بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

خبر بد

سلام دوستان.

 

می بینم که دارین تو تهران زیر برف (و روی یخ) زندگی می کنین! مدرسه ها که تعطیل، دانشگاه ها هم که همیشه خدا تعطیل، اول هفته تعطیل، آخر هفته هم تعطیل،‌ همه تعطیل، من هم تعطیل...

 

این فیلم سنگ، کاغذ، قیچی رو خوب شد که نرفتم سینما ببینم. چی چی بود این؟ از کمبود شدید سوژه رنج می برد. احتمالاً هدفشون این بوده که یه چیزی بسازن، حالا موضوعش چی باشه، اهمیتی نداشته. آخه قربونت برم، وقتی داری فیلم نامه رو می نویسی، یه خرده بیشتر روی داستانش فکر کن، بیشتر بهش پروبال بده...

صد رحمت به فیلم آتش بس! حداقل چهار تا نکته آموزنده راجع به اخلاق های بد آقایون داره...

 

راستی سال نوی میلادی هم مبارک باشه. قرار بود از آتیش بازی شب ژانویه عکس بذارم، نه؟ متأسفانه باید اعتراف کنم که من از عدم آی کیو، حواس و... رنج می برم. اون شب هم یادم رفت دوربین رو با خودم ببرم.

اگه تعریفش رو بخواین، باید بگم که از نظر سروصدا مثل چهارشنبه سوری خودمون بود. از نظر کثیف کردن خیابون ها هم بدتر از تهران بود. باورتون نمی شه چقدر آشغال ریختن تو خیابونا.

تنها نکته مثبتش نوع موادی بود که استفاده می کردن. من سیگارت و نارنجک ندیدم. اینا بیشتر به موادی علاقه دارن که غیر از صدا نور هم داشته باشه.

من که عمراً پول فشفشه و... تا حالا ندادم و بعداً هم نمی دم. وقتی بقیه دارن زحمتشو می کشن و ما رو سرگرم می کنن، دیگه ما برای چی به خودمون سختی بدیم؟!

 خلاصه جاتون خالی، قشنگ بود.

 

اما خبر بد و خوشحال کننده ای که براتون دارم اینه که می خوام یه چند وقتی به خودم استراحت بدم. نه شما رو به خدا، اصرار نکنین! راه نداره!

اولاً که این روزها یه کم (خدا رو شکر!) سرم شلوغ شده. بعدشم باید یه بادی به کله ام بخوره تا دوباره نوشتنم بیاد... چند روزه که نطقم کور شده.(حالا خوبه که کور شده!!)

 

از اینکه تو این مدت با سکوت خودتون منو همراهی و حمایت کردین، ممنونم. نه والا، دلخور نیستم(اصلاً برای چی باشم؟)، همین آمار بازدیدکننده ها رو که یک شب درمیون چک می کردم، خودش خیلی پیام داشت.

 

امیدوارم هر چه زودتر با سوژه های جالب تر، عکس ها بیشتر و مطالب مفرح تر خدمتتون برگردم. شاد و موفق باشید.

 

Guten rutsch

سلام.

 

معنی و تفسیر عنوان این پست رو اگه بخوام توضیح بدم، طولانی می شه. آخرش این می شه که سال نوی خوبی داشته باشین(حدوداً!).

 

اینجا هیچ سروصدایی از آتیش بازی لحظه تحویل سال نیست. انگار همشو یه شبه خرج می کنن. احتمالاً می ترسن که خدای ناکرده آب روی دلشون تکون بخوره.

سعی می کنم از آتیش بازی فردا شب عکس بگیرم و براتون بذارم.

 

می بینم که تهرون سرد شده و دارین زنده زنده یخ می زنین! البته الآن هواشناسی تهران رو هم نگاه کردم. بالاخره نفهمیدم به اطلاعات پای تلفن اعتماد کنم یا به اخبار سایت های هواشناسی...

 

فیلم تقاطع رو دیدم. بدک نبود. ما هم پاشیم بریم یه آزمایش بدیم...!

 

این عکس رو هم اون روزهایی انداختم که حسابی سرد شده بود. سر شاخه های درخت ها یخ زده بود، قشنگ بود. حالا چند روزه که سوز هوا کم شده، اما تا آخر هفته قراره حسابی سرد بشه.

 

عید غدیر مبارک!

با سلام. عیدتون مبارک. می بینم که یه تعطیلی چسبیده به جمعه و همتون جیم کردین رفتین شمال. بقیه هم تو خونه حوصله شون سررفته، هی می گن این چه تعطیلی بیخودی ِ، الکی نشستیم خونه، تلویزیون هم هیچی نداره...

خب برین سینما! فیلم توفیق اجباری هنوز روی پرده هست؟ جواد بازیه، نه؟!

 

تقریباً 130نفر پست قبلی رو خوندن، اما فقط یه نفر نظر گذاشته. بمیرم برای مظلومیت خواننده هام. هرچی می خوام بهشون میگم، اونا هم هیچ حرفی ندارن...

 

چند شب پیش با یکی از دوستان چت می کردم، بهش گفتم سوژه کم دارم، تو پیشنهاد بده... برگشته می گه از من بنویس!

 

حواسمو پرت نکن، الآن دارم با واشنگتن چت می کنم...!

 

امروز ظهر گفتم یه یادی از دوستان تهران بکنم، تلفن رو برداشتم و شروع کردم. گزینه اول که طبق معمول حنان بود (این حنان نه، اون حنان!). حنان! تقصیر خودت بود، می خواستی گوشی رو برداری... بعدش شماره محمدحسن رو گرفتم. طبق معمول سه تا زنگ نخورده گوشی رو برداشت. خیلی از این اخلاقش خوشم میاد. همیشه در دسترسه.

هنوزم اعتماد به نفسش خوبه، همچین جدی گفت چرا آلمانی ها بهت پذیرش ندن؟! دیدم خب راست می گه، مگه من چِمِه؟

اینو بعداً اضافه کردم: یه عکس از خودم و محمدحسن پیدا کردم. تقریباً تنها عکس دو نفره ای بود که داشتم. با اجازه از محمد جان. ضمناً نامبردگان هرگونه ارتباط با خودروی زردرنگ موجود در عکس را تکذیب می کنند! 

 

امروز ۵تا نامه آلمانی نوشتم. خداییش اوایل کار، خیلی سخته، با این زبون خوشگلشون!

دو تاش به دانشگاه ها بود. هم مفصل بود، هم می خواستم بی نقص باشه. یکیش نیم ساعته جواب داد! کلی شرمنده کرد ما رو... یاد استاد پروژه خودم افتادم.

 

راستی از سری عکس های ویژه سال نو، این رو انتخاب کردم. این دفعه یه عکسی گذاشتم که خودم هم توش باشم. خوبه؟

حالا دیگه به من ربطی نداره که توی ویترین چیه، بالاخره یه ربطی به کریسمس داره لابد...

 

کریسمس مبارک!

سلام.

 

الآن که می نویسم، روز دوم کریسمس ِ. روز اول و دوم یعنی دیروز و امروز تعطیل ِ. بدجوری هم تعطیل ِ. انگار خاک مرده تو شهر ریختن. نه صدایی، نه رفت و آمدی.

شب حوصله ام سر رفت، تنهایی رفتم بیرون. جاتون خالی. عجب سوز سردی! می گن هوای سرد برای پوست صورت خوبه... اما نفهمیدم چرا.  بعید می دونم که شماها هم بدونین. میدونین؟

 

بالاخره فیلم روز سوم رو دیدم. خیلی نامردین! هر کدومتون رفتین سینما، گفتین خوب نبود، تو هم نمی خواد بری... بابا دیگه چه انتظاری داشتین؟! داستان از این جالب تر؟ بازیگر از این بهتر؟ بله، بهتر از این هم می شه ساخت، ولی باید امکانات داخل ایران رو هم در نظر بگیرین. حداقل از حد سینمای ایران که بالاتر بود، نبود؟

 

به نظر من بعضی از دیالوگ هاش مزخرف بود. یا صحنه های انفجارش زیادی شبیه هم بود. اما مثلاً اون صحنه انفجار ِ در ِ آهنی بزرگ، عالی بود. درب کاملاً پرتاب شد، عین فیلم های خوش ساخت هالیوود.

تازه خیلی هم احساسی و تأثیرگذار بود. آدم رو یاد جوونی هاش مینداخت!

 

راستی جدیداً یه کشفی کردم. اینجا وقتی کسی می خواد برای بچه اش اسم بذاره و به قول معروف شناسنامه بگیره، می تونه هر اسمی که دلش می خواد انتخاب کنه. یعنی محدودیتی نداره. اما برای شناسنامه ایرانی حتماً باید از اسم های داخل کتاب مرجع سازمان ثبت باشه. فکر کنم فرض بر این بوده که مردم ایران عقلشون نمی رسه... ببخشید دیگه. به قول معروف، شما منو حلال کنین، منم شما رو حلال می کنم!!

البته این مسأله تو ایران چیز مهمی نیست. اما اینجا همیشه و برای همه هموطنانمون مسأله مهمی ِ.

 

خب غیبت امشبمون رو هم کردیم.

امری ندارین؟ عکس های قبلی ظاهراً جلب توجه نکرد. سعی می کنم دفعات بعدی یه عکس هایی انتخاب کنم که خودم هم توش باشم. حداقل اینجوری بعضی ها به منظره هم نگاه نکنن، بالاخره به کیف و کفش من توجه می کنن...

 

درشکه بابانوئل

سلام دوستان.

 

این سرمای زمستونی تازه داره خودشو نشون می ده. یک هفته ای بود که دما روی صفر گیر کرده بود، از جمعه منفی شد و دیروز رسید به منهای چهار. جاتون خالی! اما هنوز از برف خبری نیست. هواشناسی هم می گه برف زیادی در راه نیست. حالا یه بار هم که ما کریسمس خارجه ایم، نمیشه که عین کارتون های خارجی، برف بیاد...

 

راستی یادم رفت از شب یلدا چیزی بگم. البته چیزی هم نبود که بگم! ما که کلاً با آجیل میونه ای نداریم، حالا می خواد عید نوروز باشه یا شب یلدا. میوه هم که هر شب یه خروار می خوریم، شب یلدا هم یکیش. البته انار که اینجا نداریم، هندونه هم نمی دونم چرا نداشتیم. اینجا هندونه همه جوره هست، اما راحت ترینش تکه شده و بسته بندی شده هستش که خوردنش هم راحته. شبیه همون روش شُتُری(!) خودمون، اما در ابعاد کوچیکتر و یه مقدار تَروتمیزتر.

 

این روزها در حال سرهم کردن نامه های آلمانی هستم. برای هر نامه که چه عرض کنم، برای هر جمله عزا می گیرم. سخته! فکرش رو نمی کردم...

اما همین زبان، کلید خیلی از مشکلاته. اینم فکرشو نمی کردم.

 

راستی بازم براتون عکس کریسمسی آوردم. این عکس رو یکشنبه ی پیش، در مرکز شهر انداختم. غروب بود و دوربین هم فکستنی. یه کم توش دست بردم که واضح تر بشه. البته منو که می شناسین، تخصصی در زمینه گرافیک ندارم، نمی دونم چی کار کردم که عکس بهتر شد!

یه کالسکه بابانوئل رو می بینین که روی کابل در هوا معلقه. البته من هر چی فکر کردم، نفهمیدم که با یه کابل، چه جوری تعادلش حفظ میشه؟ خلاصه تو هوا هی روی طناب اینور اونور میره. یارو میکروفون هم داره، از اون بالا واسه بچه ها حرف می زنه و... کلی بچه اونجا جمع شده بود. فقط نمی دونم من اون وسط چی کار می کردم...

یه جایگاه دیگه هم به زیر کالسکه آویزون بود که یه فرشته توش نشسته بود. کارش این بود که برای بچه ها دست تکون بده. همین. البته اینو دیگه تو کارتون ها ندیده بودم. احتمالاً با استفاده از تکنیک های تصویری منحصربه فرد آقای دکتر علی ع. از توی کارتون های زمان بچگی ما حذف شده.

 

خب. غیبتمون رو هم کردیم، بریم بخوابیم دیگه.

 

 

خبر خوش!

راهو باز کن، من اومدم، خبر دارم، خبر! (مدرسه ی موش ها یادتونه؟ آهای، آهای خبر...)

 

آقا حدس بزن چی کار کردم. یه کار کردم کارستون! خیلی خب. نه، هان؟ نه بابا مگه دیوونه ام که برم...؟ لااله الله. آخه چرا تو همش تو این فکرایی؟!

 

عرضم به خدمتتون که امتحان زبان آلمانی رو قبول شدم یا به تعبیر بهتر، نمره لازم رو آوردم. حتی نمره ام بهتر از اونی شده که لازم بود. واسه همین ذوق زده شدم، فکر نمی کردم به این خوبی بشه...

تعریف کرده بودم که مثل تافل، که معرّف حضورتون هست، ۴بخش داره(درک مطلب و گفتاری و...). تو هر بخش یا رد میشی، یا قبول میشی. اگر قبول بشی، می تونی سطح ۳، ۴، یا ۵ رو بیاری(۵ بهترینه). برای ورود به بیشتر دانشگاه ها، باید در هر ۴بخش، سطح قبولی ۴ رو بیاری. البته اگه تو یکی دو قسمت هم ۳ بیاری، جای چونه زدن با دانشگاه وجود داره.

من کلاً دوتا ۴ و دوتا ۵ آوردم، هوراااا....

 

راستش یه دلیل ذوق زدگی من این بود که از تهران همش خبرای بد می رسید، کارم همه جوره گره خورده. همین بود که یه بهانه ای برای خوشحالی پیدا کردم.

همین. تموم شد.

 

اینجا بدجوری حال و هوای کریسمس داره. مردم هم حسابی جوزده، ریختن تو خیابونا. کلاً همه چی یه ربطی به سال نو داره، لباس، خوراکی...

گفتم شماها هم یه چشمه ببینین، یه وقت ندیده از دنیا نرین!

 

سعی می کنم بازم براتون از عکسای این روزها بذارم... قشنگه.

خبر

سلام.

فردا سر بزنین. انگار یه خبر خوش دارم...

پست قبلی و پست خیلی وقت پیش ها

سلام دوستان.

 

پست قبلی رو که نوشتم، دچار ناامیدی شدم. به این نتیجه رسیدم که استعداد نویسندگی ندارم. در حالی که قبلاً توقع زیادی از خودم داشتم. یه بار داشتم دفترهای خاطراتم (بیشترش سررسید ِ) رو جمع و جور می کردم، دیدم ماشالا چقدر تو زندگیم و ِر زدم! گفتم حتماً باید یه روزی اینا رو منتشر کنم!

پست قبلی رو صد بار ویرایش کردم. آخرش هم به دلم ننشست، خواستم کلاً پاکش کنم، دیدم حرف دلم رو بزنم، بهتر از اینه که نزنم.

 

یادم رفت بگم که پنجشنبه رفته بودم دندونپزشکی و دندون عقلم رو کشیدم. این چهارمی و آخریش بود. از سه تای قبلی هم سخت تر بود. تا دیروز بعد از ظهر داشتم مسکن و آنتی بیوتیک می خوردم. هر دو هم اجباری بود. تازه امروز یه نفسی کشیدم و یک روزه که بوی گند خون رو تو دهنم حس نمی کنم.

پارسال هم که بلاگ داشتم، ۲تا دندون عقل رو کشیدم. یادتونه؟

 

یه چیز دیگه هم در مورد پست قبلی بگم و بریم لالا! کلاً از اون بحث های دامنه دار بود. می شه کلی در مورد ابعاد مختلفش صحبت کرد. سعی می کنم به فراخور شرایط، باز هم بنویسم.

 

راستی یه چیزی هم بگم دور هم بخندیم. یه کامنت جدید دیدم، تو اون پستی که عکس مامان و بابا رو گذاشته بودم. (البته پاکش کردم، چون هیچ اعتقادی به آزادی بیان ندارم!!) نوشته بود که شأن پدر و مادر بالاتر از اونیه که عکسشونو در فضای وب قرار بدیم!

البته از ابعاد مختلف می شه بررسی کرد. مثلاً اگر این دوستمون درست بگه، عکس خیلی ها اصولاً نباید در اینترنت قرار بگیره، چون بسیاری از بزرگسالان صاحب فرزند هستند. پس فقط میشه عکس بچه ها رو در فضای وب قرار داد! همینو پیشنهاد بدیم، ممکنه وزارت ارتباطات خودمون هم استقبال کنه!

این دوستمون آدرس وبلاگش رو (به شیوه بسیار وحشتناک و اشتباه) هم داده بود. برای اینکه غیبت نشه، آدرسشو بهتون نمی دم! رفتم سر زدم، دلم سوخت برای وضعیت روانیش...

 

راستش دیروقته، من هم خوابم میاد. فعلاً شب به خیر. دعا کنین زودتر کاروبار ما ردیف بشه...

 

دلداری بدین منو!

سلام. متأسفانه امشب طنز، کم داریم!

 

جدیداً فهمیدم که یه راه زیاد شدن کامنت ها اینه که دیرتر آپ کنم و بیشتر تو کامنت ها راجع به پست من، بحث کنیم. البته این هم واضحه که خیلی از پست ها اصلاً جای بحث ندارن، فقط یه چیزی می گم که دور ِ هم بخندیم...

 

یکی از دوستام اومد که چت کنیم، پرسید چه خبر؟ گفتم اگه خبر خوبی باشه تو بلاگ مینویسم. راستش بیشرین چیزی که این روزها وقتم رو می گیره و بدتر از اون، اعصابم رو خرد می کنه، پیگیری و جمع آوری یه مشت مدارک مزخرف تحصیلیه، از دارالترجمه همینجا بگیر تا دبیرستان و دانشگاه. از نظر من هیچ کدوم اینها هیچ ارزشی ندارن(گرچه شخص خودم هم خیلی ارزشی ندارم!) ولی خب برای درخواست پذیرش از دانشگاه لازم هستن. خیلی هم لازم هستن. یکیش نباشه، هیچی دیگه...

 

راستش این داستان تهیه مدارک اونقدر طولانی و پیچیده شده که شما هم اگه حوصله داشته باشین بخونین،خود من حوصله ندارم که بنویسم. همین قدر بگم که دوست دارم وقتی خَرَم از پُل گذشت، از خیلی ها انتقام بگیرم. همین آخریش یه منشی خرده پاست که کل حقوق و زندگی و سرتاپاشو بازخریدشو جمع بزنی،،، لااله الاالله! همین آدم با معطل کردنش(در واقع کارنکردنش) آخرش یه ترم منو عقب میندازه... ای آدم می سوزه.

تو دفترش(البته به دستور خودش) نوشتم، امضا کردم، انگشت زدم که در غیاب من، مدارکم رو به دوستم تحویل بدین. حالا که وقتش شده، می گه من یادم نیست(یعنی حوصله ندارم توی دفتر رو نگاه کنم)، یا باید خودش(یعنی من) بیاد مدرک رو بگیره، یا پدرش، یا مادرش، یا همسرش! حالا خوبه که نمی دونه من کجام. اگه بفهمه من ایران نیستم که میره به همکاراش هم می گه تا همه مواظب باشن، کار من یه وقت درست نشه...

 

آره، دلم خیلی پُره. تو دیار غربت هم، بیشتر از هموطنانم ضربه می خورم تا از بیگانه ها. تا حالا در مورد این قضایا ننوشته بودم. قصدم این بود که اصلاً اینجا در این مورد ننویسم منتها امشب داشتم برای بار صدم به دوستم ایمیل می زدم که بره دانشگاه که این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه... خواستم اعصاب خردم رو اینجا تخلیه کنم. ببخشید.

 

این مشکل خصوصی نیست. اتفاقاً یه معضل اجتماعیه.

حالا من که پُخی نبودم... آدم های بااستعدادی بودن که از دانشگاه (و این رفتارها) می نالیدن. یکی بود با سهمیه المپیاد رفته بود برق شریف(شماها نمی شناسینش). وقتی می خواست بعد از لیسانس برای ادمه تحصیل بره سوئیس(نه، اون نه. گفتم که نمی شناسیش)، همین کارمندها و البته استادهای بسیار تحصیلکرده و با شخصیت(!) بدبختش کردن تا کاراش رو انجام دادن. می ترسیدن بره خارج پیشرفت کنه... لااله الاالله. به نظر شما آیا امیدی هست که این آدم برای کارکردن یه روزی برگرده؟

 

از قول یکی از مسؤولان وزارت علوم تو روزنامه نوشته بود که تربیت هر مهندس در دانشگاه، ۱۸ملیون تومن برای دولت هزینه داره.

خداییش یکی بشینه حساب کنه به پول فعلی، یه مهندس چقدر خرج داره؟ مثلاً یه نفر در ۲۲سال چقدر هزینه خوراک داره؟ به پول الآن باید حداقل با روزی پنج هزار تومن شکمش رو سیر کنیم. در ۲۲سال میشه بیش از ۴۰ملیون تومن. حالا هزینه های پوشاک و مسکن و آموزش و... رو خودتون اضافه کنید. چقدر می شه؟

 

سرمایه گذاری از ما، بهره برداری از این غربی ها.

 

بگذریم...

حالا اینا رو نگفتم که بگم نمی خوام دیگه برگردم، نه بابا، ذوق نکنید! پوست من کلفت تر از این حرف هاست.

احمد با دست پر برمی گرده، قول میدم... (حتی برای انتقام از اون آدم ها هم که شده، برمی گردم!!)

 

سرگرمی

سلام.

 

یه چیزهایی پیدا کردم که باهاشون سرتونو گرم کنم!

 

یه مطلب جالبی دیشب پیدا کردم، که توضیح میده قیمت یک لیتر بنزین در آلمان از چه اجزایی تشکیل شده. آهان اینجاس. اول بگم اینجا قیمت بنزین رو تا دهم سنت حساب می کنن(یادش بخیر دکتر محمدی پور، استاد حسابداری، می گفت تا صدم سنت رو باید حساب کنیم، یعنی یک ده هزارم دلار یا یورو).

میگه وقتی یک لیتر بنزین ۱۴۵.۹سنت قیمت داره،

  • ۵۷.۲سنت نصیب شرکت عرضه کننده می شه.
  • ۲۳.۳سنت بابت مالیات برداشته میشه. (این مالیات ۱۹درصدی شامل تمام خریدهای روزمره دیگه هم میشه)
  • ۶۵.۴سنت هم نصیب مالیات سوخت فسیلی و محیط زیست و اینجور چرت و پرت ها میشه.

به طور خلاصه حدود ۶۰درصد پول هزینه بنزین می ره تو جیب دولت. حالا هر چی قیمت نفت بره بالاتر، به نفع دولت.

واقعاً نامردی می کنن که گاهی به مردم می گن که گرونی سوخت تقصیر کشورهای تولید کننده نفت هستش...

 

یه چیز دیگه هم امشب پیدا کردم. یعنی یه خبر: ارزش تولیدات سالیانه (یا همون درآمد. اقتصاد کلان پاس کردی دیگه؟) انجام گرفته توسط زندانیان در آلمان، به ۲۱میلیون یورو رسیده. یک مقام دولتی از این اینش خوشحال بود که از این راه، ۵میلیون یورو درآمد مالیاتی نصیب دولت شده.

اما برای من، مسأله بیکار نبودن زندانی ها جالب بود. توی خبر هم کارهای مختلفی رو برای زندانی ها شمرده بود. بالاخره اونایی هم که زندان هستن، به دردنخور که نیستن، یه کاری بلدن انجام بدن. من که خیلی با این مسأله حال کردم.

دستمزدشون(به طور متوسط روزانه ۱۰یورو) رو هم طبق قانون اینجوری دریافت می کنن: نصفش رو ماهیانه بهشون می دن، بقیه اش رو در زمان آزادی.

 

این هم رفت کنار یکی دیگه از آرزوهام برای ساختن ایران...

 

خبر خوش!

سلام.

 

ها، خبر خوش چیه؟

نه، نگران نباشین، من حالم خوبه،،، هنوز ازدواج نکردم.

پس چیه؟ بگو دیگه مُردیم.

ارزش این خبر صدها بار بیشتر از همه اونای دیگه س، اصلاً گور بابای همه اون ۲۵۰۰سال و ۱۰هزار سال و... :

مشکل من در تسویه حساب با دانشگاه حل شده و عن قریب از پلی تکنیک فارغ میشم.

دقیقاً هزمان با مخابره این خبر از ستاد فرماندهی نیروهای تهران، لیست نمرات درخشان اینجانب که حاصل ۴سال تلاش در راه آزادی و عدالت و انتخابات و هر چیزی به جز درس بود، به دستم رسید.

آفرین بر این جوانان ایرانی که دارن دانشمند هم می شن(!) حالا شما قضاوت کنین، با حضور چنین جوانان برومندی، آیا نیازی به حضور فیزیکی من در تهران هست؟

 

دکتر رمضانی در کلاس تحلیل سیستم ها (قربونش برم، هر چیزی درس می داد به جز تحلیل سیستم ها) می گفت:

آدم وقتی لیسانس می گیره، فکر می کنه خیلی حالیشه. وقتی فوق بگیره شک می کنه که انگار بعضی چیزها رو بلد نیست. وقتی دکتری می گیره می فهمه که هیچی بلد نیست.

 

با این تعریف، بنده از همین الآن احساس خوش دکتر بودن رو دارم. چون وقتی به لیست درس ها نگاه می کنم، نه که بگم اسمش هم یادم نمیاد، ولی مثلاً اگه امتحان بدم، به طور قطع ۱۳۰واحد از ۱۴۰واحد رو نمی تونم پاس کنم.(اون ۱۰واحد رو هم گذاشتم برای پروژه پایانی، کارگاه ها، و البته آزمایشگاه ها که در این مورد آخر باید با کمک دوستان کتابی در زمینه روش های تقلب در پایان ترم هر نوع آزمایشگاه نوشته شود، چراغی باشد پیش پای آیندگان!)

 

امشب چیز خاصی ندارم که عرض کنم، صرفاً از روی رودربایستی با شما آپ کردم.

 

راستی با تأخیر زیاد، روز دانشجو مبارک!

بر همه ی دوستانی که دارن آخرین واحدها رو پاس می کنن. و وقتی میان دانشگاه و هیچ آشنایی رو نمی بینن، به خودشون فحش می دن که چرا این چهار تا درس لعنتی رو قبلاً برنداشتن.

بر دوستانی که دارن توپ می خونن تا دوباره دانشجو بشن و به زور خودشون رو در این هَچَل بندازن.

بر پزشکان مظلوم که راهشون درازتر از ما بود و الآن دارن به مهندس ها فحش میدن که ۴ساله خلاص می شن...

بر هنری ها که در میانه های راه هستن و احتمالاً امسال هم مثل پارسال از شلوغی های روز دانشجو مطلع نشدن.(خداییش امسال هم؟ بابا تو آبروی سیاسی این خاندان رو به باد دادی!)

و بالاخره بر گروه جدید (و در حال رشد لگاریتمی) دوستان که برای تحصیل علم به دیار کفر و مخصوصاً سرزمین شیطان بزرگ رفتن.

 

دیروز و پریروز

سلام.

 

با توضیحات دوستان در مورد پست قبلی نه، قبلیش(یعنی یکی مونده به قبلی!)، بنده روشن شدم که معیار انتخاب مربی آسیا همین امسال تغییر کرده و اصولاً امیرخان با مربی عراق مقایسه نشده. هدفِ امسال، انتخاب یک مربی آسیایی ِ یک تیم آسیایی بوده.

ولی اینو از من بپذیرین که به هر حال خیلی ضایع بود. حالا تیممون که هیچی نشد، کاش حداقل یه مربی دیگه داشتیم که اون کاندیدا می شد.

 

در مورد اون قضیه بنیادگرایی، دوستان به امثال دیک چنی اشاره کردن. من شناختی از ایدئولوژی ایشون ندارم. تا حالا فکر می کردم که اون به خاطر منافع سیاسی و اقتصادی از بنیادگرایان یهودی حمایت می کنه. حالا اگه اون هم واقعاً یه ایدئولوژی برخاسته از دین داره، باید بپرسیم، یا یه جایی بخونیم. من گهگاه مقالات جالبی به آلمانی پیدا می کنم...

 

در همین رابطه دیروز یه مقاله طولانی می خوندم، راجع به وضعیت صلح (کدوم صلح؟!) در فلسطین، در گذشته و حال. یک مشکل اسرائیل اینه: حدود ۲۵۰هزار نفر یهودی نه به خاطر کمبود جا در اسرائیل، بلکه از روی اعتقاد مذهبی، در اندک مناطق متعلق به عرب ها که در توافقات قبلی معین شده، اقدم به خونه سازی و اسکان کردن. به نظرم اگه اولمرت بخواد اینا رو برگردونه به مرزهای مورد توافق، احتمالاً خودش کله پا میشه!

 

این بلاگ هم که شده گزارش سیاسی هفته. بگذریم... فعلاً هی دارم میرم و میام، یه چیزی درست کنم بخورم...

 

اندر محاسن مطالعه می گفتم... دیروز بنده در مطب دندونپزشکی، یک رکورد جهانی شکستم. داشتم فکر می کردم کسایی که ( این سریال های بیمزه ایرانی رو دیدین؟) پشت اتاق عمل می شینن و غصه می خورن هم این همه معطل نمی شن. قضیه از این قرار بود که دیروز پدر گرام وقت قبلی داشتن، اینقدر طول کشید که دیگه نوبت به من نرسید... آخه وسط کار، کارش چیزیده(!) بود و حسابی طول کشید. نمی گم چند ساعت شد، چون خودم هم هنوز باورم نشده! این شد که همه مجلات معروف، زرد، سیاسی و علمی موجود در اتاق انتظار کلینیک رو خوندم.

از طرفی هم دلم نمیومد ولش کنم، برگردم خونه. آخه خودم هم همیشه وقتی از زیر دست دندونپزشک در میام، یکی باید زیر بغلمو بگیره. خب مامانی ام دیگه.

اما ماشاالله آقام وقتی اومد بیرون، حالش از من بهتر بود!

 

دقت کردین جدیداً چونه ام حسابی گرم شده؟

 

اینم جواب بدین، بعدش به سلامت: خداییش من خوش تیپ ترم یا این یارو؟ بله، خب البته.

 

فوندامنتالیسموس!

سلام.

 

عنوان پست همون معادل بنیادگرایی یا اصولگرایی ِ. تونستین بخونین؟

 

اول اینو بگم، بعد اونو!

این داستان «از کجا آورده ای؟» در اینجا هم مطرح ِ، یا «حقوق های چند میلیونی» یا برخورد با ثروت اندوزان ِ مستکبر! کلاً ایجاد نفرت از مرفهین در میان طبقه ضعیف و متوسط جامعه، به نظر من بدترین روش از بین بردن اختلاف طبقاتی و البته بهترین روش برای هفته های منتهی به انتخاب است.

 

بدیش اینه که اینجا نرفتن سراغ آدم های پولدار. رفتن پاچه ی مدیران شرکت های بزرگ رو گرفتن! آخه حقوق مدیر یک شرکت خصوصی چه ربطی به صدراعظم داره که روز دوشنبه خواستار تعیین سقف حقوق برای مدیران شده؟ اینجا جزو معدود کشورهای صنعتی ِ که حداقل حقوق ندارن، اونوقت می خوان حداکثر حقوق بذارن.

 

قبول دارم که زیاد می گیرن، ولی می گن همین الآن هم بهترین مدیرها به سرعت جذب آمریکا می شن، چون اونجا بیشتر بهشون حقوق می دن.

برای مثال:(خوبیش هم اینه که اینجا همه درآمد هدیگه رو می دونن.) مدیرعامل بزرگترین بانک آلمان سالانه ۱۳.۶ میلیون یورو می گیره، می شه ماهیانه بیش از ۱.۱ میلیون یورو. به پول امروز، میشه بیش از یک و نیم میلیارد تومن، ماهانه!!! یه رقم بالاتر هم بود، اما من باور نکردم. این یکی رو چون اخبار گفت، میشه قبول کرد.

 

بگذریم، پول چیه؟ چرک کف دست...

بریم سر موضوع اصلی.

 

قبل از اینکه بشینم به نوشتن، داشتم یه برنامه مستند می دیدم، با عنوان «بنیادگرایی». از بنیادگرایی مسیحی ها که چیزی نمونده، قربونشون برم... این برنامه هم یکراست رفت سراغ یهودیان و مسلمانان.

این یهودی های بنیادگرا بدجوری به اورشلیم و ظهور منجی اعتقاد دارن ها! می گن سپاه ایران به فرماندهی روسیه(!) به دست خود خدا نابود خواهد شد تا منجی حساب بقیه رو برسه! می گن این رو خدا در تورات وعده داده.

از اونطرف هم بنیادگراهای مسلمون مثل بن لادن رو معرفی کرد که خودتون می شناسین دیگه...

 

اما قسمت یهودی ها برای من جالب تر بود، چون تقریباً هیچ شناختی نداشتم. مثلاً می گن آریل شارون (ما هم کم بهش فحش ندادیم) رو خداوند مجازات کرد، چون می خواست به فلسطینیها اجازه بده که کشور اسلامی تأسیس کنن. به همین ترتیب، اقدامات حکومت فعلی رو هم عمراً قبول ندارن! یا مثلاً اینکه علت نزدیک شدن پوتین به ایران اینه که پوتین، کشور اسرائیل را به ایران تحویل خواهد داد و درعوض، ارتش ایران در جناح ارتش روس به جنگ منجی خواهد رفت! (الله اکبر)

 

حالا فکر نکنین که این حرفا خطرناک نیست و باد هواست و ... تعجب گزارشگر هم از گردهمایی بسیار بزرگ این جناح در تگزاس بود که با حضور و حمایت مقامات حزب حاکم آمریکا (گرچه من به اون یکی حزب هم اعتماد ندارم) برگزار شد. نامه ی محبت آمیز جرج بوش هم در اونجا توسط یک فرستاده قرائت شد و فرستاده هم جنگ و نابودی قریب الوقوع ایران را وعده داد و حضار از شدت خوشحالی و شوق، اشک ریختند!

 

حالا برید یه فکری بکنین...

 

مربی آسیا

سلام، خوبین؟

 

این دفعه زیادی طول کشید تا آپ کردم. اما شما را به خدا اینقدر نگران من نباشید!

 

در انتخاب بهترین های سال ۲۰۰۷ فوتبال آسیا، خبری از ایرانی ها نبود. البته امسال، طبیعی هم بود. اما نکته جالب اینجا بود که یک مربی ایرانی کاندیدای عنوان مربی سال آسیا شده بود. حالا بگو کی؟ هان؟ نه.

امیر قلعه نویی!! باورت می شه؟ اولاً که شلوغ نکن، من خودم هم استقلالی بودم، اون قهرمانی هم مال سال قبل بود. ثانیا امیرخان امسال فقط مربی تیم ملی بود. من هر چی فکر کردم نفهمیدم تیم ملی چه کار خاصی در جام ملت های آسیا انجام داد. باعث خجالت ِ هیئت داورانِ این جایزه است که ایشون رو با یکی مثل مربی عراق مقایسه کردن.

 

یه چند روز که نمی نویسم، یادم میره چه چیزهایی می خواستم بگم.

 

می بینم که امسال هم این تاریخ ۱۶آذر به سنگ خورده! یعنی افتاده جمعه. پارسال هم پنجشنبه بود، سال قبلش هم به بهانه آلودگی هوا(!) تعطیل شد. عجب شانسی. البته در اصل قضیه فرقی نمی کنه... حیف که امسال تهران نیستم.

 

عجب خبری: نشر ثالث در تهران پلمپ شد! خوب شد این کتاب شاملو رو زودتر برای من خریدن. نمی دونستم اینقدر خفن شدم. الآن من کتاب های ممنوعه با خودم حمل می کنم!

 

پارسه

سلام.

 

جهت آگاهی تون بگم که امروز جمعه است و باز کنکور آزمایشی پارسه برگزار می گردد! حالا چرا اینو می گم؟ برای اینکه یادت نره برای دوستامون آرزوی موفقیت کنی.

به عنوان یک کارشناس پارسه شناس و یک قربانی کنکور ارشد باید خدمتتون عرض کنم که این امتحان چهارم پارسه هست و چهار تای دیگه هم مونده.

 

سخت ترین دوره برای من، پنج هفته منتهی به کنکور بود. طبیعتاً وقتی استرس نزدیک شدن امتحان بالا میره، جدیت درس خوندن هم بیشتر می شه. رکورد من یک ناهار در هشت دقیقه بود. دستم خودم نبود، استرس داشتم. می خواستم سریعتر برگردم سر درس.

این مدت، یه خاصیت دیگه هم داشت: بعد از امتحانات پایان ترم بود و غیر از غیبت خوردن در ترم جدید، مشکل دیگه ای شامل حالم نمی شد.

 

بگذریم.

چهارشنبه یه مهمونی دعوت بودم که زورم میومد برم، اما بعد از مهمونی کاملاً راضی بودم. همیشه به سرعت چند تا آدم هم قد خودم پیدا می کنم و...

حالا چرا دوست نداشتم برم؟

راستش جدیداً دوست ندارم با پدر و مادرم اینور اونور برم. یه دلیلش اینه که خسته شدم از بس می گن «ایشون احمدآقا، پسر فلانی ِ». خب یعنی چی؟ من هم دوست دارم واسه خودم یه کسی باشم.

یه مهندس معروفی اینجا هستش که همه می شناسنش. وقتی پدرش رو بهم معرفی کردن، گفتن ایشون پدر مهندس فلانی ِ. کلی کیف کردم. تصمیم گرفتم من هم یه خری برای خودم بشم که اونوقت پدرم رو هم به نام من معرفی کنن...

 

تا اون روز، به حساب من هفت سال مونده. زیاد نیست، چشم به هم به زنی، رسیده.

اما فعلاً که روزها در ناامیدی میگذره، تا کار دانشگاه جور بشه...

 

اون سخنرانیه که گفتم

 

  • رسانه ها همیشه به دنبال جلب توجه هستن. موفقیت یک رسانه در گرو همینه.
  • رسانه ها به موضوعات معمول نمی پردازند، بلکه به دنبال موضوعی می گردن که در سرنوشت مردم مؤثر باشه و معمولاً هم ناخوشایند باشن.
  • در دوره فوران رسانه ها، مردم چیزی رو می دونن که رسانه ها می گن. از نظر مردم حقیقت چیزی است که رسانه ها می گن.
  • وقتی یک رسانه به یک موضوع یا بحران می پردازه، باید توجه داشته باشه که: اولاً سروصدا نباید سریع بخوابه، باید چند وقتی همه رو سرگرم کنه. ثانیاً، راجع به اون موضوع باید مرتباً بحث های موافق و مخالف در بگیره، به طوری که مشتریان رسانه نتونن تصمیم قطعی بگیرن. اینجوری مثلاً یه خواننده مجبور می شه فردا صبح هم روزنامه رو بخره و...

 

  • اسلام در آلمان از دو جهت در رسانه ها مورد هجوم قرار می گیره، حملات تروریستی، و بی عدالتی به زن.
  • برای مقابله با این هجوم، یک استراتژی مناسب، گشودن بحث های جدید از طریق رسانه ها است. بحث هایی که اسلام را مثبت نشان دهد و فکر مردم را از موضوعات منفی گذشته، دور کند.
  • همین.

البته من خلاصه اش کردم، بنده خدا دو ساعت حرف زده بود.

 

لازم به یادآوریست که هیچ عنصری از دولت ایران، در برگزاری، ایراد سخنرانی، و حتی شنیدن سخنرانی نقشی نداشت. آره، من هم باورم نمی شه! اینجا یه آدم های هستن که خیلی بیشتر از اونی که ما شعار می دیم، عمل می کنن...

 

اون قسمت که صرفاً راجع به رسانه ها بود، تو ایران کاربرد خاصی نداره (به خصوص اون قسمت تقابل نظرات موافق و مخالف!)، پس آسوده بخوابید. از قضا قسمت دوم هم همین طور. اما برای دوستانی که خارج از ایران هستن یا در شرف خارج شدن هستن یا در اندیشه اون یا...، نکات آموزنده ای داشت.

خودم می دونم، تشکر لازم نیست.

 

ترسوی بدقول!

سلام.

از پنجشنبه تا حالا هی می خوام آپ کنم، نمی شه. حالا چرا پنجشنبه؟

 

عرضم به خدمتتون که پنجشنبه رفتم یه جلسه ی سخنرانی. اولش هم بگم که طبق معمول من دیر رسیدم، طبق معمول کلی شرمنده شدم، طبق معمول کلی تو دلم به خودم فحش دادم که چرا آدم بدقولی هستم و بالاخره طبق معمول به خودم قول دادم که از این به بعد خودم رو عوض می کنم. طبق معمول هم آدم نشدم. چرا؟ چون همون فرداش یه جا قرار داشتم و ۵دقیقه دیر رسیدم، فقط شانس آوردم که قضیه ماست مالی شد و آبروم نرفت.

 

داشتم سخنرانی رو تعریف می کردم. کلاً بحث جالبی بود. اما الآن حوصله ندارم براتون تعریف کنم. راستش باید یه وقتی بذارم و یه خلاصه فارسی بنویسم. موضوعش در مورد رسانه ها بود. بیشترش هم برای من تازه بود، برای همین خوشم اومد. حالا بعداً می گم چی بود...

 

یه چیز جالب: رئیس مرکز اسلامی هامبورگ اینجا رو خونده. همون پست های روزهای آخر رمضون و عید فطر و فضیه اتحاد اسلامی و انسجام چی چی و...

اونوقت به بابام گفته بود. بابا اومد خونه گفت: چی نوشتی پشت سر مرکز اسلامی تو اون وبلاگت؟!

من همچین ترسیدم. آخه یادم نبود که دقیقاً چی نوشته بودم. از این ترسیدم که اون موقع حرف بدی زده باشم و... رفتم خوندم دیدم فقط یه بار اسم بردم، تازه چیز خاصی هم نگفته بودم.

به هر حال مقدم رئیس مرکز اسلامی رو به این بلاگ گرامی می داریم. حالا چرا بابامو خبر کردین؟!

کلاً پدر من به چیزی که خبر نداشته باشه، مشکوکه، می ترسه. چون بلاگ منو نمی خونه و چون فکر می کنه من شعارهام رو تو بلاگم هم می نویسم، اگه برم ایران، منو یکراست از فرودگاه می برن اوین. خبر نداره که پسرش ترسوتر از این حرفاس. بی تعارف می گم که ترسو هستم. چه وقتی تو پلی تکنیک بودم، چه الآن. اصلاً اگه وضع بدتر بشه، ممکنه شروع کنم به تعریف و تمجید از اونا!! (الآن شاهین و بقیه دارن یه جوری به من نگاه می کنن)

 

یه برنامه تلویزیونی مستند پخش شد، در مورد ثروتمندترین و بانفوذترین خانواده آلمان. یه سیاست جالبی که اعضای اون دارن، اینه که هیچ وقت با رسانه ها صحبت نمی کنن. جالبه، نه؟ تهیه کننده این فیلم ادعا می کرد که از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۷ داشته در این مورد تحقیق می کرده. برای حرف هاش هم اسناد مکتوب داشت. حالا این ثروتی که ۲۰میلیارد یورو تخمین می زنن، از کجا اومده؟ و چرا سکوت در برابر رسانه ها؟

به نظر من تا زمانی که این فیلم پاسخ داده نشده، نباید قضاوت کرد.

 

اما ادعای فیلم ساز: می گه وقتی پدربزرگ اینا کله گنده شد، که تو کارخونه هاش برای ارتش نازی، باطری تولید می کرد. باطری هواپیما، موشک و... جرم دوم اینه که اون زمان از اسرای جنگی به عنوان کارگر استفاده می کرده. مثلاً اردوگاه کار اجباری. اما از همه بدتر اینکه اون اسرای بخت برگشته، بدون وسایل ایمنی با مواد سمی کار می کردن، به طوری که در یکی از کارخونه ها، ماهانه ۸۰نفر می مردن!

بعد از جنگ، این کارخونه دار رو می گیرنش تا در دادگاه معروف نورنبرگ، همراه بقیه جنایتکاران جنگی، محاکمه بشه. همه اعدام می شن، اما این یه دونه، آزاد میشه! بعدشم برای تسریع در بازسازی آلمان، کارخونه هاش رو برمی گردونن و نتیجه اش می شه این همه ثروتی که الآن دارن.

 

حالا چه جوری اون پدربزرگه از دادگاه جون سالم به در می بره و دوباره ثروتش رو زنده می کنه، الله اعلم.

 

خدا رو شکر ما پولی نداریم که به کسی جواب پس بدیم...

 

پلی تکنیک تا هامبورگ

سلام.

 

شنبه رفتم یکی از دانشگاه های هامبورگ. چرا؟ یادتونه اون موقع که کنکور داده بودیم و همون روزی که دنبال آشنا تو سازمان سنجش می گشتیم که رتبه هامونو یه روز زودتر بفهمیم، رفتیم دانشگاه علم و صنعت؟ امیرکبیر هم رفتیم... از این برنامه های معرفی رشته و اینا.

 

یادمه تو امیرکبیر برای معرفی رشته مهندسی صنایع، دکتر سیروس و دکتر کریمی و خانم رَستاد(کارمند آموزش) نشسته بودن اون بالا و حرف می زدن.

اون موقع به نظرم اومد که چرا کارمند آموزش رو همراه دو تا استاد فرستادن؟ بعد از ۴سال فهمیدم که مفیدترین و مؤثرترین آدم توی اون دانشکده لعنتی که هیچ کس توش کار نمی کرد، همون خانم رستاد ِ.

دکتر سیروس از همون موقع خوب بلد بود که از صنایع چه جوری تعریف کنه. نمی دونم چرا همیشه منو تحویل می گرفت، البته فقط بیرون کلاس. دو تا درس آسون باهاش برداشتم، هر دو رو فکر می کردم ۲۰ می شم، هر دو رو بهم ۱۵ داد!

دکتر کریمی وقتی اون روز شروع به صحبت کرد، یه حسی بهم می گفت این آدمی ِ که حوصله دانشجوها رو نداره. بعداً فهمیدم که آدم شناس خوبی هستم. الآن که رئیس دانشکده شده، خبر ندارم که اوضاع چه جوریه.

 

خب برگردیم به هامبورگ. اولین چیزی که به شدت توجه منو به عنوان یه پلی تکنیکی اصیل و آشنا به مسائل امنیتی(!) جلب کرد، این بود که دور دانشگاه نه دیوار داشت، نه نرده، نه حصار، نه نگهبان. حتی در ورودی هم نداشت! من اول یه کم این ور اون ور رفتم تا در رو پیدا کنم، بعد یه گروه دانشجو دیدم که دارن می رن تو. منم سریع دنبالشون رفتم. بعد فهمیدم که فرقی نمی کنه از کجا بریم. از هر جایی از خیابون های اطراف می شه رفت تو.

از فضای داخلی و ساختمون هاش تعریف نمی کنم، چون هم شماها دلتون آب می افته، هم من حسرتش رو می خورم...

من همیشه معتقد بودم که نوع مدیریت مهمتر از بودجه است. ولی خب باید اذعان کنم که در یکی از بروشورها، بودجه دانشگاه رو ۵۵میلیون یورو نوشته بود. آخرین آماری که از پلی تکنیک دارم، یک پنجم این مقدار بود، تازه دانشجوهای اینجا نصف پلی تکنیک ِ.

جا داره من هر روز این کلام دکتر مرعشی رو تکرار کنم که:

وقتی نفت ۷دلار بود، ما جشن عاطفه ها داشتیم، ۷۰دلار هم که بشود(که بعداً شد) خواهیم داشت، بشکه ای ۲۰۰۰دلار هم که بشود، باز هم جشن عاطفه ها خواهیم داشت!

من با جان و دل به این حرف استادم اعتقاد دارم.

 

حرص نخوریم، موهامون سفید می شه...

 

فیلم «خون بازی» رو دیدین؟ به نظر من جا داره به باران کوثری اُسکار بدن. واقعاً هنرمند ِ.

 

یه چیزی هم می خواستم از افغانستان تعریف کنم. چون دفعه پیش که از افغانستان تعریف کردم، با غلیان احساسات خوانندگان مواجه شدم. اما بسه برای امروز، دفعه بعدی تعریف می کنم...

 

اومدم، شلوغ نکن

خوبه این پسر یاد ما میکنه، مگرنه که از هیشکی صدا درنمیاد. می خوام این کنتور بازدیدکننده ها رو حذف کنم که یه وقت کسی رودربایستی نکنه...

 

خوبین؟ خوشین؟ چه می کنین؟ شنیدم دمای هوای تهران بالاخره امروز یه کم شبیه پاییز شده. عوضش اینجا هر شب صفر ِ. الکی زود زمستون شده. دفعه آخر که رفتم بیرون بدوم، حسابی خورد تو ذوقم، از بس که سرد بود. این حمید هم که نیست پایه باشه با هم بریم.

 

آهای شماهایی که نشستین تو ایران، خیلی حال می کنین اینقدر نفت رو گرون می فروشین؟ فکر ما رو هم بکنین که اینجا باید بنزین بریزیم تو ماشین. گرونِ برادر!

 

امروز رفتیم بیرون شهر، سرد! نمی شد راه رفت. عکس هم انداختم، اما الآن حال ندارم بگردم و آپ کنم و لینک بدم و...

 

دفعه پیش گفتم جک دارم؟ باشه. باادبی یا بی ادبی؟ اُکی، باادبی:

بچه هه به دوستش می گه بابای من خیلی ترسو ِ.

-چرا؟

-آخه هر شب که مامانم خونه نیست، بابام میره خونه همسایه می خواب ِ.

 

اَی آدم زورش میاد وبلاگ بنویسه. همچین یه روز که ننویسی، پشتت باد می خوره، اونوقت هر روز دوست داری یه جوری از زیرش دَر بری...

 

تا پست بعدی، فعلاً بای.

 

بعد از امتحان

سلام به همه دوستان،

 

از دیروز تا حالا کلی احساس سبکی می کنم. این امتحان لعنتی همه ی فکر منو مشغول کرده بود. الآن دو ماهه که اومدم، تو این مدت فقط داشتم به همین فکر می کردم.

وقتی از امتحان برمی گشتم خونه، حس می کردم انگار دیگه هیچ کاری اینجا ندارم و باید زودتر برگردم تهران!

 

خلاصه که دلم بدجوری برای همه تنگ شده. بدجور. به خصوص وقتی یه آهنگ تند، یا کلاً شاد می شنوم، حواسم پرت می شه. حالا تهران هم که همیشه از این خبرها نبود، ولی خب آدم خودبه خود، اول یاد لحظه های خوشی می افته، منم که عاشق شلوغ کاری و سروصدا...

 

حالا وقتم آزاد شده. معلوم هم نیست. شاید امروز عصر یه خرده برنامه ام رو به راه بشه، یا حداقل خودم بفهمم که اینجا چی کاره ام.

می خواستم بگم که از این به بعد بیشتر می تونم آپ کنم. اما برای هر روز قول نمی دم. چون احساس کردم بعضی ها عقب می افتن و...

 

کارهای عقب مونده چی بود؟ یکی اینکه باید جزوه کارگاه ریخته گری رو با میل بفرسم. عزیز من، من که یه بار تابستون فرستادم، چرا پاکش کردی؟ باید برم ببینم تو سی دی هام پیداش می کنم یا نه.

دیگه اینکه باید کلی ایمیل رو جواب بدم. همه رو حواله کرده بودم به زمان بعد از امتحان.

 

یه چیز دیگه هم داشتم که بگم، اما الآن حالشو ندارم. جک آلمانی هم دارم، ولی بی مزه بود، نگفتم.

 

فعلاً قربون شما

 

با سلام

چطورین؟ میان ترم ها که هنوز شروع نشده، پس چرا قیافه هاتون همچینه؟

 

این هتل رو دیدین؟ این هم سایت رسمی ش ِ. عجب، این جماعتی که یه روزی بهشون می گفتن ملخ خور!

تا حالا می گفتن کشور امارات بالاترین سرانه تولید ناخالص داخلی رو در جهان داره، حالا دیروز یه گزارش خوندم که نخیر، قطر از اون هم بالاتر رفته: ۶۸هزار دلار درآمد سالانه برای هر نفر! توی دنیای اقتصاد بود، ولی نمی تونم لینکشو پیدا کنم.

 

داشتم هتل رو می گفتم. چند تا گزارش ازش دیدم. به غیر از امکانات امنیتی، از همه ی سوراخ-سمبه هاش تو گزارش ها فیلم گرفته بودن. همین قدر از من قبول کنین که ساختن چنین بنایی، باورنکردنی ِ. تأمین بودجه و مدیریت ساخت از طرف دولت امارات انجام شده، مقدار هزینه ها رو هم هیچ وقت اعلام نکردن. گزارشگر آلمانی می گفت از نظر ما بیش از ۳.۵میلیارد یورو هزینه داشته، یعنی بیش از ۵میلیارد دلار. عجب، این جماعت!

 

ولش کن، به کار خودمون برسیم...

 

فوتبال دوستان عزیز، آیا یه این توجه کرده بودین که: پارسال این موقع تیم هامبورگ ته ِ جدول بود، همین که سقوط نکرد، خیلیه. انگار همه مشکلات تقصیر کاپیتان تیم ملی ما بود، نه؟! آخه الآن همون تیم با فاصله ی ۲امتیاز، در رتبه دوم جدول ِ، خیلی هم امید دارن که قهرمان بش.

 

راستی پرسیدن اون امتحان آلمانی که من باید بدم، چیه؟

اصولاً یه چیزی شبیه تافل ِ، تافل برای خیلی از دانشگاه های انگلیسی زبان، ملاک ِ، این یکی برای دانشگاه های آلمانی. ۴تا بخش داره:

۱. درک متن، که خودش ۳قسمت ِ.

۲. بخش شنیداری(چی بهش می گفتیم تو فارسی؟) که این هم ۳قسمت ِ.

۳. نوشتن انشا (تافل هم از اینا هم داشت؟)

۴. صحبت کردن، ۷قسمت داره.

عجیب تر و سخت تر از همه، بخش صحبت کردن ِ. اولاً که هفت قسمت ِ، یعنی زیاده. باید راجع به هفت موضوع، بعضی رسمی و بعضی دوستانه، صحبت کنیم. ثانیاً اینکه با ممتحن(اون ممتحن نه!!) صحبت نمی کنیم، صدامون روی نوار ضبط می شه و فرستاده می شه به شهر هاگن، اونجا تصحیح می شه.

امتحان حدود ۵ساعت طول می کشه. بقیه اطلاعات اینجاس. توصیه می کنم یه نگاه بندازین، خدا رو چه دیدین...

 

اومدم یه عکس جدید از خودم بذارم، دیدم می گن چه خبره، چقدر از خود متشکر ِ که هر هفته یه عکس از خودش می ذاره...

گفتم یه عکس از مامان و بابا بذارم. اصولاً سرگرمی این روزهای من با اینا، سر ِ پول ِ. میگم آخه پدر من، از مرداد تا حالا منو تحریم کردی...

اون خرج ها هم که خودتون می دونین، از پس انداز مبارک خودم بود.

خیلی بد ِ که آدم آویز یکی دیگه باشه. چیه؟ حالا چرا همچینی نگاه می کنی؟ قیافه نگیر بینیم بابا! خود تو هم اگه بابات نبود، الآن جات وسط خیابون بود! نه، خداوکیلی...

 

هفته نامه

با سلام خدمت خوانندگان محترم هفته نامه ی احمد.

 

این تبلیغ این بالا از کجا اومده؟ اصلاً با اجازه ی کی اومده؟

 

عرضم به خدمتتون که کلاس صبح تا ظهرها، سه شنبه تموم شده. اینم عکسش.(دومی از راست، معلممونه) شکر خدا این دفعه دیگه فاصله، خانم ها اینور- آقایون اونور و... همه چی رعایت شده.

برای ماه بعد هم ثبت نام کردم. از فردا شروع می شه. احساس می کنم واقعاً تأثیر داشت.

اون یکی کلاس ِ بعد از ظهرها هم که سر ِ جاشه. تا دو هفته دیگه. ۱۵روز مونده تا اون امتحان لعنتی. گاهی بدجوری ناامید می شم. میگم ولش کن، قبول نمی شم...

 

دیشب ساعت ها رو کشیدن عقب، حالا زرتی شب می شه! نمی دونم این چه رسمیه. چه کار مزخرفیه. بابا ما دو سال این کار رو نکردیم، هیچ اتفاقی نیفتاد. تازه خیلی هم به نفع کشور شد!! باورتون نمی شه؟

 

من در یه حالت، حالم از آدم ها به هم می خوره، حتی اگه دوست خودم باشه. این که یکی بخواد دهنشو بچسبونه در ِ گوش من، یعنی که بقیه نشنُفَن، اونوقت هی جُک بی تربیتی تعریف کنه، اونم پشت سرهم.

حالا اینا رو گفتم که بگم می خوام یه جُک آلمانی تعریف کنم:

شما خوابیدین تو تختخواب... تلفن زنگ می زنه. خانم گوشی رو برمی داره، میگه باشه،‌ اشکالی نداره...ازش می پرسین کی بود. می گه: شوهرم بود، گفت که دیرتر میاد، چون با تو رفته بیرون یه قهوه بخوره!!

 

تو خیابون یه پسره رو دیدم، روی تی شرتش، عکس چه گوارا بود. یعنی این جوری به نظرم اومد. تعجب کردم. چند روز بعد دیدم تو یه برنامه ورزشی تلویزیون، مجری یه پیراهن درآورد، گفت اینا رو دیدین مُد شده؟ اینا چه مورینیو ِ! یعنی کله ی خوزه مورینیو رو ورداشتن، از اون کلاه کج ها گذاشتن رو سرش، چاپ کردن رو لباس ها. شده عین چه گوارا!

 

یه مدت تو روزنامه ها و تلویزیون اینجا دعوا راه افتاده بود که چرا یه خانومه تو یه برنامه ی زنده، گفته که نازی ها خیلی هم بد نبودن، چون مثلاً اتوبان ها رو برای اولین بار در آلمان ساختن...

حالا من قضاوتی ندارم، چیزی که معلومه، اینه که هیتلر، خودش آلمان رو ساخت، خودش هم نابودش کرد.

اما اینکه بالاخره اتوبان رو کی ابداع کرد(اصلا این کلمه ی Autobahn که خودش آلمانیه!) به اینجا رسیدم:

اولیش قبل از هیتلر کلنگ خورده، بعد در دوره هیتلر افتتاح شده. اما هیتلر وقتی رأی میاره، ساخت ۲۰تا اتوبان رو شروع می کنه، واسه همین، همه فکر می کنن که ابداع یا اختراع هیتلر بوده.

حالا به ما چه!

 

یادم نمیاد چی دیگه می خواستم امروز بنویسم. حالا بقیه اش دفعه بعد.

 

فعلاً برام دعا کنین، یعنی برای امتحانم. امر ِ دیگه ای نیست.

خداحافظ

 

ما اومدیم

سلام،

دلمون تنگ شد، کجایی تو پسر؟

عرضم به خدمتتون که الآن یکشنبه شب ِ، آخر‍ ِ آخرهفته هست، واسه همین اومدم آپ کنم.

 

بالاخره دوشنبه وقت کردم برم آرایشگاه، باز دوباره کچل شدم. میگه موهات خیلی خشک ِ. خب اینو که خودم هم می دونستم.

 

آقا او رکات یادتونه؟!(آره، سرهم بخونین) چه حالی می کردیم باهاش! رفتم لاگ این کردم، دیدم تعداد دوستام نصفِ اون موقع ها شده. احتمالاً بعضی از شماها اینقدر لاگ این نکردین که خودش حذفتون کرده...

 

راستی، لازم به ذکر است که تذکر دهیم، اون فیلمی که دفعه پیش گذاشته بودم (ندیدین؟ حق دارین، ۱۰دقیقه فیلمه، با سرعت دایال آپ...) از بلاگِ هادی برداشته بودم. اونم از یکی دیگه... به همین صورت. همین.

 

کلاً من با این دو تا دوست لهستانی ام خیلی حال می کنم: پیوتر، و چَمِک. یه بار پیوتر ازم پرسید تا حالا مکه رفتی؟ گفتم آره. گفت آخه فقط اونایی باید برن که براشون ممکن باشه... من موندم اینا از جیک و پیک ما خبر دارن! حتماً دستگاه جاسوسی تو ایران دارن...

چمک می خواست منو به دوست دخترش معرفی کنه، گفت این احمد ِ، شیخ ِ، نفت دارن، پول دارن... گفتم نه باباجون، ما که عرب نیستیم، ایران فرق می کنه...

بعداً پیش خودم فکر کردم که انگار این شهرتِ پولِ عرب ها برای حفظ آبروی ایران هم بد نشد. آخه این خارجی ها فکر می کنن چون ایران هم نفت داره، پس حتماً مردم ایران هم زندگی مفرحی دارن.

 

چهارشنبه با همینا رفتیم پلانتاریوم.(چی؟! اینجوری: Planetarium) یه جایی مثل سینماست. ملت دور یه سالن گِرد می شینن. بعد، این صندلی هاش می خوابه که آدم سقف رو راحت ببینه. حالا سقف چیه؟ یه سقف گرد ِ، شبیه گنبدهای خودمون. یه جور پروژکتور مخصوص، وسط سالن ِ که فیلم رو روی سقف پخش می کنه. حالا فیلمش چیه؟ یه جور فیلم علمی ِ در مورد آسمون و ستاره و کهکشون و... یه جوری هم ساختن که برای همه قابل درک باشه. یعنی خیلی هم خفن نبود، اما کلاً این شکل و قیافه و تصویر، جذاب بود.

 

کم کم باید وبلاگ رو به آلمانی بنویسم، اینجوری هم دیکته ام خوب می شه، هم گرامر. هم شماها آلمانی یاد می گیرین! زبان شیرین آلمانی، با مقادیر معتنابهی خ، ش، و...

 

یه چیزهای دیگه هم دارم که بنویسم، اما الآن وقت ندارم.

سعی می کنم هر هفته آپ کنم، سر بزنین.

 

دلم تنگ شده برای همه تون، تو ایران، اِمریکا، کوبا، دالایی لاما...

خداحافظ

 

مرخصی.

سلام، روز ِ اولِ بعد از رمضون چطور بود؟ خوش گذشت؟ من که خیلی اخلاقم بهتر شده.

 

تا یادم نرفته، این سخنرانی ِ بنیانگذار ِ اَپل رو از یوتوب ببینین. انگلیسیه، ساده هم هست. به سن و سال ما هم می خوره. چند تا توصیه اخلاقی و کاری کرده. اگه فیل تر ِ، www. رو بردارین.(تا وقتی من تهران بودم، این روش جواب می داد)

 

موهام باز بلند شده، داره کلافه می کنه منو. منتظر بودم رمضون تموم شه. فردا بعد از کلاس میرم آرایشگاه.

 

یه فیلمی هست، ساخت ۲۰۰۴، به نام Der Untergang. یعنی زَوال، سقوط، یه چیزی تو همین مایه ها. این فیلم،‌ داستان ِ ۱۲روز ِ پایانی ِ حکومت هیتلر ِ رو روایت می کنه. تمام داستانش بر اساس خاطرات منشی های هیتلر ساخته شده.

این فیلم شاهکاره، مگرنه توصیه نمی کردم ببینین. پر از دیالوگ های جالب، شخصیت های پخته، بازی های خوب... صحنه های نبردش زیاد نیست، اما همون هم که هست، خداااااس. یه خرده هم طولانیه. ببینیدش.

 

یه کلاس جدید، مخصوص آمادگی امتحان زبان، ثبت نام کردم. بعد از ظهرها. نه که تا حالا کم کلاس میرفتم،‌ حالا دیگه از ۹صبح تا ۶ و ۷شب سر کلاسم!

از اون ور پروژه ی لیسانس داره وَق(با ق ِ؟) می زنه؛ متنش رو فرستادم، اونوقت فهرست نداره. کار نیم ساعت ِ، ولی خب دیگه...

 

اینا رو گفتم که بگم می خوام برم مرخصی. حدود یه ماه مونده تا امتحان، می خوام وقتم رو روی اون بذارم. حالا تعطیل ِ تعطیل هم که نیست. سعی می کنم گهگاه آپ کنم. کامنت ها رو هم جواب میدم.(کدوم کامنت؟!!)

برای چت هم گاهی خودتونو به این رفیق ِ تنها نشون بدین،‌ بد نیست...

 

دقیقاً 4هفته، هر شب یه پست فرستادم. ممنونم از حوصله تون. لطف کردین که وقت گذاشتین. آمار رو که نگاه می کردم، متوسط بازدیدهای روزانه، تقریباً دو برابر تابستون پارسال بود. نشون می ده تو این یه سال، یه عده دیگه هم توی این چاه افتادن و با من دوست شدن!

 

تا پست ِ بعدی، خدا نگهدارتون.

 

ای لشگر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش!

سلام،

 

یادتونه دکتر مرعشی سر کلاس می گفت که یکی از معضلات جوانان آلمان، استفاده از واکمن با صدای بلنده که باعث ضعف شوایی و کَر شدن می شه؟

دقیقاً درست می گفت. مثلاً طرف تو مترو، چهار تا ردیف جلوتر نشسته، این کوفتی هم تو گوششه. من دقیقاً می شنوم که داره چی گوش می ده.

اصلاً من نمی دونم اینا چرا اینقدر به واکمن(همون چیزپِلیر منظورم بود) علاقه دارن. خیلی بیشتر از جوونای ما، بهش اعتیاد دارن. منو باش که فکر می کردم ما زیادی هدفون تو گوشمونه. من که خودم دیگه به ندرت استفاده می کنم.

 

ساعتِ بغل ِ صفحه رو عوض کردم(دست چپ... تازه دیدی اینجا ساعت داره؟!). فکر کنم این یکی کمتر گیر داشته باشه. با ساعت کامپیوترتون میزون شده؟ چون من که این دفعه، مثل ساعتِ قبلی، بهش زمان ندادم.

 

هوا خنک شده. اگه گفتین چه نوع شالِ گردنی مُد ِ؟

باورتون نمی شه: چَفیه(یا چپیه) فلسطینی(عربی)! جوونا استفاده می کنن. مثلاً می گن اسپرت ِ(!) واسه همین هم پسرها دارن هم دخترها. خلاصه همه برادرها و خواهرهای رزمنده، آماده ی مبارزه هستن!

حالا بگو چند؟ ۳۰یورو!

من می گم هر چه زودتر از پایگاه یه کانتینر از اینا بگیرین(مدل عربی هم دارن دیگه حتماً، بالاخره این همه شعار می دن...)، برای من بفرستین، اینجا آب می کنم. با همین کار می تونیم بارمون رو ببندیم!

 

امروز چهار تا دوست پیدا کردم. فکر کنم اکیپ ِ خوبی شدیم.

توی مؤسسه که دیگه تقریباً با همه پسرخاله شدم. صبح که وارد ساختمون می شم، یه ساعت دارم با ملت سلام و علیک می کنم. آلمانی، تُرک، نروژی، لبنانی، لهستانی، فرانسوی، مکزیکی... اینجا باید دل آدم به همین یه کم خوش و بِش، خوش باشه.

اما از همه بیشتر با اون دوتا لهستانی ها حال می کنم. حدوداً هم سن ایم. یکی شون هَمَش شاس می زنه. عوضش اون یکی کاسبه، خیلی حواسش جَمع ِ. وسط بحث هم یهو می رن اون کانال...

 

اینجا هنوز هم نماز عید فطر رو نخوندن. من می میرم واسه این همه اتحاد و انسجام!

 

عید سعید فطر بر شما!

سلام، عیدتون مبارک باشه. از صمیم قلب به خاطر تموم شدن رمضون بهتون تبریک می گم.

 

می دونین اصلاً فلسفه نماز عید فطر چیه؟

ما به صورت دسته جمعی نماز عید فطر رو می خونیم تا به خاطر تمام شدن رمضون از خدا تشکر کنیم. همچنین خدا رو شکر می کنیم که یک سال دیگه تونستیم از رمضون، جون سالم به دَر ببریم!

 

احساس می کنم تو این یه ماه، چربی ها که هیچ، همه عضلاتم هم آب شده.

چی داااش؟ همه ش عضله بود ها!

باید یه برنامه بذارم، هر روز یه تکانی به خودم بدم.

 

یه چیز جالب: یه خانومه سر کلاس هستش که زبونش پرتغالیه(اسپانیایی نه، پرتغالی). همیشه یه لغتنامه آلمانی-پرتغالی ِ کوچیک همراهشه. دیروز اومد بازش کنه، منم اتفاقی صفحه اولش رو دیدم. یه کاغذ چسبونده بود بهش، روش چند تا فحش آبدار آلمانی نوشته بود. احتمالاً وقتی کسی مزاحمش بشه، سریع لغتنامه رو در میاره و ازش استفاده می کنه!

 

اینجا وزیر خانواده، یه قانونی به مجلس ارائه کرده که طبق اون، فروش بازی های کامپیوتریِ خشن، به افراد زیر ۱۸سال ممنوع می شه.

خداییش واسه ایران هم یه فکری بکنن. من خودم هیچ وقت به بازی اعتیاد نداشتم، اما نمی دونم چرا اینقدر بچه های ما به کامپیوتر معتاد شدن. خصوصاً بچه های کوچیک. تا بهشون سلام میکنی، با لگد میان تو شِکمت!

 

راستی اصل کار رو یادم رفت بگم. این مرکز اسلامی هامبورگ یه قماری با آبروی خودش کرد که من می دونستم آخرش می بازه. وسط رمضون یه اطلاعیه صادر کرد که رمضون اینجا یه روز دیرتر از تهرانه و اینا... حالا نتیجه اش این شده که تُرک ها امروز یعنی جمعه عید گرفته بودن. بقیه مسلمون ها هم شنبه می گیرن. اما این یه دونه مرکز که مال ایرانی هاست، پاشو کرده تو یه کفش که می خواد یکشنبه نماز عید فطر رو بخونه. فکر کن!

امروز سر کلاس از من پرسیدن، منم با خونسردی برای حفظ آبروی انسجام اسلامی و اینا، گفتم شنبه عیده! زبون روزه دروغ گفتم(آخوندها بهش می گن تقیه!) به خاطر اینکه بیشتر از این به ما شک نکنن، جمعه، شنبه، یکشنبه.(احیاناً دوشنبه، سه شنبه...) ولی خداییش شماها هم جایی نگین. خیلی ضایع س.

 

شلوغ نکن، عید نشده!

سلام، عید شده یا نه هنوز؟

 

موضوع درس امروز، رسانه ها بود. تا بحث رسید به homepage، دوست لهستانی ام گفت که احمد بلاگ داره. منم با آب و تاب براشون تعریف کردم که چه جوری شبی یه بار شماها رو میذارم سر ِ کار!

 

یه نظرسنجی از مردم اتریش انجام شده، در مورد معنای فقر. از جمله معیارهایی که پرسش شونده ها بهش رآی دادن، اینا بود:

نداشتن تلویزیون،

نداشتن تلفن همراه،

نداشتن خودرو،

نداشتن مسافرت در تعطیلات.

یادتون باشه اگه تو ایران خواستن نظرسنجی بکنن، کلی کلاس براشون بذارین و سعی کنین جوابای خفن بدین... هلی کوپتر، قایق تفریحی...

 

بابا اینقدر به تورم قیمت مسکن غُر نزنین! همین دوست لهستانی می گفت در چند سال اخیر قیمت مسکن، اونجا چند برابر شده. همه جای دنیا همینه، از ما گفتن بود.

 

فکر کردین فقط خودتون تو ایران، ماشین ال۹۰ دارین؟! نخیر، منم امروز یکی دیدم، قرمز!

 

خب، می بینم که به سلامتی، بوی الرحمن رمضون دراومده! اینو دارم پنجشنبه شب می بینم. دارم تصور می کنم که الآن همه شبکه ها دارن زیرنویس می کنن که با توجه به عدم رؤیت حلال ماه شوال...

این حمیدجان که از الآن تبریک گفته.(نمی دونم مقلد کیه که به این زودی عید گرفته؟) ممنون از بابت اولین تبریک.

به هر حال اگه نصفه شب، وسط سحری خوردن، یا ساعت ۱۲ظهر فردا(!) اعلام کردن که جمعه عیده، بنده از الآن تبریک می گم خدمتتون.

 

کنکور سراسری. هوگو. نوبل.

سلام،

 

اینا هی به من نمونه سؤال امتحانی می دن. یاد کنکور سراسری خودم افتادم که یه عالمه تست می زدیم. آخی... یادش بخیر.

معلوم میشه این تست زدن همه جا هست، حالا باید یه معلم خصوصی بگیرم که تکنیک های حل تست های زبان شیرین آلمانی رو بهم یاد بده.

 

سر کلاس، یه نفر از ونزوئلا هستش. امروز بحث سوپرمارکت های زنجیره ای بود، اون گفت که هوگو چاوز یه فروشگاه زنجیره ای دولتی در ونزوئلا تأسیس کرده، که هم خیلی بزرگه، هم اجناس با کیفیت رو با قیمت پایین به مردم می فروشه (خیلی خوبه دیگه!). فقط یه فرق کوچیکی با بقیه فروشگاه ها داره، اونم اینکه روی تمام اجناسش، عکس چاوز ِ!

خوشبختانه زیاد بحث سیاسی پیش نمیاد و کسی هم تا حالا به من گیر نداده، اتم، هسته...

 

اون ترانه بود که تقدیم کردم... خب؟ صاحبنظران به درستی اشاره کردن که چرا کاملشو ننوشتی. راست می گن، این قسمت آخر شعر بود. واقعیت اینه که اون موقع ما فقط همین آخرش رو یاد گرفتیم، باهاشون همخونی می کردیم، و البته استفاده های دیگه...

حالا اگه کاملشو بفرستن برام، به یه مناسبتی، می ذارم اینجا که حالشو ببرین!

 

آقا این آلمانی های خِنگ، دیروز و امروز، دو تا جایزه نوبل بُردن (من که باورم نمیشه!). تو رشته فیزیک و شیمی. حالا خفه کردن خودشونو! دیگه نوبل که اینقدر سروصدا نداره.

به عنوان مثال، ما خودمون یه وزیری داریم که من مصاحبه ش رو خوندم، غیر از اینکه دانشمند ریاضی سال شده، چند تا نظریه هم داره که الآن دارن تو دانشگاه های سراسر دنیا روش کار میکنن!(حالا از شانستون، لینک مصاحبه رو پیدا نمی کنم) دیگه اینقدر دادار-دودور نداره که!

 

یه چیز دیگه هم می خواستم بگم که عنوانش س داشت! حالا یادم رفته چی بود.

 

اینم واسه اونی که می گفت کمتر چرت بگو... برای صدمین بار ریش گذاشتم، باز دیدم بهم نمیاد، زدم.

 

سلام،

Surpriiiiiiiiiiiiiiiiise

 

می بینم که از شدت سورپریز شدن در پوست خودتون نمی گنجین!

هان؟ چی؟ سورپریز نشدین؟ چی؟ اصلا نفهمیدین چرا باید سورپریز بشین؟!

خب همینه دیگه، وقتی هفته ای یه بار سر می زنی، صفحه رو یه بار بالاپایین می کنی که عکساشو ببینی، بعدشم نخونده میذاری میری، معلومه که متوجه اتفاق امروز نمی شی. از همه بدتر اینکه هی پیغام می دی که بلاگتو هر روز می خونم، اما وقت نمی کنم کامنت بدم و اینا... (منظورم به تو نبود، به اون بود!)

عزیزم من همیشه آخر شب آپ می کردم، اختلاف ساعت هم که داریم، عملاً شماها فرداش حرفای اون روز رو می خوندین. حالا امروز بعد از ظهر آپ کردم.

همین. داستان سورپریز تموم شد.

 

راستی برای اونایی که مشتری هر روز هستن: ممکنه به خاطر همین توضیحاتی که دادم، هنوز پست دیشب رو نخونده باشین، پس پست پایینی رو بخونین. این پست ۱۶مهر تاریخیه! سرود ملی افغانستان رو با صدای بلند بخونین و دست هم بزنین تا خاطرات اردو به صورت live تو خونه هاتون پخش بشه!

 

حالا بدبختی اینه که یه روز هم که دارم به موقع آپ می کنم، مطلبی رو تو ذهنم آماده نکردم. چیه خب؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ تو هم اگه می خواستی اون گاهنامه ت رو هر روز آپ کنی، وضعت بهتر از من نبود...

 

تو خونه مشکل کامپیوتر کماکان پابرجاست. اما یه راهی پیدا کردم، باقلوا! این کلاس زبان که هر روز می رم، یه مرکز کامپیوتر خوب داره، connected! الآن هم از همین جا دارم آپ می کنم. داشتم فکر می کردم تو این یه هفته، بیشتر از مجموع چهار سال تو اون پلی تکنیک از کامپیوترها و اینترنت اینجا استفاده کردم.

بمیرم براتون بچه ها! هنوز هم همون وضعه اونجا؟ اینترنت نداره، اونوقت موس ها رو عوض می کنن؟!

دارم بلای خانمان سوز کمونیسم رو با گوشت و خونم احساس می کنم...

(از کجا به کجا رسیدیم!!)

 

هفته پیش، یه روز رانندگان قطارهای شهری اعتصاب کرده بودن. از ساعت ۸ تا ۱۱ صبح. از قبل هم اعلام کرده بودن. به جای هر خط مترو، یه سری اتوبوس با همون اسم گذاشته بودن که تو همون ایستگاه ها وامیستادن(به این میگن فارسی ِ افغانی). با وجود این از صبح تا ظهر ترافیک شدیدتر شده بود.

(این اعتصاب هم از مظاهر کمونیسم بود، نه؟)

خدا رو شکر وقت من داره تموم میشه، مگرنه این مخلوط افغانستان و کمونیسم رو تا شب ادامه میدادم...

 

سورپریز

سلام،

 

اول بگم، فردا قراره سورپریزتون کنم. خودتونو آماده کنین.

 

اگه گفتین الآن دلم برای چی تنگ شده؟

هارد کامپیوترم!

یه عالمه آهنگ روش داشتم، حالا از درد بی آهنگی، به رادیو کلاسیک آلمان گوش میدم! خودمم باورم نمی شه...

 

یه نمونه امتحان بهم دادن که آمادگی منو برای اون امتحان مهمه بسنجن. دیشب یعنی یکشنبه زدم، امروز هم تصحیح کردیم. انتظار داشتم بهتر بشم. نشون داد که الآن برای امتحان آماده نیستم، اما ناامیدکننده هم نبود. فهمیدم که کجاها ضعف دارم و اینا...

 

یادتونه این افغانی ها رو وقتی خواستن از ایران بیرون کنن، می گفتن ما نمی ریم، ما ایرانی هستیم!

بابا به نظر من که به نفعشون شد. نه که از ایران اخراج شدن و افغانستان هم همیشه ی خدا منطقه جنگی حساب می شه، اینجا شده پر از پناهنده ی افغانی. راحت بهشون اجازه پناهندگی می دن.

حالا باید ببینیدشون. اونایی که می گفتن ایرانین، حالا دیگه ایران رو هم قبول ندارن. میان میشینن تو رستوران، بلندبلند آلمانی صحبت می کنن. قیافه هاشون؟ توپ! همچین به خودشون می رسن:

هیکل ها باربی، قیافه ها ماهواره ای!

 

به مامان می گم این نسل افغان ها دارن حاصل دسترنج نسل قبلی رو می خورن. چون قبلی ها زحمت کشیدن، یه کاری کردن که تا ابد افغانستان منطقه جنگی حساب بشه. اونوقت اینا اومدن دارن تو اروپا حال می کنن. کار که می کنن هیچ، یه پول اضافه هم به خاطر پناهجو بودن از دولت می گیرن. زِرت و زِرت هم بچه میارن. نسل بعدی هم که می خواد دانشگاه بره و... . دو روز دیگه صاحب اینجا میشن!

 

به همین مناسبت ترانه ای رو آماده کردم که دوستان می تونن با من همخوانی کنن(البته با اجازه از ایشون و اوشون*، تک خوان های گروه):

 

بَکابُل جان سلام،

بَکابُل جان سلام،

بکابل جان، بکابل جان، بکابل جان سلام،

افغانستان سلام!

 

*ما سیاست های کلی این بلاگ رو نفهمیدیم. بالاخره از افراد اسم می بریم یا نه؟ عکس افراد رو قرار می دیم یا نه؟