بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

ضربه روحی


سلام دوستان.


همین الآن یه ضربه روحی بهم خورده که می خواستم به خاطرش اینجا رو موقتاً تعطیل کنم. البته ناراحت نباشید، وضع درسی خوبه.

اتفاقاً بعد از همین ضربه روحی یه سری هم به سایت نمره ها زدم، دیدم دو تا نمره جدید اومده. فعلاً از چهار تا درس، سه تاش اومده که هر سه تا رو پاس شدم. یکیشون بد نمره داده، اما به دَرَک! دیگه بعد از چند سال، پوست ما کلفت شده.


ضربه روحی رو بی خیال، ایرون رو عشق است! آب و جارو کنین، چون النظافه من الایمان!


امروز صبح به خاطر یه کار کوچیک مجبور شدم بیام گوتینگن. الآن هم نشستم تو دانشگاه، بیکار. چون ادارات تعطیلن، آخه اینجا هم وقت نماز و ناهار دارن!

می گن آسمون همه جا آبی ِ...


خلاصه که یادداشت همراهم نیست، واسه همین باید فی البداهه شما خوانندگان محترم رو سرگرم کنم.


این چین چه می کنه در المپیک! واقعاً داره روی ایران رو کم می کنه!!
ماشاالله تعداد مدالهاشون هر ساعت زیاد می شه. من فکر کنم اینا یواشکی موقع تقسیم مدال ها، واسه خودشون کمیسیون برمی دارن!


من بالاخره نفهمیدم، بیام ایرون یا اینجا سیاسی بنویسم؟!


پایان ترم اول


سلام دوستان.


تا حالا اینقدر زورم نمیومد که آپ کنم... از دیروز تا حالا سرم خلوت شده، اما...


خدا رو شکر، دیروز آخرین امتحان رو به قول آلمانی ها نوشتم. از نظر ما پرونده ترم اول بسته شده، حالا این اساتید استکباری هر چی می خوان، بگن! می خوان پاس کنن، می خوان بندازن.


گفتم استاد استکباری، یاد شلوغی های پارسال افتادم. یه بنده خدایی یه پلاکارد رو آورده بود جلوی دانشگاه ما که نوشته بود: استاد آمریکایی، اخراج باید گردد!

حالا چه ربطی به دانشگاه ما و شلوغی ها داشت، نمی دونم.


آقا مرام یعنی این:

ساعت 1 به وقت تهران با موبایل خودت زنگ بزنی به موبایل من، حالم رو بپرسی!

بیشتر داری، روش بیا!!


تو این هاگیرواگیر امتحان آخر، روز چهارشنبه اثاث کشی کردم به خونه ی جدید. خیلی کار سختیه. شما یادتون باشه هیچ وقت موقع امتحانات دنبال این کارها نرید.

خونه ی جدید 2متر کوچیکتره، اما بهتر طراحی شده و وسایلم راحت جا می گیره. از همه مهمتر اینکه رو به خیابون نیست و سروصدا نداره. کاملاً برعکس قبلی، اونقدر آرامش داره که تعجب می کنم. انگار نه انگار که هزار تا همسایه ی دانشجو دارم. یه خوبی دیگه هم داره، اونم اینکه به جای اینکه با یه شرکت طرف باشم، مستأجر دانشگاه هستم.


می گم امتحان میان ترم هم چیز خوبی بود ها! اون موقع ها یه امتحان اضافه می دادیم، عوضش حجم مطالب برای امتحان پایانی کم می شد.

تو این دانشگاه اصلاً چیزی به عنوان میان ترم تعریف نشده!


داش حسین زنگ زده بود می گفت نیا تهران! بالاخره ما چی کار کنیم؟


مناسبت ها


متأسفانه دفعه ی پیش یادم رفت بگم،

سالگرد ازدواج داش حسین و حنان خانم (با تأکید، خانم!) رو به شدت تبریک می گم!

امیدواریم یه روزی همه مردان و زنان جوان در این کره ی خاکی ازدواج کنن که در اون صورت، بسیاری از خانم های غیرجوان هم دچار بیکاری خواهند شد.
خدا قسمت شما هم بکنه.

ازدواج مهندس حامد ه. رو هم تبریک می گم. ایشالا که خوشبخت هستن، خوشبخت تر هم خواهند شد.

یه عروسی هم تابستون در اصفهان دعوت هستم که ببینیم چی میشه. بالاخره میرسم به این عروسی یا نه. عجب گیری افتادیم اینجا...

دیگه نبود؟ تو ازدواج نکردی؟ شما چی؟ شما نه، پشت سریت رو گفتم! آره شما. نه؟ ای ناقلا!

خب، حالا سلام.

راستش مطلب دیگه ای ندارم امشب! تو این امتحانات، فقط محتاج دعاییم. شما هم زیاد توقع آپ نداشته باشین. نه والا، اصرار نکن، نه به جان تو نمیشه، جون احمد! جون احمد نمیشه! خیلی خب باشه. دیگه اصرار نکن.

تظاهرات

با سلام.

 

امروز تو شهر تظاهراتِ یه عده از جوون ها بود. از فیافه ی عابران و مردم عادی، معلوم بود که از آخرین تظاهراتی که دیدن، حداقل ۱۲۰سال گذشته! تو دلشون می گفتن: اینا کین؟ چرا یه جمله رو همه با هم تکرار می کنن؟ چرا به جای پیاده رو، تو خیابون راه می رن؟!...

 

ضمناً موضوع تظاهرات هم مبارزه با نژادپرستی بود.

 

احتمالاً شما هم شنیدین که چند وقت پیش بیل گیتس برای همیشه از مسؤولیت های اجرایی شرکت مایکروسافت کنار رفت.(اولاً این ضایعه رو به حامدجان تسلیت می گم!) پست آخرش، مدیر معماری (یا طراحی) نرم افزار مایکروسافت بود.

 

۱. قضاوت خودم در مورد این شخص اینه که با همه انتقاداتی که بهش می کنن، و با همه دشمنانی که داره، باید قبول کنیم که اگر سیستم عامل ویندوز نبود(و قبل از اون، ام اس داس)، معلوم نبود که کامپیوتر شخصی به این راحتی وارد همه خونه ها بشه. و به این سرعت قابل یادگیری برای همه باشه.

فرض کنید یه شرکت برای هر کارمند و اپراتوری که استخدام می کرد، اول باید یه کلاس لینوکس یا مَک یا یونیکس میذاشت.(من که آخرش لینوکس حالیم نشد! نسخه تقلبی هم از مَک ندیدم. ضمناً لینوکس و مک از اولش به این خوشگلی و آسونی نبودن) یا فرض کنید که مجبور بودید به مادرتون کارکردن با کامپیوتر یاد بدین، و ویندوز هم نبود.

 

۲. یه جا خوندم که نوشته بود، کاش بیل گیتس در اوج قدرت کنار می رفت، نه حالا که مایکروسافت در همه جبهه ها (به جز مجموعه ی آفیس) در حال نبرد سختی هستش.

البته از نظر من در مورد مجموعه ی آفیس هم رقیب قدرتمندی به اسم اُپن آفیس وجود داره. حتی من هم بعد از چند سال استفاده از مایکروسافت آفیس، چند ماهیه که دیگه ازش استفاده نمی کنم.

 

۳. دو تا چیز جالب که احتمالاً همه ازش خبر ندارن:

اولاً منطق پنجره ها که اساس سیستم عامل ویندوز هستش، ابداع بیل گیتس و مایکروسافت نیست! تعجب نکنید، این رو همه افرادی که سن و اطلاعات بیشتری دارن، می دونن. شرکت اَپل (اگر اشتباه نکنم در سال ۱۹۸۵) کامپیوتری رو به نام لیزا به بازار فرستاد که دقیقاً با همین پنجره ها کار می کرد. حالا چی شد که مایکروسافت ۶ سال بعد تونست خیلی بهتر براش بازاریابی کنه، الله اعلم!

 

ثانیاً همه و همه فکر می کنن که ام اس داس، اختراق بیل گیتس ِ. جالبه که در این مورد هم ابهام وجود داره! قبل از اون سیستم عامل دیگه ای وجود داشته که اسمش الآن یادم نیست. خلاصه یه عده از همون ابتدای معرفی مایکروسافت داس، ادعا می کردن که بیشتر کدها از روی اون سیستم کپی شده و آقای گیتس فقط کمی تغییرش داده.

مورد دوم به اندازه مورد اولی، قطعی نیست، می تونیم باور نکنیم.

 

وقت نداشتم تو عکس های اردوی فارغ التحصیلی بگردم، فقط همین نظرم رو جلب کرد. خداییش هیچ جا شمال نمی شه...

 

اردوی فارغ التحصیلی

 

داریم به امتحانات نزدیک می شیم و باید از حجم وبلاگ بازی بکاهیم. می دونم... خسارت بزرگیه...

 

این روزها سالگرد اردوی فارغ التحصیلی مون هستش. یادش بخیر. خواستم جاهایی رو که دیدیم، اسم ببرم، دیدم نصفشو یادم نمیاد،‌ گفتم اصلاً ولش کن، آبروریزیه. همون تبریز کافیه.(بازم رسیدیم به نژاد ترک!)

 

به همین مناسبت، دیشب با عجله یکی از سی دی های عکس ها رو (از دوربین شاهین) نگاه کردم.

یه عکس دونفری با یکی از افراد پرونده دار و خودم پیدا کردم. این عکس نشون می ده که اون شخص در گذشته هم مشغول کارهای خلاف بوده!

یه عکس خیلی خاطره انگیز هم پیدا کردم که شرح نمی دم. می گن یه عکس هزار کلمه حرف می زنه!

 

چند تا عکس دیگه هم دارم که فرصت کنم می ذارم.(هزار تا عکس دیگه دارم!)

 

ترم داره تموم می شه، این استاد انفورماتیک هنوز هم ما رو ول نمی کنه. تازه یه فصل جدید رو شروع کرده. داشتم جزوه فصل قبلی رو می خوندم... نه، بذار از اینجا بگم: کلاً هر درسی که می ده، مشکل اینجاست که ما مطمئنیم که بعداً به دردمون نمی خوره. کاربردی ترینش فصل برنامه نویسی به زبان اسمبل بود!!

فصل قبل مربوط به ساختن کامپایلر بود.

اول جزوه هم نوشته بود: تعداد اندکی از برنامه نویس ها در طول زندگی خود به این کار می پردازند. پس چرا ما باید این موضوع رو بیاموزیم؟

دلیل اول. انسان همیشه کنجکاو بوده که یک کامپایلر چگونه ساخته می شود.

 

آخه این چه دلیلی ِ؟! اگه اینجوره که می شه گفت ما باید همه علوم بشری رو یاد بگیریم...

 

امان از کامپیوتر

سلام بر همه همدردان!

آقا امان از وقتی که کامپیوتر خراب بشه! امان از روزی که یه چیزیش کار نکنه. امان از روزی که آدم مجبور بشه ویندوز رو از اول نصب کنه. امان از روزی که مجبور بشه بعد از نصب ویندوز، درایور تمام سخت افزار رو هم دوباره یکی یکی نصب کنه. و امان از وقتی که آدم درایور یک قطعه رو نصب کنه، اما باز هم کار نکنه!

من یه چیز رو تو این مدت متوجه شدم. اونم اینکه ویندوزهای اصل و ویندوزهای قفل شکسته فرق خاصی با هم ندارن. یعنی همون مشکلات ویندوزهای خودمون در تهران، اینجا هم هست. یهو گیر می کنه...

این بی شرف از چهارشنبه شب یه عیب کوچیک کرد، تا همین دیشب طول کشید تا درستش کنم. خلاصه پیر شدم. هوا هم گرم! دیروز و پریروز گرم ترین روزهای سال اعلام شد.
دانشگاه هم که قربونش برم! بیشتر شبیه سواحل مایورکا هستش، تا محیط علمی!! من نمی دونم چرا اینجا هیچ کس از شأن و منزلت دانشگاه صحبت نمی کنه. تو ایران اگه بلند می خندیدیم هم یکی بهمون گیر می داد که چرا شأن دانشگاه رو به فنا دادین؟ اونوقت خودشون... لااله الاالله! نذار دهنم باز بشه... بعد برای ما در مورد شأن دانشگاه صحبت می کردن. اصلاً دانشگاه مگه شأن داره؟!
خدا رو شکر در دو سال اخیر، حجاب هم به جمع شئونات دانشگاه اضافه شد و دین کامل شد! حالا اگه استاد درس بده یا نده، پروژکتور کلاس کار بکنه یا نکنه، و هزار جور امکانات لازم در اختیار دانشجوها باشه یا نباشه، هیچ اهمیتی نداره. همین که شئونات رعایت بشه، کافیه.

از کجا به کجا رسیدیم! از کامپیوتر و مایورکا، به دانشگاه های ایران.

آخه بعضی چیزها تو دل آدم می مونه، باید یه جایی خودش رو خالی کنه. فرق من با خیلی از شماها و بقیه هم دوره ای ها اینه که من پروژه رو تحویل دادم(با کمک و همیاری دوستان!)، نمره اش رو گرفتم، تعهد خدمت رو جیرینگی ریختم به حساب دانشگاه و اصل مدرک لیسانس تو دستمه! یعنی خرم از پل گذشته! حالا اگه تو روی رئیس دانشگاه هم بهش فحش بدم، کاری نمی تونه بکنه!

به دوستان فوق لیسانسی هم توصیه می کنم که در اسرع وقت مدرک لیسانسشون رو بخرن. معلوم نیست فردا چی پیش بیاد. شاید یه روزی با عجله لیسانستون احتیاج داشتین، اونوقت:
کارمندان دانشگاه رفتن ناهار و نماز! یعنی کار تعطیل.
رئیس دانشگاه که باید زیرش رو امضا کنه، رفته دنبال کارهای سیاسی.
رئیس دانشکده هم که باید زیرش رو امضا کنه، رفته مکه!
اونوقت می خواین چی کار کنین؟

حداقل فایده گرفتن مدرک اینه که با خیال راحت از دانشگاه انتقاد می کنین. مثل من!

(نصف پست رو یا سانسور کردم، یا حذف کردم که طولانی نشه. ببخشید.)

درس های اخلاقی فوتبال!

سلام بر همه ورزش دوستان.

امروز می خوام بهتون اخلاق ورزشی درس بدم!!

1. همیشه قبل از شروع جام، مشخص کنید که طرفدار چه تیمی هستین. خیلی زشته که آدم بعد از جام بگه من طرفدار اسپانیا بودم، اما یادم رفته بود بگم!

2. دوستانی که طرفداری هلند و پرتغال و ایتالیا و... رو می کردن، یادشون رفته که به خاطر رسیدن به فینال، به تیم آلمان تبریک بگن.
من به عنوان نماینده فدراسیون فوتبال آلمان (در این شهرستان و روستاهای اطراف) کوتاهی دوستانم رو می بخشم. دفعه ی آخرتون باشه!

3. از دوستانی که اطلاعات درستی از فوتبال و اصولاً ورزش ندارن (بعضی ها آخرین ورزشی که کردن، بدمینتون خیابونی در کوچه های سعادت آباد بوده، در روزگار مدرسه!!) خواهش می کنم که شانس خودشون رو برای سوغاتی کمتر از این نکنند!

4. هیچ کدام شما طرفداری اسپانیا رو نکرد (حتی در روز فینال) بنابراین از نظر من روی همه شماها کم شد! هاهاهاها... اما چون خیلی اخلاق ورزشی دارم، رفتارهای تماشاگرنمایانه شما رو به خصوص بعد از فینال ندید می گیرم.

و اما در مورد فینال:

اسپانیا تیم خیلی خوبی بود، پر از ستاره. باخت همیشه باخت ِ، چه با یه گل، چه با سه گل(منظورم فقط هلند نیست ها!).

اما:
دیروز در برلین جشن بود، با حضور تیم و مردم. روی تی شرت همه یه جمله نوشته بود، که یعنی 2010 رو خواهیم برد. حالا تماشا کنید!
از همین حالا هم قرار می ذاریم که اون موقع هر کس موضع خودش رو قبل از جام تعیین کنه، وقتی هم حذف شد، با رعایت اخلاق، باخت رو بپذیره. (من: ایران و آلمان)

خیلی ممنونم و شما رو به خدای بزرگ می سپرم.

پرونده ها


چند وقته باز دوباره بحث نساجی رو کشیدین وسط و ول نمی کنین!
بنده از همین جا به مهندس ح. ع. اخطار می کنم که هر چه زودتر اطلاعیه ای جهت تنویر افکار عمومی صادر کنن. در غیر این صورت من فقط یکی از پرونده های مالی ایشون رو برای اطلاع عموم مردم در اختیار رسانه ها خواهم گذاشت، تا ملت عزیز بداند که این سلطان صنعت آی تی در ایران چه کارها که نکرده است!

ضمناً این شروع مبارزه با مفاسد اقتصادی است، بنده پرونده های سنگینی در اختیارم هست که به مرور رو خواهم کرد!
پس همگی مواظب خودتون باشین!

(دیدم بازار لو دادن داغ ِ، گفتم من هم شروع کنم.)

1 تیر رو یادم رفته بود تبریک بگم، نه به این خاطر که طولانی ترین روز سال بود(یعنی میشه خیلی دیر نماز ظهر رو خوند!) بلکه به خاطر تولد حنان خانم! (تو نه! حنان خانم!)

بعدش چرا همه هی تو پست ها قبلی کامنت می ذارن؟ بذارین همین جا که صفر نمونه حداقل! آخه من می بینم هی پست های قبلی سنگین تر میشه، اونوقت آخری خبری نیست...

فایرفاکس۳


سلام.

به سلامتی من هم فایرفاکس3 رو دانلود کردم. چون جوگیر شدم! حالا بدک نیست، قشنگ تر شده.
حالا یه نگاه به این سایت بندازین. تمام کشورها رو بر اساس تعداد دانلود فایرفاکس رنگ کرده. جالبه که آمار ایران از کشورهای چین، هند، روسیه، کانادا، استرالیا و... بالاتره!

بابا ایول!!

ضمناً من رو هم جزو آمار ایران بذارین!

 

امیدوارم هر چه زودتر این جام ملت ها تموم بشه تا ما هم از این سوژه راحت بشیم. ولی آخه گاهی نمیشه هیچی نگفت. اصلاً باورنکردنی ِ این ترکیه! و آلمان! ماشالا بدون مربی چه خوب بازی می کنن!!

حالا این دو تا باید با هم بازی کنن؟! آخه حیف نیست؟

 

هی اس ام اس میاد از تهران که سطح صنعت نساجی ترکیه رو از من می پرسن، و سؤال هایی از این قبیل... من که نمی دونم. دوستان رو ارجاع می دم به مهندس ح. ع. که گویا کنکور رو هم خوب دادن و قراره در جشن کنکورشون، در مورد این شایعات هم پاسخ بدن. خدا خیرشون بده!

 

داد استاد


سلام.

 

پریروز سر کلاس انفورماتیک2 (همونی که پوست منو کنده!) بودم که یهو... نه. بذار از اینجاش بگم که این کلاس تیریتپ کلاس معادلات دیفرانسیل خودمونه، تو پلی تکنیک. یعنی تعداد زیادی (بچه های انفورماتیک به اضافه رشته ما) هستن که باید اونو پاس کنن. اول ترم هم کلاس شلوغه. اما کم کم ناامید می شن و دیگه کلاس نمیان... دیروز با اینکه کلاس خلوت بود، اما صدای پچ پچ بچه ها بدجوری به گوش می رسید. دقیقاً در لحظه ای که من داشتم فکر می کردم چرا اساتید آلمانی سر کلاسشون تذکر نمی دن،... یهو استاد گفتش امروز صدا زیاده، یه کم یواش تر...
وقتی برگشت رو به تخته که درس رو ادامه بده، دید دانشجوها ساکت نشدن. یهو (این همون یهو ی اول متن بود!) یک دادی زد که بنده شخصاً از جام پریدم! فکر کن استادی که در حالت عادی صداش از میانگین آلمانی ها هم بلندتر بود، حالا داد بزنه...(البته فحش نداد، فقط گفت نشنیدین چی گفتم؟)

به این صورت کسی تا ۲ساعت بعدش جیک نزد.

 

این روزها این پسر (اون که منم، اون یکی رو می گم!) خیلی بی سروصدا شده. نمی دونم کجاس.
رفیق من، سنگ صبور غم هام....

 

با اینکه هنوز سالگرد اردوی فارغ التحصیلی نشده، اما چند روزه که همش یاد همونم. این عکس هم از همون جاست.

 

لحظاتی پیش توانستم بعد از ۲۴ ساعت تلاش و مقاومت، بالاخره زبان جاوا رو کامپایل کنم. به این منظور، هر نرم افزاری رو که در سایت سان بود، دانلود و نصب کردم. اما مشکل اینجا نبود! فقط باید آدرس فایل کامپایلر رو درست می کردم...

 

این روزها

این روزها سرم شلوغه. این هفته دوشنبه تعطیل بود، اما تو همین چهار روز باقی مونده به اندازه 2هفته کار داشتیم.

این روزها من که حوصله نوشتن ندارم، شما هم لابد حوصله خوندن.

این روزها قرار بود نتیجه کنکور ارشد بیاد، پس چی شد؟

این روزها که کامپیوتر ندارم، وقتم تلف میشه. اعصابم رو خرد می کنه.

این روزها حتی نمی تونم بهتون سر بزنم.

این روزها می خوام برم موهام رو کوتاه کنم، شاید این یکی همین امروز بختش باز بشه!

این روزها خبر عروسی زیاده(اینجا). خدا قسمت شما هم بکنه.

این روزها ظاهراً یه گروه از دخترهای دانشگاه با هم کورس گذاشتن. جاتون خالی!

این روزها دارم فکر می کنم چرا گوشی نخریدم. این یکی هم دو سال کار کرده، همچین نو نیستش.

سؤال اساسی

 

سلام. می بینم که هفته شما شروع شده و مال ما تموم.

 

دیدم بچه ها برای همایش امسال(یا پارسال؟!)، سایت درست کردن. خیلی خوشحال شدم. حداقل یه خرده کلاس کار رو بالا بردن. من که شخصاً گند زدم با اون کار کردنم!

حالا همایش به کنار، کلاً تو شورای صنفی اونقدر عقب کشیدم، اونقدر عقب کشیدم که فکر کنم هیچ کاری رو تو زندگی ام تا این حد ضعیف انجام ندادم. نمی دونم نظر بقیه تو دانشکده چیه، اما من که راضی نبودم. فقط شانس آوردم که بقیه اعضا خوب بودن و کلاً شورای خوبی شد.

 

تو این دو هفته اخیر که اومدم این دانشگاه، یه سؤال اساسی برام پیش اومده:

من چرا در کنکور ارشد شرکت کردم؟!

 

خواستم لینک صفحه انگلیسی دانشگاه رو بذارم اینجا، دیدم حتی در صفحات انگلیسی هم نصفش رو آلمانی نوشته. اینها هیچ وقت انگلیسی یاد نمی گیرن...

 

احمد می رود

سلام بروبچ!

آقا من دارم میرم، کاری با من ندارین؟!

امشب، شب آخر من ِ در هامبورگ. فردا میرم گوتینگن و زندگی مجردی به معنای واقعی شروع میشه!

حالا فکر نکنین که خیلی کار آسونیه و به شما هم توصیه می کنم ها! الآن دقیقاً دو هفته است که برای ثبت نام و پیدا کردن خونه و حساب بانک و... دارم از صبح تا شب می دوم. باور کنید من هم وضعیت علی و سلمان و بقیه رو درک نمی کردم، تا اینکه الآن خودم دچارش شدم. باور کنید خارج درس خوندن خیلی زحمت داره. هی میگم باور کنید، پس چرا باور نمی کنی تو؟! حتماً باید سرت داد بزنم؟

یه چند روزی معلوم نیست چقدر به اینترنت دسترسی داشته باشم. البته دسترسی که هست، اما سرم هم شلوغه.

از دوشنبه کلاس ها شروع میشه. مثل مامانم هی نپرسید که این ترم چه درس هایی (یا واحدهایی) داری. چون من هم جدیداً فهمیدم که اینجا مثل قبلاً نیست که اولِ ترم یه سری واحد انتخاب کنیم، بعدش اجباراً کلاس ها رو شرکت کنیم، بعدش اجازه داشته باشیم که فقط یه درس رو حذف کنیم، اون هم تازه با منت کشیدن از معاونت آموزشی یا رو انداختن به رئیس دانشکده...

اینجا: لیست واحدها رو می بینیم، هر کدوم رو که دوست داشتیم میریم سر کلاسش یا نمی ریم! بعدش هر کدوم رو که دوست داشتیم، برای امتحانش ثبت نام می کنیم و اگه شب امتحان دیدیم داریم درس رو میفتیم، حذفش می کنیم! خوبی این حذف کردن هم اینه که جایی ثبت نمی شه و اصولاً به ضرر آدم نمیشه.

البته یه قواعدی هم داره: ثبت نام امتحان رو باید حتماً تا دو هفته قبل از امتحان انجام داد، حذف کردن هم تا ۲۴ساعت قبل از امتحان امکان پذیره. البته اینترنتی ِ، دیگه احتیاجی به کارمند آموزش و وقت ناهار و وقت نماز و وقت تعطیلی زودرس در ماه مبارک و... هم نداره!

البته بعضی درس ها هم استثناء هستند و زمان ثبت نام و حذف کردنشون فرق می کنه.

خلاصه به ما گفتن هفته اول همه ی کلاس ها رو سر بزنیم، بعد از توش انتخاب کنیم.

کلاً اینکه برای ثبت نام لازم نیست صبح زود بیایم جلوی سایت دانشکده زنبیل بذاریم و هزار تا کلک سوار کنیم تا واحد بهمون برسه، خیلی خوبه. بازم گُلی به جمال پلی تکنیک که زودتر از بقیه ثبت نام رو تحت شبکه کرد. اما انگار مشکل جای دیگه بود که با شبکه هم حل نشد.

بقیه چیزاش مثل ایران ِ. یه سری درس رو پاس می کنیم، بعدش هم پروژه پایانی و بعد هم تمام.

همین دیگه. بازم هم تأکید می کنم که سختی داره این دل کندن و رفتن و موندن و با خارجی جماعت (اونم آلمانی) سروکله زدن. البته داخل دانشگاه همه سعی می کنن کمک کنن، اما خارج از دانشگاه همه فکر میکنن که ما جاشون رو تنگ کردیم. دوست دارم به این جماعت بگم که اگه شما هم یه ذره آی کیو دارین، بیاین یه ترم درس بخونین. ماشاءالله همه شون بی سوادن! فقط ۱۸درصد جمعیت جوونشون میره دانشگاه، از همه کشورهای صنعتی و غیرصنعتی و توسعه نیافته کمتره!! (به طور مثال، در استرالیا ۶۰درصد میرن دانشگاه!)

خب اینم از درد دل امشب. ببخشید که طولانی شد. ایشالا که هفته خوبی داشته باشین، فعلاً بای.

(امشب برای اولین بار این بلاگ اسکای داره از خودش بازی درمیاره!)

بی عنوان

سلام. تعطیلات خوش می گذره؟

 

این عکس رو در همون روزی ازم انداختن که گفتم یه نفر بیخودی به من قول کمک داده بود و بعدش هم هیچ کاری برام نکرد... بگذریم. احتمالاً مامان تو عکس داره فکر می کنه که چه گناهی کرده که باید اخلاق من رو تحمل کنه!

 

خوش به حالتون، چون جدیداً حوصله نوشتن ندارم. اتفاقاً سوژه هم کم ندارم، فقط حوصله ندارم. می گذره دیگه، خودتون که با نظم من در نوشتن آشنا هستید...

خلاصه اینجا یه چند روزی تَق و لق ِ!

 

بعضی از دوستان هم از وضعیت درسی من سؤال کردن. باید بگم که به لطف خدا و دعاهای شما همه چی مرتب ِ و تا الآن مطابق میل خودم پیش رفته...

 

فعلاً بای.

 

عید نوروز

سلام بر دوستان گلم!

 

عیدتون مبارک. ایشالا که ۸۷ سالی خوش و پر از موفقیت و سلامت برای خودتون و خانواده تون باشه.

 

فرصت نکردم که زودتر آپ کنم، سرم شلوغ بود. بر خلاف گذشته، اس ام اس هم برای کسی نفرستادم، تلاش بیهوده ای بود. اگه شما هم برام فرستاده باشین، من نگرفتم، گوشی اضافه برای سیم کارت ایرانی ندارم. به هر حال از بابت همه کامنت ها و ایمیل ها و اس ام اس ها متشکرم.

 

عرضم به حضورتون که الآن احتمالاً به مناسبت عید، منتظر موعظه هستین دیگه؟!

بله. می گن سال که نو می شه، باید تلاش کنیم برای اینکه آدم بهتری بشیم... من می خوام خودم رو موعظه کنم.

 

هزار تا اخلاق بد دارم که هنوز نتونستم ترک کنم. زود عصبانی می شم، اوضاع عمومی اخلاقم هم مثل وضعیت هوای هامبورگ ِ: بیشتر روزها ابری و بارانی، گهگاه آفتابی. با همه دعوا دارم، از همه طلبکارم. بیچاره خانواده ام!

خانواده ام موقع تحویل سال به شدت امیدوار به سالی موفق برام بودن، در حالی که خودم همچین حسی ندارم. انگار هنوز به جَو درس خوندن برنگشتم (حالا نه که اون موقع ها مثل آدم درس می خوندم!!) و دوره جدید دانشجویی رو درک نکردم.

 

اما خودم به یه چیز امیدوارم: باید در آینده نزدیک، دور از خانواده زندگی کنم، مجردی. فرصت خوبیه که یه خرده آدم بشم. اگه تو این شرایط فقط یه کم خودم رو تربیت کنم و عادت به رفتار مناسب موقعیت جدیدم بکنم، قول می دم که وقتی اومدم تهران، یه احمد دیگه خواهید دید.

 

برای احمد ِ ۸۷ دعا کنید، لطفاً.

 

پست، با خودسانسوری بالا

شب بخیر.

 

یه چیزی از نمایشگاه سبیت رو یادم رفت تعریف کنم: استاد برنامه نویسی پاسکال (ترم چهارم لیسانس) رو تو نمایشگاه دیدم. رفتم سراغش و خودم رو معرفی کردم. خوب تحویلم گرفت و حتی شماره تلفنم رو هم گرفت!

فعلاً کارت ویزیتش رو یادگاری نگه داشتم.

 

آقا من چی بگم؟ الآن همچین عصبانی هستم که نمی تونم ماجرا رو دقیقاً تعریف کنم. فقط همین قدر بهتون بگم که برای خودم یه گروه جدید در جامعه تعریف کردم به نام اسلام فروش ها! کلاً افرادی هستن که به دروغ و به نام دین اسلام کسب درآمد می کنند. تو ایران منظورم نبود ها، منظورم تو آلمان بود، ایرانی هایی که رفت و آمدی هم به ایران ندارن. عجیبه، نه؟

 

به سلامتی قیمت نفت رسید به ۱۱۰دلار برای هر بشکه. نمی دونم تبریک بگم یا تسلیت. تبریک شاید ساده لوحانه باشه. تسلیت خیلی عمیق تر و وطن پرستانه تره.

چون فعلاً سقفی برای قیمت نفت تصور نمی شه، سعی می کنم دیگه به صورت تکراری این مسأله رو مطرح نکنم. وقتی رسید به ۲۰۰دلار، دوباره بحثش رو باز می کنم.

 

خدا براتون نیاره. خدا برای هیچ کس نیاره. آدم یه مدت منت یه نفر رو بکشه و خودش رو بدهکار اون آدم بدونه، آخرش معلوم بشه که اون بابا از اولش سر آدم رو کلاه گذاشته.

دقیق تر براتون توضیح نمی دم، اما همین قدر بگم که یه خطر بزرگ از بیخ گوش من رد شد. بازم خدا رو شکر...

 

پست مسخره ای بود، خودم می دونم:

  • اسم اون استاد رو ننوشتم.
  • جریان اسلام فروشی رو توضیح ندادم.
  • علت بدبودن قیمت بالای نفت رو نگفتم.
  • قضیه کلاه رفتن سرم رو هم شرح ندادم.

کلاً این پست نهایت خودسانسوری بود. باور کنید دلایلی داشتم برای این همه اشتباه. ببخشید.

 

پست قبلی و پست خیلی وقت پیش ها

سلام دوستان.

 

پست قبلی رو که نوشتم، دچار ناامیدی شدم. به این نتیجه رسیدم که استعداد نویسندگی ندارم. در حالی که قبلاً توقع زیادی از خودم داشتم. یه بار داشتم دفترهای خاطراتم (بیشترش سررسید ِ) رو جمع و جور می کردم، دیدم ماشالا چقدر تو زندگیم و ِر زدم! گفتم حتماً باید یه روزی اینا رو منتشر کنم!

پست قبلی رو صد بار ویرایش کردم. آخرش هم به دلم ننشست، خواستم کلاً پاکش کنم، دیدم حرف دلم رو بزنم، بهتر از اینه که نزنم.

 

یادم رفت بگم که پنجشنبه رفته بودم دندونپزشکی و دندون عقلم رو کشیدم. این چهارمی و آخریش بود. از سه تای قبلی هم سخت تر بود. تا دیروز بعد از ظهر داشتم مسکن و آنتی بیوتیک می خوردم. هر دو هم اجباری بود. تازه امروز یه نفسی کشیدم و یک روزه که بوی گند خون رو تو دهنم حس نمی کنم.

پارسال هم که بلاگ داشتم، ۲تا دندون عقل رو کشیدم. یادتونه؟

 

یه چیز دیگه هم در مورد پست قبلی بگم و بریم لالا! کلاً از اون بحث های دامنه دار بود. می شه کلی در مورد ابعاد مختلفش صحبت کرد. سعی می کنم به فراخور شرایط، باز هم بنویسم.

 

راستی یه چیزی هم بگم دور هم بخندیم. یه کامنت جدید دیدم، تو اون پستی که عکس مامان و بابا رو گذاشته بودم. (البته پاکش کردم، چون هیچ اعتقادی به آزادی بیان ندارم!!) نوشته بود که شأن پدر و مادر بالاتر از اونیه که عکسشونو در فضای وب قرار بدیم!

البته از ابعاد مختلف می شه بررسی کرد. مثلاً اگر این دوستمون درست بگه، عکس خیلی ها اصولاً نباید در اینترنت قرار بگیره، چون بسیاری از بزرگسالان صاحب فرزند هستند. پس فقط میشه عکس بچه ها رو در فضای وب قرار داد! همینو پیشنهاد بدیم، ممکنه وزارت ارتباطات خودمون هم استقبال کنه!

این دوستمون آدرس وبلاگش رو (به شیوه بسیار وحشتناک و اشتباه) هم داده بود. برای اینکه غیبت نشه، آدرسشو بهتون نمی دم! رفتم سر زدم، دلم سوخت برای وضعیت روانیش...

 

راستش دیروقته، من هم خوابم میاد. فعلاً شب به خیر. دعا کنین زودتر کاروبار ما ردیف بشه...

 

دلداری بدین منو!

سلام. متأسفانه امشب طنز، کم داریم!

 

جدیداً فهمیدم که یه راه زیاد شدن کامنت ها اینه که دیرتر آپ کنم و بیشتر تو کامنت ها راجع به پست من، بحث کنیم. البته این هم واضحه که خیلی از پست ها اصلاً جای بحث ندارن، فقط یه چیزی می گم که دور ِ هم بخندیم...

 

یکی از دوستام اومد که چت کنیم، پرسید چه خبر؟ گفتم اگه خبر خوبی باشه تو بلاگ مینویسم. راستش بیشرین چیزی که این روزها وقتم رو می گیره و بدتر از اون، اعصابم رو خرد می کنه، پیگیری و جمع آوری یه مشت مدارک مزخرف تحصیلیه، از دارالترجمه همینجا بگیر تا دبیرستان و دانشگاه. از نظر من هیچ کدوم اینها هیچ ارزشی ندارن(گرچه شخص خودم هم خیلی ارزشی ندارم!) ولی خب برای درخواست پذیرش از دانشگاه لازم هستن. خیلی هم لازم هستن. یکیش نباشه، هیچی دیگه...

 

راستش این داستان تهیه مدارک اونقدر طولانی و پیچیده شده که شما هم اگه حوصله داشته باشین بخونین،خود من حوصله ندارم که بنویسم. همین قدر بگم که دوست دارم وقتی خَرَم از پُل گذشت، از خیلی ها انتقام بگیرم. همین آخریش یه منشی خرده پاست که کل حقوق و زندگی و سرتاپاشو بازخریدشو جمع بزنی،،، لااله الاالله! همین آدم با معطل کردنش(در واقع کارنکردنش) آخرش یه ترم منو عقب میندازه... ای آدم می سوزه.

تو دفترش(البته به دستور خودش) نوشتم، امضا کردم، انگشت زدم که در غیاب من، مدارکم رو به دوستم تحویل بدین. حالا که وقتش شده، می گه من یادم نیست(یعنی حوصله ندارم توی دفتر رو نگاه کنم)، یا باید خودش(یعنی من) بیاد مدرک رو بگیره، یا پدرش، یا مادرش، یا همسرش! حالا خوبه که نمی دونه من کجام. اگه بفهمه من ایران نیستم که میره به همکاراش هم می گه تا همه مواظب باشن، کار من یه وقت درست نشه...

 

آره، دلم خیلی پُره. تو دیار غربت هم، بیشتر از هموطنانم ضربه می خورم تا از بیگانه ها. تا حالا در مورد این قضایا ننوشته بودم. قصدم این بود که اصلاً اینجا در این مورد ننویسم منتها امشب داشتم برای بار صدم به دوستم ایمیل می زدم که بره دانشگاه که این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه... خواستم اعصاب خردم رو اینجا تخلیه کنم. ببخشید.

 

این مشکل خصوصی نیست. اتفاقاً یه معضل اجتماعیه.

حالا من که پُخی نبودم... آدم های بااستعدادی بودن که از دانشگاه (و این رفتارها) می نالیدن. یکی بود با سهمیه المپیاد رفته بود برق شریف(شماها نمی شناسینش). وقتی می خواست بعد از لیسانس برای ادمه تحصیل بره سوئیس(نه، اون نه. گفتم که نمی شناسیش)، همین کارمندها و البته استادهای بسیار تحصیلکرده و با شخصیت(!) بدبختش کردن تا کاراش رو انجام دادن. می ترسیدن بره خارج پیشرفت کنه... لااله الاالله. به نظر شما آیا امیدی هست که این آدم برای کارکردن یه روزی برگرده؟

 

از قول یکی از مسؤولان وزارت علوم تو روزنامه نوشته بود که تربیت هر مهندس در دانشگاه، ۱۸ملیون تومن برای دولت هزینه داره.

خداییش یکی بشینه حساب کنه به پول فعلی، یه مهندس چقدر خرج داره؟ مثلاً یه نفر در ۲۲سال چقدر هزینه خوراک داره؟ به پول الآن باید حداقل با روزی پنج هزار تومن شکمش رو سیر کنیم. در ۲۲سال میشه بیش از ۴۰ملیون تومن. حالا هزینه های پوشاک و مسکن و آموزش و... رو خودتون اضافه کنید. چقدر می شه؟

 

سرمایه گذاری از ما، بهره برداری از این غربی ها.

 

بگذریم...

حالا اینا رو نگفتم که بگم نمی خوام دیگه برگردم، نه بابا، ذوق نکنید! پوست من کلفت تر از این حرف هاست.

احمد با دست پر برمی گرده، قول میدم... (حتی برای انتقام از اون آدم ها هم که شده، برمی گردم!!)

 

خبر خوش!

سلام.

 

ها، خبر خوش چیه؟

نه، نگران نباشین، من حالم خوبه،،، هنوز ازدواج نکردم.

پس چیه؟ بگو دیگه مُردیم.

ارزش این خبر صدها بار بیشتر از همه اونای دیگه س، اصلاً گور بابای همه اون ۲۵۰۰سال و ۱۰هزار سال و... :

مشکل من در تسویه حساب با دانشگاه حل شده و عن قریب از پلی تکنیک فارغ میشم.

دقیقاً هزمان با مخابره این خبر از ستاد فرماندهی نیروهای تهران، لیست نمرات درخشان اینجانب که حاصل ۴سال تلاش در راه آزادی و عدالت و انتخابات و هر چیزی به جز درس بود، به دستم رسید.

آفرین بر این جوانان ایرانی که دارن دانشمند هم می شن(!) حالا شما قضاوت کنین، با حضور چنین جوانان برومندی، آیا نیازی به حضور فیزیکی من در تهران هست؟

 

دکتر رمضانی در کلاس تحلیل سیستم ها (قربونش برم، هر چیزی درس می داد به جز تحلیل سیستم ها) می گفت:

آدم وقتی لیسانس می گیره، فکر می کنه خیلی حالیشه. وقتی فوق بگیره شک می کنه که انگار بعضی چیزها رو بلد نیست. وقتی دکتری می گیره می فهمه که هیچی بلد نیست.

 

با این تعریف، بنده از همین الآن احساس خوش دکتر بودن رو دارم. چون وقتی به لیست درس ها نگاه می کنم، نه که بگم اسمش هم یادم نمیاد، ولی مثلاً اگه امتحان بدم، به طور قطع ۱۳۰واحد از ۱۴۰واحد رو نمی تونم پاس کنم.(اون ۱۰واحد رو هم گذاشتم برای پروژه پایانی، کارگاه ها، و البته آزمایشگاه ها که در این مورد آخر باید با کمک دوستان کتابی در زمینه روش های تقلب در پایان ترم هر نوع آزمایشگاه نوشته شود، چراغی باشد پیش پای آیندگان!)

 

امشب چیز خاصی ندارم که عرض کنم، صرفاً از روی رودربایستی با شما آپ کردم.

 

راستی با تأخیر زیاد، روز دانشجو مبارک!

بر همه ی دوستانی که دارن آخرین واحدها رو پاس می کنن. و وقتی میان دانشگاه و هیچ آشنایی رو نمی بینن، به خودشون فحش می دن که چرا این چهار تا درس لعنتی رو قبلاً برنداشتن.

بر دوستانی که دارن توپ می خونن تا دوباره دانشجو بشن و به زور خودشون رو در این هَچَل بندازن.

بر پزشکان مظلوم که راهشون درازتر از ما بود و الآن دارن به مهندس ها فحش میدن که ۴ساله خلاص می شن...

بر هنری ها که در میانه های راه هستن و احتمالاً امسال هم مثل پارسال از شلوغی های روز دانشجو مطلع نشدن.(خداییش امسال هم؟ بابا تو آبروی سیاسی این خاندان رو به باد دادی!)

و بالاخره بر گروه جدید (و در حال رشد لگاریتمی) دوستان که برای تحصیل علم به دیار کفر و مخصوصاً سرزمین شیطان بزرگ رفتن.

 

فوندامنتالیسموس!

سلام.

 

عنوان پست همون معادل بنیادگرایی یا اصولگرایی ِ. تونستین بخونین؟

 

اول اینو بگم، بعد اونو!

این داستان «از کجا آورده ای؟» در اینجا هم مطرح ِ، یا «حقوق های چند میلیونی» یا برخورد با ثروت اندوزان ِ مستکبر! کلاً ایجاد نفرت از مرفهین در میان طبقه ضعیف و متوسط جامعه، به نظر من بدترین روش از بین بردن اختلاف طبقاتی و البته بهترین روش برای هفته های منتهی به انتخاب است.

 

بدیش اینه که اینجا نرفتن سراغ آدم های پولدار. رفتن پاچه ی مدیران شرکت های بزرگ رو گرفتن! آخه حقوق مدیر یک شرکت خصوصی چه ربطی به صدراعظم داره که روز دوشنبه خواستار تعیین سقف حقوق برای مدیران شده؟ اینجا جزو معدود کشورهای صنعتی ِ که حداقل حقوق ندارن، اونوقت می خوان حداکثر حقوق بذارن.

 

قبول دارم که زیاد می گیرن، ولی می گن همین الآن هم بهترین مدیرها به سرعت جذب آمریکا می شن، چون اونجا بیشتر بهشون حقوق می دن.

برای مثال:(خوبیش هم اینه که اینجا همه درآمد هدیگه رو می دونن.) مدیرعامل بزرگترین بانک آلمان سالانه ۱۳.۶ میلیون یورو می گیره، می شه ماهیانه بیش از ۱.۱ میلیون یورو. به پول امروز، میشه بیش از یک و نیم میلیارد تومن، ماهانه!!! یه رقم بالاتر هم بود، اما من باور نکردم. این یکی رو چون اخبار گفت، میشه قبول کرد.

 

بگذریم، پول چیه؟ چرک کف دست...

بریم سر موضوع اصلی.

 

قبل از اینکه بشینم به نوشتن، داشتم یه برنامه مستند می دیدم، با عنوان «بنیادگرایی». از بنیادگرایی مسیحی ها که چیزی نمونده، قربونشون برم... این برنامه هم یکراست رفت سراغ یهودیان و مسلمانان.

این یهودی های بنیادگرا بدجوری به اورشلیم و ظهور منجی اعتقاد دارن ها! می گن سپاه ایران به فرماندهی روسیه(!) به دست خود خدا نابود خواهد شد تا منجی حساب بقیه رو برسه! می گن این رو خدا در تورات وعده داده.

از اونطرف هم بنیادگراهای مسلمون مثل بن لادن رو معرفی کرد که خودتون می شناسین دیگه...

 

اما قسمت یهودی ها برای من جالب تر بود، چون تقریباً هیچ شناختی نداشتم. مثلاً می گن آریل شارون (ما هم کم بهش فحش ندادیم) رو خداوند مجازات کرد، چون می خواست به فلسطینیها اجازه بده که کشور اسلامی تأسیس کنن. به همین ترتیب، اقدامات حکومت فعلی رو هم عمراً قبول ندارن! یا مثلاً اینکه علت نزدیک شدن پوتین به ایران اینه که پوتین، کشور اسرائیل را به ایران تحویل خواهد داد و درعوض، ارتش ایران در جناح ارتش روس به جنگ منجی خواهد رفت! (الله اکبر)

 

حالا فکر نکنین که این حرفا خطرناک نیست و باد هواست و ... تعجب گزارشگر هم از گردهمایی بسیار بزرگ این جناح در تگزاس بود که با حضور و حمایت مقامات حزب حاکم آمریکا (گرچه من به اون یکی حزب هم اعتماد ندارم) برگزار شد. نامه ی محبت آمیز جرج بوش هم در اونجا توسط یک فرستاده قرائت شد و فرستاده هم جنگ و نابودی قریب الوقوع ایران را وعده داد و حضار از شدت خوشحالی و شوق، اشک ریختند!

 

حالا برید یه فکری بکنین...

 

اون سخنرانیه که گفتم

 

  • رسانه ها همیشه به دنبال جلب توجه هستن. موفقیت یک رسانه در گرو همینه.
  • رسانه ها به موضوعات معمول نمی پردازند، بلکه به دنبال موضوعی می گردن که در سرنوشت مردم مؤثر باشه و معمولاً هم ناخوشایند باشن.
  • در دوره فوران رسانه ها، مردم چیزی رو می دونن که رسانه ها می گن. از نظر مردم حقیقت چیزی است که رسانه ها می گن.
  • وقتی یک رسانه به یک موضوع یا بحران می پردازه، باید توجه داشته باشه که: اولاً سروصدا نباید سریع بخوابه، باید چند وقتی همه رو سرگرم کنه. ثانیاً، راجع به اون موضوع باید مرتباً بحث های موافق و مخالف در بگیره، به طوری که مشتریان رسانه نتونن تصمیم قطعی بگیرن. اینجوری مثلاً یه خواننده مجبور می شه فردا صبح هم روزنامه رو بخره و...

 

  • اسلام در آلمان از دو جهت در رسانه ها مورد هجوم قرار می گیره، حملات تروریستی، و بی عدالتی به زن.
  • برای مقابله با این هجوم، یک استراتژی مناسب، گشودن بحث های جدید از طریق رسانه ها است. بحث هایی که اسلام را مثبت نشان دهد و فکر مردم را از موضوعات منفی گذشته، دور کند.
  • همین.

البته من خلاصه اش کردم، بنده خدا دو ساعت حرف زده بود.

 

لازم به یادآوریست که هیچ عنصری از دولت ایران، در برگزاری، ایراد سخنرانی، و حتی شنیدن سخنرانی نقشی نداشت. آره، من هم باورم نمی شه! اینجا یه آدم های هستن که خیلی بیشتر از اونی که ما شعار می دیم، عمل می کنن...

 

اون قسمت که صرفاً راجع به رسانه ها بود، تو ایران کاربرد خاصی نداره (به خصوص اون قسمت تقابل نظرات موافق و مخالف!)، پس آسوده بخوابید. از قضا قسمت دوم هم همین طور. اما برای دوستانی که خارج از ایران هستن یا در شرف خارج شدن هستن یا در اندیشه اون یا...، نکات آموزنده ای داشت.

خودم می دونم، تشکر لازم نیست.

 

بعد از امتحان

سلام به همه دوستان،

 

از دیروز تا حالا کلی احساس سبکی می کنم. این امتحان لعنتی همه ی فکر منو مشغول کرده بود. الآن دو ماهه که اومدم، تو این مدت فقط داشتم به همین فکر می کردم.

وقتی از امتحان برمی گشتم خونه، حس می کردم انگار دیگه هیچ کاری اینجا ندارم و باید زودتر برگردم تهران!

 

خلاصه که دلم بدجوری برای همه تنگ شده. بدجور. به خصوص وقتی یه آهنگ تند، یا کلاً شاد می شنوم، حواسم پرت می شه. حالا تهران هم که همیشه از این خبرها نبود، ولی خب آدم خودبه خود، اول یاد لحظه های خوشی می افته، منم که عاشق شلوغ کاری و سروصدا...

 

حالا وقتم آزاد شده. معلوم هم نیست. شاید امروز عصر یه خرده برنامه ام رو به راه بشه، یا حداقل خودم بفهمم که اینجا چی کاره ام.

می خواستم بگم که از این به بعد بیشتر می تونم آپ کنم. اما برای هر روز قول نمی دم. چون احساس کردم بعضی ها عقب می افتن و...

 

کارهای عقب مونده چی بود؟ یکی اینکه باید جزوه کارگاه ریخته گری رو با میل بفرسم. عزیز من، من که یه بار تابستون فرستادم، چرا پاکش کردی؟ باید برم ببینم تو سی دی هام پیداش می کنم یا نه.

دیگه اینکه باید کلی ایمیل رو جواب بدم. همه رو حواله کرده بودم به زمان بعد از امتحان.

 

یه چیز دیگه هم داشتم که بگم، اما الآن حالشو ندارم. جک آلمانی هم دارم، ولی بی مزه بود، نگفتم.

 

فعلاً قربون شما

 

یکشنبه ها.. شعر

سلام،

 

با یکی از دوستان چت می کردیم، پرسیدم بلاگم رو می خونی؟ چطوره؟

گفت کمتر چِرت بگو... بیشتر عکس بذار!

 

یه توصیف از صبح شدن و طلوع آفتاب کرده که خیلی قشنگه. گفتم خدای نکرده شما هم بخونید و شاید، شاااااید با دقت بخونین و خوشتون بیاد.

 

-از آیدا در آینه

این است عطر ِ خاکستری ِ هوا که از نزدیکی ِ صبح

سخن می گوید.

زمین آبستن ِ روزی دیگر است.

این است زمزمه ی سپیده

این است آفتاب که برمی آید.

تک تک، ستاره ها آب می شوند

و شب

        بریده بریده

                      به سایه های خود تجزیه می شود

و در پس ِ هر چیز

پناهی می جوید.

و نسیم ِ خنک ِ بامدادی

چونان نوازشی است.

....

 

چه ساکت بود امروز، نه ایمیلی، نه جی میلی. عوض ِ اینجا، تهران تعطیل بوده...

 

شعر، بارون سرد

سلام،

 

از دیروز بعد از ظهر هوا حسابی خنک شده. بارون هم گاهی قطع میشه، باز دوباره شروع میشه. یک باد خنکی میاد که تا استخون آدم یخ می زنه.

به بابا می گم من آخرش اینجا یا از سرما می میرم، یا از گرسنگی. میگه چقدر امسال غرغرو شدی؟! شاید راست می گه. شایدم خیلی وقت بود که از هم دور بودیم.

 

این شعر شاملو رو هفته پیش خونده بودم. خوشم اومده بود. کتابو که امروز تو این هوای سرد باز کردم، هوس کردم یه بار دیگه اینو بخونم. صد بار خوندمش.

طولانی بود برای اینجا، خودم خلاصه ش کردم:

 

مرغ باران

در تلاش شب که ابر تیره می بارد

روی دریای هراس انگیز

 

وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می کشد فریادِ خشم آمیز

 

و سرودِ سرد و پرتوفانِ دریای حماسه خوان گرفته اوج

می زند بالای هر بام و سرایی موج

 

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم

ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوت بندرِ خاموش می ریزد

 

می کشد دیوانه واری

در چنین هنگامه

روی گام های کند و سنگین اش

پیکری افسرده را خاموش.

 

مرغ باران می کشد فریاد دائم:

-عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیست ات آهنگِ خفتن

یا نشستن در برِ یاران؟

 

...

 

-مرغ مسکین! زندگی زیباست

خورد و خفتی نیست بی مقصود

می توان هرگونه کشتی راند بر دریا:

می توان مستانه در مهتاب با یاری بَلَم بر خلوتِ آرامِ دریا راند

می توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایق ران سه تاری زد لبی بوسید.

لیکن آن شبخیزِ تن پولادِ ماهی گیر

که زیر چشمِ توفان برمی افرازد شراعِ کشتیِ خود را

در نشیبِ پرتگاهِ مظلمِ خیزاب های هایلِ دریا

تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،

مانده با دندان اش آیا طعم دیگر سان

از تلاشِ بوسه ای خونین

که به گرماگرمِ وصلی کوته و پردرد

بر لبان زندگی داده است؟

 

مرغ مسکین! زندگی زیباست

من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جستجوی گوهری دارم

تارکِ زیبای صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.

مرغ مسکین! زندگی،بی گوهری اینگونه، نازیباست!

 

خداحافظ

امروز سلمان هم رفت. دوست داشتم خودم بدرقه اش می کردم، خب نشد دیگه.

این آخرین عکسیه که با سلمان دارم.

تصمیم گرفتم از این به بعد، لینک عکس ها رو بذارم، به جای اینکه خود عکس رو بذارم. چون قبلاً و همچنین در وبلاگ قدیمی، برای اینکه مراعات حال دوستانی رو بکنم که از dial-up استفاده می کردن، هم تعداد عکس کمتری می ذاشتم، هم عکس ها رو کوچیک می کردم و کیفیتش خراب می شد. حالا اینجوری صفحه اصلی هم حجمش کمتره و...

دفعه پیش که یه عکس از پنجره اتاقم گذاشتم، مورد استقبال دوستان قرار گرفت، واسه همین جوگیر شدم که دیشب یه عکس دیگه بگیرم، اما هر چی تلاش کردم، بهتر از این نشد. تلاش مزبوحانه ای بود. اما ارزش کلیک کردن نداره، بعدا دوباره سعی می کنم...

امروز چند ساعت با دیکشنری جدیدم و کتاب گرامر کشتی گرفتم. تازه یه ذره حساب کار اومد دستم. حداقل تونستم مشق هایی رو که جمعه دادن و من هم اصلا ازش سر در نمیاوردم، انجام بدم. فردا هم باید برم کلاس. خوشبختانه بعدش تا آخر هفته خونه ام.

شما

شما
که در تلاش شکستن دیوارهای دخمه ی اکنون ِ خویش اید
و تکیه می دهید از سر ِ اطمینان
بر آرنج،
مِجری عاج ِ جمجمه تان را
و از دریچه ی رنج
چشم انداز طعم کاخ روشن فرداتان را
در مذاق حماسه ی تلاشتان مزمزه می کنید...

با اجازه احمد شاملو، این شعر رو تقدیم می کنم به اون گروه از دوستانم که برای ساختن آینده، وطن رو ترک کردن و می کنن و در این راه، همه سختی ها و مشکلات رو تحمل کردن و میکنن. (البته منظورم خودم نبود، چون تا الآن هیچ زحمتی نکشیدم.)

به امید روزی که شرایط زندگی فرزندانمان بهتر از ما باشد.