته مارکس (در 120سال پیش!)، در سال 2007 پنجمین کتاب پرفروش سال بوده، و میگن که امسال رتبه ی بهتری میاره.

حزب چپ که تا همین سالهای اخیر مردم اون رو هو می کردن، الآن 15درصد رأی داره و اگه رشد اون رو در نظر نگیریم، با همین مقدار در انتخابات سال آینده صاحب حداقل یک وزارت در کابینه می شه.

شاخه دانشجویی حزب مارکسیست-لنینیست در 31 دانشگاه فعال شده (به غیر از بقیه احزاب و گروه های چپ). از این ترم در دانشگاه ما هم جلسات هفتگی سخنرانی و روخوانی کتاب سرمایه برگزار میشه.

برای من خیلی جالبه. بین کشورهای اروپایی، آلمان از همه کاپیتالیستی تره، و درست در همین آلمان، مارکس طرفدار داره. جالب تر اینکه بیشترین اعلامیه هایی که به دست ما می رسه، از دانشگاه فرانکفورت میاد، پایه همه ی راهپیمایی ها و سروصدا ها اونا هستن، درست شهری که مرکز مالی آلمان محسوب میشه و در کنار لندن، سمبل سرمایه در اروپا هستن.


بگذریم از فرنگی های خُل و چل. به بدبختی های خودمون برسیم.


هر چی فکر اقتصادی می کنم، چند روز بعد روزنامه ی دنیای اقتصاد هم درباره همون موضوع می نویسه. اتفاقاً من هم این سؤال رو اینجا مطرح کرده بودم که چرا قیمت دلار در ایران بالا رفته. این سرمقاله ی دنیای اقتصاد بود. البته مقاله ی خوبی نیست، چون اصلاً مستدل و مستند صحبت نکرده. از این روزنامه، همچین سرمقاله ای بعید بود.

اما خوشحالم که افکار و دغدغه های من دقیقاً همون چیزهاییست که در فکر روزنامه های ایران هم هست.


سیاه و سفید ِ این رو گذاشتم تو 360، اما دیدم حیفه که رنگیش رو نبینید. منظره ای از پاییز شهر.


او-با-ما!

هر چی صبر کردم، دیدم انگار پست قبلی ارزش خوندن نداشته. حالا اومدم که دوباره آپ کنم.


سلام بر عاشقان و منتظران.


گرچه این هفته توجه همه به انتخابات آمریکا بود، اما برای من اخبار ایران جذاب تر بود. یعنی مهمتر بود. خدا رو شکر، جدابیت همیشه وجود داره، اما این هفته، هفته ی خاصی بود.


مقاله  ویکی پدیا بسیار به روز بود. درست در روز استیضاح، تمام اطلاعات روز استیضاح رو داشت. اما این قسمتش جالب تر بود که از قول دانشجوها آقای ک. نوشته بود "استاد بارها سر کلاس می گفت: شما که دانشجو نیستید،،، ما در آکسفورد فلان می کردیم و...". به هر حال اگر هم دروغ باشه، جوک خوبی بود.


اظهار نظر آقای جوانفکر، مشاور رئیس جمهور (مشاور در اینجور زمینه ها!) خیلی قشنگ بود: "مرجع تأیید مدرک کردان، دانشگاه آکسفورد نیست، بلکه وزارت علوم هستش!"

من می گم همین که دولت ایران از دانشگاه آکسفورد شکایت نکرده، خیلی خوبه. باعث شد بیشتر از این در رسانه های خارجی آبروریزی نشه.

(اونوقت به این حمیدِ رفیق نما می گم من اخبار ایران رو لحظه به لحظه پیگیری می کنم، می گه خب که چی، علی افشاری هم پیگیری می کنه !!!)


باور کنید نماینده های مجلس این هفته مردن و زنده شدن! خودشون رو کشتن، که می خواستن برای اولین بار یه رأی بر خلاف نظر دولت تو گلدون بندازن...

شاید هم می خواستن بعد از قضیه ی وام صد میلیون تومنی، یه خودی تو جامعه نشون بدن. ببینیم حالا که ترسشون ریخته، چه می کنن. چیزی به ارائه ی بودجه ی 88 نمونده. گرچه قانون بودجه هم  مثل بقیه ی چیزها، تکه کاغذی بیش نیست!


جمله ی آخر رو که نوشتم، یاد دو تا موضوع دیگه افتادم:

  1. در مورد بحث بودجه و اقتصاد مملکت: با توجه به اندک آموزه های اقتصاد کلان در درس اقتصاد2، پیش بینی من اینه که با کاهش شدید قیمت نفت (که ممکنه در کوتاه مدت ادامه هم داشته باشه و حتماً در میان مدت ثابت خواهد بود) ایران وارد دوره رکود اقتصادی خواهد شد. حالا نمی دونم که رکود تورمی خواهد بود یا نه. در هر صورت متأسفم. باید منتظر کاهش تولید و افزایش بیکاری باشیم (اگر همین سیاست های اقتصادی یا همین بی سیاستی اقتصادی رو ادامه بدیم).
  2. در مورد تکه کاغذ بی ارزش: یادتونه در مورد کاهش ارزش یورو در مقابل دلار نوشتم؟ چند روز بعد، همین موضوع رو یادداشت کوتاهی در روزنامه دنیای اقتصاد بررسی کرده بود. الآن دیگه حوصله ندارم آرشیو روزنامه رو زیر و رو کنم. گفته بود دو سال پیش دولت با شعار "دلار دیگر ارزشی ندارد و تکه کاغذی بی ارزش شده" مقداری از منابع ارزی ایران رو به یورو تبدیل کرد که در اون زمان سیاست کوتاه مدت خوبی بود. اما حالا که ارزش برابری از 1.6 به 1.2 رسیده، چقدر از ارزش منابع یورویی ایران کم شده؟! ادامه ی شعار کاغذ بی ارزش، در بلندمدت، چقدر از بیت المال را به باد داد؟

برادر اوباما انگار دل ِ همه رو برده. اتحادیه دانشجویی دانشگاه یه نظرسنجی از دانشجوها کرد: بیش از 90درصد طرفدار اوباما بودن!

گروه "Democrats Abroad "Göttingen دیشب به مدت 9ساعت جشن داشت، در حالی که نتیجه انتخابات در پایان جشن معلوم می شد. اما این ها خیلی به خودشون مطمئن بودن.

داشتن ِ نمایندگی های اروپایی برای حزب دموکرات در شهرهایی مثل برلین و برگزاری جشن درشب انتخابات، منطقی به نظر میرسه، ولی اینا حتی در این شهر 100هزار نفری هم حضور دارن!


دیشب قبل از اعلام نتایج، به CNN یه نگاه انداختم، دیدم مجری خانم آسیه نامدار هستش! خوبی ایران اینه که از همه نظر به کشورهای دیگه خدمت می کنه.


در مورد اوباما که فیلسوف زمانه در موردش گفته "به نظر میرسه آقای اوباما از رقیب خودش معقول تر هستش"(با سرعت کم و لحن کشدار خوانده شود!!) باید بگم که این پیروزی جای خوشحالی خاصی برای ما نداره. عوض شدن رئیس جمهور در آمریکا یعنی تازه شدن نفس ِ سیاست غرب در برخورد با ایران. این وسط بازنده، مردم هستن.


مطلب زیاد دارم، اما خسته ام. این مدت خیلی سرم شلوغ شده.

اما سعی می کنم منظم تر آپ کنم.


عکس سمینار، عکس کلاس


سلام خواننده ها.


در مورد سمینار که مرتباً گفتم مرا دچار مشقت کرده و... اینا، این عکس رو گرفتم. این خروار کاغذ رو که می بینید، نیمی از اون مطالبی ست که باید بخونم و خلاصه کنم در سمینار!

و این آخر ماجرا نیست، ترم بعدی یکی دیگه دارم، ترم بعدش هم یکی دیگه، و تازه بعدش نوبت پروژه پایانی از راه می رسه.


امروز که (طبق معمول چند دقیقه دیر) رسیدم سر کلاس، دیدم فیلم بچه های دانشگاه صنعتی کلاوستهال رو هم انداختن رو دیوار. آخه این درس ارتباطات سیار2، یه درس مشترک هستش بین این دو دانشگاه. وقتی استاد اینجا درس می ده، اونا هم جدی جدی می شینن سر کلاس، ما رو تماشا می کنن (شوخی کردم. البته اونا استاد رو می بینن). خلاصه دیدم صحنه ی قشنگیه، یه عکس یادگاری گرفتم.

البته این که ما هم اونا رو می دیدیم، به نظرم ایده ی خوبی نبود. چون با اینکه حاضرین خیلی کم بودن، اما باز هم حواس ما به خاطر هر حرکت اونها پرت می شد. حالا خوبه که چیز نبود...!


حالا باز مدیر محترم می گه به ما عکس نشون ندادی! بیشتر از این عکس از اینجا می خوای؟!


امروز متوجه تاریخ ِ دو هفته تعطیلی دانشگاه به خاطر کریسمس شدم. راستش ترجیح می دم مثل ترم پیش هیچ تعطیلی ای نداشتیم و زودتر امتحانات رو می دادیم، در عوض تعطیلات بیشتری داشتیم. به خاطر این دو هفته، تعطیلاتِ بین ترم بعدی، دو هفته کوتاه تر ِ.


بانک UBS در سوئیس (با بیش از 83هزار کارمند) پیش بینی جدید خودش برای آینده ی بازار نفت رو اعلام کرد: قیمت متوسط هر بشکه در سال 2009 حدود 60دلار و در سال 2010 حدود 75دلار.

همزمان در ایران دکتر د. معاون اول رئیس جمهور و استاد اقتصاد اسلامی(!) در دانشگاه شهید بهشتی، (و احتمالاً با همکاری هزاران کارشناس) اعلام کردند که به زودی قیمت نفت به بیش از 150دلار خواهد رسید!

حالا ایشون رئیس و مغز متفکر شورای تدوین برنامه پنجم توسعه هم هستن و حتماً هم چنین پیش بینی هایی رو در برنامه لحاظ می کنند.


امشب گزارش بورس های جهان در انتهای ماه اکتبر رو تماشا می کردم. چهار کشوری که بشترین ضرر رو از لحاظ کاهش شاخص و ارزش بورس داشتن به ترتیب روسیه، ژاپن، آمریکا و آلمان بودن.

بورس مسکو فقط در یک ماه 47درصد از ارزش خودش رو از دست داده. جالبه که در روزهای ابتدایی گرم شدن بحث بحران مالی، آقای مدودیف هم مانند مسؤولان خودمون با حمله به سیاست های مالی غرب، اعلام کرد که اقتصاد روسیه وابستگی به غرب ندارد و به همین دلیل، از بحران مصون خواهد ماند.

امیدوارم این، سرنوشت ایران نشود.


عذر تأخیر


با سلام خدمت منتظران.


راستش وقتی چند روز آپ نمی کنم، دچار عذاب وجدان میشم. اما باور کنید همین الآن هم به سختی فرصت کردم که سر بزنم. انگار اون بار که درس های این ترم رو توضیح دادم، سمینار رو یادم رفت بگم. آره، اینم یه بدبختی دیگه در این ترم. راستش من بقیه ی درس ها رو بدبختی نمی دونم، بلکه بهشون علاقه هم پیدا کردم، اما این تحقیق نوشتن از بچگی هم کار ما نبود!

نگفتم این آخرش می مونه واسه شب آخر؟!


راستی یادم باشه یه پست دیگه در مورد درس ها بنویسم، و بگم که کدوم درس ها رو حذف کردم و کدوم ها رو هنوز دنبال می کنم.


باز هم ببخشید، از بابت پست های نامرتب.

سوژه و عکس و خبر و کاریکاتور و اعلامیه و... به اندازه کافی برای پر کردن اینجا دارم، اما کو آن طلای عمر...


آخرین شب های پاییز


سلام دوستان.


...حالا من آپ نکردم، مگه خود شماها چه کار مهمی تو این روزها انجام دادید؟! خبر دارم که امروز هم تعطیل بودین...

بالاخره دل کندم از این درس لعنتی. تازه الآن هم به این خاطر اومدم که امشب یک ساعت زیادی داریم و بیشتر می خوابیم (یعنی ساعت ها رو می کشن عقب).


پیش بینی کردن که از دوشنبه سرمای زودرس سَر می رسه. یعنی زمستون ِ گِداکُش شروع میشه. تجربه ی سیزده-چهارده ماه اخیر به من می گه که زمستون 6ماه طول می کشه. البته چهار فصل وجود داره، اما (به قول استاد کیوان،) چولِگی به سمت زمستون داره، یعنی:

بهار، 2ماه،

تابستون، 2ماه،

پاییز، 2ماه،

و زمستون، 6ماه.


آقا من جوون تر که بودم و سروصدایی هم نبود، اینجا رو امضا کردم. جوونی کردم دیگه. حالا دچار عذاب وجدان شدم که آخه چرا به این سید فشار آوردیم که کاندیدا بشه. حالا که ظاهراً به حرف ما داره تن میده، چه رأی نیاره و چه بیاره، بلای بزرگی سرش اومده که یقه ی همه ما رو قبل از پل صراط خواهد گرفت: واسه چی منو فرستادین تو میدون؟!

اگر زیر پای رایحه خدمت لِه بشه که هیچ، همین آبرو رو هم باخته. اگر هم رأی بیاره که تازه اول بدبختی ِ!! کی می خواد جمعش کنه، این بی برقی، بی گازی، کسری بودجه، تورم، قیمت پایین نفت و...


بنده از همین الآن از ایشون حلالیت می طلبم. نمیشه امضا رو پس گرفت، مثل نماینده های خوبمون در مجلس؟!


جای شما خالی، همین طور که دارم تایپ می کنم و چرت می زنم، یک ظرف میوه هم درست کردم و گذاشتم بغل دستم...


در این هاگیرواگیر بحران مالی، سؤال اساسی برام پیش اومده:

چرا در تهران سکه ارزون شده؟ چرا یورو در برابر تومن ارزون شده؟ اونوقت چرا دلار گرون شده، مگه اصل بحران مال آمریکا نبود؟ چرا یورو در برابر دلار ارزون شده؟ یعنی اروپا بیشتر از آمریکا آسیب دیده؟


داشتم فکر می کردم که رمضون، به اندازه کافی شیرینی کنکور خوردیم. ایشالا که همگی موفق باشن و به زودی وارد دوره دکتری بشن (البته غیر از حنان که آخرش هم به ما شیرینی ارشد نداد!).

متأسفانه و خوشبختانه برخی دوستان دارن درس می خونن و قراره شیرینی کنکور رو سال آینده بدن. خدا رو شکر، من خیالم راحته که بی شام نمی مونم!! بهتره از همین الآن با مدیر برنامه هام هماهنگ کنید.

ضمناً این دفعه شیرینی رو بذارین تو فریزر، چون ممکنه طولانی تر اینجا بمونم...


یکشنبه


شبی که عشقو شناختم... همه ی هستیمو باختم...


چه آهنگ قشنگیه، اینی که رادیو ف. می ذاره.


یکشنبه رفته بودم هامبورگ. صبح زود از خونه راه افتادم. شد یه سفر 17ساعته. حسابی خسته شدم، 4ساعت با قطار رفتم، 4ساعت هم برگشتم.

ساعت 5 صبح که از خونه راه افتادم، هنوز خیل عظیم جوانان مشغول بالا و پایین پریدن و حرکات ناموزون بودن که صداش از دو سه تا ساختمون معروف تو راه شنیده می شد. بعضی هم بالاخره خسته شده بودن و به سمت خونه هاشون حرکت می کردن. ایستگاه قطار، پرنده پر نمی زد. قطار هم خلوت. تو راه که همش خوابیدم، برگشتنه هم در آرزوی خوابیدن بودم، از بس که شلوغ بود.



هر از چند گاهی، یه سری به سایت دِل و قیمت هاش میندازم. دیشب دیدم به عنوان یه پیشنهاد ویژه، می تونیم نوت بوک رو به همراه ویندوز ایکس پی سفارش بدیم، به جای اینکه در حالت عادی ویندوز ویستا رو تحویل بگیریم. (البته بابت این کار هم 15یورو اضافه می گرفت.) گفتم انگار سر ما کلاه رفت که الکی گیر ِ ویستا افتادیم... هر کاری می خواد بکنه، اول اجازه می گیره، بعد که مطمئن شد، دوباره می پرسه که حالا مطمئنی؟!!!


گزارش هفته ی اول


در چنین شب سرد و تاریکی، پشت میز نشستم و به بدبختی هام فکر می کنم. به درس های زیاد این ترم (البته این قسمت تقصیر و تصمیم خودم بود)، به سمیناری که یارو تا الآن حتی فهرست مطالب رو هم از من قبول نکرده، چه برسه به اصل پروژه، و مهمونی یکشنبه که نتونستم بپیچونم، باید برم هامبورگ.


قرار بود از درس های این ترم بگم. البته همون طور که قبلاً گفتم، رفتن و نرفتن سر ِ کلاس مهم نیست، مهم اینه که آخرش کدوم امتحانات رو شرکت می کنیم. این هفته ی اول رو میریم ببینیم از کدوم استاد خوشمون میاد.

فعلاً از دو تاش قلم می گیرم: یکیش اقتصاد تولید بود که استثنائاً این هفته نرفتم سر کلاسش، واسه همین چیزی ندارم که تعریف کنم. تازه ممکنه شبیه درس طرح ریزی واحدهای صنعتی باشه که در اون صورت بیخیالش می شم.

یکی هم یه درس دیگه است که فعلاً لو نمی دم. (اولین حدس مامان این بود: تنظیم خانواده؟! گفتم آخه مادر من، اینجا این چیزها رو تو دبستان درس می دن. اون موقع که باید به ما می گفتن، تو دبستان و دبیرستان که هیچ، دانشگاه هم انگار نه انگار، به روی مبارک نیاورد!)


1. ریاضیات پیشرفته برای اقتصاددانان: اون طور هم که اسمش نشون میده، خفن نیست. همون بهینه سازی خودمون ِ. البته در دانشگاهی که دانشکده صنایع نداشته باشه، همچین اسم گذاشتنی طبیعی ِ. این یکی هم اگه زیاد برام تکراری باشه، بیخیالش می شم. فعلاً از پیرمردِ استاد خوشم اومده، تسلط خاصی داره، به خصوص که خودش کتاب رو از انگلیس ترجمه کرده (اسم کتاب اصلی، برعکس اسم درس ِ: essential mathematics for economic analysis. البته قراره بخشی هم از کتاب further mathematics... درس بده). انگار یه عمره که داره همین درس رو میده.

یه انگیزه هم این بود که دیدم از دکتر ق. در OR1 که چیزی نفهمیدیم، چون کار رسید به شب امتحان و یک هفته بعد دیگه هیچی بلد نبودیم. (یه کم اغراق کردم، اماراضی هم نیستم) در مورد OR2 وضع بهتر بود، چون خودِ استاد (دکتر س.) هم چیز خاصی بلد نبود که بهمون یاد بده! گفتم شاید این دفعه یه چیزی یاد بگیرم. حالا ببینم چی میشه.


2و 3. مدلسازی و ایجاد سیستم ها، و مدیریت اطلاعات: این دو تا که اتفاقاً هر دو هم از درس های اجباری من هستن، از هفته ی آینده شروع می شن. بعداً راجع بهشون توضیح می دم.


4. اقتصاد اینترنت: برداشت من از جلسه اول این بود که همش حفظیات ِ. انگیزه ی اصلی من برای این درس این بود که با همین استاد ترم پیش هم درس داشتم و بهترین نمره ی ترم رو از اون گرفتم، همین!


5. اصول مالیات: خدا رو شکر، استاد گفتش که این درس کاری به مالیات آلمان نداره و کلاً مالیات و آثار اون رو بررسی می کنه. فقط جلسه اول به عنوان مقدمه یه سری اطلاعات از مالیات آلمان، و مقایسه با سایر کشورها صحبت کرد. ارقام بزرگ بود: مردم در سال 2007 بیش از 500میلیارد یورو به دولت آلمان مالیات دادن! دستشون درد نکنه، چه مردم خوبی! (به خصوص که هزینه های دانشگاه هم از همون محل تأمین میشه!)


6. اتباطات سیار2: این یکی مال دانشکده انفورماتیک هستش، پروفسور فو، فکر کنم چینی باشه، چشم های بادومی... انگلیسی درس میده. وقتی درس میداد، داشتم به این فکر می کردم که وقتی خانومش بخواد صبح بیدارش کنه، از کجا می فهمه که بیداره یا خوابه؟!

کلاً وقتی می بینم استاد انگیسی درس میده، کیف می کنم. احساس می کنم تنها نیستم، می گم این آلمانی ها هم ببینن به زبون غیرمادری درس خوندن چه مزه ای داره...


7و 8. نظارت بر بانک ها، و کنترل و سازمان: این دوتا اونقدر ادبیات سنگینی داشتن که همون جلسه اول فهمیدم که باید native باشم تا بتونم اینها رو پاس کنم. تقریباً هیچی سر کلاس نفهمیدم. نمی دونم، شاید هم به خاطر نوع صحبت کردن استاد باشه. خلاصه این دو تا درس رو کلاً بیخیال شدم.


احتمالاً خودتون هم این احساس رو دارین که همش دارم حول و حوش درس های اقتصادی می گردم. وقتی آدم تو دانشکده اقتصاد بخواد سیستم های اطلاعاتی بخونه، اینجوری می شه. البته من دانشگاه نیویورک رو هم نگاه کردم، اونجا هم در دانشکده اقتصاد ارائه می شد. حالا باز هم می گردم ببینم کدوم دانشگاه ها در دانشکده اقتصاد و کدوم، در دانشکده صنایع، ارائه می کنن.


شکست آمریکا


با عرض تبریک خدمت دوستان!

چرا تبریک؟

آخه اینم سؤال کردن داره؟! نه نه نه نه! فوتبال رو نمی گم ها (که البته اون رو هم باید تبریک گفت، به خصوص خدمت علی آقا!).

بابا مگه شماها اخبار رو در هفته های اخیر نگاه نمی کنین؟ من اینجا بیشتر از شما اخبار ایران رو دنبال می کنم...

آهان...

گرفتی؟

شکست مفتضحانه آمریکای خونخوار و امپریالیسم اقتصاد بازار و لیبرالیسم سرمایه داری و صهیونیسم جنایت کار و اروپایی های ...نَشور(!!) رو می گم. باید جشن گرفت!

هوراااااااااا


شرق و غرب و شمال ایران همزمان با سفرهای استانی شاهد جشن های خیابانی هستن، فقط شما تهرونی های بی غیرت...

بیدار شین! دنیا عوض شده، آمریکایی ها شب سرشون رو گرسنه میذارن روی بالش!

حتی اینجا چادرهای امداد در دانشگاه برپا کردن و دانشجوها برای کمک به خیل عظیم آواره های آمریکایی که به سمت کشورهای دیگه سرازیر شدن، سکه های یک سنتی صدقه می دن!


اما گذشته از شوخی (خیلی هم جدی بود!) سؤال اساسی پیش میاد که وقتی یه گروه شکست خوردن، کدوم گروه پیروز شدن؟ و این پیروزی چقدر منفعت اقتصادی و سیاسی داشته؟


بگذریم آقا، اصلاً به ما چه.


تبریک بعدی به آقا پسرهای دم ِ بخت!!

چرا؟

خبر سربازی رو می گم. خدمت در مناطق عادی از 20ماه به 18ماه کاهش یافت. حالا باز بگین الف نون بد ِ!


گرچه باز هم جا داره که کوتاه تر بشه، اما تا همین اندازه نرمش و خوش خلقی از سرداران رشید اسلام، جای خوشحالی داره.

همزمان آقای ا. نماینده مجلس هم از طرحی برای اصلاح قانون خدمت وظیفه خبر دادن. ایشون طی سخنان گوهرباری که گویا در راه توالت های مجلس به صورت بسیار کوتاه و با عجله ایراد فرمودن، اشاره کردن که از مزایای بسیار بسیار جالب و مهم طرح مجلس، معافیت تحصیلی دانش آموزان، دانشجویان و طلاب هستش.

برای خواننده و شنونده ی خبر این سؤال از این نماینده مجلس پیش میاد که مگه قبلاً این گروه از معافیت تحصیلی برخوردار نبودن؟ نکنه منظورتون این بوده که معافیت تحصیلی قراره حذف بشه.

به هر حال از اینکه چنین افراد شایسته (و اکثراً دکتر!) ما را در مجلس نمایندگی می کنن، خدا را سپاسگزارم.



برای چندمین بار می خواستم از دوستان خواهش کنم که اسم دانشگاه من (گوتینگن) رو با گوتنبرگ اشتباه نگیرن، که خدای ناکرده موجب شباهت بنده با دیگر عزیزان معلوم الحال نشود.


این هفته، هفته ایست که آدم سر  کلاس هر استادی میره تا از بین درس های اختیاری، خوب هاشو سَوا کنه!

در پست بعدی می خوام مفصل به شرح کلاس های این هفته بپردازم.


از گوتینگن

(این پست رو تا آخر نوشته بودم که یهو از روی حماقت خودم، همش پاک شد. واسه همین هم الآن تو این سرما دچار سوزش خاصی شدم!)


سلام.


ما برگشتیم به گوتینگن. برگشتیم با هزار امید و آرزو. امید و آرزو های خودم، و امید و آرزوهای کسانی که هر روز منو تشویق به درس خوندن می کنن.

(در عکس، مجسمه ی گنز ِلیزه رو می بینید، همونی که هر دانشجوی دکتری بعد از دفاع پایانی باید لبش رو ببوسه!! جدی می گم ها! برای همین هم می گن این دختر بیشتر از هر دختری در دنیا تا به حال بوسیده شده.)

بیایم بیرون از بحث بوس و لب و... تداعی بازی بکنیم؟!


امروز، روز اول ترم جدید بود. نشسته بودم تو کتابخونه ی دانشکده اقتصاد که دیدم یه برگه کوچیک چسبیده به میز، یادگار دوره امتحانات ترم پیش که کتابخونه پر بود:

درس بخون، خیالبافی نکن!


و جلوی ساختمون اصلی کلاس ها، پر بود از بچه موچه های ترم اولی، که از اونجا برای جمع شدن در قرارهای دسته جمعی استفاده می کنن (مثل خودمون که از محوطه ی بعد از عوارضی ِ کرج برای همین کار استفاده می کنیم!) و روزی دو سه بار اونجا جمع میشن، چون هفته اول: حال و حول!

یاد روز اول خودم افتادم. عجب سریع می گذره. دقیقاً 6ماه پیش بود. اتفاقاً من هم بیشتر دوستان آلمانی رو در همین زمان پیدا کردم.


اتمام بحث حنان


سلام دوستان.


اولاً بگم که چرا دفعه پیش به موضوع اسم "حنان" پرداختم. علت اصلی این بود که چند روز پیش عکس سفیر لیبی در آلمان رو به همراه همسرش دیدم. زیر عکس هم اسم هاشون رو نوشته بود و اسم خانم سفیر، حنان بود.

حالا برو واسه من آیه و حدیث بیار... دست و پا نزن برادر، حنان اسم دختره!


دفعه ی پیش، عکس رو اشتباهی لینک دادم. یعنی می خواستم یه منظره رو بذارم که اشتباهی شد، همون عکس معروف شب آخر و خداحافظی مربوط به شهریور 86. باعث شد پیش خودم یادی کنم از خاطرات شیرین. حالا بعد از دقیقاً یک سال و یک هفته برگشتم، و اونقدر با خودم عکس آوردم که حسابی سرم رو گرم می کنه. و چه کیفی داره وقتی آدم این عکس ها رو دونه دونه نگاه می کنه و به مُخش فشار میاره که: اون شب کجا بودیم که این عکس رو انداختیم؟ چی کار کردیم؟ چی خوردیم؟...


خوب شد دوستان به موقع تذکر دادند که عکس رو اصلاح کردم. البته قبلاً هم سابقه داشته که عکس اشتباهی رو لینک دادم. حواس که نیست... مثلاً همین امشب، (این قسمت واسه اون یک حنان ِ:) ساعت 12 شب (بالاخره) از مهمونی اومدیم بیرون، اما من هِی به مامان می گفتم که چرا اینقدر زود پاشدیم؟!


از عکس قبلی رسیدیم به مهمونی امشب. بگذریم...


آقا چقدر احتمال داره که دو تا همکلاسی، معدل دوره ی لیسانسشون دقیقاً یکی بشه؟ من فکر کنم علتش همین جنگولک بازی های مشترک باشه!

خیالم راحته که سالی یه بار به اینترنت وصل می شه، بعیده که این پست رو ببینه. ما هر چی تلاش کردیم این بچه رو متمدن کنیم و استفاده از اینترنت رو بهش یاد بدیم، نتونستیم. چَت که هیچی، دو ماه یه بار ایمیل های ضروری رو چک می کنه، 6ماه یه بار هم اینجا یه کامنت میذاره که مثلاً بگه اینجا رو می خونه.

اما از این حرف ها گذشته، خیلی گُل ِ.

بازم قبولی کنکور رو بهت تبریک می گم، ایشالا همیشه موفق باشی.


اسم "حنان"


سلام بر خانم ها و آقایان.


بحث شیرین نام "حنان" تا الآن وقت زیادی از ما گرفته. به تازگی هم باز تلاش های مذبوحانه ای صورت گرفته تا اثبات کنه اسم پسر هستش.

واقعیت اینه که هر کتاب اسمی، ملاک نیست. کتاب رسمی اسم در ایران، توسط سازمان ثبت احوال چاپ می شه. هر وقت خرج کردی و تهیه کردیش، بیا با هم صحبت کنیم.

توسل به ادعیه مذهبی و حدیث و آیه، جهت احساسی کردن جو و گریه گرفتن از خوانندگان بلاگ خوبه، اما برای اقناع ما کافی نیست!

ضمناً ما در ایران زندگی می کنیم، پس اینقدر به دستور زبان عربی تمسک نجویید.


این از بحث حنان ها.


جای شما خالی، شنبه که رفته بودیم دنبال جهیزیه من، سری هم به فروشگاه IKEA زدیم. اونقدر شلوغ بود که رفتیم پارکینگ طبقاتی جدیدش. برای پایین اومدن از پارکینگ، باید سوار آسانسورهایی می شدیم که من هم بار اولم بود. وقتی به در آسانسورها نزدیک می شی، بزرگی خود ِ در عجیب به نظر میومد. وقتی در باز می شه، شک می کنی که درِ یه ساختمونِ دیگه باز شده یا در آسانسور، از بس که فضای داخلش بزرگه. شیرین، دو تا ماشین سواری کنار هم توش جا می شدن. کنار دکمه ها، ظرفیتش رو خوندم:

5045کیلوگرم یا 67نفر!!


قبلاً سایت آمازون رو دیده بودم، اما نمی دونم چرا همیشه ازش فرار می کردم. جدیداً واسه خودم کشفش کردم، چه کرده این بشرِ دوپا! عجب خلفتی کرده انسان!

(می گن طرف از دهات اومده شهر، همینه... اما به خدا ما از حوالی کابل به اینجا نیومدیم، ولی آمازون رو تازه فهمیدم چیه، خب چی کار کنم؟!)


جدیداً دچار قلقلک شدم که قالب بلاگ رو عوض کنم. یه حالی بدیم به اینجا. بلاگ اسکای سه تا سایت رو معرفی کرده که بریم از اون ها هم استفاده کنیم، اما هرچی قالب دیدم، به نظرم جواد بود. می خوام در عین سادگی، یه کم زیبا و سنگین هم باشه. پیدا نکردم. اگه پیشنهاد خاصی دارین، حتماً بگین. هدف ما، رضایت خوانندگان!


پیشنهاد کردن که تاریخ رو از روی عکس های دوربینم حذف کنم تا به زیبایی لطمه نزنه. بسیار بجا بود، چون با این کار می تونم عکس های قدیمی رو هم به جای عکس جدید بهتون بندازم(!) و هر دفعه منت بذارم که به خاطر شما هر روز میرم دنبال منظره و... خیلی خوب می شه.

البته قبلاً هم به پیشنهاد دوستان ساعت رو از پای عکس ها حذف کردم که وجودش واقعاً لازم نبود.

جدیدترین شاهکار این بوده.


----------------------


بعداً نوشت:

شاهکار رو اصلاح کردم، اما افتضاح شدها!


چشم حسود


چشم خوردیم. همین. اصلاً دلیلش همینه. حکماً چشم خوردیم. از بس که نوشتم و تعریف کردم از خوش گذشتن سفر، از راحتی اینجا، از پاس شدن امتحانات و...

اون از داش حسین و حنان که زدن بهشون و ماشینشون فِرت شد، اینم از من که همچین گردنم چاییده که باید چای رو تا نصفه بخورم، سرم رو نمی تونم بالاتر بگیرم.


اصلش باید دیشب آپ می کردم، اما از درد چهارچنگولی موندم. چشم خوردیم آقا...

تازه باید قسمت اول سمینار این ترم رو هم تا صبح فردا ایمیل کنم واسه یارو. عجب گرفتاری شدیم...


کلاس های ترم جدید از دوشنبه ی آینده شروع می شه. بنابراین فعلاً بر ِ دل خانواده تشریف داریم.


دیروز دوباره خرید جهیزیه داشتیم، واسه خودم! چون این دفعه داشتم بلندمدت تر برنامه ریزی می کردم، از هر جنس دو تا خریدم! از ما گفتن بود...


پرسیدند که آیا اس ام اس های تبریک عید فطر به دست ما رسید یا نه. از همه کسانی که تلاش کردند تشکر می کنم و خواهش می کنم در اعیاد بعدی خودتون رو به زحمت نندازید. معمولاً در مناسبت ها اس ام اس نمی رسه، اما مخابرات پولش رو قطعاً می گیره! در مواقع عادی بهتره.


دیروز دم غروب، عکاس دور دریاچه زیاد بود، من هم جوگیر شدم که عکس هنری بگیرم. فکر کنم همین موقع بود که سوز خورد به گردنم. این یکیش بود.


برم یه اسفندی دود کنم...


دو روز پس از بازگشت


سلام دوستان.


وضع بایرن خوب نیست، خودم می دونم. اما دیگه به این فرودهای ابتدای فصل و فرازهای انتهای فصل عادت کردیم. الآن در جدول نهم هستیم، اما مطمئنم که دوباره قهرمان می شیم. به کلینزمن اعتماد کنید.

کلینزمن رو تلویزیون نشون میداد و می گفت در حال حاضر 8 نفر دستیار داره. یه کم زیاد نیست؟


امروز بالاخره جون داشتم برم یه چرخی بیرون بزنم. خفه شدیم تو رمضون. چند تا عکس انداختم که با این یکی خیلی حال کردم.


هوا سرد شده. حدود 10 درجه. خدا به خیر کنه در زمستان، این سرمای گِداکُش را!


از کامنت های پست قبلی فهمیدم که مکانی رو از قلم ننداختم. اما یه پارک هم بود که از ساندویچ بهاران غذا خریدیم و اونجا خوردیم. اسمش رو بلد نیستم، فقط خواستم بگم که یه پارک دیگه هم بود، فقط اونا نبودن،،، دلتون بسوزه!!


اینجا از دوستان خوبم در سفر اخیر اسم نبردم، چوه همیشه می ترسم که کسی جا بیفتد، پس بی خیال اسم ها.

فقط می خواستم بگم که برخی دوستان منو مرام کُش کردن. واقعاً لازم نبود بچه ها، دستتون درد نکنه...

عجب سفری شد...


دوستان پرسیدند که در هامبورگ چه روزی عید فطر بوده. والا من که دیگه حوصله ام سر رفت، پیگیری نکردم. انگار پنجشنبه بوده. شاید هم جمعه همزمان با نماز جمعه، نماز عید رو بخونن. بیخیال. می گن درست از پارسال که من اومدم هامبورگ این ناهماهنگی با تهران به وجود اومده، و تا دو سال پیش، همیشه عید در ایران و هامبورگ یکی بوده.


بازگشت


سلام.


ما برگشتیم. برگشتیم از ایرون. برگشتیم سر جای اوّلمون. برگشتیم، تا کی دوباره دست بدهد...



یکشنبه صبح همون رفیق ایرانی-آلمانی رو دیدم که که در پرواز ِ رفت باهاش دوست شدم. با اینکه اولین بارش بود که به ایران سفر می کرد، اما گفت اونقدر بهش خوش گذشته که سال آینده یا دو سال دیگه حتماً دوباره سفر خواهد کرد.

بهش گفتم برای من که یک سفر رؤیایی بود.


بیشتر از این نمی خوام توضیح بدم که چقدر خوش گذشت و... چون باید رعایت دوستانی رو که در بلاد کفر گیر کرده اند رو هم بکنیم.


اما باید از گروه های مختلفی هم تشکر کنم:


خانواده ام.

تیم(!) مدیریت برنامه هام، که البته رئیسش بهتر از بقیه بود!

اقوام که با غذاهای خوشمزه به موقع به داد شکم گرسنه می رسیدند. از بازی تیم ملی فوتبال تا رایت کردن دی وی دی های سریال لاست!

دوستانی که جشن های تولد و قبولی کنکورشون رو در همین مدت برگزار کردند. و میزبان افطاری روزبهی ها.

دست اندکاران پارک قیطریه، پارک جمشیدیه، بوستان نور، پارک هنرمندان، پارک (بلوار) بهزاد، پارک ملت، و آبنمای موزیکال، پارک کنار اتوبان ستاری (اسمش رو نفهمیدم، چون اصلاً چراغی نداشت که بشه تابلو رو خوند!) رستوران شاندرمن، سوپر استار، رستوران آبشار، دوباره رستوران شاندرمن، ساندویچ بهاران، بوفالو، رستوران هات لاین، بستنی لادن، بستنی هاگن داز، بستنی دایتی، بستنی کاله، شیرینی لادن، شیرینی گلبن، تهیه غذای فارسی، تهیه غذای شادمانه (توصیه نمی کنم!) و... بالاخره طباخی بره ی سفید.


و دوستانی که بی خوابی کشیدند، دوستانی که از کار و زندگی افتادند، دوستانی که دوباره هدیه خداحافظی دادند، دوستانی که تا فرودگاه همراهی کردند و من رو شرمنده کردند، دوستانی که نیمه شب خیابان ها را برای یافتن هر گونه بستنی زیر و رو کردند...


امیدوارم گروهی از قلم نیفتاده باشد.


الآن اونقدر روحیه ام برای درس خوندن بالا رفته که دارم حساب می کنم چه جوری همه امتحانات رو در دو ترم آینده پاس کنم و سال بعدش درسی نداشته باشم. بر خلاف یک ماه پیش، حالا کاملاً برای درس خواندن آماده ام. بیخود نیست که این آلمانی ها زرت و زرت میرن سفر.

چند بار به بابا اینا گفتم کاش زودتر می رفتم!


از برکات ماه مبارک اینه که هر وقت مسنجر رو باز می کنم، فقط خودم آن هستم. البته درک می کنم.


فردا هم ایشالا عیده. جداً بهتون تبریک می گم. تونستیم یک سال دیگه از رمضون جون سالم به در ببریم!

رمضان امسال برای من راحت ترین بود. همش استراحت و تفریح بود، واسه همین سریع و آسون گذشت. امیدوارم رمضون های بعدی هم به همین خوبی بگذره.


خدایا شُکرت.


از ایرون


سلام و صد سلام!


عجب خوش میگذره ایرون! جاتون خالی. البته بیشتر خوانندگان در ایرون هستن و این روزها هم در خدمتشون هستیم.


الآن به اندازه کافی عکس براتون دارم، اما با این اینترنت کم سرعت، حتی آپ کردن هم مشکله، چه برسه به آپلود کردن عکس. عوضش وقتی برگردم، می تونم تا مدت ها اینجا عکس بذارم و خاطرات رو زنده کنم.


به هر حال فقط خواستم اعلام کنم که بنده زنده هستم و سالم. شب ها افطار می کنیم و خوش می گذرونیم، روزها هم روزه می گیریم و می خوابیم.


از دوستانی هم که در این مدت به روش های مختلف ابراز لطف کردن، تشکر می کنم.

فعلاً خداحافظ.



بزن بریم، به سرعت برق و باد، بزن بریم از اینجا!



دوربین


سلام.


امروز یه دوربین عکاسی دیجیتال خریدم که هیچ کس به من توصیه نکرده بود! آخه اون دوربین هایی که شماها توصیه کردین، به هیچ عنوان با جیب یک دانشجوی یک لا قبا سازگاری نداشت.

همین جوری رفتیم فروشگاه، دیدم یه دوربین ِ کاسیو رو "آکسیون" کرده، منم خریدم. اگه بعداً تو دستم دیدین، هی گیر ندین که چرا از اون خفن ها نخریدی...


حالا کی قراره همدیگه رو ببینیم؟ امروز مامان و بابا رو توجیه کردم که می خوام برم. با یه کم غُرغر ِ من، کوتاه اومدن.

از یه طرف خوشحالم که می خوام برم تهران، از صد طرف ناراحتم. اول اینکه خانواده به اضافه فرید و... می گن نرو. یعنی دارم یه کاری رو بر خلاف میل همه انجام می دم. دوم اینکه رمضون در راهه و هیچ خوشم نمیاد با زبون روزه توی ترافیک نزدیک افطار توی یه تاکسی داغون کباب بشم، یا توی صف بانکی بشینم که برق نداره، یا... .

اما خیالی نیست. هدفم اینه که آب و هوایی عوض کنم تا با فکر آسوده تر، ترم جدید رو شروع کنم.


به امید دیدار.


المپیک


سلام به ورزش دوستان.


المپیک پکن هم تمام شد.

عجب روزگاری است. بالا بری، پایین بیای، همه چی شده بیزینس. حقوق بشر چیه؟!

فشار تبلیغاتی غرب در هفته های منتهی به شروع مسابقات چنان بود که من، که تازه از درس رها شده بودم و بعد از 4ماه داشتم تلویزیون و اخبار تماشا می کردم، از خودم می پرسیدم: نکند کشورهای غربی مسابقات را تحریم کنند، نکند در پکن بلوایی برپا شود، که آی، جلوی اعدام ها را بگیرید...


زهی خیال باطل! با شروع مسابقات، انگار همه آرام بخش خوردند...


واقعیتش، اینو ننوشتم که بگم چرا کسی به نقض حقوق بشر در چین اعتراض نکرد. برعکس، اتفاقاً می خواستم بگم همون طور که در المپیک به نام رفاقت ملت ها (و در اصل، به کام بیزینس!) ورزشکاران و سیاستمداران، بیخیال سیاست شدند، در زمان غیر المپیک هم اینچنین است و اینچنین هم باید باشد.

چرا اینطور هم باید باشد؟ چون به آمریکایی ها و اروپایی هایی که اصولاً در مدرسه با قاره ای به جزو قاره ی خودشان آشنا نمی شوند، چه دخلی دارد که در فلان شهر چین که حتی اسمش را هم نمی توانند تلفظ کنند، چه کسی به چه جرمی اعدام شده.

و من حالم به هم می خوره وقتی یه اروپایی در مورد ایران نظر می ده: دیشب در حال چُرت زدن یه چیزی از اخبار شنیده، حالا می خواد واسه من بلغور کنه، بدون اینکه بدونه ایران کجا هست...


و اما سیاست مداران که خوب می فهمند که چه حرفی را کجا باید زد.

اصولاً شعار حقوق بشر یکی از مسخره ترین شعارها در دست سیاست مداران غربی است، چنان که روءسای جمهور مختلف آمریکا، دقیقاً در همین زمینه، برخوردهای دوگانه با محمدرضا پهلوی کردند.

از من به شما نصیحت: هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیرد! دلتون رو به شعارهای انسان دوستانه ی غربی ها خوش نکنید.


اما این وجه سیاسی المپیک، برسیم به توزیع مدال ها.


ما که پنجم شدیم، شما رو نمی دونم!! لیست کامل مدال ها هم اینجاست.

من که می گم خیلی خودمون رو اذیت نکنیم، که چرا ایران اینطور شد. در همین لیست، تفاوت ایران و هند، فقط یک مدال برنز است. حال،  هند چند برابر ایران جمعیت دارد؟ در همین لیست، افغانستان و مصر و اسرائیل، هر کدام دارای یک مدال برنز هستند. پس به جمعیت و پول و ثبات سیاسی هم ربطی نداره.

آمریکا و چین هر کدام 11 درصد مدال ها را تصاحب کرده اند و بیش از یک سوم مدال  ها، به کشورهای اول تا پنجم رسیده.


پرواضح است که مدال را کسی می برد که برای آن زحمت کشیده و سرمایه گذاری کرده باشد، یعنی برای مدال آمده باشد. چیزی که در این المپیک دیدم، این بود که اکثر کشورها مثل خودمان بودند. انگار یک تفریح برای ورزشکاران حرفه ای بود.

اگر بر سر رتبه در جدول توزیع مدالها رقابتی در کار باشد، اول میان آمریکا و چین است، بعد هم میان حداکثر 10 کشور. باقی مِن باب حضور و تفریح است و همان رفاقت که عرض کردم.


اگر از این منظر به المپیک نگاه کنیم، و نگاهی هم به مدیریت و سرمایه گذاری و اصولاً توجه به ورزش در کشورمان داشته باشیم، می بینیم که چندان هم بازنده نبودیم.


اتفاقاً من با صِرف حضور در المپیک، حتی بدون کسب مدال، کاملاً موافق هستم. ظاهر کار این بود که تیم بسکتبال ایران در همه بازی ها شکست خورد و ما سرافکنده شدیم... اما توجه کنید که همین اولین حضور تیم بسکتبال در المپیک، باعث انتقال بازیکنان به باشگاه های خارجی خواهد شد (و ظاهراً شده است ) که حتی به فرض محال هم فایده ای برای تیم ملی ایران نداشته باشد، بالاخره باعث پیشرفت فردی بازیکنان خواهد شد.


مَخلص کلام اینکه، حضور داشتن و مسابقه دادن و تجربه کردن بسیار خوب است، اما وقتی توقع مدال داشته باشید که حداقل 4 سال برای مدال زحمت کشیده باشید.

و مهمتر اینکه حضور موفق در المپیک، یک پروژه 4ساله یا چندین ساله نیست. یک حرکت دائمی است که 4سال یک بار در المپیک فقط ارزیابی می شود، پایان نمی پذیرد.


ادامه تحصیل، و یک گِله


سلام بر عِلم دوستان.


یه مرکز دولتی در آلمان هستش به نام DAAD. آدرس اینترنتیش رو هم به دوستان دادم، چون مرجع اطلاع رسانی بسیار بسیار خوبی برای علاقه مندان به تحصیل در آلمان هستش. همین که اسمش رو تایپ کنید، به سایتش می رسین. صفحات انگلیسیش برای علاقه مندان خارجی عالیه.


همین مرکز هر سال 10 رشته فوق لیسانس رو به عنوان رشته های ممتاز سال انتخاب می کنه. البته از بین رشته های بین المللی، یعنی زبان درس، انگلیسی هستش. فایل پی دی اف رو اینجا ببینین.


مهمتر از لینکی که اینجا گذاشتم، خود سایت مرکز هستش.

از پیام ها و کامنت ها اینطور برداشت کردم که دوستان زیادی در مورد مسائل تحصیلی سؤال دارند. به هر حال من برای جوابگویی در خدمت هستم.

لطفاً حتی الامکان از طریق ایمیل تماس بگیرین. با کامنت و آفلاین و اس ام اس، سخت میشه توضیح داد.


بگذریم.


یک گِله ای که مدت هاست می خواستم از دوستان سابق هم دانشکده بکنم، این بود که چرا شما اینقدر از هم بی خبرید؟ چرا با هر کسی چت می کنم، می گه من از بقیه خبر ندارم؟ به خدا تازه یک سال گذشته!

من که این همه فاصله دارم، به طور همزمان حداقل با 20 نفر در تماس مستمر  هستم. اطلاع دارم که هر کس چی کار می کنه، کی چه رتبه ای در کنکور آورده، کی کجا کار می کنه، کی رفته خارج، کی ازدواج کرده.


از شماها تعجب می کنم. یا جلوی من دارید تواضع می کنین، که بعید می دونم، یا واقعاً...

این رسمش نیست، 4 سال نون و نمک همدیگه رو خوردیم. اگه با 60 نفر همراه نشدیم، حداقل با 10 نفر که کاسه کوزه یکی بودیم.

پس چی شد؟ پس اون اشک های روز آخر چی شد؟ انگار خداحافظی جدی بود. اگر اینطور بود که می گفتین، تا ما هم تا تهش زار بزنیم، که دیدار آخر است...


از من به شما نصیحت، به عنوان بزرگتر دوره (البته بعد از آق بهنام)،

هیچی رفیق نمی شه.


پست برای سیاست خارجی


سلام.


چند روز پیش سرکار خانم مرکل، در دیدار با مدودف، رئیس جمهور روسیه، طی سخنان گوهر باری فرمودند:

سپر دفاع موشکی آمریکا در اروپا برای مقابله با روسیه نیست (یعنی که ما خیلی با روسیه دوستیم!)، بلکه برای دفاع در مقابل خطر کشورهای دیگر است ... (با مکث زیاد، یعنی دیگه چه کشور دیگه ای هست که بتونه با موشک به اروپا حمله کنه؟!) مثلاً ایران!


اصولاً ما از وقتی بوش رو شناختیم، دنبال نصب این سیستم در اروپا بود. اگر چند سال هم برای ساخت، چند سال هم برای طراحی و انتخاب پیمانکار، چند سال هم بابت طراحی این سیستم کنار بگذاریم، تازه به مطالعات امکان سنجی و اصولاً ضرورت سنجی طرح می رسیم، یعنی زمانی که خطر کشف شد و اروپا و آمریکا به فکر چاره افتادند.

به نظر من حداقل 20 سال طول کشیده تا پروژه به مرحله فعلی رسیده، یعنی تواقق برای نصب در کشور لهستان.


سؤال من از خانم مرکل اینه که ایشون 20 سال پیش، چطور متوجه شدند که ایران، کشوری که تازه از جنگ با عراق رها شده بود، خطر بزرگی برای امنیت کشورهایی است که حداقل 4هزار کیلومتر دورتر هستند.


نکته دیگر آنکه، اگر هم ایران ِ آن زمان یک تهدید بود، در نظر مرکل که در آلمان شرقی زندگی می کرد، فرصت خوبی برای از بین بردن کاپیتالیسم غربی بوده!


به هر حال دوستی روسیه با اروپا و آمریکا هر روز در گرجستان عیان تر می شود، برگی دیگر از کتاب رفاقت.


حالا باز بگین چرا سیاسی نمی نویسی...


از دوستانی که با تلفن، ایمیل،اس ام اس و کامنت، تولدم رو تبریک گفتن، تشکر می کنم. گرچه تولد امسال  هم شبیه بسیاری از سال های دیگر، بدون مراسم و بدون هیجان بود، اما باید خدا رو شکر کرد.

خانواده ام که مثل همیشه به فکر من هستن، اما امسال 6 تا تبریک هم از دوستان دانشگاه آلمانی داشتم، دوستانی که در چند ماه اخیر پیدا کردم.

از تهران هم 4 تا تبریک داشتم که باز هم ازشون ممنونم. اما وقتی این عدد 4 رو با وضعیت سال گذشته مقایسه می کنم... زیاد فکر کردم. علامت سؤال انتهای مصراع بالای صفحه رو برداشتم.


دوستان تقاضای عکس از دانشگاه کرده بودن، چشم. ایشالا هفته ی آینده می خوام یه سر به اونجا بزنم، دوربین هم می برم.


پست سینمایی


سلام به سینما وستان.


امشب فیلم حکم رو تماشا کردیم. البته خودم قبلاً در سینما دیده بودم. قابل تحمل تر از فیلم رئیس بود (هر دو از مسعود کیمیایی). چند تا دیالوگ خوب داشت، که دقت می خواست، بقیه اش هم حداقل از نظر من بی معنی بود.

باید از بازی زیبای عزت الله انتظامی هم بگم، که البته توصیفش در حد و اندازه ی من نیست. ما کی باشیم که بخواهیم از بزرگان تعریف کنیم. همین قدر بگم که بیشتر وزن فیلم رو به دوش می کشید.


تا از سینما دور نشدیم، اینم بگم:

دیروز تبلیغ فیلم Body of Lies رو دیدم، با حضور گلشیفته فراهانی در کنار لئوناردو دی کاپریو، راسل کرو، و... به مامان گفتم بازی در همچین فیلمی باعث می شه به سرعت نقش های دیگه ای هم در هالیوود بهش پیشنهاد بشه، تبدیل به یه بازیگر بزرگ میشه و آینده ی خوبی در انتظارش هست.


امروز شنیدم که برای امضای قرارداد جدید می خواسته بره سفر که به موقع به راه راست هدایتش کردن!!


کسب اولین مدال کاروان ورزشی ایران رو تبریک می گم! اما طبق وعده، پست المپیکی باشه واسه بعد از اختتامیه. یهو دیدین ما اینجا فحش رو کشیدیم به سرتاپای ورزش ایران، اونوقت از فردا تمام کشتی گیرها طلا گرفتن!


یه مطلب سینمایی دیگه:

یکشنبه شب تلویزیون فلیم مونیخ رو پخش کرد، ساخته استیون اسپیلبرگ. اگه ندیدین،

موضوعش اینه که بعد از گروگانگیری سال 72 توسط گروه سپتامبر سیاه، موصاد تصمیم می گیره تلافی کنه و فعالان فلسطینی این گروه رو در اروپا از بین ببره. یه لیست 11 نفره تهیه می کنن و یکی یکی ترور می کنن... اما کار هر بار سخت تر شد، تا جایی که لیست کامل نشد، مأمورها یکی یکی کشته شدن، رئیس گروه هم به آمریکا رفت و این پروژه رو شکست خورده دونست.


قضاوت من قبل از دیدن فیلم این بود که اسپیلبرگ یهودی، حکماً یه فیلم ضدفلسطینی ساخته. اما بعد از فیلم باورم نمی شد که بیشتر، سیاست موصاد رو مورد انتقاد قرار داده، حتی مسخره کرده.

حتی در یکی از دیالوگ ها، یک مأمور موصاد به همکار متعصب خودش گفت:

تو فکر می کنی ریختن خون رو فلسطینی ها برای اولین بار ابداع کردن؟ فکر کردی ما خودمون اسرائیل رو چه طوری تأسیس کردیم؟!


پست سیاسی


سلام بر سیاست دوستان.


این پست کاملاً سیاسی است، یعنی منتظر باشید که لحنش از قبلی هم تندتر باشه! من با کسی شوخی ندارم ها!


یکی از دوستان در پست های قبلی گله کرده بود که چرا من هیچ اشاره ای به مسائل سیاسی روز  ایران نمی کنم. حق هم داره.

تازه این روزها جذاب تر از سیاست داخلی، نتایج کاروان ورزشی ایران در المپیک هستش. در مورد این یکی می شه یه رمان طنز نوشت. اما المپیک باشه برای بعد.


واقعیت اینه که صحبت و گله ی دوستمون، منو یاد وضعیت مستأصل خودم در سه سال پیش انداخت. همون موقعی که حنجره ی خودمون رو پاره می کردیم، اما فقط نتیجه عکس می گرفتیم. دوستان دانشگاهی یا رأی نمی دادند، یا به جناح رقیب رأی می دادند. حتی نزدیک ترین دوستان هم با نیشخندی از من عبور می کردن. اهل فامیل رو که دیگه نپرسید...


این بود که تصمیم گرفتم منبعد نظرم رو برای خودم نگه دارم. جایی صحبت خواهم کرد که گوش شنوایی باشد. سه سال پیش با هر کسی صحبت می کردم، انگار با دیوار حرف می زدم.

یقین دارم اگر همین فردا انتخابات در ایران برگزار شود، بسیاری با یادآوری خوشبختی بی حد و حصر مردم افغانستان و عراق، نوید حمله آمریکا را می دهند و "اگر شرکت نکنیم، حکومت فرو می پاشد...".


بله، این موج تحریم که سالهاست آغاز شده، هر روز ما را به این خوشبختی نزدیک تر کرده. و متأسفانه آثار این خوشبختی تا سال ها خواهد ماند.


خودتون قضاوت کنین. اگر فکر می کنین انتقادات کسی که حالا بیرون گود نشسته، مفیدتر از فعالیت های گذشته خواهد بود، اطاعت امر.


جمع بندی اینکه، من آماده ی نوشتن هستم. اتفاقاً این دل پر رو باید جایی خالی کرد. اما:

  1. این روزها خودتون به اندازه کافی انتقاد می شنوید. حداقل اینجا چند دقیقه ای خلوت کنیم. به فکر حفظ تماسمون باشیم.
  2. نمی خوام در آینده وبلاگ احمد رو با میزگرد احمد بهارلو مقایسه کنن. به خصوص که گاهی خبرها رو دیر می گیرم و شما فکر کنین من بخوام بر این اساس، اظهار نظر هم بکنم.
  3. مواضع من رو دوستان می شناسن. پس برای کی اینجا داد بزنم؟


امیدوارم از جملات پراکنده و سربسته در این پست، منظور من رو گرفته باشید.


گردنم درد گرفت پشت این مانیتور!


تولد


با سلام بر دوستان و منتظران.


فکر کنم این بحث رو دو سال پیش هم در آدرس قدیم بلاگ کردم. اینکه جوونی به سرعت میگذره و خبری از تحقق آمال و آرزوهامون نیست. هر چی بزرگتر شدیم، به عنوان حقیقت گرایی، از سر و تهش زدیم تا آسون تر بشه. آخرش؟


گند زدیم رفت با این زندگی کردنمون!

چند وقتی بود که باورم شده بود می شه برای زندگی برنامه ریزی کوتاه مدت کرد و اونقدرها هم که تا پارسال فکر می کردم، زندگی الکی الکی نیست. اما باز دوباره چند روز پیش یه چیزی از دستم در رفت. کلی نقشه و امید و کیسه هایی که دوخته بودم(!)، دود شد و رفت هوا.


به هر حال این 24امیش بود و بنده به بعدی ها هم چندان امیدوار نیستم.

اعصابم خرد شد! بقیه سوژه ها باشه برای بعد.


(خراب شدن اعصابم ربطی به فیلم ترسناکی که همزمان نگاه می کنم نداره. خانم، آقا! آخه چرا آدم می کشی؟! مگه مریضی؟)


ضربه روحی


سلام دوستان.


همین الآن یه ضربه روحی بهم خورده که می خواستم به خاطرش اینجا رو موقتاً تعطیل کنم. البته ناراحت نباشید، وضع درسی خوبه.

اتفاقاً بعد از همین ضربه روحی یه سری هم به سایت نمره ها زدم، دیدم دو تا نمره جدید اومده. فعلاً از چهار تا درس، سه تاش اومده که هر سه تا رو پاس شدم. یکیشون بد نمره داده، اما به دَرَک! دیگه بعد از چند سال، پوست ما کلفت شده.


ضربه روحی رو بی خیال، ایرون رو عشق است! آب و جارو کنین، چون النظافه من الایمان!


امروز صبح به خاطر یه کار کوچیک مجبور شدم بیام گوتینگن. الآن هم نشستم تو دانشگاه، بیکار. چون ادارات تعطیلن، آخه اینجا هم وقت نماز و ناهار دارن!

می گن آسمون همه جا آبی ِ...


خلاصه که یادداشت همراهم نیست، واسه همین باید فی البداهه شما خوانندگان محترم رو سرگرم کنم.


این چین چه می کنه در المپیک! واقعاً داره روی ایران رو کم می کنه!!
ماشاالله تعداد مدالهاشون هر ساعت زیاد می شه. من فکر کنم اینا یواشکی موقع تقسیم مدال ها، واسه خودشون کمیسیون برمی دارن!


من بالاخره نفهمیدم، بیام ایرون یا اینجا سیاسی بنویسم؟!


ستاره های هالیوود

سلام بر هالیوود-دوستان!


از اون خبرهای هالیوودی براتون پیدا کردم:

سه تا بازیگر تاپ آمریکایی پیدا کردم که اصلیت آلمانی دارن:


  1. بروس ویلیس: مادرش آلمانی ِ و پدرش یکی از نظامیان آمریکایی بوده که بعد از جنگ جهانی در چارچوب برنامه بازسازی مارشال در آلمان حضور داشته. عاشق یه دختر آلمانی میشه و... بروس هم در آلمان به دنیا اومده، اما بعد از دو سال میرن آمریکا. زبان آلمانی هم بلده.
  2. سَندرا بولاک (یا بالاک): من هم ازش خوشم میاد، البته با نگاه برادری! در شهر نورنبرگ به دنیا اومده و بزرگ شده. آلمانی رو هم توپ صحبت می کنه.
  3. لئوناردو دی کاپریو: مادرش آلمانیه. چند وقت پیش هم مادربزرگش فوت شد، همونی که لئوناردو به خاطر دیدنش مرتب به آلمان سر می زد. زبان آلمانی رو در حدی بلده که صحبت نکنه، سنگین تره!


می بینم که در جریان لحظه به لحظه مسابقات المپیک هستین! نه که این سه روز اول هم بیشتر مدال های شنا رو تقسیم کردن، صداوسیما هم حتماً پوشش خبری وسیعی ترتیب داده...!


آموزش های اخلاقی چین به مناسبت المپیک رو نگاه می کردم، جالب بود. تقریباً همه مردم پکن به نوعی مخاطب این آموزش ها بودن. مثلاً:

به مردم یاد می دادن که چه جوری با خارجی ها دست بدن. چه جوری سلام کنن...

به راننده های تاکسی غیر از چهار تا کلمه انگلیسی، یاد دادن (و البته اجبار کردن!) که هر روز ریش هاشون رو کوتاه کنن، موهاشون رو مرتب و کوتاه نگه دارن، شب ها در تاکسی نخوابن و...


اما از همه جالبت تر این بود:

می گفت مردم پکن عادت دارن که صف سوار شدن به اتوبوس رو رعایت نمی کنن، همدیگه رو هُل می دن و... واسه همین در هر ایستگاه دو نفر مأمور گذاشته بودن که صف ها رو مرتب کنن و مرتباً به مردم بگن که آرام باشین و هُل ندین و...

یکی دیگه هم تُف کردن به کف خیابان و پیاده رو بود. من قبلاً هم اینو شنیده بودم که چینی ها به این کار عادت دارن. حالا دولت تف کردن در پکن رو ممنوع کرده.


خلاصه دین دولتی دیده بودیم، حالا اخلاق دولتی هم دیدیم!


راستی چهارشنبه شب اثاث کشی کردم اومدم ورِ دل مامانم. فعلاً تا مامان هستش و درس هم تعطیله، یه خرده غذای خونگی بخورم و به خودم برسم. قدر غذای خونه رو بدونید!


بالاخره یکی از نمره هام اومد. زیاد نپرسید، پاس شدم! نمره اش مهم نبود، چون جزو درس های پیش نیاز بود و از کارنامه حذف می شه.

این سخت ترین درسم بود، همون انفورماتیک2 که تعریفش رو کرده بود. وقتی این رو پاس شدم، پس مطمئنم که بقیه رو هم پاس میشم.


اُلیمپیکس


می گن شیخ نبودا در سال 98 نمایندگی انحصاری پورشه رو گرفته و تونسته در مدت یک سال فقط 9تا ماشین بفروشه. آخی...

اما غصه عرب ها رو نخورید. همین شیخ در سال گذشته یعنی پس از 9 سال، با فروش 1200 خودروی پورشه، تبدیل به بزرگترین نمایندگی پورشه در کل دنیا شده! فکر کن هر کدوم از اون شاسی بلندهای سفارشی پورشه رو 400هزار دلار آب کرده، و روی هر کدوم 5درصد خورده باشه...


با سلام.


به سلامتی مسابقات المپیک هم شروع شد. بیخود به من فحش ندین، باور کنید من هم مراسم افتتاحیه رو ندیدم. قرار داشتم. به جان خودم ندیدم!


اما عجب ورزشگاه هایی ساختن! 40میلیارد دلار (و به روایتی یورو) در زیرساخت های ورزشی سرمایه گذاری کردن.

به مناسبت المپیک پکن، بریم چشمامون رو بکشیم!!


یار غار من دیروز رفت تهران. حیف شد. تنهاتر شدم. خدا رو شکر 6هفته دیگه برمی گرده.


یکشنبه صبح رفتم دور و بر خونه ی جدیدم رو گشتم. طبیعت قشنگی داره. جون میده واسه ورزش کردن. مجموعه ورزشی دانشگاه رو هم همونجا ساختن.

واقعاً جاتون خالی. اگه دوربین خریدم، حتماً عکس هاش رو می ذارم تا ببینین.


فعلاً همینو داشته باشین تا سر فرصت آپ کنم.


شهرفرنگ


سلام.


برای حفظ شهرفرنگ بودن مطالب اینجا، خبرهایی از تکنولوژی براتون آوردم:


اول اینکه امسال دهمین سالگرد تأسیس شرکت گوگل هستش. یه نگاه انداختم، دیدم درآمد سال گذشته این شرکت، برابر کل دارایی شرکت هستش! خدا برکت بده به مالشون...

در ماه سپتامبر به اندازه کافی راجع به تاریخچه گوگل خواهم نوشت، جوری که بیش از پیش از خوندن این بلاگ حالتون بهم بخوره!!


دوم. چند نفر در ایران صاحب خط تلفن سیار هستن؟ هان؟ شما که دو روز دیگه می خواین وزیر و وکیل بشین، یا خدای نکرده کارهای دیگه بکنید(!) باید کشورتون رو بشناسین.


امروز تلاش کردم جواب این سؤال رو پیدا کنم. خدا رو شکر در ایران (به قول دکتر داوودپور) چنان با کثرت اطلاعات مواجه هستیم که خدا می دونه. سروته سایت مخابرات و ایرانسل و تالیا رو گشتم، تا اینکه فهمیدم تا مهرماه سال گذشته، همراه اول و ایرانسل جمعاً حدود 25 میلیون مشترک داشتن. این دو شرکت اطلاعات جدیدتری ندارند!! تالیا هم کلاً نمی دونه مشترک یعنی چی! احتمالاً یادش رفته بشمره...


یه چیز جالب دیگه در مورد ایرانسل (باز هم مربوط به مهر86):

می گه ما از هر مشترک (که اون موقع حدود 5ملیون بوده) ماهیانه 11 دلار درآمد داریم. جمعاً در سال چقدر می شه؟ آفرین، 660ملیون دلار.

حالا درآمد دولت از بیش از 20ملیون سیم کارت دولتی چقدره؟


خب حالا فرض کن وزیر یا وکیل شدی. قطع برق هم تا اون زمان ادامه پیدا کرده! و می خوای به هر صورتی هست مشکل رو حل کنی.(چون با همین شعار رأی آوردی!) می دونی تولید برق ایران چقدره؟ چه نوع نیروگاه هایی داریم؟ سهم هر نوع نیروگاه در تولید کل چقدره؟ کدوم روش خوبه، کدوم روش بده؟


اولین جایی که آدم به عقلش می رسه تا اطلاعات رسمی رو پیدا کنه، سایت وزارت نیرو هستش. بنابراین من هم چند ساعتی داشتم سایت رو هم می زدم! همین قدر بهتون بگم که بعد از سال 84، گزارش عملکرد وزارت نیرو تهیه نشده! بدون شرح.


آهان راستی تا سال 84، ظرفیت اسمی تولید، 41هزار مگاوات بوده.


بگذریم از اطلاعات عمومی.


کتابخونه کماکان شلوغه. این جماعت بعد از امتحانات بیشتر درس می خونن! البته من هم از نیم ساعت بعد از امتحان آخر، کتابخونه بودم، تا همین الآن! معتادش شدم...


از دیروز شروع کردم به تحقیق کردن، برای ارائه. (کنفرانس دارم.) هیچ پیشرفتی هم نداشتم! هنوز موضوع ارائه رو نمی فهمم. فردا قراره برم پیش یکی از دانشجویان دکترا که در واقع مربی من برای ارائه حساب میشه. ببینیم چی می شه.


پایان ترم اول


سلام دوستان.


تا حالا اینقدر زورم نمیومد که آپ کنم... از دیروز تا حالا سرم خلوت شده، اما...


خدا رو شکر، دیروز آخرین امتحان رو به قول آلمانی ها نوشتم. از نظر ما پرونده ترم اول بسته شده، حالا این اساتید استکباری هر چی می خوان، بگن! می خوان پاس کنن، می خوان بندازن.


گفتم استاد استکباری، یاد شلوغی های پارسال افتادم. یه بنده خدایی یه پلاکارد رو آورده بود جلوی دانشگاه ما که نوشته بود: استاد آمریکایی، اخراج باید گردد!

حالا چه ربطی به دانشگاه ما و شلوغی ها داشت، نمی دونم.


آقا مرام یعنی این:

ساعت 1 به وقت تهران با موبایل خودت زنگ بزنی به موبایل من، حالم رو بپرسی!

بیشتر داری، روش بیا!!


تو این هاگیرواگیر امتحان آخر، روز چهارشنبه اثاث کشی کردم به خونه ی جدید. خیلی کار سختیه. شما یادتون باشه هیچ وقت موقع امتحانات دنبال این کارها نرید.

خونه ی جدید 2متر کوچیکتره، اما بهتر طراحی شده و وسایلم راحت جا می گیره. از همه مهمتر اینکه رو به خیابون نیست و سروصدا نداره. کاملاً برعکس قبلی، اونقدر آرامش داره که تعجب می کنم. انگار نه انگار که هزار تا همسایه ی دانشجو دارم. یه خوبی دیگه هم داره، اونم اینکه به جای اینکه با یه شرکت طرف باشم، مستأجر دانشگاه هستم.


می گم امتحان میان ترم هم چیز خوبی بود ها! اون موقع ها یه امتحان اضافه می دادیم، عوضش حجم مطالب برای امتحان پایانی کم می شد.

تو این دانشگاه اصلاً چیزی به عنوان میان ترم تعریف نشده!


داش حسین زنگ زده بود می گفت نیا تهران! بالاخره ما چی کار کنیم؟


زنده باد شب امتحان


سلام خدمت منتظران!


برای اولین بار دارم ادیتور بلاگ اسکای رو به طور کامل با فایرفاکس می بینم. انگار دیگه لازم نیست موقع آپ کردن از اکسپلورر استفاده کنیم. خدا رو شکر!

به هر حال، من که به چیزی دست نزدم، انگار بلاگ اسکای، خودش رو اصلاح کرده.


می بینم که فردا (چهارشنبه) تعطیلین. خوش بگذره. اگه رفتین شمال، یاد ما هم بکنین...


به سلامتی امتحان سوم رو هم امروز دادم. بدک نبود. سر جلسه، مرتب به ساعت سالن نگاه می کردم (ساعت مچی رو که طبق معمول جا گذاشته بودم!) و خداخدا می کردم که وقت امتحان تموم بشه. بیشتر دوست داشتم از شرش راحت بشم، تا اینکه نمره ی خوب بگیرم!

حالا فقط مونده امتحان آخر، جمعه.


زنده باد درس خوندن در شب امتحان! واقعاً هیچ چیزی به اندازه استرس، کارکرد مغز رو برای یادگیری بالا نمی بره. من برای همین امتحان امروز، شش روز وقت داشتم. روز اول رو خواستم صرف امتحان آخر کنم، بنابراین هیچ کاری نکردم! روز دوم سرما خوردم(!) و تا شنبه داشتم خودم رو دوادرمون می کردم. تازه از یکشنبه استرس شروع شد! اوه اوه! درسته که به آدم فشار میاد، اما عوضش کارآیی داره.


این شب ها خیلی یاد شب امتحان کنترل کیفیت آماری در ترم آخر با دکتر ف.ق. بودم. همون استادی که دوستان ارشد به خاطر امتحانش چند وقت پیش عزا گرفته بودن. پارسال همین موقع ها بود... عجب درس سنگینی بود، اونم برای وقتی که آدم بخواد در عرض مثلاً چهار روز همش رو یاد بگیره. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!


این جدا بودن سالن مطالعه خواهران و برادران در تهران هم نعمتی بود ها! جدی می گم...


آهان، سرماخوردگی رو داشتم می گفتم... وای وای. تو این گرمای وانَفسا، نمی دونم چرا سرما خوردم. سریع رفتم سوپر، هر چی میوه و قرص و ویتامین پیدا می شد، خریدم، اومدم خونه، نشستم به خوردن... آخرش نفهمیدم کدومش مؤثر بود، کدومش نبود.

اما این دفعه به تنهایی تونستم خودم رو درمون کنم. حالا شما هم اگه خدای ناکرده مریض شدین، از خودم بپرسین!


دفعه ی پیش که یک سال و نیم پیش سرما خورده بودم، آخر کار افقی شدم... بالاخره خان دایی جان به دادم رسید.


مناسبت ها


متأسفانه دفعه ی پیش یادم رفت بگم،

سالگرد ازدواج داش حسین و حنان خانم (با تأکید، خانم!) رو به شدت تبریک می گم!

امیدواریم یه روزی همه مردان و زنان جوان در این کره ی خاکی ازدواج کنن که در اون صورت، بسیاری از خانم های غیرجوان هم دچار بیکاری خواهند شد.
خدا قسمت شما هم بکنه.

ازدواج مهندس حامد ه. رو هم تبریک می گم. ایشالا که خوشبخت هستن، خوشبخت تر هم خواهند شد.

یه عروسی هم تابستون در اصفهان دعوت هستم که ببینیم چی میشه. بالاخره میرسم به این عروسی یا نه. عجب گیری افتادیم اینجا...

دیگه نبود؟ تو ازدواج نکردی؟ شما چی؟ شما نه، پشت سریت رو گفتم! آره شما. نه؟ ای ناقلا!

خب، حالا سلام.

راستش مطلب دیگه ای ندارم امشب! تو این امتحانات، فقط محتاج دعاییم. شما هم زیاد توقع آپ نداشته باشین. نه والا، اصرار نکن، نه به جان تو نمیشه، جون احمد! جون احمد نمیشه! خیلی خب باشه. دیگه اصرار نکن.