بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

آخرین شب های پاییز


سلام دوستان.


...حالا من آپ نکردم، مگه خود شماها چه کار مهمی تو این روزها انجام دادید؟! خبر دارم که امروز هم تعطیل بودین...

بالاخره دل کندم از این درس لعنتی. تازه الآن هم به این خاطر اومدم که امشب یک ساعت زیادی داریم و بیشتر می خوابیم (یعنی ساعت ها رو می کشن عقب).


پیش بینی کردن که از دوشنبه سرمای زودرس سَر می رسه. یعنی زمستون ِ گِداکُش شروع میشه. تجربه ی سیزده-چهارده ماه اخیر به من می گه که زمستون 6ماه طول می کشه. البته چهار فصل وجود داره، اما (به قول استاد کیوان،) چولِگی به سمت زمستون داره، یعنی:

بهار، 2ماه،

تابستون، 2ماه،

پاییز، 2ماه،

و زمستون، 6ماه.


آقا من جوون تر که بودم و سروصدایی هم نبود، اینجا رو امضا کردم. جوونی کردم دیگه. حالا دچار عذاب وجدان شدم که آخه چرا به این سید فشار آوردیم که کاندیدا بشه. حالا که ظاهراً به حرف ما داره تن میده، چه رأی نیاره و چه بیاره، بلای بزرگی سرش اومده که یقه ی همه ما رو قبل از پل صراط خواهد گرفت: واسه چی منو فرستادین تو میدون؟!

اگر زیر پای رایحه خدمت لِه بشه که هیچ، همین آبرو رو هم باخته. اگر هم رأی بیاره که تازه اول بدبختی ِ!! کی می خواد جمعش کنه، این بی برقی، بی گازی، کسری بودجه، تورم، قیمت پایین نفت و...


بنده از همین الآن از ایشون حلالیت می طلبم. نمیشه امضا رو پس گرفت، مثل نماینده های خوبمون در مجلس؟!


جای شما خالی، همین طور که دارم تایپ می کنم و چرت می زنم، یک ظرف میوه هم درست کردم و گذاشتم بغل دستم...


در این هاگیرواگیر بحران مالی، سؤال اساسی برام پیش اومده:

چرا در تهران سکه ارزون شده؟ چرا یورو در برابر تومن ارزون شده؟ اونوقت چرا دلار گرون شده، مگه اصل بحران مال آمریکا نبود؟ چرا یورو در برابر دلار ارزون شده؟ یعنی اروپا بیشتر از آمریکا آسیب دیده؟


داشتم فکر می کردم که رمضون، به اندازه کافی شیرینی کنکور خوردیم. ایشالا که همگی موفق باشن و به زودی وارد دوره دکتری بشن (البته غیر از حنان که آخرش هم به ما شیرینی ارشد نداد!).

متأسفانه و خوشبختانه برخی دوستان دارن درس می خونن و قراره شیرینی کنکور رو سال آینده بدن. خدا رو شکر، من خیالم راحته که بی شام نمی مونم!! بهتره از همین الآن با مدیر برنامه هام هماهنگ کنید.

ضمناً این دفعه شیرینی رو بذارین تو فریزر، چون ممکنه طولانی تر اینجا بمونم...


یکشنبه


شبی که عشقو شناختم... همه ی هستیمو باختم...


چه آهنگ قشنگیه، اینی که رادیو ف. می ذاره.


یکشنبه رفته بودم هامبورگ. صبح زود از خونه راه افتادم. شد یه سفر 17ساعته. حسابی خسته شدم، 4ساعت با قطار رفتم، 4ساعت هم برگشتم.

ساعت 5 صبح که از خونه راه افتادم، هنوز خیل عظیم جوانان مشغول بالا و پایین پریدن و حرکات ناموزون بودن که صداش از دو سه تا ساختمون معروف تو راه شنیده می شد. بعضی هم بالاخره خسته شده بودن و به سمت خونه هاشون حرکت می کردن. ایستگاه قطار، پرنده پر نمی زد. قطار هم خلوت. تو راه که همش خوابیدم، برگشتنه هم در آرزوی خوابیدن بودم، از بس که شلوغ بود.



هر از چند گاهی، یه سری به سایت دِل و قیمت هاش میندازم. دیشب دیدم به عنوان یه پیشنهاد ویژه، می تونیم نوت بوک رو به همراه ویندوز ایکس پی سفارش بدیم، به جای اینکه در حالت عادی ویندوز ویستا رو تحویل بگیریم. (البته بابت این کار هم 15یورو اضافه می گرفت.) گفتم انگار سر ما کلاه رفت که الکی گیر ِ ویستا افتادیم... هر کاری می خواد بکنه، اول اجازه می گیره، بعد که مطمئن شد، دوباره می پرسه که حالا مطمئنی؟!!!


شکست آمریکا


با عرض تبریک خدمت دوستان!

چرا تبریک؟

آخه اینم سؤال کردن داره؟! نه نه نه نه! فوتبال رو نمی گم ها (که البته اون رو هم باید تبریک گفت، به خصوص خدمت علی آقا!).

بابا مگه شماها اخبار رو در هفته های اخیر نگاه نمی کنین؟ من اینجا بیشتر از شما اخبار ایران رو دنبال می کنم...

آهان...

گرفتی؟

شکست مفتضحانه آمریکای خونخوار و امپریالیسم اقتصاد بازار و لیبرالیسم سرمایه داری و صهیونیسم جنایت کار و اروپایی های ...نَشور(!!) رو می گم. باید جشن گرفت!

هوراااااااااا


شرق و غرب و شمال ایران همزمان با سفرهای استانی شاهد جشن های خیابانی هستن، فقط شما تهرونی های بی غیرت...

بیدار شین! دنیا عوض شده، آمریکایی ها شب سرشون رو گرسنه میذارن روی بالش!

حتی اینجا چادرهای امداد در دانشگاه برپا کردن و دانشجوها برای کمک به خیل عظیم آواره های آمریکایی که به سمت کشورهای دیگه سرازیر شدن، سکه های یک سنتی صدقه می دن!


اما گذشته از شوخی (خیلی هم جدی بود!) سؤال اساسی پیش میاد که وقتی یه گروه شکست خوردن، کدوم گروه پیروز شدن؟ و این پیروزی چقدر منفعت اقتصادی و سیاسی داشته؟


بگذریم آقا، اصلاً به ما چه.


تبریک بعدی به آقا پسرهای دم ِ بخت!!

چرا؟

خبر سربازی رو می گم. خدمت در مناطق عادی از 20ماه به 18ماه کاهش یافت. حالا باز بگین الف نون بد ِ!


گرچه باز هم جا داره که کوتاه تر بشه، اما تا همین اندازه نرمش و خوش خلقی از سرداران رشید اسلام، جای خوشحالی داره.

همزمان آقای ا. نماینده مجلس هم از طرحی برای اصلاح قانون خدمت وظیفه خبر دادن. ایشون طی سخنان گوهرباری که گویا در راه توالت های مجلس به صورت بسیار کوتاه و با عجله ایراد فرمودن، اشاره کردن که از مزایای بسیار بسیار جالب و مهم طرح مجلس، معافیت تحصیلی دانش آموزان، دانشجویان و طلاب هستش.

برای خواننده و شنونده ی خبر این سؤال از این نماینده مجلس پیش میاد که مگه قبلاً این گروه از معافیت تحصیلی برخوردار نبودن؟ نکنه منظورتون این بوده که معافیت تحصیلی قراره حذف بشه.

به هر حال از اینکه چنین افراد شایسته (و اکثراً دکتر!) ما را در مجلس نمایندگی می کنن، خدا را سپاسگزارم.



برای چندمین بار می خواستم از دوستان خواهش کنم که اسم دانشگاه من (گوتینگن) رو با گوتنبرگ اشتباه نگیرن، که خدای ناکرده موجب شباهت بنده با دیگر عزیزان معلوم الحال نشود.


این هفته، هفته ایست که آدم سر  کلاس هر استادی میره تا از بین درس های اختیاری، خوب هاشو سَوا کنه!

در پست بعدی می خوام مفصل به شرح کلاس های این هفته بپردازم.


از گوتینگن

(این پست رو تا آخر نوشته بودم که یهو از روی حماقت خودم، همش پاک شد. واسه همین هم الآن تو این سرما دچار سوزش خاصی شدم!)


سلام.


ما برگشتیم به گوتینگن. برگشتیم با هزار امید و آرزو. امید و آرزو های خودم، و امید و آرزوهای کسانی که هر روز منو تشویق به درس خوندن می کنن.

(در عکس، مجسمه ی گنز ِلیزه رو می بینید، همونی که هر دانشجوی دکتری بعد از دفاع پایانی باید لبش رو ببوسه!! جدی می گم ها! برای همین هم می گن این دختر بیشتر از هر دختری در دنیا تا به حال بوسیده شده.)

بیایم بیرون از بحث بوس و لب و... تداعی بازی بکنیم؟!


امروز، روز اول ترم جدید بود. نشسته بودم تو کتابخونه ی دانشکده اقتصاد که دیدم یه برگه کوچیک چسبیده به میز، یادگار دوره امتحانات ترم پیش که کتابخونه پر بود:

درس بخون، خیالبافی نکن!


و جلوی ساختمون اصلی کلاس ها، پر بود از بچه موچه های ترم اولی، که از اونجا برای جمع شدن در قرارهای دسته جمعی استفاده می کنن (مثل خودمون که از محوطه ی بعد از عوارضی ِ کرج برای همین کار استفاده می کنیم!) و روزی دو سه بار اونجا جمع میشن، چون هفته اول: حال و حول!

یاد روز اول خودم افتادم. عجب سریع می گذره. دقیقاً 6ماه پیش بود. اتفاقاً من هم بیشتر دوستان آلمانی رو در همین زمان پیدا کردم.


اتمام بحث حنان


سلام دوستان.


اولاً بگم که چرا دفعه پیش به موضوع اسم "حنان" پرداختم. علت اصلی این بود که چند روز پیش عکس سفیر لیبی در آلمان رو به همراه همسرش دیدم. زیر عکس هم اسم هاشون رو نوشته بود و اسم خانم سفیر، حنان بود.

حالا برو واسه من آیه و حدیث بیار... دست و پا نزن برادر، حنان اسم دختره!


دفعه ی پیش، عکس رو اشتباهی لینک دادم. یعنی می خواستم یه منظره رو بذارم که اشتباهی شد، همون عکس معروف شب آخر و خداحافظی مربوط به شهریور 86. باعث شد پیش خودم یادی کنم از خاطرات شیرین. حالا بعد از دقیقاً یک سال و یک هفته برگشتم، و اونقدر با خودم عکس آوردم که حسابی سرم رو گرم می کنه. و چه کیفی داره وقتی آدم این عکس ها رو دونه دونه نگاه می کنه و به مُخش فشار میاره که: اون شب کجا بودیم که این عکس رو انداختیم؟ چی کار کردیم؟ چی خوردیم؟...


خوب شد دوستان به موقع تذکر دادند که عکس رو اصلاح کردم. البته قبلاً هم سابقه داشته که عکس اشتباهی رو لینک دادم. حواس که نیست... مثلاً همین امشب، (این قسمت واسه اون یک حنان ِ:) ساعت 12 شب (بالاخره) از مهمونی اومدیم بیرون، اما من هِی به مامان می گفتم که چرا اینقدر زود پاشدیم؟!


از عکس قبلی رسیدیم به مهمونی امشب. بگذریم...


آقا چقدر احتمال داره که دو تا همکلاسی، معدل دوره ی لیسانسشون دقیقاً یکی بشه؟ من فکر کنم علتش همین جنگولک بازی های مشترک باشه!

خیالم راحته که سالی یه بار به اینترنت وصل می شه، بعیده که این پست رو ببینه. ما هر چی تلاش کردیم این بچه رو متمدن کنیم و استفاده از اینترنت رو بهش یاد بدیم، نتونستیم. چَت که هیچی، دو ماه یه بار ایمیل های ضروری رو چک می کنه، 6ماه یه بار هم اینجا یه کامنت میذاره که مثلاً بگه اینجا رو می خونه.

اما از این حرف ها گذشته، خیلی گُل ِ.

بازم قبولی کنکور رو بهت تبریک می گم، ایشالا همیشه موفق باشی.


اسم "حنان"


سلام بر خانم ها و آقایان.


بحث شیرین نام "حنان" تا الآن وقت زیادی از ما گرفته. به تازگی هم باز تلاش های مذبوحانه ای صورت گرفته تا اثبات کنه اسم پسر هستش.

واقعیت اینه که هر کتاب اسمی، ملاک نیست. کتاب رسمی اسم در ایران، توسط سازمان ثبت احوال چاپ می شه. هر وقت خرج کردی و تهیه کردیش، بیا با هم صحبت کنیم.

توسل به ادعیه مذهبی و حدیث و آیه، جهت احساسی کردن جو و گریه گرفتن از خوانندگان بلاگ خوبه، اما برای اقناع ما کافی نیست!

ضمناً ما در ایران زندگی می کنیم، پس اینقدر به دستور زبان عربی تمسک نجویید.


این از بحث حنان ها.


جای شما خالی، شنبه که رفته بودیم دنبال جهیزیه من، سری هم به فروشگاه IKEA زدیم. اونقدر شلوغ بود که رفتیم پارکینگ طبقاتی جدیدش. برای پایین اومدن از پارکینگ، باید سوار آسانسورهایی می شدیم که من هم بار اولم بود. وقتی به در آسانسورها نزدیک می شی، بزرگی خود ِ در عجیب به نظر میومد. وقتی در باز می شه، شک می کنی که درِ یه ساختمونِ دیگه باز شده یا در آسانسور، از بس که فضای داخلش بزرگه. شیرین، دو تا ماشین سواری کنار هم توش جا می شدن. کنار دکمه ها، ظرفیتش رو خوندم:

5045کیلوگرم یا 67نفر!!


قبلاً سایت آمازون رو دیده بودم، اما نمی دونم چرا همیشه ازش فرار می کردم. جدیداً واسه خودم کشفش کردم، چه کرده این بشرِ دوپا! عجب خلفتی کرده انسان!

(می گن طرف از دهات اومده شهر، همینه... اما به خدا ما از حوالی کابل به اینجا نیومدیم، ولی آمازون رو تازه فهمیدم چیه، خب چی کار کنم؟!)


جدیداً دچار قلقلک شدم که قالب بلاگ رو عوض کنم. یه حالی بدیم به اینجا. بلاگ اسکای سه تا سایت رو معرفی کرده که بریم از اون ها هم استفاده کنیم، اما هرچی قالب دیدم، به نظرم جواد بود. می خوام در عین سادگی، یه کم زیبا و سنگین هم باشه. پیدا نکردم. اگه پیشنهاد خاصی دارین، حتماً بگین. هدف ما، رضایت خوانندگان!


پیشنهاد کردن که تاریخ رو از روی عکس های دوربینم حذف کنم تا به زیبایی لطمه نزنه. بسیار بجا بود، چون با این کار می تونم عکس های قدیمی رو هم به جای عکس جدید بهتون بندازم(!) و هر دفعه منت بذارم که به خاطر شما هر روز میرم دنبال منظره و... خیلی خوب می شه.

البته قبلاً هم به پیشنهاد دوستان ساعت رو از پای عکس ها حذف کردم که وجودش واقعاً لازم نبود.

جدیدترین شاهکار این بوده.


----------------------


بعداً نوشت:

شاهکار رو اصلاح کردم، اما افتضاح شدها!


چشم حسود


چشم خوردیم. همین. اصلاً دلیلش همینه. حکماً چشم خوردیم. از بس که نوشتم و تعریف کردم از خوش گذشتن سفر، از راحتی اینجا، از پاس شدن امتحانات و...

اون از داش حسین و حنان که زدن بهشون و ماشینشون فِرت شد، اینم از من که همچین گردنم چاییده که باید چای رو تا نصفه بخورم، سرم رو نمی تونم بالاتر بگیرم.


اصلش باید دیشب آپ می کردم، اما از درد چهارچنگولی موندم. چشم خوردیم آقا...

تازه باید قسمت اول سمینار این ترم رو هم تا صبح فردا ایمیل کنم واسه یارو. عجب گرفتاری شدیم...


کلاس های ترم جدید از دوشنبه ی آینده شروع می شه. بنابراین فعلاً بر ِ دل خانواده تشریف داریم.


دیروز دوباره خرید جهیزیه داشتیم، واسه خودم! چون این دفعه داشتم بلندمدت تر برنامه ریزی می کردم، از هر جنس دو تا خریدم! از ما گفتن بود...


پرسیدند که آیا اس ام اس های تبریک عید فطر به دست ما رسید یا نه. از همه کسانی که تلاش کردند تشکر می کنم و خواهش می کنم در اعیاد بعدی خودتون رو به زحمت نندازید. معمولاً در مناسبت ها اس ام اس نمی رسه، اما مخابرات پولش رو قطعاً می گیره! در مواقع عادی بهتره.


دیروز دم غروب، عکاس دور دریاچه زیاد بود، من هم جوگیر شدم که عکس هنری بگیرم. فکر کنم همین موقع بود که سوز خورد به گردنم. این یکیش بود.


برم یه اسفندی دود کنم...


دو روز پس از بازگشت


سلام دوستان.


وضع بایرن خوب نیست، خودم می دونم. اما دیگه به این فرودهای ابتدای فصل و فرازهای انتهای فصل عادت کردیم. الآن در جدول نهم هستیم، اما مطمئنم که دوباره قهرمان می شیم. به کلینزمن اعتماد کنید.

کلینزمن رو تلویزیون نشون میداد و می گفت در حال حاضر 8 نفر دستیار داره. یه کم زیاد نیست؟


امروز بالاخره جون داشتم برم یه چرخی بیرون بزنم. خفه شدیم تو رمضون. چند تا عکس انداختم که با این یکی خیلی حال کردم.


هوا سرد شده. حدود 10 درجه. خدا به خیر کنه در زمستان، این سرمای گِداکُش را!


از کامنت های پست قبلی فهمیدم که مکانی رو از قلم ننداختم. اما یه پارک هم بود که از ساندویچ بهاران غذا خریدیم و اونجا خوردیم. اسمش رو بلد نیستم، فقط خواستم بگم که یه پارک دیگه هم بود، فقط اونا نبودن،،، دلتون بسوزه!!


اینجا از دوستان خوبم در سفر اخیر اسم نبردم، چوه همیشه می ترسم که کسی جا بیفتد، پس بی خیال اسم ها.

فقط می خواستم بگم که برخی دوستان منو مرام کُش کردن. واقعاً لازم نبود بچه ها، دستتون درد نکنه...

عجب سفری شد...


دوستان پرسیدند که در هامبورگ چه روزی عید فطر بوده. والا من که دیگه حوصله ام سر رفت، پیگیری نکردم. انگار پنجشنبه بوده. شاید هم جمعه همزمان با نماز جمعه، نماز عید رو بخونن. بیخیال. می گن درست از پارسال که من اومدم هامبورگ این ناهماهنگی با تهران به وجود اومده، و تا دو سال پیش، همیشه عید در ایران و هامبورگ یکی بوده.


دوربین


سلام.


امروز یه دوربین عکاسی دیجیتال خریدم که هیچ کس به من توصیه نکرده بود! آخه اون دوربین هایی که شماها توصیه کردین، به هیچ عنوان با جیب یک دانشجوی یک لا قبا سازگاری نداشت.

همین جوری رفتیم فروشگاه، دیدم یه دوربین ِ کاسیو رو "آکسیون" کرده، منم خریدم. اگه بعداً تو دستم دیدین، هی گیر ندین که چرا از اون خفن ها نخریدی...


حالا کی قراره همدیگه رو ببینیم؟ امروز مامان و بابا رو توجیه کردم که می خوام برم. با یه کم غُرغر ِ من، کوتاه اومدن.

از یه طرف خوشحالم که می خوام برم تهران، از صد طرف ناراحتم. اول اینکه خانواده به اضافه فرید و... می گن نرو. یعنی دارم یه کاری رو بر خلاف میل همه انجام می دم. دوم اینکه رمضون در راهه و هیچ خوشم نمیاد با زبون روزه توی ترافیک نزدیک افطار توی یه تاکسی داغون کباب بشم، یا توی صف بانکی بشینم که برق نداره، یا... .

اما خیالی نیست. هدفم اینه که آب و هوایی عوض کنم تا با فکر آسوده تر، ترم جدید رو شروع کنم.


به امید دیدار.


ستاره های هالیوود

سلام بر هالیوود-دوستان!


از اون خبرهای هالیوودی براتون پیدا کردم:

سه تا بازیگر تاپ آمریکایی پیدا کردم که اصلیت آلمانی دارن:


  1. بروس ویلیس: مادرش آلمانی ِ و پدرش یکی از نظامیان آمریکایی بوده که بعد از جنگ جهانی در چارچوب برنامه بازسازی مارشال در آلمان حضور داشته. عاشق یه دختر آلمانی میشه و... بروس هم در آلمان به دنیا اومده، اما بعد از دو سال میرن آمریکا. زبان آلمانی هم بلده.
  2. سَندرا بولاک (یا بالاک): من هم ازش خوشم میاد، البته با نگاه برادری! در شهر نورنبرگ به دنیا اومده و بزرگ شده. آلمانی رو هم توپ صحبت می کنه.
  3. لئوناردو دی کاپریو: مادرش آلمانیه. چند وقت پیش هم مادربزرگش فوت شد، همونی که لئوناردو به خاطر دیدنش مرتب به آلمان سر می زد. زبان آلمانی رو در حدی بلده که صحبت نکنه، سنگین تره!


می بینم که در جریان لحظه به لحظه مسابقات المپیک هستین! نه که این سه روز اول هم بیشتر مدال های شنا رو تقسیم کردن، صداوسیما هم حتماً پوشش خبری وسیعی ترتیب داده...!


آموزش های اخلاقی چین به مناسبت المپیک رو نگاه می کردم، جالب بود. تقریباً همه مردم پکن به نوعی مخاطب این آموزش ها بودن. مثلاً:

به مردم یاد می دادن که چه جوری با خارجی ها دست بدن. چه جوری سلام کنن...

به راننده های تاکسی غیر از چهار تا کلمه انگلیسی، یاد دادن (و البته اجبار کردن!) که هر روز ریش هاشون رو کوتاه کنن، موهاشون رو مرتب و کوتاه نگه دارن، شب ها در تاکسی نخوابن و...


اما از همه جالبت تر این بود:

می گفت مردم پکن عادت دارن که صف سوار شدن به اتوبوس رو رعایت نمی کنن، همدیگه رو هُل می دن و... واسه همین در هر ایستگاه دو نفر مأمور گذاشته بودن که صف ها رو مرتب کنن و مرتباً به مردم بگن که آرام باشین و هُل ندین و...

یکی دیگه هم تُف کردن به کف خیابان و پیاده رو بود. من قبلاً هم اینو شنیده بودم که چینی ها به این کار عادت دارن. حالا دولت تف کردن در پکن رو ممنوع کرده.


خلاصه دین دولتی دیده بودیم، حالا اخلاق دولتی هم دیدیم!


راستی چهارشنبه شب اثاث کشی کردم اومدم ورِ دل مامانم. فعلاً تا مامان هستش و درس هم تعطیله، یه خرده غذای خونگی بخورم و به خودم برسم. قدر غذای خونه رو بدونید!


بالاخره یکی از نمره هام اومد. زیاد نپرسید، پاس شدم! نمره اش مهم نبود، چون جزو درس های پیش نیاز بود و از کارنامه حذف می شه.

این سخت ترین درسم بود، همون انفورماتیک2 که تعریفش رو کرده بود. وقتی این رو پاس شدم، پس مطمئنم که بقیه رو هم پاس میشم.


اُلیمپیکس


می گن شیخ نبودا در سال 98 نمایندگی انحصاری پورشه رو گرفته و تونسته در مدت یک سال فقط 9تا ماشین بفروشه. آخی...

اما غصه عرب ها رو نخورید. همین شیخ در سال گذشته یعنی پس از 9 سال، با فروش 1200 خودروی پورشه، تبدیل به بزرگترین نمایندگی پورشه در کل دنیا شده! فکر کن هر کدوم از اون شاسی بلندهای سفارشی پورشه رو 400هزار دلار آب کرده، و روی هر کدوم 5درصد خورده باشه...


با سلام.


به سلامتی مسابقات المپیک هم شروع شد. بیخود به من فحش ندین، باور کنید من هم مراسم افتتاحیه رو ندیدم. قرار داشتم. به جان خودم ندیدم!


اما عجب ورزشگاه هایی ساختن! 40میلیارد دلار (و به روایتی یورو) در زیرساخت های ورزشی سرمایه گذاری کردن.

به مناسبت المپیک پکن، بریم چشمامون رو بکشیم!!


یار غار من دیروز رفت تهران. حیف شد. تنهاتر شدم. خدا رو شکر 6هفته دیگه برمی گرده.


یکشنبه صبح رفتم دور و بر خونه ی جدیدم رو گشتم. طبیعت قشنگی داره. جون میده واسه ورزش کردن. مجموعه ورزشی دانشگاه رو هم همونجا ساختن.

واقعاً جاتون خالی. اگه دوربین خریدم، حتماً عکس هاش رو می ذارم تا ببینین.


فعلاً همینو داشته باشین تا سر فرصت آپ کنم.


شهرفرنگ


سلام.


برای حفظ شهرفرنگ بودن مطالب اینجا، خبرهایی از تکنولوژی براتون آوردم:


اول اینکه امسال دهمین سالگرد تأسیس شرکت گوگل هستش. یه نگاه انداختم، دیدم درآمد سال گذشته این شرکت، برابر کل دارایی شرکت هستش! خدا برکت بده به مالشون...

در ماه سپتامبر به اندازه کافی راجع به تاریخچه گوگل خواهم نوشت، جوری که بیش از پیش از خوندن این بلاگ حالتون بهم بخوره!!


دوم. چند نفر در ایران صاحب خط تلفن سیار هستن؟ هان؟ شما که دو روز دیگه می خواین وزیر و وکیل بشین، یا خدای نکرده کارهای دیگه بکنید(!) باید کشورتون رو بشناسین.


امروز تلاش کردم جواب این سؤال رو پیدا کنم. خدا رو شکر در ایران (به قول دکتر داوودپور) چنان با کثرت اطلاعات مواجه هستیم که خدا می دونه. سروته سایت مخابرات و ایرانسل و تالیا رو گشتم، تا اینکه فهمیدم تا مهرماه سال گذشته، همراه اول و ایرانسل جمعاً حدود 25 میلیون مشترک داشتن. این دو شرکت اطلاعات جدیدتری ندارند!! تالیا هم کلاً نمی دونه مشترک یعنی چی! احتمالاً یادش رفته بشمره...


یه چیز جالب دیگه در مورد ایرانسل (باز هم مربوط به مهر86):

می گه ما از هر مشترک (که اون موقع حدود 5ملیون بوده) ماهیانه 11 دلار درآمد داریم. جمعاً در سال چقدر می شه؟ آفرین، 660ملیون دلار.

حالا درآمد دولت از بیش از 20ملیون سیم کارت دولتی چقدره؟


خب حالا فرض کن وزیر یا وکیل شدی. قطع برق هم تا اون زمان ادامه پیدا کرده! و می خوای به هر صورتی هست مشکل رو حل کنی.(چون با همین شعار رأی آوردی!) می دونی تولید برق ایران چقدره؟ چه نوع نیروگاه هایی داریم؟ سهم هر نوع نیروگاه در تولید کل چقدره؟ کدوم روش خوبه، کدوم روش بده؟


اولین جایی که آدم به عقلش می رسه تا اطلاعات رسمی رو پیدا کنه، سایت وزارت نیرو هستش. بنابراین من هم چند ساعتی داشتم سایت رو هم می زدم! همین قدر بهتون بگم که بعد از سال 84، گزارش عملکرد وزارت نیرو تهیه نشده! بدون شرح.


آهان راستی تا سال 84، ظرفیت اسمی تولید، 41هزار مگاوات بوده.


بگذریم از اطلاعات عمومی.


کتابخونه کماکان شلوغه. این جماعت بعد از امتحانات بیشتر درس می خونن! البته من هم از نیم ساعت بعد از امتحان آخر، کتابخونه بودم، تا همین الآن! معتادش شدم...


از دیروز شروع کردم به تحقیق کردن، برای ارائه. (کنفرانس دارم.) هیچ پیشرفتی هم نداشتم! هنوز موضوع ارائه رو نمی فهمم. فردا قراره برم پیش یکی از دانشجویان دکترا که در واقع مربی من برای ارائه حساب میشه. ببینیم چی می شه.


زنده باد شب امتحان


سلام خدمت منتظران!


برای اولین بار دارم ادیتور بلاگ اسکای رو به طور کامل با فایرفاکس می بینم. انگار دیگه لازم نیست موقع آپ کردن از اکسپلورر استفاده کنیم. خدا رو شکر!

به هر حال، من که به چیزی دست نزدم، انگار بلاگ اسکای، خودش رو اصلاح کرده.


می بینم که فردا (چهارشنبه) تعطیلین. خوش بگذره. اگه رفتین شمال، یاد ما هم بکنین...


به سلامتی امتحان سوم رو هم امروز دادم. بدک نبود. سر جلسه، مرتب به ساعت سالن نگاه می کردم (ساعت مچی رو که طبق معمول جا گذاشته بودم!) و خداخدا می کردم که وقت امتحان تموم بشه. بیشتر دوست داشتم از شرش راحت بشم، تا اینکه نمره ی خوب بگیرم!

حالا فقط مونده امتحان آخر، جمعه.


زنده باد درس خوندن در شب امتحان! واقعاً هیچ چیزی به اندازه استرس، کارکرد مغز رو برای یادگیری بالا نمی بره. من برای همین امتحان امروز، شش روز وقت داشتم. روز اول رو خواستم صرف امتحان آخر کنم، بنابراین هیچ کاری نکردم! روز دوم سرما خوردم(!) و تا شنبه داشتم خودم رو دوادرمون می کردم. تازه از یکشنبه استرس شروع شد! اوه اوه! درسته که به آدم فشار میاد، اما عوضش کارآیی داره.


این شب ها خیلی یاد شب امتحان کنترل کیفیت آماری در ترم آخر با دکتر ف.ق. بودم. همون استادی که دوستان ارشد به خاطر امتحانش چند وقت پیش عزا گرفته بودن. پارسال همین موقع ها بود... عجب درس سنگینی بود، اونم برای وقتی که آدم بخواد در عرض مثلاً چهار روز همش رو یاد بگیره. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!


این جدا بودن سالن مطالعه خواهران و برادران در تهران هم نعمتی بود ها! جدی می گم...


آهان، سرماخوردگی رو داشتم می گفتم... وای وای. تو این گرمای وانَفسا، نمی دونم چرا سرما خوردم. سریع رفتم سوپر، هر چی میوه و قرص و ویتامین پیدا می شد، خریدم، اومدم خونه، نشستم به خوردن... آخرش نفهمیدم کدومش مؤثر بود، کدومش نبود.

اما این دفعه به تنهایی تونستم خودم رو درمون کنم. حالا شما هم اگه خدای ناکرده مریض شدین، از خودم بپرسین!


دفعه ی پیش که یک سال و نیم پیش سرما خورده بودم، آخر کار افقی شدم... بالاخره خان دایی جان به دادم رسید.


بعد از امتحان دُیُم

 

به به سلام. دلم تنگ شده بود براتون! کجا بودین تو این یه هفته؟!

 

اول اینو داشته باشین:

دوستان در پست قبلی گفتن که اخبار گوناگون از حاج احمد و... گفتم بهتره این عکس رو بذارم به جای لوگوی بلاگ. چطوره؟

(عکس رو دوستان تحت عنوان عکس هایی از تبریز فرستاده بودن. حالا دیگه راست و دروغش پای خودشون.)

 

من گفتم آپ نمی کنم، نگفتم که دیگه کامنت ها رو هم چک نمی کنم. شما کما فی السابق ادامه بدین انشالا...

 

تقریباً دو ساعت پیش، دومین امتحان رو هم دادم. مشکل امتحان اول یعنی امتحان دیروز، استرس بود (چون دفعه اول بود که می خواستم اینجا امتحان بدم) مشکل دومی هم این بود که خودش مشکل بود! حال ما رو گرفت، از بس سؤالهای مزخرفی طرح کرده بود...

به درک!

 

یکشنبه شب که داشتم می خوابیدم، داشتم به این فکر می کردم که بعد از ۱۷سال درس خوندن، هنوز شب امتحان استرس دارم. پس مشکل از من نیست، مشکل از نفس امتحانِ!

بعدش همین جور که داشتم به فکر کردن ادامه می دادم، دیدم چه عمری رو برای تحصیل علم تلف کردیم!! و تازه معلوم هم نیست که چند سال دیگه می خوایم ادامه بدیم. مگه ما چقدر عمر می کنیم که بخوایم ۲۰ یا ۳۰سال رو صرف درس خوندن کنیم؟ پس هدف از زندگی، درس خواندن است!! آره؟

 

شکر خدا از امروز آفتاب دراومده. چند هفته ای بود که همش ابری و بارونی بود. اصلاً هوا که ابری می شه، اخلاق من هم ابری می شه. نمی دونم چرا.

تازه می گن زمستون بدتر از اینه. خدا به خیر کنه. می گن ۶ماه پشت سر هم ابریه. تازه بارون های پاییز و زمستون طولانی تر هم هست. خوبی بارون های الآن اینه که کوتاهه. مثلاً نیم ساعت میاد، بعدش قطع می شه.

آدم برنامه اش رو باهاش تنظیم می کنه. مثلاً وقتی بارون شروع می شه، من مطمئنم که حداکثر یه ساعت دیگه قطع می شه، پس می شینم خونه به درس خوندن، یا گوش کردن به سیاوش!!

 

آقا این سیاوش چه کرده با دل ما! نصف این آلبوم رو فقط واسه من خونده...

 

آقا یادتونه از کتابخونه دانشکده صنایع می تونستیم فقط دو تا کتاب به طور همزمان امانت بگیریم؟ از مسؤول کتابخونه ی اینجا پرسیدم، بعد از اینکه کلی با تعجب نگاهم کرد، گفت: ۲۰۰تا از دانشکده، ۲۰۰تا هم از کتابخونه مرکزی!!

فکر کنم این عدد ۲۰۰ حداکثر ظرفیت ذخیره کردن تو سیستم بود، مگرنه می گفتن بی نهایت!

 

روز ‌‌پدر

 


سلام بر دوستان. (ببخشید که فاصله خط ها زیاده، دارم از اکسپلورر استفاده می کنم. نمی دونم چرا همچین شده.)


 


عمراً هیچ کدوم از خواننده های این بلاگ پدر باشن، مگرنه بهتون تبریک می گفتم.


 


دیشب بابا زنگ زد، گفت فردا روز پدره، باید بهم تبریک بگی!


گفتم چه لوس، هووووووق...!


بیچاره بابا.


 


باز که شماها امروز تعطیل بودین! خجالت نمی کشین اینقدر تعطیلین؟! نه، ولی خداییش چهارشنبه تعطیلی خوبیه، بزن بریم شمال!


بزن بریم، به سرعت برق و باد...


 


یه امتحان دوشنبه دارم، یکی هم سه شنبه. یادش بخیر، چقدر از این گرفتاری ها موقع امتحانا داشتیم و فکر می کردیم که بعد از چهار سال تموم می شه. زهی خیال باطل!


خلاصه تصمیم گرفتم امشب رو سنگین بنویسم، پست بعدی هم باشه بعد از امتحان دوم. شماها هم می تونین هر قسمت از این پست رو در یک روز بخونین. بعید می دونم یه نفس تا آخرش برین!


 


راستی اول اینو بگم: سیاوش ق. آلبوم جدید داده. همین امروز دانلود کردم. این خبر بیشتر به خاطر محمدحسن بود. برو حال کن!


 


از اون جایی که پست قبلی در مورد آقای بیل گیتس به هیچ عنوان مورد اقبال دوستان واقع نشد، تصمیم گرفتم باز دوباره در این مورد بنویسم:


 


می دونین که ایشون ثروتمندترین مرد دنیاست. نه! اینو جایی نگین ها! این آمار قدیمی بود. الآن نفر سوم شده.


وصیت کرده که بعد از مرگش، فقط ۱۰ ملیون دلار به هر کدوم از بچه هاش برسه. آخی! بمیرم براشون، فقط ده تا!


باقی پول به بنیاد خیریه ای میرسه که خودش راه انداخته. البته همین الآن هم از نظر مقدار دارایی، بزرگترین بنیاد نیکوکاری در دنیا هستش. خدا برکت بده به مالش.


 


حالا باز بگین بیل گیتس بده، باز بگین ویندوز گیر می کنه، هنگ می کنه...


 


آقا اینو داشته باشین: فایرفاکس فارسی! من نمی دونستم که یه عده در راه خدا فایرفاکس فارسی هم درست کردن. به هر حال خدا خیرشون بده.


تو همین سایت توضیح داده که چه جوری فایرفاکس رو فارسی کنیم.


 


این روزها تو دانشگاه همه با دقت خاصی به مانیتور کامپیوترشون نگاه می کنن، هدفون هم تو گوششون. چرا؟ چون وقت امتحانات شده و دانشجوها دارن به درس های ضبط شده گوش می دن. واقعاً هم نعمت بزرگیه. آدم می فهمه که استاد دقیقاً چی درس داده و کجاها رو بیشتر تأکید کرده. برای دروس حفظی که خیلی خوبه. خلاصه منظره ی جالبیه تو کتابخونه...


کلاً از چهار تا درس این ترم من، سه تاش ضبط شده بود. کاش این درس انفورماتیک لعنتی رو هم ضبط می کردن، بلکه با ده بار گوش کردن بالاخره می فهمیدیم که استاد چی درس داده.


 


یه کار خوبی که استادها در اینجا می کنن، وقتی یه روز نمی تونن بیان کلاس، از قبل با یکی از دانشجویان دکتری که بقیه کارهای این درس رو انجام می ده، هماهنگ می کنن که بیاد همون درس رو بده. البته به نظر من غایب شدن استادها بهونه بود، برای اینکه دانشجویان دکتری هم درس دادن رو یاد بگیرن.


به هر حال روش خوبیه. اینجوری هم وقت دانشجوها تلف نمی شه، هم درس عقب نمی افته. در مورد کیفیت درس هم که خودتون می دونین دیگه... اصولاً دانشجوها بهتر درس می دن!


 


این همه پول ویندوز ویستا دادیم، حالا خبرش دراومده که دارن یه ویندوز جدید طراحی می کنن! آخه من چی بگم از دست این آمریکایی های... همش می خوان ما رو استثمار کنن...


واقعیت اینه که خودشون هم نمی دونن چرا ویندوز ویستا رو تولید کردن. حالا توش موندن، دارن یه ویندوز جدید (با نام موقت ویندوز۷) می سازن که در سال ۲۰۱۰ وارد بازار می شه.


 


خلاصه توصیه می کنم اگه سخت افزار قوی ندارین، اصلاً طرف ویستا نرید، چون با سخت افزار ضعیف، ظاهرش از ایکس پی هم بدتره. در کل هم هیچ مزیتی هم بر ایکس پی نداره!


 


از سلسله عکس های اردوی پارسال، یه عکس مردونه انتخاب کردم. مردونه! این آقایونی هم که تو عکس با دمپایی هستن، مهندس های این مملکت هستن، نه ...! (با تشکر از شاهین به خاطر عکس. حیف که خودش نیست!)


 


والسلام.


 

دوچرخه


سلام. با توجه به پست شدیدالحن قبلی، سعی می کنیم در چند پست بعدی مهربون تر باشیم!

یه چیز خوبی که متأسفانه دیر یاد گرفتم، اینه که بیشتر تمرین هایی که استاد انفورماتیک میده، مسائل مشهور انفورماتیک نظری هستن که در کتاب ها و همچنین در اینترنت هم پیدا می شن. یعنی کافیه به جای اینکه چهار ساعت فکر کنم و آخرشم هم نتونم حل کنم، نیم ساعت تو سایت ها دنبالش بگردم. این بین خودمون باشه ها...!

دوچرخه! دوست خوب من! همدم من در غربت!
راستش دوستان مشفق از روز اول توصیه کردن که اصلاً دوچرخه ی نو نخرم، چون دزدهای دوچرخه بهش رحم نمی کنن. یه دوچرخه دسته دوم جور کردیم که کارم رو راه بندازه. اما جداً دوستش نداشتم: لاستیک هاش صاف بود، ترمزهاش ضعیف بود، زنگ نداشت، چراغ نداشت، سبد خرید نداشت، شبرنگ هم نداشت. پست چی داشت؟! آهان، از همه بدتر زینش بود که باعث زخم شدنِ ... می شد.

کم کم همه چیزش رو عوض کردم و خلاصه بیشتر از قیمت خودش خرجش کردم. شنبه هم بالاخره براش چراغ خریدم که دیگه هر بار از دیدن مأمور پلیس سکته نکنم. حالا دیگه دوستش دارم. تازه باهاش ژانگولر بازی هم درمیارم!!

حالا همه چیزش تقریباً درست کار می کنه و از همه مهمتر اینکه بدنه ی رنگ و رو رفته ای داره، یعنی خیالم راحته که هیچ آفتابه دزدی بهش نگاه نمی کنه!

اصولاً اینجا داشتن دوچرخه برای دانشجو از داشتن دفتر و کتاب هم واجب تره (همون قدر که داشتن ماشین در تهران برای همه واجبه!). خونه ی همه دور و بَر ِ دانشگاه ِ. از یه طرف دو یا سه تا ایستگاه اتوبوس، ارزش پول دادن و سوار شدن نداره(اونم روزی یک یا دو بار) از طرفی کی حوصله داره هر بار بیست دقیقه پیاده روی کنه.

این جوری شد که من تو این سه ماه اخیر، به اندازه کل دوران طفولیت خودم و شماها، دوچرخه سواری (بازی) کردم.

روز فینال


امروز، روز سرنوشت ِ. خدا رو شکر، به همین خاطر کتابخونه یه کم خلوت شده و واسه آدم سحرخیزی مثل من که هر روز بعد از ناهار (به جای بعد از صبحانه!) داره دنبال میز خالی برای درس خوندن می گرده، جا پیدا می شه.

آفتاب عالم تاب هم به زیبایی های این روز اضافه کرده. فقط حیف که اسلام دست و پای ما را بسته است!

ایشالا در این روز زیبا، با همون روش بازی بیمزه، اسپانیا رو هم درو می کنیم تا برگ زرینی بر دفتر افتخارات فوتبال (و انقلاب اسلامی) اضافه کنیم.

چیزی که من نمی فهمم، اینه که چرا هیچ کس روی تیم آلمان حساب باز نمی کرد؟ این تیم در دو جام جهانی گذشته، دوم و سوم شده. حالا همه می گن خب قهرمان که نشده، پس هنر نکرده.
خیلی عذر می خوام، اما مثلاً تیم هایی مثل هلند تو این چند سال اخیر چه گلی به سر ما زدن که اینقدر تحویلشون می گیریم؟!

بگذریم از این فوتبال. ایشالا پست بعدی، آخرین پست فوتبالی خواهد بود.

یه Add-on به فایرفاکس اضافه کردم که وارد هر سایتی می شم، اون پایین پنجره نشون می ده که سرور اون سایت در چه کشوری هستش. وقتی هم روش کلیک کنم، یه پنجره جدید باز می شه و با استفاده از گوگل مپس، محل دقیق سرور رو نشون می ده.
یه سرور رو که خودم اینجا می شناختم امتحان کردم، دیدم دقیقاً درست می گه. ایشالا بقیه رو هم درست می گه، ما که خبر نداریم.(جالب بود که سرورهای ویکی پدیا در هلند ِ)

خلاصه این شد که به این فکر افتادم:
سرور بیشتر سایت های ایرانی در آمریکا و برخی در کانادا و... هستن. پیش خودم گفتم اگه تحریم اقتصادی به اینجاها بکشه، چی به سر سایت های ایرانی میاد.

البته این یکی هم شبیه مسأله چهار رقمی شدن سال در کامپیوترهاست. از اونجایی که ایران چندان به این تکنولوژی های غربی و شرقی وابسته نبوده و نیست، و به درجه بالایی از خودکفایی رسیده، هیچ مشکلی پیش نیومد و نمیاد.

اینم فینال!


سلام بر همه فوتبال دوستانی که طرفدار آلمان هستن، یا الآن مجبور شدن طرفدار آلمان بشن!
(فکر کنم الآن لنگ های رنگارنگی از پنجره هاتون آویزون باشه)

بازی تلخی بود. من که یه چشمم خون بود و یک چشمم آب. ترکیه حیف شد.
البته قابل پیش بینی بود. من قبل از بازی وضعیت نیمکت دو تا تیم رو نگاه کردم، دیدم ترکیه 4تا محروم داره، 4تا مصدوم. آلمان نه محروم داشت، نه مصدوم.

دفعه پیش که آپ کردم، بلافاصله بعدش یه کنفرانس 5 دقیقه ای داشتم. البته چیز خفنی نبود. شنونده ها هم فقط دانشجوها بودن، حدود 40نفر. بدک نبود. همه کلی خندیدن و خوش گذشت... فکر کنم آثار وبلاگ نویسی به اسلایدها سرایت کرده بود.

همین دیگه.

آهان! دیروز یه بازدید داشتیم از مرکز کامپیوتری که اینترنت دانشگاه و بقیه مراکز علمی این شهر رو تأمین می کنه. خدااااا بود. از آوردن آمار و ارقام سرورها معذورم، چون جز آه و حسرت چیزی نصیبمون نمی شه!

هیچ


عجب مملکت با حالیه اینجا! دیشب روس ها تو خیابون جشن گرفتن، پریشب ایتالیایی ها. به نظر من که اگه آلمان حذف بشه، هیجان مسابقات کم نمی شه، اینجا به اندازه کافی اینترنشنال هستش.

دوشنبه برامون بازدید از کارخونه فولکس واگن در ولفسبورگ گذاشته بودن. به خاطر دو تا کلاس، نرفتم. یعنی خیلی پا روی هوای نفس گذاشتم ها! یکی از کلاس ها برام مهم بود.
خیلی فکر کردم. دیدم فایده بازدید از این کارخونه اولاً پزدادن ِ، که ما رفتیم خارج، کارخونه دیدیم! ثانیاً فقط یه تجربه ی شخصی خوبه. همین دیگه.

جشنی رو که در دو پست قبلی نوشتم، بی خیال! من که نیستم، تنها فایده اش این شد که بقیه رو خبر کردم، البته استقبال خاصی هم نشد.
فعلاً ما چشم انتظارم بچه های تهران هستیم تا ببینیم جشن فارغ التحصیلی سر میگیره یا نه.

من به تو تعارف شابدالعظیمی زدم؟! من که اصلاً تعارف نزدم.

تورچیههههههه


این آلمانی ها دیشب تا جایی که تونستن، جشن گرفتن، چون احتمالاً حساب کار دستشون اومده، که با این تیم و این وضع بازی، همین که تونستن از گروهشون بیان بالا، خیلی خوبه. خودشون هم فهمیدن، که این جشن آخرشون بود.
حالا شماها هم شلوغش نکنید که هلند و هلند و هلند. تا اطلاع ثانوی، فقط ترکیه! این ترکیه، هلند رو هم دقیقه آخر، سَر می بُره!

آقا راست می گن تو خیابون از آدم می پرسن که موهات رو کجا زدی؟! اگه من بیام بگم اینجا زدم، مأمورها حاضرن 5هزار کیلومتر راه بیان که در ِ سلمونی رو تخته کنن؟ الله اکبر!
اینو تو خبرها خوندم. امیدوارم این دفعه مثل جشن پست قبلی نشه که هیش کس ازش خبر نداشته باشه.

این امتحان صف بالاخره چی شد؟ پاس شد، ای صف دارها؟

من از همین حالا رژیم غذایی گرفتم که وقتی میام، کلی شیرینی کنکور بخورم! البته منظورم شیرینی رتبه نبود. دیدم وقتی بیام، نتیجه نهایی کنکور هم ایشالا میاد.
تازه! یه جوری تنظیم کردم که هفته اول کلاس ها رو هم باهاتون بیام سر کلاس!

جشن

 

آقا قضیه این جشن دانشگاه چیه؟ اینجا.

ماشالله طرف موقع نوشتن اطلاعیه ش. (!) داشته، یادش رفته موضوع برنامه رو بنویسه، زمان و مکانش که دیگه هیچی. فقط گفته شما پول رو بریزین به فلان حساب، کاری به چیزهای دیگه هم نداشته باشین!!

این پسر که جواب اس ام اس رو نمی ده. به هر حال اگه چیز خوبیه و شما هم ثبت نام کردین، به منم خبر بدین.

 

تورچیه!


سلام. شیر ترکیه!!!!!!

دیشب بعد از بازی ترکیه، فهمیدم که ترک های ساکن آلمان، از خود آلمانی ها بیشترن!
البته خودم هم کیفور بودم. 10دقیقه آخر بازی رو اتفاقی تونستم ببینم. ناامیدکننده بود، همش فکر می کردم که هر لحظه ترکیه گل می خوره. اما خدا این وقت تلف شده رو از ما نگیره!
جالب بود که حتی تعداد گل ها رو هم درست پیش بینی کرده بودم. میگین نه، از داش حسین بپرسین.

دیروز استاد حل تمرین یکی از درسها، بدون هماهنگی قبلی، هم زمان ِ کلاس رو عوض کرد، هم دو بار جای کلاس رو تغییر داد. دیگه اعصاب من رو خرد کرده بود. وقتی بعد از تلاش فراوان تونستم به کلاس برسم، دیدم به عنوان عذرخواهی، برای همه شکلات خریده. خیلی ناز بود...

در مورد پست قبلی باید بگم که با کمک فکری دوستان در کامنت ها، تعبیر خواب من معلوم شد:
در آینده، طبقه مرفه جامعه برای نذری دادن، به غیر از قیمه پلو، قرمه سبزی، آش، چلوکباب، جوجه کباب و... اقدام به تهیه و توزیع مقدار زیادی بنزین میان طبقه محروم جامعه خواهند نمود! خدا خیرشون بده.

فعلاً برم یه کمی هم درس بخونم.

وطن پرست!

سلام به همگی.

آقا من ته ِ وطن پرستم. به جون خودم! چرا؟ چون حتی تو خواب هم به فکر ایرانم:
چند شب پیش خواب دیدم تو ایرونم. یه جایی بود که انگار داشتن نذری می دادن. یعنی یه دیگ های بزرگی بود که داشتن از توش می ریختن تو کاسه، می دادن دست مردم. مردم هم صف کشیده بودن (صف، صف، صف... فاطمی ق.، صف، صف، صف)...
خلاصه رفتم جلو ببینم چی نذری می دن، دیدم از توی دیگ بنزین می کشن می دن دست مردم!! مردم هم این کاسه ها رو با احتیاط حمل می کنن تا ماشنینشون! عجب!

حالا نمی دونم تعبیر خواب من همین شرایط جدید سهمیه بندی بنزین ِ، یا نه!

باز بگو احمد رفته اونجا نشسته، داره کیف می کنه، به فکر ما نیست...

سر کلاس انفورماتیک (اصولاً نصف کلاس های من همینه) داشتم به این فکر می کردم که جدیداً چقدر خوب می تونم جزوه بنویسم. یاد اول ترم بودم که درس رو نمی فهمیدم و همش تو دلم به استاد فحش می دادم که چرا تندتند حرف می زنه... در همین عوالم بودم که جوهر خودکارم تموم شد! آخه احتمال تموم شدن جوهر خودکار سر کلاس درس چقدره؟
خلاصه یه بار هم که فهمیدیم استاد چی می گه، شانس نداشتیم...

دیشب بعد از بازی آلمان و لهستان، کلی ماشین اومده بود تو خیابون بوق بوق می کرد. پنجره من هم که چسبیده به خیابون... خدا رحم کرد که هنوز قهرمان نشدن، چون در اون صورت دیگه تا صبح از خواب خبری نیست.

ایرون تعطیل

سلام و علیک.

 

خدا رو شکر تعطیلات فصلی داره تموم می شه. خیلی باحاله این مملکت ما. چند وقت یه بار بدون برنامه ریزی خاصی یه هفته تعطیل میشه. اگه برف بیاد هم یه ماه.

ایشالا که خوب استراحت کردین و آماده هستین تا تعطیلات بعدی فرا برسه. به عزیزانی که شمال هستند هم توصیه می کنم خودشون رو تو این ترافیک خسته نکنن. دیگه چیزی از این هفته نمونده، بمونن تا آخر هفته!

 

بعضی از دوستان هم لذت خاصی از تعطیلات نبردن و عزادار تئوری صف بودن!! از همین جا به اون دوستان هم تسلیت می گم.

 

راستی عکس دانشگاه رو بذارم تا یادم نرفته. عکس محمدرضا باشه واسه بعد!

همه کسانی که تو این عکس هستن، غیرآلمانی هستن. جدا از برنامه ها و جشن های هفته اول ترم برای دانشجویان جدید، دفتر خارجی ها هم دو هفته قبل از شروع کلاس ها یه برنامه برای ما گذاشت تا با دانشگاه و مسائل مختلف زندگی تو این شهر آشنا بشیم. کلاً سه روز بود و مفصل.

من هم که جاه طلب، سعی کردم روز آخر حتماً اونجا باشم تا تو عکس باشم! حالا پیدا کردی منو، یا داری بقیه رو نگاه می کنی؟!

 

تقویم ایرانی رو دانلود کردم که ببینم بالاخره تابستون چه کاره هستم. طبیعتاً یکراست رفتم سراغ روز تولد خودم و دیدم به به! افتاده روی نیمه شعبان. در نتیجه همتون تعطیلین و مجبورین به خاطر من شادی کنین!

بیخود نبود که علی گفت عروسیش  ۱۸ آگوستِ. منو باش که فکر می کردم عروسی رو با تولد من تنظیم کردن...

 

همین دیگه.

 

از هر دری

سلام.

ببینم، من هر چی بنویسم، همون درسته؟ مگه نمی دونین من زبان مادری یادم رفته؟ پس طبیعی ِ که غلط املایی داشته باشم.
مثلاً کلمه ی ازل با الف نوشته می شه، نه با عین، بی سواد!
یا مثلاً حواس با ح نوشته می شه(این یکی رو به در گفتم که دیوار بِشنُفه!)

بگذریم...
بنده شخصاً از کلیه بازدیدکنندگانی که در این مدت به اینجا سر زدن و با تبلیغات بسیار غیراخلاقی بالای صفحه مواجه شدن، غذرخواهی می کنم. مشکل اینه که بلاگ اسکای این تبلیغ رو بالای صفحه من گذاشته، اما می ترسم تعریف کنم که موضوعش چی بود، اونوقت چیزتِر بشم! شاید هم تا حالا به خاطر اون تبلیغ چیزتر شدم و خودم خبر ندارم...

از اون جایی که شعور سیاسی خودم رو چند سالیه که از دست دادم و نمی تونم نتایج انتخابات رو پیش بینی کنم(تا جایی که یادمه، یک بار هم درست پیش بینی نکردم!) این بار هم آقای باراک حسین اوباما روی منو کم کرد. فکر کنم بدترین نتیجه ممکن انتخابات آمریکا برای مردم ایران، همین باشه.

راستی یه مجموعه عکس از اولین روزهام در اینجا بدست آوردم که سعی می کنم دفعه بعدی بذارم.
حیف که دوربین ندارم، مگرنه منظره های قشنگی هستش که می تونم عکس بگیرم. کلاً زیبایی گوتینگن اینه که توی دره هستش و دورش پر از تپه های جنگلیه. خیلی قشنگه!

یه چیز جالبی کشف کردم: اینجا تا الآن ندیدم که کسی از کلاس بره بیرون و برگرده. یعنی هر کی بخواد، پامیشه میره، اما ندیدم کسی بره و بیاد. عجیبه!

حواس پرتی ربطی به عروسی نداشت.

سلام.

حال کردم. اینقدر آپ نکردم تا بالاخره چند تا کامنت خوب اومد.

جای شما خالی، شنبه شب رفتم یه عروسی ایرانی. یه بادی به کله مون خورد. گرچه در مسیر رفت و برگشت و حتی در خود مراسم، خیلی گرما خوردم، اما در مجموع برای تفریح و استراحت میان ترم خوب بود. بازم جای شما خالی.
الآن دقیقاً 7 هفته از شروع کلاس ها گذشته، 7 هفته هم مونده تا پایان کلاس ها. عجب هفت در هفتی شد!

راستی یه چیز جالب. من هیچ میان ترمی ندارم. اصلاً نمی دونم همچین چیزی اینجا وجود خارجی داره یا نه.

این امیرو فکر کرده فقط خودش حواس پرتی داره. منو چی می گی که قبل از اینکه قفل دوچرخه رو باز کنم، راه افتادم! حالا خوب شد دوچرخه سالمه، اما تا یه ساعت داشتم این قفل دراز رو از لای زنجیر و پره های چرخ عقب در می آوردم.

ضمناً به عنوان هم توجه کنید.

فعلاً بای.

مرگ بر آمریکا


سلام خدمت همگی.

انگار همه جا همینه. کتاب های خوب درسی و دانشگاهی، کتاب های آمریکایی هستن. ترجمه شون هم موجوده، اما اساتید اصرار دارن که اگه اصلش رو بخونین، بهتره. حالا اگه استادهای ایرانی بگن، می گیم طرف خودش زبون بلده، اینا چی می گن که از عزل تا ابد چسبیدن به مملکت خودشون...

تو سایت دانشکده کامپیوتر بودم (با اون لینوکسشون! دیوانه کردن منو!)، دیدم چند تا ایرانی دور هم جمع شدن و دارن تو سر خودشون می زنن که یه تمرین رو حل کنن. من هم مثل همیشه به روی خودم نیاوردم. تو دلم فکر می کردن تا شماها باشین دیگه گروه خارجیها تشکیل ندین! آدم باید تو این جور مواقع حتماً با آلمانی ها همگروه بشه. با اینکه با خارجی ها آسون تر می شه رابطه برقرار کرد، اما برای حل تمرین، حتماً باید آویزون آلمانی ها شد.

می بینم که همین جور دارین شیرینی کنکور ارشد می خورین! بعضی دوستان تبریک های منو جواب دادن. بعضی هم شاید جواب دادن و به من نرسیده. اما محمدرضا! مگه دستم بهت نرسه!! دو تا اس ام اس خرجت کردم...

بعد از خبرهای خوب کنکور که هفته پیش منو مشغول کرده بود، این هفته هم خبرهای دومادی به من رسیده...! خودتو لو بده، مگر نه رسوات می کنم!
(نه، شوخی کردم، راحت باش عزیزم. نمی خواد به این زودی لو بدی... این پسره هم ساده ست ها!)

فیلم

سلام بر شما خوانندگان گاهنامه.

خب، چشم زدیم. اون اینترنت مجانی فقط همون یه شب بود. دیگه آقا نطلبید...

تو اون مدتی که اینجا تق و لق بود (حالا کدوم مدت، اینجا که همیشه ی خدا تق و لق ِ!)، چند تا فیلم ایرانی دیدم که دیگه اینجا بحث نکردم. مثلاً میم مثل مادر. خدا بود! ولی هر چی فکر می کنم نمی دونم آخرش چی شد؟!!

یکی هم فیلم سنتوری بود. خداااااااا.... والا من کلی یورو دادم به داش حسین. اگه اون دنیا تهیه کننده اش اومد سراغم، تکلیف از من ساقط ِ.

حالا ایرانی ها رو ولش کن. دانشگاه هر هفته سه تا فیلم میذاره(پولیه ها!)، از فیلم های جدید هالیوودی، چند تایی هم اروپایی.
از روی لیستش چند تا رو نشون کردم. اولین فیلمی که رفتم There will be blood بود. چون تو اسکار زیاد بحثش بود، رفتم ببینم چه جوریه. تازه فهمیدم وقتی یه نفر جایزه بهترین بازیگر مرد رو می گیره، یعنی چی. راستش بیشتر از بازی دنیل دی لویس خوشم اومد تا خود فیلم.

پنجشنبه هم با همون رفیق ایرانیم که تعریفش رو کرده بود، رفتیم American Gangster رو دیدیم. یه فیلم خیلی با کلاس و سرگرم کننده بود. خوش ساخت! دنبال نکته اخلاقی فیلم هم نباشید! من هم سعی می کنم بیشتر از فیلم لذت ببرم تا اینکه فکرم رو باهاش درگیر و مشغول کنم.
آهان اینم بگم که به سفارش علی طلا رفتم اینو دیدم، مگرنه خودم ازش خبر نداشتم.

حالا شما هم فیلم های پیشنهادیتون رو می تونید بنویسین تا من برم ببینم و حالش رو ببرم!

اینترنت دزدی!

سلام.

من الآن نمی دونم دارم از اینترنت کدوم همسایه بدبخت استفاده می کنم! حتماً جدیداً این سرویس وایرلس رو خریده و این چیزها رو بلد نیست. فکرشو نکرده که یه دانشجو ممکنه ساعت یک نصفه شب بیدار باشه و اتفاقاً هم دنبال شبکه های دور و بر بگرده...

دیشب کم خوابیدم. چون طبق معمول هر سه شنبه باید امروز تمرین تحویل می دادم. اتفاقاً هم موضوعش برنامه نویسی (با زبان اسمبلر) بود و من هم تمام مدت به یاد درس برنامه نویسی پاسکال با دکتر نقوی بودم. آخه اون موقع هم برای آماده کردن تمرین تا صبح بیدا می موندم. (البته اون موقع خوب انجام می دادم، نمی دونم چرا اینجا هیچ کدوم از برنامه هام جواب نمیده.)

شب قبلش هم نمی دونم چرا بیخوابی زده بود به سرم. امروز هم که از 10صبح تا 10شب گرفتار بودم. با این حال وقتی دیدم به اینترنت وصلم، همچین ذوق زده شدم که گفتم آپ کنم.

حالا فوقش اینه صاحابش منو شنود کنه، این بلاگ به چه دردش می خوره...

خبرهای خوب! توپ! این هم یکی دیگه از دلایل خوشحالی منه، در این وقت شب!
ساعاتی پیش از ایرون خبر رسید که بر و بچ دانشکده در کنکور ارشد حسابی گل کاشتن. رتبه 1، 5...
بقیه هم در حد قبول شدن بودن.

به همه دوستانم از همینجا تبریک می گم.
ترجیح دادم اسم دوستان رو اینجا نیارم، چون هنوز اجازه نگرفتم. به هر حال فردا اس ام اس من به دستشون می رسه، مبنی بر اینکه هر چه سریعتر نسبت به پست کردن شیرینی بنده بکنن، مگرنه خراب می شه!

مغز با ۳کیلوبایت حافظه

 

سلام به دوستان گلم!

 

اصولاً این روزها همه جا یا گل ِ، یا سبز ِ. اینه که ما هم دچار شدت لطافت احساسات شدیم!

اما خداییش هم هوای خوب و آفتابی روی اخلاق آدم تأثیر مثبت می ذاره. اونم اخلاق من که به قول مامان مثل هوای بهار می مونه، هی ابر میشه، هی آفتاب میشه...!

 

اول یه نگاه بکنم ببینم چه سوژه هایی کنار گذاشتم... آهان. خب سوژه خاصی نداریم واسه امشب. باز دوباره سوژه ته کشیده! البته شرح درس های این ترم هم هستش که هنوز شروع نکردم.

 

روزهای اول ِ ترم، دیدم چند تا نام کاربری و رمز عبور جدید (فارسی رو پاس بدار!) داره به دایره قبلی ها اضافه می شه: ورود به کامپیوترهای دانشکده و کامپیوترهای مرکز کامپیوتر دانشگاه و کامپیوترهای کتابخونه (خدا رو شکر همشون از یه پایگاه داده استفاده می کنن!)، ایمیل جدیدم از دانشگاه، دو تا سیستم های اطلاعاتی کمک درسی (که هیچ کس نمی دونه چرا به جای یکی، دو تا درست کردن؟)، اکانت جدید برای مرکز کامپیوتر دانشکده کامپیوتر به اضافه ایمیل، یه سایتی شبیه اور کات که مخصوص دانشجوهای آلمان ِ، و...

خلاصه دیدم حسابش داره از دستم در می ره. به خصوص که رمزهای عبور رو هم اونا تعیین کرده بودن و در نتیجه قابل حفظ کردن نبود و هنوز فرصت نکرده بودم که عوضشون کنم.

 

شروع کردم به ابتدایی ترین روش، نوشتن تک تک این اکانت ها روی کاغذ. الآن جلوم گذاشتم. ۷تا نام کاربری و رمز عبور رو به طور روزانه احتیاج دارم. ۷تا رو هفته ای یه بار. ۳-۴تا دیگه هم هست که ماهی یه بار هم سر نمی زنم. جالبه که هنوز هم همه رو حفظ نشدم. هی کاغذ رو درمیارم... من ته ِ سِکیوریتی هستم!