بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

تیم علی آقا


سلام دوستان.


راستش دیشب می خواستم آپ کنم و دوباره بر مواضع وطن دوستانه ی خودم در مورد تیم ملی تأکید کنم، باز هم اینکه چرا باید به جام جهانی صعود کنیم و برامون فرقی نداشته باشه رئیس جمهور کی باشه و رئیس سازمان کی باشه و رئیس فدراسیون کی باشه و مربی کی باشه و بازیکنان کدوم ها باشن... اما هم من از آپ کردن ِ دیشب موندم و هم تیم ملی در بازی امروز.


همه حق داریم که از نتیجه ی بازی عصبانی باشیم، اما خب چاره چیه. آدم باید جنبه ی شکست رو هم داشته باشه (گر چه ما زیاد هم پیروزی نداشتیم که بگیم جنبه ی پیروزی رو داشتیم یا نه!).

هر شکست درس های مهمی داره، به خصوص برای مربیان.

برای رسیدن به جام جهانی هنوز هم فرصت کمی باقی مونده. حالا هر حکمی هم که فردا صبح از بالا برسه (که مربی بمونه یا بره)، امیدوار بودن لذت بخش تر از پذیرش شکست ِ.


شاید هم قسمت این بود که سیاست زده ترین تیم ملی فوتبال ایران، به جام جهانی صعود نکنه، تا دیگه هیچ سیاست مداری دخیلش رو به تیم ملی گره نزنه. این هم یک درس برای آنان.


بگذریم...

چند شب پیش با یکی از دوستان چت کردم که باز هم فرصت زیادی برای صحبت نداشتم و عذرخواهی کردم. به این فکر افتادم که وقتی هنوز ترم تحصیلی تموم نشده بود، چقدر زیادتر از این با دوستانم در تهران چت می کردم (و حال می کردم...) اما حالا که مثلاً در تعطیلات هستم، اونقدر سرم شلوغه که کمتر برای کارهای شخصی وقتی باقی می مونه. انگار دوره ی امتحانات لذت بخش تر از شرایط فعلی بود.


و این واقعیت وحشتناک که می گن دوره ی دانشجویی، بهترین دوران زندگی ِ و از وقتی بریم سرِ کار، دیگه کمتر از زندگی لذت خواهیم برد...

ای کاش که تموم نشه دوره ی دانشجویی.


خواب


آقا بدجوری همه جا ساکت شده. کجایین شماها؟ کجا رفتین تعطیلات؟ کسی حال نداره آپ کنه، کسی حال نداره میل بزنه، تازه اگر هم کسی چیزی بگه، کسی حال نداره جواب بده!



ما که عیدی مون رو از مایکروسافت گرفتیم. همین جور که ویستا شب تا صبح و صبح تا شب آپدیت می شد، یهو دیدیم ویندوز پاوِرشِل افتاد وسط ویندوز ما!

قراره مثل خط فرمان لینوکس و یونیکس عمل کنه تا این انفورماتیکی ها هی نزنن تو سر ما! (گرچه خودم هم همزمان هر دو سیستم رو استفاده می کنم)



این روزها توهم ازدواج دارم!

به مناسبت عید نوروز، با کلی آدم سلام و علیک داشتیم و تبریک سال نو. همیشه هم بعد از تبریک عید بهم می گفتن:

ایشالا امسال عروسی شما!

شما چرا مجردی؟!

شما وقتت شده!

خودم برات پیدا می کنم!

...

(بسیاری موارد سانسور شد)


خلاصه صبح که از خواب بیدار می شم، دارم دنبال یکی دور و برم می گردم...!



دیگه اینکه سند علمی پیدا کردم که اینقدر تو سر ما جوون ها نزنن. این پدر و مادرها همش گیر می دن که چرا زیاد می خوابین. خب بدین این مطلب رو بخونن، تا بفهمن که این خوابیدن ها اقتضای سن ماست!


عید آمد و عید آمد


عید آمد و عیییید آمد ... دین دین دین دین

آااان وقت سعیببد آمد ... دین دین دین دون!


سلام دوستان.


عید نوروزتان مبارک!


خدا رو شکر که یک سال دیگه رو هم با سلامتی پشت سر گذاشتیم و ان شاءالله سال جدید هم برای همه توأم با موفقیت و سلامتی باشه.


----------------------------------------------------------------------------------------------------


خب، الآن این خط رو کشیدم که یعنی عید تموم شد. می تونیم با خیال راحت بریم سراغ مسائل روزمره و مسائل سیاسی. آخه تا قبل از کشیدن خط ناراحت بودم که نکنه این پست که مخصوص نوروز هست، با چیزهای دیگه قاطی بشه.


اما خداییش، یه چیزی نوک زبونم مونده (از پست قبلی که به فنا رفت، تا حالا) که باید حتماً بگم.


محمد خاتمی!

چه می کنه این سید ممد خاتمی!؟ عجب مردیه. بنده صد برابر گذشته بهش علاقه مند شدم. نمی خوام راجع به دلایل انصراف بحث کنم، اما همین که آدم اعلام نامزدی بکنه، محبوب هم باشه، کلی هم نیروهای انتخاباتی سازماندهی شده داشته باشه (که البته معدودی آشغال هم  قاطی شون بود و حداقل از این جهت رفتن خاتمی برای آبروی خودش خوب شد) و بعد بیاد به نفع یکی دیگه بره کنار، خیلی حرفه! عارف می خواد که به قدرت بگه نه...


همین دیگه. همین بود حرف دلم.

پس همه دست در دست هم:

عقاب آسیا کی ِ؟ ... محمد خاتمی ِ!



ضمناً، جهت روشنگری، شعر و موسیقی ابتدای پست مربوط به عید نوروز نبود، گول خوردین! مال یه عید دیگه بود که صداسیما همیشه می ذاشت...


هیچی


نوشتم، پاک شد. قسمت نبود.


عرضی نیست. تبریک عید هم باشه برای جمعه شب. یه عکس می ذارم که زیاد هم این پست خالی نمونه، یه شب بود که از کار برمی گشتم خونه.

انگار خیلی وقته اینجا عکس نذاشتم. یادم باشه دفعه ی بعد یه عکس از خودم بذارم، مگرنه قیافه ام یادتون می ره، خدای ناکرده!


(الآن قیافه ام عین برج ز... شده! آخه این هم شد شانس؟!)


اینترنت


یادمه وقتی مدرسه می رفتم، نتایج یه نظر سنجی رو در روزنامه دیدم که ظاهراً یه مؤسسه ی افکارسنجی خارجی در سراسر جهان از مردم پرسیده بود که به نظر شما چند تا اختراع مهم بشری به ترتیب اهمیت، چه چیزهایی هستند؟ بعدش این نتایج رو بر اساس ملیت پرسش شونده ها مرتب کرده بود. آخرش آدم می تونست ببینه مثلاً از نظر مردم آمریکا، 5 اختراع مهم بشر چیه.

به هر حال ما هم پیر شدیم و یادمون رفته، و اون نظرسنجی هم قدیمی شده و دیگه قابل استناد نیست، اما چیزی که خوب یادم مونده، این بود که از نظر مردم فرانسه، مهمترین اختراع انسان، قرص ضد بارداری بود!


البته نباید زود قضاوت کنیم، شاید یه روزی ممکنه ما هم به همون رأی بدیم(!)، اما آدم بیشتر به چیزی علاقه پیدا می کنه که بهش وابستگی بیشتری داشته باشه.

اگر نظر من رو بپرسید، می گم خارق العاده تر از اینترنت، هیچ چیزی به فکرم نمی رسه. چیز عجیبیه. به کل، شکل زندگی رو تغییر می ده. هر چی هم بیشتر وقت صرفش کنی، بیشتر معتاد می شی.

عین یه دیگ بزرگ از اطلاعات می مونه که هی باید هم بزنی تا اونی رو که می خوای بدست بیاری. میل به دونستن هم که تمومی نداره.


من که دیگه نمی تونم زندگی بدون اینترنت رو تصور کنم.


اما خداییش جواب همه سؤال ها هم تو اینترنت پیدا نمی شه. یا حداقل آسون پیدا نمی شه.

نمونه اش همینی که ما چند ماهه داریم بهش فکر می کنیم، اما جوابش رو نمی فهمیم. درست در شرایطی که آدم فکر می کنه خیلی باهوشه و از زندگی اطرافیان هم کاملاً خبر داره، یه معما می ذارن جلوی آدم، با حداقل ِ راهنمایی برای حل.

من فکر کنم تا حالا با همچین مسأله ی مشکلی درگیر نبودم. حل نمی شه لامصب...


(این یکی دیگه مربوط به دانشکده و اینا نبود، هم کلاسی های سابق هم نمی تونن تو این مورد به من کمک کنن.)



من تصمیم قاطع گرفتم که امروز فردا یه بلای عظما سر کامپیوترم بیارم. پس اگر چند روزی خبری از من نشد، بدونید کامپیوتر بدبخت زیر دست من جون داده.

شما هم ما رو حلال کنید.


فلفل نبین چه ریزه


با سلام.


باز دوباره دارم یه برنامه ی مستند نگاه می کنم. حتماً شما هم (در راستای خبررسانی ها مؤثر رسانه ملی) متوجه شدید که هفته ی گذشته چه اتفاقی در آلمان افتاده.

یه پسر 17 ساله صبح با یه اسلحه وارد مدرسه ی سابق خودش شده و هر کسی رو که دستش رسیده کشته! پلیس که رسیده، فرار کرده، یه عابر پیاده رو هم تو راه کشته، بعدش رفته تو یه نمایشگاه ماشین، مشتری بدبخت و کارمند بدبخت تری که داشته از ماشین ها تعریف می کرده رو هم کشته. همون جا هم خودش رو کشته یا کشتونده شده، حالا فرقی هم نمی کنه.

خداییش اگه اولش نمی گفتم تو آلمان اتفاق افتاده و می گفتم خودتون حدس بزنین، حتماً می گفتین در آمریکا اتفاق افتاده. خیلی کلاس داره ها! آدم احساس می کنه داره تو ناف ِ USA زندگی می کنه!

به هر حال موارد مشابه تو این کشورهای با کلاس زیاد پیش اومده.


نتیجه ای که می شه گرفت: بچه های دبیرستانی رو دست کم نگیرید! بچه موچه های فنچ دانشگاه رو هم همین طور.


اما جدی. شرایط روحی بچه هایی که این کشتارها رو انجام دادن، نقاط اشتراک مشخصی داره:

رابطه ی کم با هم سن و سال ها،

رابطه ی کم با اعضای خانواده،

سطح درسی ضعیف تا متوسط،

عضویت در کلوپ های آموزش تیراندازی،

شکست عشقی (خدا رو شکر این یکی ما رو در دبیرستان اذیت نمی کرد! خدایا، کی می شه ما از این ناحیه اذیت بشیم؟!)، و

اعتیاد به بازی های کامپیوتری خشن.


جدای از شوخی، این ها مسائل تربیتی ای هستن که همه باید یاد بگیریم. خدای ناکرده قراره ما هم یه روزی پدر و مادر و شاید هم معلم مدرسه و دانشگاه بشیم. حداقل آشنایی با مسائل نوجوانان برای همه ما ضروریه.


(الآن که برنامه ی تلویزیون داره تموم می شه و موارد مشابه سال های قبل رو مرور می کنه، می بینم ماشالا اروپا در این زمینه دست کمی از آمریکا نداره... دوستان، ما رو حلال کنید!)


عاقبت کار


بفرما. این هم عاقبتش. من این همه گفتم آقا اصلاً هزینه های اجتماعی این کار به کنار، چرا ضرر به جیب خودمون بزنیم؟! آخه این همه مأمور و بنز و فولکس واگن، معلومه که 100میلیارد تومن هزینه داره. تازه من که می گم هزینه اجرای یک سال طرح، از این هم بیشتره.

امان از پولِ مفتِ نفت!


خب.

با توجه به استقبال مردم پرشور و انقلابی از رادیوی نصب شده، که خلاف انتظار خودم هم بود، یک امکان دیگه هم بهتون معرفی می کنم تا یه راه جایگزین هم برای شنیدن این رادیو داشته باشین.


اگر از ویندوز ویستا استفاده می کنین، با قسمت گجت ها که سمت راست دسکتاپ باز می شن آشنایی دارید. احتمالاً شما هم مثل من همان روز اول متوجه شدید که موقع روشن کردن کامپیوتر، مزاحمت مضاعف برای بالا اومدن ویندوز فوق سریع ویستا ایجاد می کنه و از کار انداختیدش. من بعدها متوجه دو موضوع شدم، اول اینکه می شه انتخاب کرد که موقع بالا اومدن ویندوز به صورت اتوماتیک باز نشه. این جوری می شه بعد از شروع کار با کامپیوتر و در موقع دلخواه اون رو راه انداخت. ضمن اینکه راه افتادن این برنامه در حالت دستی خیلی سریع هستش، شاید کلاً دو ثانیه. حالا نمی دونم آیا ما روز اول در موردش اشتباه قضاوت کردیم، یا اینکه با آپدیت شدن های وقت و بی وقت ویندوز، اتفاق مثبتی افتاده.

موضوع دوم کاربر پسند بودن این برنامه هست. می شه گجت ها رو حذف و اضافه کرد، جابجا کرد، گاهی شکلشون رو عوض کرد، شفافیت آیکون ها رو تغییر داد و...

حالا می رسیم به نکته ی اصلی: بسیاری گجت ها رو می شه مجانی از سایت مایکروسافت دانلود کرد، از جمله این گجت، که مخصوص رادیوهای فارسی هستش.

اگر به جای صفحه ی انگلیسی، صفحه ی آلمانی براتون باز شد، نترسید. فقط Download رو فشار بدید، بقیه اش انگلیسی خواهد بود.

تعداد زیادی رادیوی فارسی به صورت پیش فرض براش تعریف شده، اما امکان اضافه کردن هم داره. من که فعلاً هر چی رادیو خواستم، تو لیست خودش پیدا کردم. کافیه اسم رادیوی مورد علاقه رو انتخاب کنید، دکمه ی < (منظورم play بود) رو فشار بدید، به صندلی تکیه بدید و لذت ببرید!


این که تعریف کردم، بر مبنای یکی دیگه از تئوری هایی بود که تازه یاد گرفتم (کلاً اگه همین طور هر پست یه تئوری از خودم دَر کنم، تک تک مشتری های اینجا رو از دست می دم!). اسمش رو می ذارم منفعت دو جانبه در رقابت! (البته در دانشگاه ها به این می گن مشتری مداری، اما چون من به مشتری مداری عادت نداشتم، رفتم یه اسم دیگه براش ساختم!)

قضیه اینه که ابزاری که معرفی کردم، طبیعتاً باعث می شه که تعداد خواننده های روزانه کمتر بشه، پس میزان رضایتمندیِ (در اقتصاد، استفاده ی) من کم می شه. اما طبق اون تئوری که خدمتتون عرض کردم، چون منفعت مضاعفی برای رقیبم (نگفتم مشتری، چون به زور می کشمش به سمت بلاگ، پس در حال چالش با من هستش، از نظر من می شه رقیب) ایجاد کردم و او حال کرده، پس حتماً اون هم این رو جبران خواهد کرد و حالی به ما خواهد داد!

(به این می گن چِسبوندن تئوری های علم اقتصاد به مسائل روزمره، به روش خسرو!!)


البته این چرت و پرت هایی که تعریف کردم، بیشتر به این خاطر بود که چند وقته وجدان درد گرفتم. حتماً در تهران یادم بندازید که از یه نفر (حداقل یکیشون به نمایندگی از بقیه) حلالیت بطلبم.

راستش ما جوون بودیم و فکر می کردیم باید لای چرخ بقیه چوب بذاریم تا خودمون بالا بریم. بد کردیم. تنها هم نبودم، بقیه وجدانشون چی می گه، به خودشون مربوطه. اما من می خوام حلالیت خواهی کنم.

مثالی که در مورد بلاگ گفتم واقعاً چرت بود. اون تئوری بیشتر در همین مورد آخر کاربرد داشت. اگه دست اونا رو می گرفتیم و اون ها بالا می رفتن، قطعاً به نفع ما هم بود. فرصت مرد بودن رو از خودمون گرفتیم.

دیگه بیشتر از این راهنمایی کنم؟! سال سوم، دانشکده...


هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیرد


دیروز یک برنامه ی مستند از تلویزیون تماشا می کردم، به نام از نازی ها تا ناسا (منظور حزب نازی آلمان بود).

داستان زندگی آقای فون براون بود، نابغه ی طراحی و تولید موشک در قرن بیستم، که از بچگی می گفت انسان می تواند به ماه برود، و در نهایت هم در رأس پروژه ی آپولو، آرمستراگ را به ماه فرستاد.


این یکی هم مثل بسیاری دانشمندان و اساتید دانشگاه های آمریکایی بعد از جنگ جهانی دوم سر از ایالات متحده درآورد. مثل انیشتین. اما یه تفاوت اساسی با انیشتین ها داشت، اون هم اینکه این آقا تا آخرین روز جنگ در خدمت ارتش آلمان بود، اون هم نه به عنوان یک سرباز بدبخت و از همه جا بی خبر، بلکه به عنوان عضو حزب نازی و مدیر برنامه موشکی ارتش هیتلر. 2000 مهندس زیر نظر این آدم در یک پایگاه مخفی در شمال آلمان کار می کردن. موشک هایی رو در اونجا ساختن که در ماه های پایانی جنگ لندن رو هدف گرفت، و این موشک ها تنها امید هیتلر شده بود. تکنولوژی ای بود که انحصاراً در اختیار آلمان بود. سلاحی بود که در چند روز ابتدایی حمله به لندن، هزاران کشته بر جای گذاشت، و استالین و چرچیل و روزولت، خواب داشتن چنین اسلحه ای رو می دیدن.


به هر حال نیروهای زمینی متفقین برلین رو گرفتن و انگار جنگ تمام شد. طبیعی ترین برخورد اینه که یکی یکی سران حزب نازی و ارتش رو بگیرن و محاکمه کنن. اتفاقاً آمریکایی ها چنین ادعایی هم دارند، با چند دادگاه تشریفاتی (که آدم های به دردنخور و بی سواد حزب رو محکوم می کردن و امثال کوانت رو تبرئه) و باز هم همون داستان عدالت و دموکراسی و... اما با فون براون و همکارانش برنامه ی دیگری داشتن، نه بازداشتی در کار بود و نه محاکمه ای. 120نفر دانشمند پایگاه موشکی رو یکراست فرستادن به آمریکا. اون هم نه برای زندان، فیلم های اون زمان رو نشون می داد که این آقایون هر روز مشغول آب تنی و آفتاب گرفتن بودن. بعدش هم ناسا تشکیل شد. بعد از چرخش گاگارین به دور زمین، روکم کنی شروع شد و کِنِدی از آزمایش های موشکی بازدید کرد و امکانات لازم رو در اختیار فون براون قرار داد. اتفاقاً ملاقات کندی و فون براون هم در فیلم بود.


و در تمام مدت هیچ کس حرفی از محاکمه نزد... حتی شواهدی نشون می ده که متفقین نام او رو هم مثل نام خیلی های دیگه در آرشیوهای ارتش آلمان از بین بردن.


یک فرمانده سابق آمریکا گفت که ما یک لیست از آدم های مورد نظرمون داشتیم، نیروهای شوروی هم یک لیست. اما فون براون نفر اول هر دو لیست بود!


از این داستان چند تا نتیجه می شه گرفت، اما اونی که من دنبالش بودم، این بود که عزیزان من! شعارهای آزادی و دموکراسی و حقوق بشر و حقوق زن و حقوق این و حقوق اون که خارجی ها برای ما می دن رو بریزید دور! اون ها دنبال منافع خودشون در بقیه کشورها می گردن. در عربستان سعودی زنان تقریباً حقوقی ندارن که بشه از حقوقشون دفاع کرد، اما تا به حال یک بار دولت آمریکا در این مورد حکومت خانواده ی سعودی رو تحت فشار گذاشته؟ در چین آزادی بیان وجود داره؟ در امارات متحده عربی، بیخ گوش خودمون، کارگران فقط حق مُردن دارن، آیا غربی ها حرفی به این شیخ های خوشگل می زنن؟


نه! واقعیت اینه که این شعارها ابزارهایی هستن که باهاش بزنن تو سر کشورهای دیگه، شاید هم ملت های دیگه، البته فقط اونایی که دوست صمیمی نیستن. مهمترین کاربردش هم برای جلب افکار عمومی داخلی است، یعنی افکار عمومی مردم غرب. که دشمنی رو توجیه کنن با اون، که جنگ های آینده رو از همین حالا توجیه کنن، و چه جایی بهتر از خاورمیانه برای جنگیدن و فتح کردن؟ چرا کسی برای ایجاد آزادی و دموکراسی به خودش زحمت رفتن به کره ی شمالی رو نمی ده؟ مگه مردم اونجا آدم نیستن؟ مگه آزادی نمی خوان؟  ای بابا، کی حوصله داره بره اونجا، آب و هوای سرد و خشک، زیرِزمین هم مثل روی زمین، خالی از منابع طبیعی.


واقعیت اینه که جنگ هم یک بیزینس بزرگه. و اگر سود هر دوی تولید کننده و مصرف کننده ی اسلحه مهم باشه، باید محل جنگ رو درست انتخاب کرد. حتماً یادم باشه در مورد منابع زیرزمینی خاورمیانه یک بار مفصل بنویسم.


این بود آخرین تئوری های سیاسی بنده، که یحتمل بیشتر شما هم نمی پسندین و سری تکون می دین و می گین این یارو هم شکمش سیره، نشسته تو یه جزیره ی امن، اونوقت داره از غربی ها انتقاد می کنه...


دامین ها را زیر بالش خود مخفی کنید!


فکر کردم تا بقیه ی دامین های سایت هم از دست نرفته، این شعر رو یادداشت کنم تا یادم نره.


گل زرد و گل زرد و گل زرد

          بیا تا با هم بنالیم از سر درد


عنان تا در کف نامردمان هست

          ستم با مرد خواهد کرد نامرد


ویرچوال ماشین


سلام دوستان.


در راستای حفظ تنوع موضوعات در این بلاگ، کمی به آی تی بپردازیم که این روزها من رو خفه کرده.

اگر بخوایم نرم افزارهایی رو روی کامپیوترمون نصب کنیم که روی سیستم عامل موجود قابل نصب نیستند، چه کنیم؟

اولین و سخت ترین راه اینه که سیستم عامل هدف رو در کنار سیستم موجود نصب کنیم. بنابراین بیش از یک سیستم عامل خواهیم داشت که موقع روشن کردن باید یکی رو انتخاب کنیم.

دومین راه که شاید کمی مهربون تر باشه اینه که از cross-compiler ها استفاده کنیم. این کامپایلرها برنامه هایی هستند که باید روی سیستم موجود نصب کنیم و بسته به نوعشون، برنامه های غیرقابل نصب روی این سیستم رو اجرا می کنند. مشکل اینجاست نمی تونیم یکی از این کامپایلرها نصب کنیم و مطئن باشیم که مشکل برای همیشه حل شده و تمام برنامه ها قابل اجرا خواهند بود.

اما راه خوبی که جدیداً پیدا کردم رو به عنوان بهترین راه پیشنهاد می کنم. البته یک هفته ای بود که داشتم باهاش کُشتی می گرفتم، اما می خواستم اول از کارآییش مطمئن بشم و بعد اینجا بنویسم. شبیه سازهایی هستند که به عنوان برنامه های نه چندان حجیم روی سیستم فعلی نصب می شن و می تونن یک سیستم عامل جدید رو روی قسمتی از هارددیسک نصب کنن. از قابلیت های جالب این شبیه سازها اینه که می شه مقدار مصرف سیستم جدید از کل منابع  کامپیوتر رو تعیین کرد، میشه هر لحظه سیستم جدید رو خاموش و روشن کرد و به راحتی هم قابل پاک کردن از روی هارددیسک هستن.

فرض رو بر این می ذاریم که همگی از ویندوز استفاده می کنیم. برای نصب یه ویندوز جدید و اضافه، برنامه Microsoft Virtual PC رو توصیه می کنم (دانلود). البته باهاش نمی شه لینوکس نصب کرد، اما برای شبیه سازی ویندوزها خوب کار می کنه.

اگر می خواهید که یکی از انواع لینوکس رو هم روی کامپیوترتون داشته باشین، بهتره از VirtualBox محصول شرکت Sun استفاده کنین (دانلود).

در هر دوی این برنامه ها می تونین از نسخه ی iso. مربوط به سیستم عامل جدید که روی هارددیسک دارید هم استفاده کنید. یا اینکه به روش سنتی از سی دی یا دی وی دی استفاده کنید.

ضمناً هر دو مجانی هستن و کار کردن باهاشون بسیار ساده ست.


این بود درس امروز. تا جلسه ی بعدی، شما رو به خدای بزرگ می سپارم.


شکست نفس


همون طور که همگی سریعاً متوجه شدین، عکس بالا رو برداشتم بالاخره. در راستای شکست نفس!


من که باورم نمی شه، یه عمری از لینوکس فرار کردم، حالا چطور با کله رفتم توش! واقعاً با کله!

تو این یه هفته چهار تا کتاب ریختن سرم، و همزمان همه فکر می کنن که من استاد این رشته هستم!


خدا رو شکر، سرگرمی سالم جهت گذراندن وقت در ترافیک پیدا شد: نسخه ی موبایل وبلاگ های بلاگ اسکای، که لابد مال من می شه این.


والا من هر چی سعی کردم امید رو به راه راست هدایت کنم، نشد. دیگه خودتون می دونید. من حتی از drag & drop هم استفاده کردم، اما نتیجه نداد.


نتیجه ی دو تا امتحان آخرم هنوز نیومده. اگر بیاد، بهتون خبر می دم. ولی قول می دم که این دو تا رو بد ندادم. ببینیم چی می شه.


ویکی پدیای آلمانی یه امکان جدید ارائه کرده، اونم اینکه خودش نسخه ی پی دی اف رو تولید می کنه و تحویل می ده. شکل نسخه ی پی دی اف هم هیچ ربطی به نسخه ی اچی تی ام ال نداره. کیفیت کارش خیلی عالیه.

پیشنهاد می کنم خودتون امتحان کنین. یه مدخل رو باز کنین و زبان Deutsch رو انتخاب کنین. بعدش دوباره سمت چپ صفحه دنبال لینک PDF-Version بگردین. یه صفحه ی دیگه باز میشه که درصد اتمام کار رو نشون میده، بعدش هم تموم میشه و می گه بفرمایین! به هر حال امتحان کنین قشنگه.


راستش من شب ها که میام خونه، بی نهایت خسته ام. اینم یه نمونه دیگه از پست های سرهم بندی بود. شرمنده دیگه. ایشالا فردا پس فردا سعی می کنم جبران کنم.


برای پلی تکنیک


خدایی هم هست...


علی دایی، بالاترینه!


باشه باشه، اومدم، اینقدر اصرار نکنین که آپ کن.



دلم واسه سایت بالاترین سوخت. اولاً که صاحبش نشسته تو آمریکا و دستش از ایران کوتاهه. آخه می دونه که سایتش با یک IP از داخل ایران هک شده، اما کاری از دستش بر نمیاد. ایناها. حتی اگر شخص هَکر رو هم شناسایی کنه، بعیده کاری از دستش برنمیاد.

یحتمل ترجیح می ده که از خاک آمریکا هم خارج نشه. حالا فرض کنیم طرف بره ایران و از دست هکر هم شکایت کنه، اگه قاضی بفهمه که این آقا مدیر و مؤسس سایت بالاترین هستش، به نظرتون شاکی محکوم می شه یا متهم؟

حالا این آقای مهدی ی. کیه که بالاترین رو راه انداخته؟ دارنده ی مدال برنز المپیاد جهانی فیزیک، لیسانس از شریف، فوق از تورنتو، دکتری از MIT، فوق دکتری از استنفورد!

من می میرم واسه این همه علاقه و توجه ایران به مغزهای خودش!



بحمدالله بساط لهو و لعب هم در این وبلاگ جور شد. بدین ترتیب این (رادیو-)بلاگ راه خودش رو به پارتی های شبانه باز کرد!



مُد شده که وبلاگ نویس های ایرانی از سرویس دهنده های وطنی به سمت نمونه های خارجی کوچ می کنن. با همه تعریف هایی که از سرویس های خارجی می شه و با وجود ابزارهایی که این کار رو آسون می کنن (مثلاً جهت انتقال آرشیو)، ترجیح می دم که وفادار بمونم. یه دلیلش اینه که بلاگ اسکای و بقیه، کسب و کارهایی در داخل ایران هستن. یه مشتی آدم دور هم جمع شدن، یه کاری راه انداختن، از راه تبلیغ و غیره یه پولی رو در جامعه به چرخش درآوردن و ایجاد اشتغال هم کردن. حالا ول کنیم بریم wordpress که چی بشه؟ خودم می فهمم که رقبای خارجی امکانات بیشتری به کاربر ارائه می دن، ولی خداییش بلاگ اسکای هم همیشه در حال بهتر شدن بوده. حداقل از وقتی من استفاده کردم، شاید به طور متوسط هر دو ماه یک بار یه امکان جدید ایجاد و به کاربران معرفی کرده.

یه دلیل دیگه اینه که اینجا دانشجوی خارجی زیاده، هر کس هم از هر طریقی سعی در نشون دادن امکانات کشورش می کنه. از غذا و لباس و ام پی تری پلیر بگیر تا سرویس دهنده ی ایمیل! خب، حالا بذار ما هم یه کم پز بدیم، بگیم ما خودمون اینا رو بلدیم.



بجث یه کم ناسیونالیستی شد (بر خلاف پاراگراف مربوط به بالاترین)، یاد قضیه ی دیگه ای افتادم. بعد از بازی ایران-کره جنوبی، دوستی از تهران می گفت که نتیجه خوب بود، اصلاً دایی نتیجه نگیره بهتره، اصلاً تیم ایران نره جام جهانی بهتره، ما فوتبال سیاسی نمی خوایم و این جور حرفا...

راستش متأسف شدم، توقع نداشتم مردم پشت سر تیم رو خالی کنن.

حالا چی کار کنیم که این دفعه سرمربی ما در یک فرآیند دولتی انتخاب شده؟ باید عزا بگیریم؟ باید از شکست تیم ملی خوشحال باشیم؟ فکر کردین مثلاً در کره ی شمالی سرمربی رو با رفراندوم انتخاب کردن؟!

بله، ورزش بدون سیاست قطعاً بهتره، اما فکر کردین بقیه تیم ها اهداف سیاسی پشت سرشون نیست؟ همین کره شمالی که مردمش سالهاست گروه گروه بر اثر سوء تغذیه می میرن، واسه چی داره زور می زنه که بره جام جهانی؟ جز برای اینه که خودشون رو به دنیا نشون بدن؟ بازی کردن تیم های عربی، از عربستان بگیر تا بحرین، با تیم ملی ایران هم که همیشه داستان های خودش رو داره، چون اهداف سیاسی پشت سرشه.


جام جهانی رو باید رفت، به هر قیمتی که شده. باید خودمون رو به دنیا نشون بدیم. تا کی به جرم ناشناس بودن تحقیر بشیم؟ خب نتیجه ی ناشناس بودن اینه که هر خَری می تونه هر تهمتی به ما بزنه و دنیا هم باور کنه!

مگه افغانستان نبود؟ اگه تیم های ورزشی افغانستان پای ثابت رویدادهای ورزشی بودن، کشورهای غربی حاضر می شدن این طور با اشتیاق جوون های خودشون رو به جنگ بفرستن؟ شعار گسترش زورکی دموکراسی و حقوق بشر رو هم بریزید دور، چون اگر واقعیت داشت، چین و عربستان سعودی و صد تا کشور دیگه هستن که باید بهشون حمله کرد.

از بحث دور نشیم. می خواستم بگم ورزش بهترین راه دوستیه. حالا دوست هم نشیم، معروف که می شیم! جام جهانی فوتبال بعد از المپیک مهمترین جا برای این کاره. نباید فرصت رو از دست داد. من همیشه موضعم حمایت از تیم بوده. دیدید که دفعه ی پیش تیم برانکو حمایت شد و رفت جام جهانی، این دفعه هم باید حمایت بشه.

همین که پای ثابت جام جهانی باشیم، اون هدفی رو که گفتم، تأمین می کنه.


بعد از آخرین امتحان


در پست های قبلی فراموش کردم:

به همه ی کنکوری های عزیز خسته نباشید می گم و براشون آرزوی موفقیت می کنم. اما چون دانشگاه برای همه شون جا نداره، واسه همین واسه کنکوری خودمون بیشتر از بقیه آرزوی موفقیت می کنم!

از دوستانی هم که یه مدت جلوی خوشون رو گرفتن، اما آخرش نتونستن جلوی خودشون رو بگیرن، تشکر می کنم. منظورم آپ کردن بود، بی تربیت!

البته خود من هم چهارشنبه هفته پیش آپ می کردم، چون فکر کردم کنکوری ما پنجشنبه صبح فارغ می شه. اما نشد. بنابراین من هم زود آپ کردم. شاید هم چون کسی قبل از کنکور انتظار آپ نداشته، اون پست زیاد مورد توجه قرار نگرفت.


این از کنکور، که انشالا بحثش تمام شد.


خب من الآن (یعنی چند ساعت پیش) امتحانام تموم شد. یعنی پرونده ی این ترم رو بستیم. از چهار تا امتحان کتبی که دادم، نمره ی دو تاش اومده که خوب بود، امتحان امروز رو هم که خیلی خوب دادم. یعنی بعد از امتحان باورم نمی شد که تونستم تمام سؤالات رو جواب بدم. بقیه ی بروبچ یا فرصت نکرده بودن، یا بلد نبودن.


کار مفیدی که می شه در تعطیلات کرد، اینه که بشینیم و مثل بچه ی آدم سمینار ترم بعدی رو بنویسیم. اتفاقاً آخر ترم پیش هم درست در چنین شرایطی به حنانِ خودم گفتم که ببین، من 4 ماه وقت دارم، اما احتمالاً شب های آخر هم دارم خودم رو می کشم تا کار رو تموم کنم، از بس که تنبلم! و اتفاقاً همین هم شد! این دفعه هم 3 تا 4 ماه وقت دارم، اما بعیده که از این تعطیلات هم استفاده ای بکنم.


این عمر عجب سریع می گذره. انگار همین دیروز بود. حالا می گن 4 ماه بیشتر نمونده. بالاخره من کاندیدا بشم یا تو؟ یا هر دومون؟ زودتر تکلیف منو معلوم کنین!


اینجا اینقدر سوژه برای بلاگ نوشتم که نمی دونم اول کدوم رو بنویسم. الآن چون سروتهش از دستم در رفته، دارم مرور می کنم، اونایی که قضیه شون رو یادم رفته، پاک می کنم.


خداییش یه مدرک MBA می ارزه به 10 ملیون تومن؟ لابلای صفحات بهم ریخته و زشت سایت پلی تکنیک اونقدر گشتم تا بالاخره دوره ی MBA رو پیدا کردم: شهریه دوره.

از این بدتر هم اینه که آدم کلی خرج کنه بره کیش، واسه اینکه از شریف MBA بگیره؟

البته ممکنه بپرسین که تو که داری تو سر اینا می زنی، پیشنهاد دیگه ای داری؟ صادقانه بگم، نه!


راستش خیلی خسته ام. قدرت نوشتن هم ندارم. می خوام براتون یه سورپریز کنار صفحه اضافه کنم. البته امیدوارم دچار "مشترک گرامی، دسترسی بی دسترسی!" شدن ِ کل بلاگ نشه.


بعداً اضافه شد:

خب این سورپریز که جهت شادی روحتون اینجا سمت چپ صفحه زیر ساعت گذاشتم، با اینترنت اکسپلورر کار می کنه، اما نمی دونم چرا با فایرفاکس نه.

از مهندسان متعهد و متخصص کشور می خوام که یه نظری بدن.

ضمناً قرار نبود موقع باز شدن صفحه شروع کنه به خوندن، این دیگه انصافاً آزاردهنده است. فعلاً تا چند روز اجازه دارین به من فحش بدین، تا من یه راهی واسش پیدا کنم.


با سلام و صلوات


آخ که دلم تنگ شده واسه صدا و سیما. به جای سلام می گه:


با سلام و صلوات و... (شروع یک دکلمه ی بی سروته، با لحنی که قراره بیننده رو به زور به فضای روحانی ببره! خدا بیامرز پدربزرگم، همیشه موقع دکلمه خوندن زن ها، رادیوش رو خاموش می کرد) ... بعد از ظهر آدینه تان به خیر و شادی ...

امروز این قسمت شبکه اول، قبل از پخش فیلم سینمایی رو از دست دادین، چون حتماً داشتین بازی استقلال و پرسپولیس رو تماشا می کردین.

می گم، طلا! شانس استقلال هم مثل شانس (...) ِ ها! نه؟


طبق معمول بعد از ظهرهای جمعه الآن نشسته ام پشت کامپیوتر، یاهومسنجر، اسکایپ و جی تالک (همون که چپوندن توی جیمیل) رو باز کردم و از سر جام هم تکون نمی خورم، چون اگر داش حسین در زمانی که از قبل تعیین نشده و از راهی که اون هم قبلاً تعیین نشده، اراده کنه که با من چت کنه، و خدای ناکرده در اون لحظه من حاضر نباشم، سرنوشت سختی در انتظارم خواهد بود! وای از غُرغُر داش حسین!

اینه که الآن با ترس و لرز اینجا منتظر نشسته ام و مفیدترین کار، همین آپ کردنه.


امروز صبح امتحان مالیات داشتم. این درس تقریباً فقط شامل مسائل ریاضی و نتیجه گیری از اونها هستش. واسه همین از اولش فکر می کردم این بهترین موقعیت برای گرفتن نمره ی خوبه، چون دیگه احتیاجی به خوندن و نوشتن آلمانی نداره.

اما چشمتون روز بد نبینه! همون مسأله ی اول امتحان، به جای اینکه فرمول رو مثل همیشه به صورت ریاضی بنویسه، توضیح داده بود. یعنی باید خودمون فرمول رو از روی متن می فهمیدیم. سخت هم نبود، اما من یه کلمه رو بلد نبودم! استاد هم خودش نیومده بود، دانشجوهای دکتری رو فرستاده بود، اون ها هم جواب منو نمی دادن. آخرش یه جرقه زد و منظور سؤال رو فهمیدم، اما فکر کن اگه تا آخرش نمی فهمیدم، کل مسأله رو از دست می دادم.

پیش خودم گفتم آخرش همون جایی به مشکل خوردم که قرار بود اصلاً نگرانش نباشم...

به هر حال تو این درس هم بعیده نمره ی ممتازی بگیرم، اونقدر هم که فکر می کردم، هلو برو تو گلو نبود! پیشنهاد نمی کنم.

حالا مثلاً چی می شد اگه اون دانشجوی دکتری جوابم رو می داد؟! جواب سؤال که لو نمی رفت، صورت سؤال لو می رفت! تازه مطمئنم اگه خود استاد اونجا بود، جوابم رو می داد. اتفاقاً این استاده اونقدر با دانشجوهای خارجی خوب "تا" می کنه که مسؤول بخش تبادل های دانشجویی دانشکده هم شده.


امتحان دوشنبه رو بد ندادم. با اینکه خیلی ازش می ترسیدم، اما خودم بعد از جلسه ی امتحان راضی بودم.

حالا فقط یه امتحان دیگه مونده.


آه، راستی، من و دو سه تا آدم نصفه و نیمه به بهانه ی کنکور ارشد رفتیم مرخصی، اما دیگه شماها چرا اینقدر کم آپ می کنین؟ تهران چه خبره که شماها اینقدر سرتون شلوغ شده؟ اگه این همه کار و سرگرمی مفید پیدا می شه، خب ما رو هم خبر کنین دیگه...


به سلامتی از این هفته سفرهای استانی اوباما هم شروع شد!

همه جا هم مردم یه درخواست دارن: مشکل بیکاری را در این شهر حل کنید! دلم برای اوباما می سوزه. دوست داشتم تو شرایط بهتری رئیس جمهور می شد. حالا که برای اولین بار یه سیاه پوست رئیس جمهور دنیا شده، کاش بحران مالی و جنگ در افغانستان و عراق نبودن.

این بسته اقتصادی هم که ظاهراً بیشترین تأثیرش، تأثیر روانی هستش. برنامه ای که هزینه اش دو برابر مقدار فعلی کسری بودجه باشه، معلوم نیست چطور قراره تأمین بشه و اصولاً چند سال پس دادن بدهی های حاصل از اون طول می کشه؟ یه کارشناس اقتصادی در تلویزیون می گفت که از الآن حداقل یک سال طول می کشه تا این برنامه فقط تأمین بودجه بشه، یعنی که حالاحالاها طول می کشه تا اثر خودش رو نشون بده.

جنگ عراق رو شاید بتونه 8 سال دیگه تموم کنه و قبل از انتخاب جانشین خودش، سربازها رو برگردونه، برای تبلیغات انتخاباتی هم خوبه،  اما این جور که من از گزارش ها و اخبار تلویزیون می فهمم، جنگ افغانستان تازه داره شروع می شه.

کاش هشت سال پیش میومد.


می گم راسته که اگه یه سال زمستون خیلی سرد باشه، سال بعدش دیگه زیاد سرد نمی شه، و برعکس؟! من پارسال برف ندیدم، اما امسال می تونم بگم تقریباً دوشب در میون برف میاد.

الآن دمای تهران رو نگاه می کنم، 14درجه گرمتر از اینجاست. تقریباً هر روز هم همین طوره. اما در عوض پارسال عجب سرمایی داشتین! چه برفی! خوش به حالتون بود...


اتمام مرخصی


ای بابا! چقدر زود گذشت. فکر کردم به بهانه ی کنکور می تونم به درس های خودم برسم، اما راستش هنوز امتحانام تموم نشده.


در راستای حفظ حقوق مشتریان که همانا تاج سر ما می باشند، و در راستای اطلاع رسانی به مردم همیشه در پشت صحنه، و در راستای کَنده شدن ترمز قطار رابطه با آمریکا (!) و در آستانه ی فرارسیدن کنکور سراسری تحصیلات تکمیلی و عرض خسته نباشید، ضمن تشکر از خوانندگانی که در این مدت با تماس های بی شمار و تقاضاهای مکرر خود (که گاه باعث مختل شدن شبکه ی تلفن منطقه می شد) خواستار ادامه ی این سریال شدند، به استحضار می رساند که با نوشتن یکی مونده به آخرین امتحان در صبح جمعه ی پیش رو، شاهد ازسرگیری پخش سریال از شب ِ بَلِنتاین خواهیم بود.


توصیه ی دقیقه ی آخر برای کنکوری ها:

شنیدین می گن "یک لحظه تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت ِ"؟ خب اینم همونه دیگه: یک لحظه توقف مقابل پایگاه مقاومت ِ مسجد سر ِ کوچه، بهتر از 5 ماه درس خواندن ِ!!

حالا خود دانید...


مرگ بر اعتیاد!


با توجه به اینکه همه از خداخواسته به پیشنهاد من عمل کردن، پس چاره ای نیست که من هم اینجا رو موقتاً تعطیل کنم. اما برای رسیدن به هدف اصلی، تا زمان برگزاری کنکور ارشد، امکان کامنت برای این پست رو برمی دارم و در وبلاگ هایی که می خونم هم کامنت نمی ذارم. کامنت جواب داره، جواب هم جواب داره... پیشاپیش از دوستان نویسنده ام عذرخواهی می کنم.


زمان دقیق کنکور رو نمی دونم، حدس می زنم سه تا چهار هفته دیگه باشه.


هزار تا سوژه تل انبار شده که اگه ننویسم کپک می زنه! اما باشه برای بعد. فقط برای کسانی که نگران ارائه ی پروژه ی من بودن: دیروز ارائه کردم، بدک نبود، یه چیزهایی یاد گرفتم و تجربه ی خوبی شد.


یخبندان


سلام بر دوستان. به گرمای وجود شما نیازمندیم!


باورتون نمی شه: من یک ساعت پیش در سرمای منفی شانزده درجه از دانشگاه اومدم خونه! -16!! منفی! شونزده!! خدا رو شکر که زنده موندم. به قول طلا اگه این سرما رو رد کردی، یه پیام بده که بدونیم زنده ای...

سردترین شب همین امشبه. این که رد بشه، کم کم گرم تر می شه، ایشالا قراره دوشنبه ظهر در گرمترین ساعت دوباره به صفر برسیم که مایه ی بسی خوشحالی ست. اما این برف و یخی که من می بینم، و این سرمایی که امسال سر ِ ما اومده، احتمالاً تا آخر آوریل کنار خیابون ها می مونه. اصلاً از این ماه مارچ و آوریل خاطره ی خوشی ندارم. پارسال مرتب تو قطار هانوفر و بعدش هم گوتنیگن بودم و هر بار سگ لرز زدن بعد از پیاده شدن از قطار!


در راستای مباحث پست قبلی، چریک عزیز پست زیبایی نوشتن که فصل الخطاب است و حجت تمام بر ما! ما کی باشیم که بخوایم تحلیل مسائل خاورمیانه بکنیم. الحق که چریک پدر ما بوده در پلی تکنیک.


وقتی گزارش های تلویزیون رو از برف و سرمای سراسری نگاه می کردم، گزارشگری می گفت ترافیک صبحگاهی سبک تر از روزهای معمولی بوده، چون راننده ها در این شرایط ترجیح می دن از وسیله ی عمومی استفاده کنن تا وسیله شخصی شون تو برف گیر نکنه و یا به علت لغزندگی تصادف نکنن.

قربون تهران خودمون برم که تا یه نمه نعمت می باره، حالت بعد از شنیدن آژیر حمله هوایی به خودش می گیره!


قبل از اینکه این بلاگ راه بیفته، سالیان درازی بود که هر سال یه تقویم خوشگل و خوش اندازه پیدا می کردم و خاطراتم رو توش می نوشتم. سررسیدهای سال های قبل رو یه جایی تهران قایم کردم، اما آخریش رو چند روز پیش اتفاقی دیدم... حالی کردم باهاش! چقدر بی سانسور و خوب نوشته بودم. چیزهایی نوشته بودم که مطمئن بودم هیچ احدی نخواهد خواند. یهو دلم خواست که اینجا رو تعطیل کنم و برگردم به همون دوران کاغذ و قلم. نمی دونین چقدر زیبا بود.

به خصوص که حالا بهانه ی تعطیلی موقت هم دستم اومده و فقط منتظر جواب دوستانم هستم...


به نظر شما وقتی در سایت یه دانشکده هنوز نام استادی که یه سال پیش فوت شده، به عنوان دانشیار به اضافه ی سوابق و تألیفات و... به چشم می خوره، چه کار باید کرد؟ من که می گم سایت دانشکده که هیچ، سایت دانشگاه که هیچ، خود ِ دانشگاه رو باید تعطیل کرد!


بنتون رو ول کن، اصل کار رو بچسب!


سلام.


امروز روز اول عید این خارجی هاست، که خب به ما چه؟! عیدشون مبارک.

دیشب هم نشستیم تو خونه و فقط نور آتیش بازی ها رو دیدیم. یاد چهارشنبه سوری های تهران افتادم که بهتر بود از خونه خارج نشیم. یه بار هم داشتم بعد از ظهر از دانشگاه برمی گشتم خونه که روی درب قفل شده ی یکی از واحدهای دانشگاه آزاد نزدیک تقاطع فلسطین و انقلاب (اونجاها واحد دانشگاه آزاد زیاده) یه کاغذ چسبونده بودن تقریباً با همین جمله بندی:

برای حفظ سلامتی دانشجویان در آخرین سه شنبه ی سال، کلاس های بعد از ظهر تعطیل می باشد!

لحظه ی سال تحویل هم داشتم آش می خوردم! (گفتم که شب ها گرسنه ام میشه) اما با توجه به مشاهداتم از پارسال، مطمئنم که اکثر قریب به اتفاق مردم تو خیابون ها و پارک ها و دور دریاچه داشتن بالا و پایین می پریدن و همزمان با آش خوردن ِ من داشتن شیشه ها رو به هم می زدن و قاه قاه با اون صداهای بلند و کلفتشون می خندیدن، و بوی تندش از بغل هر کس که رد بشی به مشامت می رسه.


یه فایل کوچیک نوت پَد دارم که سوژه هایی رو که در طول روز برای نوشتن به فکرم می رسه سریع توش می نویسم. راستش یه موقع هایی بود که همیشه سوژه کم داشتم. بعدش کم کم خوب شد، تا جایی که خوانندگان محترم از طولانی شدن پست ها گله می کردن. جدیداً این فایل داره لبریز می شه. اونقدر پر شده که گاهی یادم می ره فلان موضوع که نوشتم، دقیقاً چی راجع بهش می خواستم بگم. من هم که نمی خوام بیشتر از این صرف بلاگ بازی کنم. بعضی سوژه ها هم مناسبت دارن که باید بهشون اولویت داد، مثلاً:


خطاب به برخی هم دانشگاهی های سابق خودم: پوشاک بنتون متعلق به خانواده ی ایتالیایی بنتون هستش. الآن یادم افتاد که یه دوست ایتالیایی هم تقریباً یک سال پیش به من همین حرف رو زد. از یهودی بودن این خانواده هم خبر نداریم، به فرض هم که یهودی باشن ربطی به اسرائیل نداره. حالا دیگه خود دانید... بهتره به جای تمرکز روی فروشگاه لباس، به بحث اصلی این پست توجه کنین:


این روزها بحثش داغه. خیلی وقت پیش ها هم یه پست در مورد ساکن شدن یهودیان در خاک تشکیلات خودگردان فلسطین (حداقل در مرزهای مورد توافق دو طرف) نوشتم. گفتم که پلیس اسرائیل طبق تعهداتی که برای رسیدن به صلح داده، مشغول خالی کردن این جور شهرک ها بود. دو هفته پیش هم 25000 هزار پلیس سازماندهی شدن و دوباره همین برنامه رو ادامه دادن. من متوجه نشدم این کار دقیقاً کی تموم می شه. اما می خواستم یه مطلب دیگه رو بگم.

معمولاً همه از نفوذ و قدرت سیاسی بسیار زیاد اسرائیل صحبت می کنن. درسته، من هم این رو به چشم می بینم: خانم مرکل همزمان با آغاز حمله هوایی به غزه صریحاً گفت که ما در این جنگ از اسرائیل حمایت می کنیم. آمریکا، اروپا، روسیه و حتی کشورهای عربی به صورت مستقیم و غیرمستقیم دارن از اسرائیل حمایت می کنن. پس این نفوذ سیاسی واقعاً وجود داره و مؤثره.

اما آیا جنگ با اسرائیل به (معنای نظامی و نه اقتصادی و سیاسی) غیرممکنه؟ اولین چیزی که برای جنگ لازمه، سربازه. اسرائیل چند تا سرباز داره؟ اصلاً چقدر جمعیت داره؟ با یه جستجوی کوتاه پیدا کردم: 7 ملیون و سیصد هزار نفر، یعنی یک دهم جمعیت ایران. 76درصدشون یهودی هستن، و اگر فرض کنیم فقط یهودی ها حاضرن به خاطر حفظ یک حکومت یهودی بجنگن، بیش از 5 ملیون نفر باقی می مونه. متأسفانه هرم جمعیتی اسرائیل رو ندیدم، اما همین رشد جمعیت 2.4 درصدی نشون می ده که احتمالاً تعداد زیادی کودک و نوجوان در این کشور زندگی می کنن. ضمناً امید به زندگی در اونجا به طور متوسط 80 سال هست که این هم نشون می ده جمعیت سالخورده ها باید زیاد باشه. حالا زن ها و بچه ها و سالخورده ها رو از اون پنج و نیم ملیون کم کنیم، چند تا سرباز باقی می مونه؟ اصلاً آیا همین تعداد باقی مانده حاضرن برای کشورشون جون بدن؟ مثلاً مهاجری که چند ساله به اونجا مهاجرت کرده، اونقدر علاقه به اون خاک داره که جونش رو فدا کنه؟ کسی که به امید زندگی بهتر، از یه گوشه دنیا خودشو رسونده، آیا موقع جنگ دوباره مهاجرت نمی کنه؟ به فرض محال اگر همه ی یهودیان دنیا هم بسیج بشن، چند تا سرباز واقعی از بین 9ملیون یهودی خارج از اسرائیل می شه جمع کرد؟ خیالتون از بسیج شدن ارتش های اروپایی هم راحت باشه، من جوون های اینجا رو می شناسم. اوباما هم بعیده جبهه ی سوم جنگ رو برای آمریکا باز کنه.

اینا رو گفتم که فقط ضعف نیروی انسانی اسرائیل رو نشون بدم. بمب قوی و تکنولوژی پیشرفته هم در جای خودش محترم(!) اما نمونه ی خوبش رو در دو طرف ایران خودمون می بینیم: نیروهای ناتو و آمریکا با بیشترین تعداد سرباز ممکن و با بالاترین فناوری ها، باز هم امیدی به پایان جنگ ندارن.

به هر حال موضع من اینه که اسرائیل ضعیفه، حداقل ضعیف تر از اون چیزی که همه فکر می کنن. تازه وارد بحث قدرت اقتصادی و مجموع تولید ناخالص داخلی و... نشدم. به نظرم تا همین جا کافیه.


سبزی پلو


الآن ساعت 12:30 شب ِ. باز هم جای شما خالی، رفتم از یخچال یه کاسه سبزی پلو و کوکوسبزی پیدا کردم و دارم خدمتش می رسم...

آخه من هر چی می گم یه وعده غذا در روز برام کمه، گوش نمی کنن.


تو خجالت نمی کشی که هنوز هم دوشنبه شب ها 90 نگاه می کنی؟! یه بار هم آدم می خواد دیروقت زنگ بزنه که طرف از خواب بپره، اونوقت شاد و شنگول گوشی رو برمی داره میگه دارم نود نگاه می کنم...!


در مورد غذاهایی که عکسشون رو گذاشته بودم قبلاً، دو تا از دوستان مشفق تماس گرفتن و گفتن که کمتر روغن بریز، بیشتر عمر کنی! راست می گین، حسابش از دستم در رفته بود، اما روغنش قرار بود بی کلسترول باشه، امیدوارم تولید کننده اش دروغ نگفته باشه.


لایحه ی جرایم اینترنتی که تحویل مجلس شده، می تونه تقریباً هر نوشته ای در اینترنت (و به خصوص وبلاگ ها) رو مشمول مجازات کیفری بین پنج تا پانزده سال زندان بکنه. امیدوارم زودتر تصویب بشه تا ما هم دست از این بازی ها برداریم و بشینیم سر درس و زندگیمون.


هر از گاهی دو تا میل برای یادآوری تولد دوستانم از یاهو دریافت می کنم. مشکل اینجاست که نمی دونم یاهو دقیقاً کدوم افراد رو خبر داره و اصولاً از کجا خبر داره. ضمناً تولد بعضی رو هم که لازم دارم، بهم خبر نمی ده. ما که آخرش نفهمیدیم.

اینا رو گفتم که بگم تولد حامد ه. (من کِی گفتم حامد ح.؟!) مبارک! حامدآقا، ایشالا صد و بیست سال زنده باشی(شاید تو این صد و بیست سال بالاخره ما بتونیم شیرینی عروسیت رو بگیریم! اصلاً چرا تابستون به من شیرینی ندادی؟!).


از امروز استراحت تموم شد و شروع کردم به درس خوندن. به خدا راست می گم! این آپ و این سبزی پلو هم مال زنگ تفریح بود. پس فعلاً خداحافظ.


کریسمس مبارک


سلام.


به سلامتی بالاخره بعد از دو ماه و نیم دیروز تشریف آوردیم خدمت والدین و دلی از عزای غذای ایرونی درآوردیم. جاتون خالی چه کیفی دارم می کنم... خسته شدم از بس خودمو با آشغال-پاشغال سیر کردم.


البته ناشکری هم نباشه، غذاهای تهیه شده از سبزیجات باعث سلامتی و طول عمر می شن که باید به خاطر فراهم ساختن این توفیق اجباری از دانشگاه متشکر باشم.

تازه یکشنبه شب هم به طور کاملاً اتفاقی نون ایرانی گیرم اومد، باز هم جای شما خالی، کیفی کردیم... اتفاقاً بنا به اخلاق شاطرهای وطنی، دور نون رو حسابی خمیر کرده بودن که حتماً دور ریخته بشه، اما از بس خوش طعم بود و خوشبو (شاید هم از ذوق)، تا آخرین ذره اش رو خوردم.


(اتفاقاً همین الآن رادیو جوان داره می خونه: ای سرزمین بیکران، ای یادگار عاشقان، ای خفته در میان تو... هزاران شهید بی گناه...

اینو کی خونده؟ خیلی خیلی قشنگه.)


با اینکه دانشگاه برای دو هفته تعطیل شده، اما کتابخونه ی دانشکده دوشنبه و سه شنبه هم باز بود، واسه همین وایسادم تا آخرین لحظه نهایت استفاده رو بکنم (بالاخره پولشو دادیم!)، به طوری که سه شنبه شب به عنوان آخرین دانشجوی کوشا، کتابخونه، دانشکده و دانشگاه رو ترک کردم. این رو هم به عنوان مدرک تهیه کردم، البته قبل از رفتن همه (چیه؟ خب فاصله ی شرعی هم رعایت شده، دیگه به چی می خوای گیر بدی؟).


بعد از پیدا شدن غلط املایی در محدوده ی مسؤولیت بنده، سعی کردم  هر بار چند تا کلمه ی مشکل استفاده کنم تا اثبات کنم که هنوزه زبون مادری سر جاشه. روی هر کدوم هم که شما دست بذارین، حاضرم شرط ببندم.


امشب زیاد سرتون رو درد نمیارم، می خوام زودتر برم به استراحتم برسم. بسی درس در پس ِ این استراحت کوتاه بر سر ما خراب خواهد شد!


یلداتون مبارک!


سلام بر دوستان.


پس از پست سانسوری (یعنی سانسور شده) و پر از غُرغُر قبلی، حالا یه پست ِ کمی شادتر داریم.


اول اینکه امیدوارم شب چله به همگی خوش گذشته باشه.

شب رفتم خرید کنم، هندونه که هیچ، حتی پرتقال هم گیرم نیومد. الآن یادم افتاد که یه کم پسته تو خونه دارم، همون هایی که بست فرندم (با اون برادرهاش!) چشمش دنبالش بود و آخرش هم نیومد بخوره. گذاشتم کنار دستم که حداقل امشب یه فرقی با شب های دیگه داشته باشه.

تو خیابون اتفاقی یه گروه ایرانی رو دیدم که احتمالاً داشتن می رفتن مهمونی. به این روزگار خندیدم که عجیب امسال ما رو تنها کرد. امروز که حتی یه چت خشک و خالی هم نداشتم.

پس حداقل شماها به من حق بدین که وقتی میام تهران، حتی از شب ها هم نهایت استفاده رو بکنم...

عوضش به مناسبت یلدا، طولانی ترین خواب این ترم رو کردم. به کوری چشم استادهایی که نعمت خواب رو از دانشجوهاشون می گیرن!


دوم اینکه در راستای تموم شدن تعطیلات شما، تعطیلات من شروع شد. البته اولین هفته بعد از تعطیلات باید سمینار بدم. با این حال دلم رو خوش می کنم که چند روز دیگه می رم پیش خانواده و حداقل یه کم غذای درست و حسابی می خورم.


سوم اینکه پاییز تموم شد. جوجه هام رو دارم می شمرم. ببخشید، شما می دونین دقیقاً چی رو باید بشمرم؟


چهارم اینکه بالاخره امشب میانگین تعداد صفحات مرور کرده در شش ماه اخیر رو تونستم به زیر 200 صفحه در روز برسونم! این یعنی خیلی خودداری. عارف می خواد که به کامپیوتر متصل به این اینترنت بگه نه!

احتمالاً همتون دارین پیش خودتون فکر می کنین که 200 صفحه خیلی زیاده و شما حتماً روزانه خیلی کمتر از اینها از اینترنت استفاده می کنین. به خصوص از دوستانی که از دی اس ال استفاده می کنن، خواهش می کنم همین الآن FoxyMeter رو به فایرفاکسشون اضافه کنن. خواهید دید که چطور رکوردهای من رو درمی نوردید!


به به، وارد مسائل فنی شدیم. یک سؤال: چرا فایرفاکس من اینقدر از فضای رَم رو اشغال می کنه؟ مثلاً همین الآن که نگاه کردم، 326مگابایت جا گرفته، در حالی که وقتی اکسپلورر یا کروم رو باز می کنم، کمتر از 20مگابایت نشون میده. عجیبه، این برنامه اینقدر سنگینه. کسی می دونه چرا؟


گاهی اونقدر غرق مطالعه وقایع و اسناد تاریخی می شم که گذشت ساعت ها رو فراموش می کنم. به خصوص این روزها که می خوام به بهانه ی تعطیلات به خودم استراحت بدم. استراحت هم یعنی مطالعه ی هر چیزی که مربوط به امتحان نباشه! یعنی فاصله گرفتن از درس.

اما تاریخ چیز دیگه ایه. شاید تقصیر بابام بود که پنجم دبستان مجموعه ی 14جلدی محمود حکیم زاده (شدیداً امیدوارم که اسم نویسنده رو درست نوشته باشم!) رو برام خرید. یادمه هر چی خوندم، تموم نشد! اما شیرین بود. یادمه بعضی از قسمت هاش رو دو بار خوندم.

بعدش، آقای مقدم، معلم تاریخ دبیرستان. عجیب بود، تاریخ دان بود. چند تا مثل اون تو ایران داریم؟ فکر کنم سر کلاس تنها کسی که علاقه داشت و گوش می کرد، خودم بودم. چرا بقیه گوش نمی کردن؟ چون تاریخ جزو دروس کنکور نبود، همین. اما تاریخ درس بود.

تاریخ همیشه درسه. این روزها هم که مطالعه می کنم، گاهی دچار انبساط رگ سیدی و بالا-پایین شدن ضربان می شم، اما باز به خودم دلداری می دم که بخون و یاد بگیر، عصبانی شدن فایده نداره.


در راستای اینکه هر روز یه نابغه ی جدید در ایران ظهور می کنه و دیگه گذشته از مدارک دکتری، مدارک دیپلم دبیرستان خودمون هم در آستانه ی بی اعتباری قرار گرفتن، لینک استادان علیه تقلب رو اضافه کردم به لینکدونی (که یک ساله که تکون نخورده!) تا مشت محکمی بر دهان دشمنان این ملت باشد!


آزاردهنده ها


سلام.


قبل از اینکه به مسائل آزاردهنده برسم، عید غدیر رو تبریک می گم.

اما حتی این هم منو آزار می ده، که باز شماها تعطیل شدین ولی ما چی؟ 4شنبه، 5شنبه، جمعه. یعنی اگه از این طرف از یکشنبه عصر راه افتاده باشین به سمت شمال، از اون ور هم شنبه رو مرخصی بگیرین چون جمعه شب جاده جالوس جاده نیست... تازه می تونین هفته ی بعد رو هم بچسبونین به محرم و صفر و دهه فجر و شب عید و بعد هم یک ماه تعطیلات عید!


حالا قضیه ی آزاردهنده ها چیه؟


اول اینکه تو پست قبلی به جای غذا نوشتم قضا. یعنی سوادم ته کشیده؟ با کامنت حمید عزیز به این نتیجه رسیدم که نه! اتفاقاً خیلی هم خوبه. چون دارم به آلمانی درس می خونم، یه زبون جدید هم این ترم یاد گرفتم، در اولین فرصت ممکن هم می خوام برم دنبال تافل. همزمان اینجا و اونجا هزاران کلمه فارسی نوشتم و فقط یه غلط املایی پیدا شد. بنابراین دیار غرب چندان هم تأثیر منفی روی من نگذاشته.


دوم اینکه دِرِک فوت شد. بازیگر نقش کارآگاه درک دیروز پریروز در سن 85 سالگی به رحمت خدا رفت. فقط ما ایرانی ها نیستیم که می شناختیمش، آلمان ها این سریال رو مجموعاً به 108کشور فروختن!

خدا بیامرزدش، یادگاریش برای ما این شد که هنوز هم گاهی مامان رو صدا می کنم دِرک!! خب تقصیر خودشه!


سوم اینکه یکی از درسهام رو حذف کردم و با این حساب، رؤیای 7درس در یک ترم (در فوق) برای همیشه از بین رفت. رکورد 7درس در یک رشته ی ارشد دست یه ایرانی دیگه بود که می خواستم روش رو کم کنم، اما نشد. اما چون طرف الآن رفته ایران، بعداً دروغکی بهش می گم که منم 7تا پاس کردم...


چهارم اینکه چند روزه که دوباره کمرم درد گرفته. اوائل ترم هم درد داشتم، فکر کردم اگه از صندلی ساده استفاده کنم، بهتر می شه. بهتر هم شد، اما حالا دوباره شروع شده.

والا من جوونم واسه این مریضیا.


پنجم اینکه چند وقته هر وبلاگی رو می خونم، یه کامنت می ذارم پر از فحش و فضاحت. دست خودم نیست، نمی دونم چرا نمی تونم خودمو کنترل کنم. عصبانی می شم و حرفشون رو قبول نمی کنم (التبه اونا هم حرف منو گوش نمی دن!). این غیرت و حمیت جوونی هم ما رو کشته. شاید هم اسمش رگ سیدی باشه!

به هر حال از همه ی دوستانی که مشمول فحاشی ما شدن، عذر می خوام.


ششم اینکه پیش بینی هواشناسی این بود که دما برسه به منفی پنج درجه. اما نرسید! خب اینم آزاردهنده ست دیگه، اگه همه اروپا یخ بزنه، اونوقت به جای اینکه فقط پول تولید و حمل نفت رو به ما ایرانی ها بدن، یه کم دیگه میذارن روش.


هفتم اینکه می گن خانم ها بیشتر مراقب سلامتی هستن. نه دیگه! یه استاد خانم داریم که دو هفته طول کشید تا سرماخوردگیش خوب بشه. والا من که جوون عزب هستم، یه هفته ای تونستم خودم رو درمون کنم. تازه خودش فکر می کرد خوب شده. آخه شما که خوبِ خوب نشدی، واسه چی ادای دانشجوها رو در میاری و با دوچرخه میای دانشگاه؟ والا اون باد سرد صبح آدم سالم رو هم مریض می کنه. نتیجه این که ما اون روز به جز تماشای سرفه کردن و فین کردن، بهره ی دیگه ای از کلاس نبردیم.


هشتم این که الآن پام رو چسبوندم به شوفاژ، اما سرد شده. یعنی که وقت خوابه.


------------------------------------

همون موقع نوشت:

واقعیت اینه که این پست بزرگ ترین ماجرای سانسور خبری و اطلاعاتی در تاریخ وبلاگ نویسی بنده بود! اومده بودم که حرف دلم رو بزنم، اما دیدم حرف دل مال دل ِ...


پروژه تحویل شد


با سلام و صد سلام!

همون طور که مشاهده می کنین، اخلاقم بعد از تحویل پروژه بسی بهتر شده. اما از همین الآن گفته باشم: چهار هفته دیگه باید همین پروژه رو در بیست دقیقه ارائه کنم و بدتر اینکه باید بیست دقیقه هم دفاع کنم. بعداً نگین باز چرا داری غُر می زنی...


آشپزی هم تو این زندگی تنهایی واسه خودش عالمی داره. با این تذکر که همیشه هم شام خوشمزه ندارم، شما رو به دیدن این قضای ابتکاری و این تهدیگ خوشمزه دعوت می کنم. امشب هم زرشک پلو با تخم مرغ داریم!


گوگل کروم از شکل بتا دراومده. بهتون پیشنهاد می کنم دانلود کنین و یه کم باهاش بازی کنین. به نظر چیز جالبی میاد. البته من هم حوصله یادگیری فرآیندهای ظاهراً جدیدش رو ندارم، اما جذاب بود. البته حالاحالاها فایرفاکس در دل ما جا خواهد داشت.


این رو (باز هم) از وبلاگ ضدتقلب خوندم. عجب وضعی شده! خودم هم تبلیغات فروش پایان نامه رو دیده بودم، اما انگار کسب بزرگتری شده، نسبت به اون چیزی که فکر می کردم.

البته من هم از پایان نامه ی لیسانسم راضی نبودم، اما وقتی نحوه کار بقیه رو دیدم و بدتر از اون، حالا که می بینم می شه پایان نامه رو خرید...


دیروز ساعت 4 بعد از ظهر که رفتم پروژه رو تحویل بدم، راهنمای من که راهنمای سه نفر دیگه هم بود، گفت تو نفر دوم هستی که تحویل دادی! از اولش می دونستیم که این روز باید تحویل بدیم، اما چند روز پیش به همه میل زدن که تا ساعت 6 بعد از ظهر فرصت دارین و لازم نیست صبح ِ اول وقت تحویل بدین. حالا فهمیدم که آلمانی ها هم بدتر از ما پروژه رو دقیقه ی آخر انجام میدن.

وقتی رفتم یه چیزی شبیه تَلق (اینجوری نوشته می شه؟) و شیرازه واسه پروژه بخرم، یاد اون وقت ها افتادم که همیشه در آخرین دقایق تحویل کار، یه نفر داشت تو سایت دانشکده پروژه رو سرِهم می کرد و همگروهیش از دکه ی روبروی ساختمون ابوریحان زنگ می زد که: تلق و شیرازه چه رنگی بخرم؟!...


تو این هفته ی اخیر هر شب از لحظه ای که می خوابیدم تا صبح که بیدار می شدم، مشغول خواب دیدن بودم. خواب همه چیز رو دیدم، خارجی و ایرانی، غمگین و شاد... از همه بهتر اون خوابی بود که دوباره اومده بودم تهران اما به کسی نگفته بودم. موبایلم رو گرفته بودم دستم، داشتم زنگ می زدم به این و اون که خبر بدم من اومد، برنامه های شب ها رو ردیف کنین و... آخییییییی


پستِ چند شب قبل از امتحان


جمعه باید اون پروژه ای رو که 10 هفته خواب رو از من گرفته تحویل بدم. واسه این که به سرنوشت دوستانی که از روی عادت در تمام شب های امتحان آپ می کنن، اما وقتی امتحان نیستش، کرکره رو می کشن پایین و باید همه بیان کامنت التماسی بذارن که آقا بیا آپ کن... دچار نشم، گفتم بیام مثل بچه ی خوب دو شب قبل از شب تحویل پروژه آپ کنم.


عید سعید قربان بر همه ی دوستان مبارک باد.

این عید قربون امسال یه خاطره ای برای من شد که احتمالاً حالا حالاها هر عید مذهبی دیگه که برسه، یادش می افتم. قبل از اینکه تعریف کنم، لازمه تذکر بدم که عید قربان در سرتاسر عالم اسلام روز شنبه بود اما ایران طبق معمول یک روز بعدش.

شنبه ظهر سر یکی از کلاس هام بودم. منم که هیچ وقت حساب اعیاد مذهبی رو نگه نمی دارم... خلاصه یه دختر ترک که شما هم اگه ببینینش عمراً بگین مسلمونه (منو باش دارم خودمو با شما مقایسه می کنم، حداقل تجربه من که تو این مدت تو تشخیص این چیزها بیشتر شده!) اومد جلو گفت احمد عیدت مبارک! هی گفتم هان؟ چی؟ کدوم عید؟ گفت عیده دیگه، عید کوربان. من از صبح تا حالا 4 تا اس ام اس تبریک گرفتم، مگه برای تو تبریک نفرستادن؟ من هنوز نمی فهمیدم چی میگه... گفت مگه تو مسلمون نیستی؟! اینو که گفت یهو برق از کله ام پرید! رفتم تو فکر دین و... بالاخره جرقه زد و مغزم روشن شد.


نتیجه اول اینکه باباجون حداقل شماها یه روز زودتر به من خبر بدین که من اینجوری تو دانشگاه ضایع نشم. نتیجه دوم، برای صدهزارمین بار: دین داری به ظاهر آدم نیست. خدا رو شکر 20سال تو مملکت خودمون زندگی کردم و به طور کامل آموزش دیدم که هر کی جانماز آب می کشید، بهش اعتماد نکنم. اما اینجا هنوز خیلی مونده تا یاد بگیرم هر کی ظاهرش اسلامی نباشه، ممکنه مسلمون باشه...

(آقایی که داشتم ابتدای پست بهت تیکه مینداختم! این درس برای بنده و شما بسیار مهم بود.)


اخبار 16آذر رو می خوندم، خاطرات سال 85 کاملاً زنده شد. در آهنی خیابون 16آذر باز هم شکست. اون دفعه هم تا لحظه ی آخر که کاملاً از هم دررفت، باورم نمی شد که درب آهنی رو می شه با دست شکست! پیش خودم گفتم دفعه ی بعدی حتماً محکم می سازنش که دیگه نمی شکنه. اما انگار ربطی به کیفیت نداره. تا وقتی اراده باشه، همین کافیه...

شاید هم باید اسم خیابون رو عوض کنن، البته از رئیس جدید دانشگاه بعید نیست که پیشنهاد انتقال دانشگاه تهران از کنار خیابون 16آذر رو بده!!


خب دیگه. واسه دو شب مونده به امتحان کافیه! ایشالا پست بعدی، شب امتحان! نه نه. شوخیش هم زشته...

دعا کنین ما این پروژه رو با سلامتی تحویل بدیم و یک شب با آرامش سرمون رو بذاریم رو بالش.


(راستی کسی جواب نداد که چرا rss اینجا خراب شده؟ بالاخره شماها می تونین فید اینجا رو بخونین یا نه؟)


Nikolausparty!


سلام دوستان.


فردا شب به مناسبت نزدیک شدن به اعیاد پیش رو(!)، محفل اُنسی با حضور اقشار مختلف دانشجویان همیشه حاضر در صحنه و پشت صحنه برگزار خواهد شد. بدین منظور بنده امروز تا آخرین لحظات ترک دانشگاه شاهد ورود 4 کامیون بزرگ Warsteiner به صحن دانشگاه بودم. اینو گفتم که اگر روز قیامت این غربی های پدرسوخته گفتن ما اون شب نخوردیم، و بنده هم به خاطر منافع شخصی و گروهی سکوت کردم، شماها شهادت بدین تا اینها به سزای اعمالشون برسن!


دیشب برای اولین بار آدرس اینجا رو به بِست فِرِندم دادم (این لغت بست فرند رو از برخی وبلاگ های معلوم الحال و غربزده عاریه گرفتم!). نمی دونم چرا قبلاً بهش نگفته بودم. البته حیف شد، کاش یه کم پشت سرش غیبت می کردیم، بعدش که دلمون خنک شد، آدرس رو می دادیم.


یه آقایی به اسم دکتر قنادیان از Mercer University آمریکا، در مقاله ای در ابتدای سال 2001، پیش بینی های اقتصادی جالبی کردن که خیلی نزدیک به شرایط فعلیه. حتی از صندوق هایی اسم برده که همین روزها همه جا بحثشون هست و به عنوان عامل ورشکستگی خیلی از بانک ها و صندوق ها شناخته می شن. تو اون مقاله گفته که باید روی کار اینها نظارت دولتی صورت بگیره، مگرنه ما رو سمت بحران مالی بزرگی پیش می برن.

تا حالا چند تا پیش بینی بحران مالی پیدا کرده بودم، اما این یکی از همه قدیمی تر بود، حتی قبل از حملات 11 سپتامبر نوشته شده.


خوشحالم که بحث کاهش ارزش یورو که در چند پست پیش نوشته بودم، حالا در بالاترین سطح کشور مطرح میشه. و البته خوشحالم که معلوم شد اگر ارزش دارایی های یک کشور کم بشه، به نغع مردم هستش!!

والا منم همینو می گم، پول چیه؟ چرک کف دست...


یه هفته می شه که دارم فکر می کنم یکی از درس هام رو حذف بکنم یا نه. احتمالاً اگر به جای این همه فکر کردن، همون درس رو می خوندم، الآن واسه امتحانش هم آماده شده بود.

اما جدی اعصابم رو خرد کرده. احتیاج به یه مشاور خوب دارم، اما همه به جای نظر دادن، همون توصیه نامه ها و قوانین دانشکده رو برام تکرار می کنن.


به علت شکایات رسیده، سعی می کنم طولانی ننویسم.


اینم از راهپیمایی بروبچ با صفای چپ. زنده باد پرچم سرخ! ترسیدم برم جلوتر عکس بگیرم. گفتم حالا دعوا می شه، بعداً می گن با دخالت عوامل لباس شخصی و جاسوس های بیگانه، تجمع آرام دانشجویان به خشونت کشیده شد...


اگر گاهی خلاصه و سربسته اشاره می کنم، ببخشید دیگه. اما انتظار من هم اینه که شما اونقدر با دنیای دور و برتون آشنا باشین که هر اشاره ای کافی باشه.


---------------------------------------------


چند دقیقه بعد:


فرا رسیدن 16 آذر، بر همه ی دانشجویان و دانشجو-دوستان مبارک باد!


بعد از 10روز


سلاااااااااام. به به، چه عجب از این طرف ها!


شدیداً پوزش می خوام به خاطر ناهماهنگی ها و نارسایی ها و بدقولی های این مدت. خب اگه بگم درس داشتم که باز می گین هر روز بهانه ی یکی از درس ها رو میاره...

اما جدی می خوام این ترم 7تا درس پاس کنم، خب کار سختیه، در مقابل 4تا درس ِ ترم پیش.

این ترم که دقیقاً نصفش گذشت، باور کنید اگه ترم بعدی رو هم با همین فشار برم جلو، فوق لیسانس تمومه! مجموعاً 13تا درس در دو ترم، بعدش فقط می مونه دو تا پروژه ی خفن.


قبل از آغاز هر بحث دیگه ای باید سالروز میلاد با سعادت داش حسین رو تبریک بگیم و به همین مناسبت اولاً بابت زحمات خستگی ناپذیر اما کم نتیجه در دو سال اخیر تشکر کنیم و ثانیاً (در رابطه با همون اولاً) از ایشون بخوایم که بیا و آقایی کن و دست از سر اون یه دونه ماشین بابای ما بردار. آخه اون حیوونکی که جای تو رو تنگ نکرده، چی کارش داری؟!


سه شنبه ی گذشته در دانشگاه تریبون آزاد بود. البته من هم تازه یه ساعت پیش فهمیدم، چون سه شنبه از خونه بیرون نرفتم، از بس که کار داشتم و شب هم نخوابیدم تا چهارشنبه صبح که 3تا کلاس پشت هم داشتم و بعدش هم پروژه گروهی تا اینکه بالاخره ساعت 10 شب رسیدم خونه و بالاخره سر بر بالین...

داشتم تریبون آزاد رو می گفتم. موضوع: اعتراض به سختی دوره ی لیسانس!! البته من هم وقتی برنامه ی لیسانس رو می بینم، تا حدودی بهشون حق می دم. اما اولاً کسی که می خواد از یه دانشگاه خوب لیسانس بگیره، باید یه فرقی با بقیه داشته باشه، ثانیاً من اگه جای اونا بودم، به جای 6 ترم، تو 7 ترم تموم می کردم که کمتر بهم فشار بیاد. نمی دونم، شاید هم من اشتباه می کنم و اونا توجیه دیگه ای دارن...

اصولاً دوره لیسانس ما رو هم می شد در 6 ترم خلاصه کرد، درسته؟ به نظرم اگه از اون 140واحد، دروس عمومی (20واحد) و بعضی دروس اضافی دیگه مثل شیمی و محاسبات عددی و استاتیک و مقاومت و ... رو حذف کنیم، یه مهندسی صنایع خالص ِ سه ساله از توش درمیومد.


یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای آلمان، یه شعبه ی آزمایشی افتتاح کرده، به نام future store. حالا فکر نکنین آلمان ها خیلی نابغه هستن ها! تو کره ی جنوبی خیلی وقته که این فروشگاه ها راه افتاده. به قول یکی از استادها: مدت هاست که ژاپنی ها دارن با گوشی همراه، تلویزیون تماشا می کنن، اما ما در آلمان هنوز با UMTS درگیر هستیم!

داشتم فروشگاه رو می گفتم: باید یه گوشی همراه داشته باشی که دوربین و بلوتوث داشته باشه. از بارکد جنس عکس می گیری و می فرستی به پورتالی که موقع ورود برات ایجاد شده. بعداً هزینه خرید از حساب بانکیت کسر می شه. آخرش اینکه فروشگاه کارمند و صندوق دار نداره. البته راه های بهتری وجود داره، چون این قضیه ی عکس گرفتن از بارکد محصول و کلاً استفاده از گوشی موبایل، بدجوری تو ذوق می زنه. وقتی با یکی از دانشحوهای دکتری که اشراف خوبی به این مسأله داشت صحبت می کردم، به این نتیجه رسیدیم که احتمالاً این روش فقط برای کوتاه مدت هستش و به زودی با چیپ های RFID تعویض می شه. بهترین روشی که فعلاً اختراع شده همینه: جنس های مورد نظر رو میذاری توی سبد، سبد رو از داخل گیت عبور می دی و تمام اجناس در یک لحظه لیست می شن.


جدیداً یه روش خوب برای علاقه مند شدن به درس پیدا کردم: موقع درس خوندن به خودم تلقین می کنم که دارم با این کار یه چیز جدید و مفید یاد می گیرم، یه علم جدید، یه تکنولوژی جدید، خلاصه یه چیز خوب. باور کنید نتیجه می ده! انگیزه ی خیلی خوبیه، به خصوص وقتی که آدم حوصله ی یه درس خاص رو نداشته باشه.


یه مشکلی با وبلاگ خودم پیدا کردم: من اینجا رو هم با rss آبونمان کردم. اما نمی دونم چرا در دو پست اخیر، آر اس اس خونده نمی شه. شماها هم جدیداً فید اینجا رو نمی بینین؟


آقا اینم مبارک باشه. شما قول بدین دشمن رو شکست بدین، منم قول شرف می دم که در دوره ی سازندگی مفصل خدمت برسم!


با این وبلاگ خیلی حال کردم، دمشون گرم. گرچه خود ما هم قراره یه عمری بقیه رو با عنوانمون خَر کنیم و همین الآنش هم برخی آقای مهندس رو به ما می بندن، اما خیالی نیست. قطعاً به نفع همه هست که راست از دروغ جدا بشه. حساب آدم دانا باید از نادان جدا بشه، حتی اگه نادان مدرک دکتری داشته باشه. چقدر خوب شد که در چند ماه گذشته این شوک به جامعه ی ایران وارد شد: هر دکتری را فقط به خاطر مدرکش تحویل نگیریم. چقدر این قضیه شبیه سوژه ی فیلم مارمولک شده! نه؟


برف! برف نگو بلا بگو! شوخی می کنم. برای من که قشنگ بود، خدا رو شکر شوفاژ روشنه و تا وقتی آب گرمه، باکی از برف نیست! از جمعه ی هفته ی پیش شروع شد که من از دانشگاه رفته بودم خرید خونه، و موقع برگشتن این عکس رو گرفتم، البته نمی دونم چرا دونه های برف توش پیدا نیست! خلاصه تا روزهای بعدش هم هی برف اومد، کم کم و زیاد زیاد، تا اینکه اینجوری شد. امروز صبح هم دوباره اومده، این هفته هم قراره باز برف بیاد. جالبه که من زمستون پارسال حتی یک بار هم برف ندیدم.


زنده ام


من زنده ام! اما زیر برف گیر کردم، نمی تونم آپ کنم. ایشالا پنجشنبه شب توضیح می دم.


live


سلام. طبق معمول کلی نوشتم، بعدش با حماقت خودم پاک شد.

حالا هم که دیر شده، چون بازی آلمان انگلیس داره شروع می شه و من هر 10ثانیه یکبار بین این دو تا پنجره جابجا می شم. احتمالاً غلط املایی هم تو پست پیدا می کنین...

----------------------------------

نیمه ی اول داره تموم می شه، طبق معمول از انگلیس عقب افتادیم.


در کامنت های پست قبلی به موضوع خوبی اشاره شد که جا داره اذهان عمومی رو منور کنم. در مورد دانشکده های دور و بر باید خدمتتون عرض کنم که: از درب دانشکده اقتصاد که خارج بشی، دست چپ ناهارخوری هستش و دست راست: دانشکده الهیات (theologicum)!

اینم از بحث پیدا کردن یه نفر از دانشکده های دور و بر...


تو جغرافی راهنمایی خونده بودیم که مهمترین رودخانه ی چین، رود یانگ تسه هستش که گاهی طغیان می کنه و خونه های مردم بدبخت رو خراب می کنه. سال آینده بزرگترین سد دنیا روی همین رودخونه افتتاح می شه. ظرفیت تولید سالیانه ی برق: 18هزار مگاوات! یعنی تقریباً نصف کل تولید برق ایران.

خواستم لینک هایی رو که در این باره خوندم براتون بذارم، اما گفتم بهتره اگه علاقه داشتین، خودتون سرچ کنین. تو این مدت اینقدر سرچ کردم که دیگه عادت کردم راجع به موضوعات غیردرسی هم سرچ کنم و مطالعه کنم. اینم خودش یه لذتی داره.


نتیجه ی امروز تیم ملی رو تبریک نمی گم، اما به نظرم خوب بود. بازی رو ندیدم (از اینترنت استریم می شه؟) اما ندید می گم که در مقابل میزبان که این بازی براش حکم مرگ و زندگی داشت، تساوی نتیجه ی خوبی بود.

من کماکان به علی آقا امیدوارم و مطمئنم اگه باز هم خارج از خانه نبازیم، در تهران هم بالاخره فرجی حاصل می شه و ایشالا میریم جام جهانی.

راستی قضیه ی نیکبخت چی بود؟ من اینجا بی خبر موندم.


می خواستم بگم این کاپلو، عجب خط دفاعی واسه انگلیس درست کرده، اما چشم خورد. همین الآن گل تساوی رو خوردن.


سه هفته پیش یه اتفاق جالب در بورس آلمان افتاد که نمی دونم چرا یادم رفت زودتر بگم. قیمت هر سهم فولکس واگن در یک روز از 250یورو به بیش از 1000یورو رسید و باعث شد این شرکت به با ارزش ترین شرکت جهان تبدیل بشه. تا قبل از اون شرکت آمریکایی exxon mobil با ارزش 274میلیارد یورو، بزرگترین شرکت دنیا بود، اما قیمت فولکس واگن یک شبه به 295میلیارد رسید.


ما بالاخره نفهمیدم آمریکا دچار بحران مالی شده یا بقیه ی دنیا؟! بالاخره خدا می خواسته کی رو گوشمالی بده؟ شرکت های بزرگ آلمانی هر روز صدای یکیشون درمیاد که ای وای، من دارم ورشکست می شم... تو ایران هم که، نفتمون ارزون تر از نوشابه شده. همین الآن ببینید قیمت یک لیتر نوشابه در بقالی چند تومنه، که دارن نفتمون رو هر بشکه (تقریباً 160لیتر) زیر 50دلار می برن؟ کار، کار انگلیس هاست...


فعلاً درس-مرس خبری نیست. دیروز و امروز کلاس نرفتم، احتمالاً فردا و پس فردا هم نمی رم. موقع سرماخوردگی، آدم دیگه تمرکز برای درس خوندن تو خونه هم نداره، فقط دوست داره چرت بزنه.

از بس که سرد شده. دما قراره شنبه برسه به منفی 3! قربون روزهای گرم...

مواظب خودتون باشین.


هفته ی خوب


سلام.


امروز مقاله ی جالبی در مورد ذخایر استراتژیک نفت می خوندم. آمریکا بیش از هفتصد میلیون بشکه (یعنی چند روز تولید ما؟) ظرفیت ذخیره سازی داره، که در مواقع بحران به کار میاد. مثلاً در زمان طوفان کاترینا که تولید نفت در خلیج مکزیک متوقف شد، از این ذخایر استفاده کردند. بعد از حملات 11سپتامبر تمام ظرفیت رو به دستور رئیس جمهور پر کردند.

نکته جالب اینکه نوشته بود، این انبارها رو در عمق 1000متری زمین ساختند. به این صورت گرمای زمین باعث چرخش مداوم نفت می شه و باعث می شه حتی بعد از سالها، نفت یکدست بمونه و کیفیت خودش رو حفظ کنه.

خواستم لینک انگلیسی رو براتون بذارم، اما در متن انگلیسی اصلاً این مطالب وجود نداشت!


دیروز طبق معمول برای درس ارتباطات سیار2، یکی از دانشجویان دکتری رو فرستاده بودن که درس بده. کلاً موضوعات این درس رو بین این دانشجوها تقسیم کردن و به قول طلا، هر کدومشون می خوان حاصل دو سال تحقیقشون رو در یک ساعت به خورد ما بدن! حالا ما کدوم قسمت رو باید یاد بگیریم، خدا می دونه...

داشتم استاد این هفته رو می گفتم. ایرانی بود! البته از هفته ی قبلش خبر داشتم، چون یکی دیگه از دانشجوهای کلاس که اون هم ایرانی بود، بهم گفته بود. خلاصه بعد از کلاس رفتم یه کم باهاش صحبت کردم. اونم تازه یک سال هست که اومده. از خرخون های برق شریف بود (رتبه 30 کنکور) که فوق رو هم از شریف گرفته بود و حالا برای دکتری اومده اینجا، دانشکده انفورماتیک، گروه تله ماتیک.

تازه گفتش که یکی دیگه از همین دانشجوهای دکتری که قراره حدود یه ماه دیگه بیاد به همین کلاس درس بده، ایرانی هستش.

خلاصه اینجا شدیداً بوی وطن گرفته. (به خصوص با برنجی که دیشب شام درست کردم...)


قربون قهوه های ایران. اینقدر شیر و شکر داشت که آدم احساس می کرد داره آب پرتقال می خوره! البته من هم تازه از این ترم عادت کردم که مثل بقیه قهوه ی بوفه رو بخورم، البته باز هم یه کم شیر و شکر می ریزم که فشارم نیفته.

دوشنبه صبح استاد داشت یه مسأله رو حل می کرد، خواست با دقت یه خط صاف روی نمودار بکشه، وقتی کشید، دیدیم خطش بیشتر شبیه امواج ضربان قلب شده. گفت انگار قهوه ی امروز صبح زیادی غلیظ بوده!


خب، واسه اینکه زیاد از دنیای سیاست دور نشیم، یادی بکنیم از استاد مسلم اقتصاد، وزیر کار! مُبدع نرخ بیکاری تک رقمی در ایران! البته ایشون صاحب نظریات بدیع دیگری نیز در اقتصاد هستند: چاپ اسکناس باعث ایجاد اشتغال می شود!!

به هر حال ایشون اخیراً طی بیاناتی فرمودند: 440هزار طرح صنعتی، تولیدی، کشاورزی و گردشگری در کشور به بهره برداری رسیده که برای 900هزار نفر ایجاد اشتغال شده است.

چون باورش مشکل بود، چندین بار این محاسبه ی ساده رو انجام دادم، تا اینکه بالاخره مطمئن شدم که به طور متوسط در هر طرح، حدود 2نفر مشغول به کار شدند! کارخانه ای با دو نفر پرسنل، زمین کشاورزی با 2 دهقان، یک هتل با دو نفر کارمند... با این حساب اگر 40میلیون نیروی آماده به کار در ایران داشته باشیم و بخواهیم سهم همه ی بخش ها در ایجاد اشتغال برابر باشه، احتیاج به 10ملیون واحد صنعتی، 10م. ... الخ.


سه شنبه 3صفحه از سمینار این ترم رو فرستادم برای راهنمای پروژه، توش 300تا غلط پیدا کرد! املایی، گرامری، زبانی، شکلی، علمی و... اونقدر ناراحت بودم که داشتم فکر می کردم درس رو حذف کنم، اما آخرش که چی؟ آخرش که باید این چهار تا پروژه رو در چهار ترم آینده انجام بدم.

فرداش رفتم پیش یارو. گفت که نباید ناامید بشی، هر چی بیشتر از کارت ایراد بگیرم، نتیجه نهایی بهتر می شه. گفت حتی بیشتر این اصلاحات رو می تونی انجام ندی، اما اینجوری هم نمره ی بهتری می گیری، هم شکل کار حرفه ای تر میشه. قرار شد یک نفر رو هم پیدا کنم که متن های من رو قبل از تصحیح یارو (یارو یعنی یه دانشجوی دکتری در رشته ی خودمون) غلط گیری کنه. اتفاقاً هم یه نفر رو کردم.

خلاصه اینجوری قبل از اینکه یه ماه دیگه کار رو بدم دست استاد، دو نفر اون رو اصلاح می کنن.

این قضیه و خوش شانسی های دیگه در این هفته باعث شد که روحیه بگیرم و تا همین لحظه مثل خر کار کنم!


نامه ی جدید اقتصاددانان به رئیس جمهور اونقدر طولانی بود که دیدم اگه بخوام بخونمش، از درس و مشق میفتم. تبدیل به پی دی اف کردم که ایشالا در تعطیلات بعدی (سه ماه دیگه!) بخونم.

کتاب های مارکس که دیگه هیچی، باشه بعد از اتمام تحصیلات! فقط دانلودش به اندازه کافی وقتگیر بود...


آقا این سایت خادم ِ ملت چرا نابود شد؟! تازه می خواستم طومار رو امضا کنم... تا قبل از روز استیضاح، امضا برای حمایت از وزیر جمع می کرد. به عنوان تشویق هم نوشته بود: اسامی امضاکنندگان به رؤیت شخص وزیر خواهد رسید...!


الآن یه کم سرما خوردم. حوصله ندارم عکس های دوربین رو خالی کنم. خواستم یه عکس قدیمی تر از خودم بذارم، بعد فکر کردم دیگه چقدر عکس از خودم تو این بلاگ بذارم؟ دیدم کم کم حالتون به هم می خوره...

امشب عکس نداریم. به امید دیدار مجدد، خدا نگهدار.