بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

تولد قلیون عربی

سلام.

اومدم هول هولکی آپ کنم. آخه فقط تو کامپیوترهای دانشکده می شه زبون فارسی رو تو ویندوز تعریف کرد. کامپیوترهای کتابخونه هم ایکس پی پروفشنال دارن، اما نمی دونم چرا زبون فارسی ندارن.

اول بگم که شش روز دیگه تولد سلمان ِ. چون می دونم بعداً یادم میره، همین الآن گفتم که تبریک بگم. البته آلمانی ها می گن حتی اگه یه روز قبل از تولد هم تبریک بگیم، بدشانسی میاره و... اما به ما چه؟!

راستی اردیبهشت تولد علی ِ خودمون هم هست. به به، آدم تو یو اس ای جشن تولد بگیره...!

کلاً تولد همه ی رفقا رو یادم میره تبریک بگم. تهران یه کاغذی داشتم که تولد همه به ترتیب تاریخ توش بود. اما متأسفانه یادم رفت با خودم بیارمش. حیف.

یه همسایه عرب دارم که هر شب رفقاش رو جمع می کنه و قلیون رو آتیش می کنن و بوش از پنجره میاد و می رسه به دماغ من و دل ها رو روونه می کنه به اردوهای گذشته و... و حتی رستوران آبشار.

اما یه عادتی که داره، هر وقت بیکار میشه مثل روزهای تعطیل، آهنگ های عربی میذاره با صدای بلند. خب برای من که خوبه. برام فرقی نمی کنه کجایی می خونه و چی می خونه، همین که قِر داشته باشه، کافی ِ!
پنجشنبه اینجا تعطیل رسمی بود. این یارو هم از شانس من آهنگ غمناک سوزدار گذاشته بود. کاش یه بار میذاشت، کاش 10 بار میذاشت. باورتون نمی شه. از صبح فقط همون یه آهنگ تکرار می شد. تا کی؟ تا ساعت یک نصفه شب که من خوابیدم، این نهضت ادامه داشت!! اتفاقاً دیشب هم گذاشته بود. ساعت 3صبح! من دیگه شک کرده بودم که آیا این یارو عاشق این آهنگ ِ، یا آهنگ رو گذاشته برای من و خودش رفته مسافرت، یا اینکه این آهنگ رفته تو مغز من و دیگه خارج هم نمی شه؟!

راستی یه دفاعیاتی می خواستم از دانشگاه امیرکبیر بکنم، اما باشه برای بعد.

گوتینگن

سلام.

شهر گوتینگن کلاً حدود 125هزار نفر جمعیت داره. از این تعداد حدود 25هزار نفر دانشجوهای همین دانشگاه هستن. بدیهی است که اکثر دانشجوها برای درس خوندن به این شهر مهاجرت کردن. این شهر جدید و زندگی مجردی و فارغ از خانوداده و... در تمام کارهای دانشجویان محترم دیده میشه. یعنی صفا...!!
(الآن سروکله امیرو و حنان پیدا میشه که پسرم، حواست به درست باشه...)

آخرش معلوم شد که حساب پرینت من مشکل داره و مال همه درست کار می کنه! روزی که پول دادم، اپراتور پول رو ریخته بود به حساب شماره دانشجویی من، به جای حساب نام من. احتمالاً بلد نبوده. حالا قول دادن که پول منو برگردونن.

البته پرواضح است که مشکل حساب پرینت، ربطی به تحریم های اقتصادی ایران نداره. اما دیروز باز به تحریم ها شک کردم. رفته بودم قرارداد خط موبایل ببندم (همون شماره قبلی ِ، عوض نشد)، طرف باید تابعیت رو هم وارد سیستم می کرد. کل سیستم تحت شبکه بود و باید همون لحظه سیم کارت فعال می شد. اما نشد! یعنی سیستم کلاً درخواست خط موبایل رو رد کرد. خلاصه طرف گفت میرم پیگیری می کنم و درخواست رو خارج از سیستم اتوماتیک وارد می کنیم و... بالاخره شب بهم زنگ زد گفت سیم کارت رو فعال کردم.
خلاصه از ظهر تا شب داشتم به بوش فحش می دادم. حالا اگه بعداً فهمیدیم که اشکال از خود سیستم بوده، باید بریم از بوش حلالیت بطلبیم.

احمد گرفتار است

سلام.

ببخشید که باز دیر شد، همچین گرفتار درس و دانشگاه شدم که خودم هم نمی فهمم دارم چی کار می کنم. اما خدا رو شکر!

یه رسم بامزه ای هستش اینجا، اونم اینکه وقتی درس دادن استاد تموم میشه، طرف رو تشویق می کنن. البته کف نمی زنن، رسمه که می زنن روی میز! معنی اش همون تشکر ِ.

تا دقایقی دیگر شاهد این هستیم که یارو میاد منو از سایت بندازه بیرون و در ِ سایت رو ببنده. آخه سایت دانشکده رو فقط تا ساعت نه و نیم شب میشه استفاده کرد. بعد از اون میشه از کتابخونه ی مرکزی تا ساعت یک بامداد استفاده کرد. کلاً کتابخونه مرکزی برای همه بهترین جا برای درس خوندنه، فقط شش ساعت در روز تعطیله!

امروز همش علاف اعتبار برای پرینت کردن بودم. طرف می گه سیستم یکپارچه در دوره آزمایشی ِ و باید صبر کنیم. آقا من اگه نخوام از یه حساب از تمام پرینترهای دانشگاه استفاده کنم باید کی رو ببینم؟! بذار این جزوه ها رو پرینت کنم برم دیگه! واسه ما کلاس میذارن...

من برم تا نیومده یارو. فعلاً خداحافظ.

آه راستی! امروز هوای بهاری قشنگی بود، بعد از ماه ها... جاتون خالی. شما هم که تهران زیاد آفتاب دارین، جای منو خالی کنین.

احمد نیست. یعنی هست ولی..

سلام.

راستش فعلاً یه اَکانت دارم که بتونم از کامپیوترهای دانشگاه استفاده کنم. مشکل، وقت ِ!

استاد کلاس صبح با کت و شلوار و کراوات اومده بود، استاد بعد از ظهر با کفش ورزشی، شلوار جین با فاق پایین(!) که اینجا مُد ِ، با پلوشِرت سه دکمه، با دکمه های باز!

قبلاً گفتم که اینجا سیستم حضور و غیاب وجود نداره(مگر در درس های سمینار). درس های دانشکده ما رو سر جلسه ضبط می کنن و میذارن رو سایت، که کسانی که داوطلبانه سر کلاس حاضر می شن هم در صورت خواب آلودگی، به خودشون زحمت ندن...

راستش می خوام بیشتر بنویسم، اما باید زودتر برم. خرید خونه هم باید بکنم. احتمالاً از هفته آینده منظم تر میشم و زمانی رو هم برای آپ کردن قرار میدم.

احمد تحریم است

حالا هی شعار بده! انرژی هسته ای... خنده هم نداره!

 

بنده امروز می خواستم تو همون بانکی که بقیه دانشجوها میرن، حساب باز کنم، گفت متأسفانه شما تبعه ایران هستید و...!

شرایطش برای دانشجوها عالی بود: حساب جاری(که میشه چک کشید، یا دستور پرداخت مستمر داد)، به اضافه کارت خرید(مثل کارت نقدی خودمون، که گاهی هم مثل کارت اعتباری عمل می کنه)، به اضافه یک مَسترکارت در یک سال اول گشایش حساب. همه ی اینها مجانی! که البته قابل وصل کردن به یک حساب پس انداز با سود و... هم بود.

 

حالا مجبورم برم یه بانک دیگه که باید به خاطر همون دو مورد اول کلی پول بدم. مسترکارت و... که دیگه بماند.

 

چیه، بازم داری به من می خندی؟ حالا برو شعار بده.

 

پیشرفت احمد

سلام.

اول، سالروز ملی شدن صنعت نفت رو تبریک می گم (که هرچی می کشیم از دست همین نفت ِ!).

 

آقا من دارم همین جور پله های ترقی رو طی می کنم. منم که حوصله پله ندارم، همیشه با پله برقی میرم... فقط خدا کنه راه پله ها سالم باشه.

در راستای همین پیشرفت ها، عکس منو زدن تو اینترنت، اینجا. (گرچه ربطی نداره، اما اینجا عکس ها با فایرفاکس دیده نمی شد، با اکسپلورر دیدم)

به این ترتیب غیر از وبلاگ خودم، این دومین مکانی است که عکس من رو در معرض دید جهانیان قرار داده. بیچاره جهانیان...

 

مدرک

سلام.

 

دیروز مدرک لیسانسم به دستم رسید. الآن دارم دنبال قاب مناسب می گردم!!

راستی اگه گفتین چه افتخاری نصیب من شده؟ زیر مدرک من رو رئیس فعلی دانشکده و رئیس فعلی دانشگاه امضا کردن! خدا قسمت شما هم بکنه.

 

بهتون توصیه می کنم شما هم برین این ۷۰۰هزار تومن رو بریزید و مدرک رو بگیرید. حالا اومدیم و ۲۰سال دیگه اصلاً اون دانشگاه جمع شد... یا مثلاً نرخش رفت بالا. تازه، مدرکش منگوله هم داره!

راستی این جشن فارغ التحصیلی چی شد؟ من که آماده ام، با مدرکم عکس بندازم...

 

یه چیزهای دیگه هم دارم که تعریف کنم،‌ اما باشه برای فردا صبح.

فعلاً بای

 

صبح ِ اول ِ وقت

 

صبح بخیر. به لطف مهمونا بنده هم بعد از ماه ها تا لنگ ظهر خوابیدن، سحرخیز شدم،‌ حتی امروز که روز تعطیله.

یه فایده دیگه هم داره: به جای آخر ِ شب، اول ِ صبح آپ می کنم.

 

مهمونا رفتن و جاشون خالیه. من هم باید تمرین کنم، که از ماه آینده هم شهرم عوض می شه، هم خونه، هم دیگه مامان و بابا نیستن...

 

راستی تا یادم نرفته، این عکس رو از نمایشگاه براتون گذاشتم، اما کیفیتش خوب نیست. حالا بعداً یه عکس دسته جمعی بهتر پیدا می کنم.

 

طرف داشت از حمایت دولت آلمان از شرکت های بخش آی تی صحبت می کرد، همکاران ایرانی حسرت می خوردن. مثلاً می گفت که دولت در شش ماه ابتدایی تأسیس شرکت، هزینه اجاره دفتر کار و حتی بیمه کارمندان شرکت رو پرداخت می کنه و...

 

سعی می کنم منظم تر آپ کنم. تو رو به خدا شما هم این همه تو کامنت ها التماس نکنید!

 

CeBIT

 

با سلام دوباره خدمت خوانندگان.

 

در ۶ روز اخیر بیشترین چیزی که به یادش بودم، نمایشگاه کتاب تهران بود! چون سِبیت (نماشگاه صنعت آی تی در هانوفر) یه شباهت و یه تفاوت بارز با نمایشگاه خودمون داشت:

شباهت: قیمت همه چیز سَرگردنه ای بود! چای، نوشیدنی، غذا، خلاصه هر چی که آدم اونجا لازم داره. اینترنت وایرلس، ساعتی ۱۰یورو!!

تفاوت: سر هر سالن، ته هر سالن، ۱۰۰۰تا سرویس بهداشتی گذاشتن، تمیز! که کسی خدای ناکرده نگران دستشویی نباشه. بدترین خاطره ای که از نمایشگاه کتاب تهران داشتم، منظره صف دستشویی مسجد نمایشگاه بود که چند دور، دور مسجد پیچیده بود!! ظاهراً از نظر دست اندرکاران برگزاری نمایشگاه، برای تمام بازدیدکننده ها همون ۱۰تا سرویس زیرزمین مسجد، کافی بوده.

 

اینا رو اینجا نمی نویسم که دور هم بخندیم. به اندازه کافی تو جوونی مون خنده و خوشی داشتیم. اینا رو گفتم که پس فردا که مسؤولی شدین، کاره ای شدین، از فکرتون استفاده کنین. آک نگهش ندارین!

 

الآن تو سایت نمایشگاه نوشته که امسال ۵۸۴۵ شرکت از ۷۷ کشور جهان شرکت کردن و جمعاً ۴۹۵هزار نفر بازدیدکننده داشته.

 

ممکنه براتون سؤال پیش بیاد که حالا آیا ما هم سال آینده از ایران بریم آلمان تا نمایشگاه رو ببینیم؟ یعنی بریم ۶۰هزار تومن بلیط ورودی رو بخریم، تقاضای ویزا بدیم به سفارت، صد دفعه بریم تو صف سفارت تا مصاحبه بشیم، اگه ویزا گرفتیم، بریم بلیط هواپیما بخریم، یه هفته پول هتل بدیم و...؟

 

جوابش باشه با خودتون. اما یه راهنمایی می کنم، برای اینکه خودم هم یادم نره. اینا رو از خودم نمی گم ها!

این نمایشگاه جای چیز یادگرفتن نیست. حتی جای مناسبی برای آشنایی با محصولات جدید شرکت ها هم نیست. اونجا همه دارن فقط تبلیغ می کنن، چیزی به آدم یاد نمی دن. فقط می گن ما می خوبیم! به قول یه روزنامه ای که تبلیغات زیاد غرفه ها رو مسخره کرده بود: محصول من بزرگ تر، زیباتر، بهتر!

برای آشنایی با محصولات هم که آدم عاقل کافیه از خونه خودش به اینترنت وصل بشه و...

 

پس بازدید از نمایشگاه برای چه گروهی خوبه؟

برای بیزینسمَن هایی که با هدف مشخصی به اونجا میان، دنبال محصول یا خدمات مورد نظرشون می گردن، و ممکنه مذاکره هم بکنن.

 

آره عزیزجان، زندگی به پول است و پول به زندگی!

 

تکذیبیه

با سلام،

بدینوسیله کلیه شایعات پیرامون بدحالی آقای احمد (متخلص به حاج احمد) تکذیب می شود. ایشان به محض فراغت از مشغله، اقدام به آپ کردن می نمایند.

*راستی این قضیه عروسی چی شد؟ کی بیاییم شیرینی بخوریم؟

آپ بی آپ!

سلام هم بی سلام!‌

دیشب آپ کردم اما همش پرید! هر چی نوشته بودم پرید.
جالبه که من همیشه متن پست رو قبل از انتشار، کپی می کردم تا همچین اتفاقی نیفته، اما هیچوقت مشکلی پیش نمی اومد. حالا دیشب که یادم رفت کپی کنم، اتفاقاً همش پرید...

به هر حال به قول دوست، غرض احوالپرسی بود که حاصل شد!

دختران محمد

سلام.

 

در شماره شنبه روزنامه ی محلی هامبورگ(تقریباً مهمترین روزنامه هامبورگ) یه مقاله پرسروصدا نوشته بود، با این عنوان: دختران محمد گاز میدهند!

 

البته تو لینک، متن مقاله به سه صفحه تقسیم شده(نمی دونم اون زیر می بینید که نوشته صفحه ۱ و ۲ و ۳؟) و متأسفانه عکس های چاپ شده در روزنامه هم در لینک موجود نیست! یعنی نصف عمرتون بر فناست!

 

موضوع مقاله، پیشرفت زنان در کشورهای اسلامی ِ، خصوصاً در چند سال اخیر. اگه به شروع مقاله در لینک توجه کنید، با نام لاله صدیق(همراه با عکس بزرگ ایشون در وسط صفحه روزنامه) و سُهره وطنچاه شروع شده، رانندگان مسابقات اتومبیل رانی در ایران. تیتر مقاله هم به همین خاطر ِ. نوشته:

خانوم صدیق یکی از چهار زن دارنده مدرک فرمول ۳ در کل دنیاست!(تا اینجاش برای من هم جدید و باورنکردنی بود) و در سال ۲۰۰۵ قهرمان مسابقات کلاس ۱۶۰۰سی سی در ایران شده و از اون به بعد هم اجازه شرکت در مسابقات رو پیدا نکرده!! (به این می گن لِه شدن پیشرفت)

 

مقاله از اینجا به بعد به کشورهای دیگه می پردازه.(خدا رو شکر!) مثلاً اینکه بیش از نصف دانشجویان در کشور امارات، خانم هستند، و همچنین ۶۶درصد کارمندان دولت!

و جالب تر اینکه: ۱۰۵۰۰ خانم مدیر شرکت در اونجا سرمایه ای بیش از چهار میلیارد دلار دارند!(اینو من باور نکردم)

 

و در عربستان(که البته به نظر من وضعیتش قابل تحمل نیست): بیش از یک سوم ثروت بخش خصوصی(یعنی ۳۳۰میلیارد دلار!) به زنان تعلق داره.

 

خب اینا خوبه. اما از قول یکی از فعالین زن در مراکش نوشته بود که بسیاری از بی عدالتی هایی که به نام اسلام در حق زنان می شه، ناشی از احادیث مجعول ِ. در همین زمینه هم نام یکی از جاعلان مشهور حدیث رو برای مثال آورده و حدیثی رو از قول اون نقل کرده(که جاعل به پیامبر نسبت داده)، اما اونقدر زشته که نمی تونم اینجا تعریف کنم...

در مورد قوانین جدید در مراکش و مصر به منظور احیای حقوق زنان هم یه چیزایی نوشته که جای شکرش باقی ِ.

 

خلاصه داستانی ست...

 

به خاطر استقبال شایانی که از موضوع اسکار در پست قبلی به عمل اومد، این رو هم اضافه کنم که امسال برای اولین بار به خاطر احتمال بارش باران،  فرش قرمز(نقطه اوج هیجان طرفداران و خبرنگاران) زیر چادر انجام شد. همین.

 

خسته نباشید.

 

اسکار به مهندسان!

سلام دوستان.

خسته نباشید.

 

مهندسین گرامی! با عرض پوزش، یادم رفته بود که روز مهندسی (پنجم اسفند) رو تبریک بگم. یه دلیلش هم این بود که امسال برای اولین بار هیچ ایمیلی با این مضمون دریافت نکردم.

عجیبه! قبلاً بیشتر خودمون رو تحویل می گرفتیم. یادمه سال اول دانشگاه همه همدیگه رو مهندس صدا می کردیم، بدون اسم فامیل! حداقل من که بعد از این چهار سال، به هیچ وجه خودم رو یک مهندس نمی دونم. شاید دلیلش این بوده که تا حالا استفاده خاصی از آموخته هام نکردم، متأسفانه...

 

اما به عنوان یه خاطره: یه روز یکی زنگ زد خونمون(اون موقع حسین هنوز نرفته بود خونه ی بخت!) من گوشی رو برداشتم. یه آقاهه بود، گفت آقای مهندس هستند؟ گفتم کدوم رو می گین؟ گفت مگه چند اونجا تا مهندس دارین؟ گفتم بابا، برادرم حسین، خودم هم دارم کم کم مهندس می شم!!

 

بدینوسیله این روز عزیز (!) رو تبریک می گم و برای همتون آرزوی موفقیت می کنم.

 

روزهای خوبیه. گاهی اینقدر روزنامه می خونم که دیگه خسته می شم. رکوردم هم ۶ساعت در روزه. خب مطلب زیاد داره، هر جاشو که خوشم بیاد جدا می کنم و می خونم.

 

اما هفته ی دیگه یه کار حسابی دارم. باید از کلّه ی سحر تا بوق سگ کار کنم!

 

دوستان! دوستان! من برای اولین بار و احتمالاً آخرین بار تونستم مراسم اسکار رو مستقیم تماشا کنم. زیارتم قبول!!

به خاطرش مجبور شدم تا صبح دوشنبه بیدار بمونم. البته الآن که فکرشو می کنم، می بینم چیز خاصی هم نبود. احتمالاً به این خاطره که من فیلم ها رو به قصد تفریح می بینم، نه برای اینکه تا سالیان سال راجع بهش فکر و بحث کنم، عاشق بازیگراش بشم و...

 

فقط حیف شد که جایزه بهترین انیمیشن به پرسپولیس نرسید!

 

در پست های بعدی می خوام در مورد پیشرفت های زنان در کشورهای اسلامی (البته بی شک در اونجا زنان در عالی ترین مقام هستند و جای پیشرفتی نمونده!) صحبت کنم.

دیگه داریم خفن سیاسی میشیم ها!

 

لی یا جینز؟

سلام دوستان.

 

داشتم فکر می کردم در چند وقت اخیر اونقدر از این در و اون در صحبت کردم که چیزی از خودم ننوشتم. آخه وبلاگی گفتن...

 

اما راستش مدتی ِ که خبر خاصی هم ندارم. هنوز منتظرم تا باقی دانشگاه ها بهم جواب آره یا نه بدن. تا الآن هم راضی کننده بوده. کارهای تهران رو هم که خدا رو شکر بقیه برام انجام می دن. دیگه چی بخوام از خدا؟!

 

حدوداً یک ماه دیگه باید ثبت نام کنم و بعدش هم برم سر کلاس. سر کلاس؟ درس خوندن بالکل یادم رفته!

 

قرار بود در مورد شلوار لی بنویسم.

اولین سؤال اینکه چرا همه دنیا می گن جینز*، اما ما می گیم لی؟ خیلی هم که بخوایم کلاس بذاریم می گیم جین، یعنی باز هم آخرش رو ناقص می گیم.

 

نظریه من اینه که احتمالاً مردم ایران شلوار جینز رو با مارک آمریکایی لی شناختن و از اون به بعد بهش گفتن شلوار لی. (برگرفته از شأن نزول واژه اف اف!)

البته خارجی ها هم از دهه شصت قرن بیستم از کلمه جینز استفاده کرده اند. قبلش نمی دونم چه اسمی داشته...

 

حدود ۱۵۰سال پیش آقایی به اسم لِوی اشتراوس (متولد آلمان، که مثل خیلی از اروپایی های فقیر اون دوره به آمریکا مهاجرت می کردن) ساکن سانفرانسیسکو، تصمیم می گیره برای دوختن شلوارهای کاشفان طلا (اون موقع این شهر به کشف طلا از رودخانه شهرت داشته) از پارچه ای به نام دِنیم استفاده کنه، یعنی همون پارچه معروفی که امروزه هم در جینز استفاده میشه.

 

از خواص جالب این پارچه اینه که بهتر از تمام انواع دیگه که در تهیه لباس ها استفاده می شن، از پوست بدن در مقابل اشعه ماوراء بنفش محافظت می کنه.

یه برنامه ای می دیدم که برای نمایش استحکام این پارچه، تکه ای از اون رو از دو طرف با لودر(!) کشیدن. آخرش هم پارچه ی دنیم پاره نشد! خلاصه استحکام عجیبی داره...

البته اگه جینز بنده و شما سوراخ شد، تعجب نکنید. خب ما هیچ وقت مرغوب ترین پارچه رو نمی خریم.

 

خلاصه اون آقای اشتراوس در همون موقع اختراع خودش رو به ثبت رسوند و شرکتی به اسم خودش تأسیس کرد. یکی از نام های تجاری این شرکت، لیوایز هستش که همه می شناسیدش.

گرچه امروزه تمام تولید این شرکت در خارج از ایالات متحده انجام میشه، اما هنوزم معروفه که بهترین پارچه ی دنیم، در آمریکا و البته ژاپن تولید می شه.

 

از معجرات اختراع جینز اینه که در تمام ۱۵۰سال اخیر، تولیدش همواره رشد داشته، معلوم هم نیست که ابداع مدل های جدید اون تا کی ادامه پیدا می کنه.

 

استفاده از روش سنگ شور رو یک فرانسوی ابداع کرده. خودش رو دیدم، اما اسمش یادم نیست. الآن هم یه شرکت طراحی جینز برای خودش داره. می گفت چون روش سنگ شور با مصرف زیاد آب، به محیط زیست صدمه می زنه، امروزه از لیزر برای تولید طرح های جدید استفاده می کنه.

باورکردنی نیست. با لیزر هر طرحی رو میشه روی شلوار پیاده کرد. حتی می تونن عکس صورت یک نفر رو روی شلوار دربیارن!

 

دوخت جینز کار پیچیده ایست. حداقل صد ایستگاه کاری لازمه تا شلوار آماده بشه. بسیاری از مراحل هم قابل انجام دادن با ماشین نیست، برای همین هم به نیروی کار زیادی احتیاج داره، و اصولاً بیشتر در کشورهای با دستمزد ارزون تولید می شه.

 

این بود خلاصه اطلاعاتی که فکر می کردم دونستش مفید باشه. دانستنی ها!

 

*لینک رو مخصوصاً آلمانی گذاشتم، چون کامل تر بود.

 

ولنتاین با تأخیر

سلام.

 

اینقدر تو این چند روز به پروپاچه ی ویکی پدیا پیچیدم که یادم رفت ولنتاین رو تبریک عرض کنم.(تبریک؟!)

بله، ولنتاین بر عموم مسلمین مبارک باد!

 

پارسال یادمه که روزنامه نوشته بود: در آستانه این روز، قیمت انواع شکلات و گل در تهران بالا رفت!

 

البته یه خاطره دیگه هم از این روز (شب) دارم:

پارسال که خواستیم بریم خونه ی فرید تُپُل تا یه شکم سیر، عدس پلو بخوریم، حسابی تو ترافیک گیر افتادم. و تازه اون شب بود که فهمیدم این سنت حسنه، چه جایگاه والایی در سُنَن ایرانی و اسلامی ما ایرانیان پیدا کرده، که وسط هفته اینطوری همه جا ترافیک شده!

و همون شب بود که برای نجات از ترافیک، بزرگراه اشرفی اصفهانی رو کشف کردم، به مانند کریستف کلمب، که قاره ی آمریکا را!

 

آهان، می خواستم درباره این داستان جدید فساد مالی در آلمان بنویسم، فقط یه نکته داشت که ممکنه جالب باشه.

قضیه این بوده که پلیس یهو(!) فهمیده که حدود ۱۰۰۰ میلیاردر آلمانی، سال هاست که با کمک بانک ها و مؤسسات مالی کشور لیختنشتاین (باور کنید گفتنش تمرین می خواد!) از دادن مالیات به دولت آلمان فرار می کنن. حالا اینش زیاد ربطی به ما نداره، فقط همینقدر بدونید که وقتی تنها راه درآمد دولت مالیات ِ، برای مردم خیلی مهمه که همه مالیات بدن.

 

حالا نکته جالبش اینجاس که یه کارمند بانک در لیختنشتاین سالها تلاش(!) کرده و اطلاعات مالی این آلمانی های پولدار رو جمع آوری کرده. بعد با پلیس مخفی آلمان تماس گرفته و سی دی حاوی اطلاعات رو به قیمت ۵میلیون یورو به آلمان فروخته!

در نگاه اول به نظر میاد دولت آلمان پول زیادی داده، اما خوبیش اینه که اولاً اطلاعات درسته و همین الآن برای همه اون افراد پرونده تشکیل شده و همگی در حال بازجویی هستن، ثانیاً اگر این افراد بدهی خودشون رو به دولت بپردازن، چندین میلیارد یورو می شه!

 

موضوع شلوار جین باشه برای پست بعدی، طولانی می شه...

 

یه خبر جالب تو روزنامه خوندم:

در هامبورگ هر به طور متوسط هر مدرسه سالانه ۹هزار یورو برای جبران خسارت های عمدی هزینه می کنه. خسارت ها شامل شکستن شیشه ها، رنگ کردن دیوارها، خراب کردن درها، و از همه مهمتر گرفتگی چاه دستشویی ها می شه!

حتی برخی از مدارس مجبور شدن همه جا دوربین نصب کنن!

 

خدا رو شکر ما وقتی مدرسه می رفتیم، اصلاً اینقدر جون و قوه نداشتیم که بتونیم در کلاس رو خراب کنیم، یا شیشه ها رو بشکنیم!

 

کنکوری ها بیدار شین، صبح شده

سلام.

 

قبل از همه چیز باید بگم که به سلامتی، فردا (یعنی الآن که شما اینو می خونین) اولین روز برگزاری کنکور ارشد ِ و تا شنبه هم ادامه داره. دوستان من هم از همین صبح چهارشنبه تا صبح شنبه مشغول خواهند بود.

(امروز یه سری اس ام اس فرستادم که روحیه بدم، اما فقط یکیشون جواب داد، انگار هیچ کدوم نرسید!)

 

ایشالا که همه تون قبول شید!

منو که خدا قبول نداره، لااقل شماها دعا کنید که دوستای من موفق بشن...

 

(ضمناً برای اینکه دوستان کنکوری ناامید نشن، خاطرات خودم از کنکور پارسال رو فعلاً مسکوت میذارم!)

 

عرضم به خدمتتون که داشتم خبر رأی دادن مجلس شورای اسلامی به کلیات بودجه سال ۸۷ رو می خوندم، متوجه شدم که در جلسه رأی گیری فقط ۱۹۷نماینده محترم حضور داشتن، بنابراین ۹۳نماینده محترم دیگه کارهای واجب دیگه ای داشتن...

این نشون میده که رسیدگی به بودجه مملکت از چه جایگاه والایی نزد نمایندگان محترم مردم برخورداره!

 

در ادامه تبلیغات بنده ی غرب زده از ویکی پدیا، به این خبر هم توجه کنید:

از اواسط آوریل(یعنی دو ماه دیگه) یک دائرة المعارف جدید(و البته مجانی!) در دنیای مجازی متولد خواهد شد.

اولین شماره فرهنگ Brockhaus در سال ۱۷۹۶ منتشر شده و تاکنون ۲۰بار تجدید نظر کلی شده. یعنی این فرهنگ تا الآن چاپی بوده. آخرین چاپ اون هم ۳۰-جلدی بوده.

حالا مدیران مؤسسه به این نتیجه رسیدن که هیچ کس پول این همه کاغذ رو نمی ده و در دنیای جدید، باید فکری جدید کرد.

 

ناشران این فرهنگ تنها یک شانس در رقابت با ویکی پدیا برای خود قائل هستند:

ویکی پدیا توسط داوطلبان نگارش و ویرایش می شه، اما فرهنگ بروک هاوس توسط ویرایشگران حرفه ای.

 

من که شانسی برای اینها نمی بینم. از طرفی اطلاعات ویکی پدیا با وجود هرکی-هرکی بودنش، همیشه به روزه، از طرف دیگه بروک هاوس فقط به درد آلمانی زبان ها می خوره، یعنی مثلاً ۱۰۰میلیون نفر در سراسر جهان. تازه هزینه دستمزد ویرایشگران رو هم به مشکلات بروک هاوس اضافه کنید.

به نظر من که این رقابت ارزش امتحان کردن هم نداره. باختی داداش!!

 

فعلاً من حواسم پرت کنکوری ها شده، نمی خوام بیشتر از این بنویسم. اما برای پست های بعدی یه چیزهای جالبی در مورد فساد مالی در آلمان و همچنین شلوار جین(!) جمع کردم که براتون تعریف می کنم...

(بله خب، البته از ویکی پدیا هم به بهانه های مختلف تقدیر و تشکر خواهم کرد!)

 

کوزوو

سلام.

 

امروز رفته بودیم بیرون. اولش متوجه شدیم با اینکه روز تعطیله، اما ترافیک خیابونا زیاده. بعدش که پیاده می رفتیم، دیدیم هی صدای بوق میاد، بوق های ممتد. اونم تو این شهری که بوق جزو مکروهات ِ و اصولاً باعث تحریک و عصبانیت می شه. عجیب بود.

خلاصه پیاده رفتیم تا مرکز شهر، تا اینکه پرچم های قرمز با نشان این چیز ِ (اژدها ست؟) دوسر رو دیدیم که از ماشین ها بیرون بود. حالا من خنگ یه ساعت داشتم فکر می کردم این رو کجا دیدم... آخه صبح، تیتر اول خبرها بود.

 

خلاصه ما اندر کَف این شور و شوق مردم بودیم. فکر می کردم آخه مگه چند نفر از کوزوو به اینجا پناهنده شدن که حالا دارن به خاطر استقلال وطنشون ذوق می کنن. ولی من فکر کنم بیشترشون آلمانی های معمولی بودن که احتمالاً داشتن اتحاد خودشون رو با مردم کوزوو نشون میدادن.

 

تو اخبار نشون میداد که مردم ِ اونجا پرچم خودشون رو همراه با پرچم آمریکا و آلمان و ایتالیا و حتی ترکیه به اهتزاز درآورده بودن، و روی دیوارها به زبون هر کدوم از این کشورها نوشته بودند‌: متشکریم.

و بعد هم سخنرانی نخست وزیر کوزوو در مورد پیوستن به دموکراسی و پیشرفت... و باز هم مردمی که برای خوشحالی به خیابونا ریخته بودن.

 

خبرنگار آلمانی می گفت برق و شبکه تلفن و خلاصه همه چیز کوزوو دست روسیه و صربستان ِ، و هر لحظه که اراده کنن... پیش خودم گفتم این دیگه عجب استقلالی شد!

 

قطعاً این مهمترین اتفاق امروز در رسانه ها بود.(متأسفانه به اضافه ی حمله انتحاری افغانستان) دوست دارم بدونم این خبر رو در صداوسیمای خودمون با کدوم لحن خوندن: لحن طرفداری از صربستان (که یه عمری به خاطر نسل کشی بیرحمانه بهشون فحش دادیم و فکر کنم به حق هم فحش دادیم) یا لحن طرفداری از آمریکا و اروپا(که اولی همیشه بدِ، دومی هم جدیداً بد شده). من اگه به جای صداوسیما بودم یک بار هم که شده، خبر رو بدون جهت گیری اعلام می کردم که اینجوری پشت سرم حرف نزنن...

 

راستی پیرو تبلیغات قبلی برای ویکی پدیا، باید بگم که توی لینک بالا پیرامون کوزوو، تاریخ استقلال رو هم درست همین امروز نوشته!(البته شما که می خونین، شده دیروز!) صفحه فارسی هم داره و اتفاقاً یه شیر پاک خورده ای پیدا شده که اون رو هم به روز کرده.

 

امشب که زیاد غیبت کردیم، یه کم دیگه هم بکنیم:

یه فیلم مستند سه چهار ساعته، تولید مؤسسه اشپیگل(که معرف حضورتون هست) درباره حکومت هیتلر از ابتدا تا انتها دیدم. نکات جالب زیادی داشت. محض نمونه:

 

هیتلر ۹ماه پس از رسیدن به صدراعظمی، در یک سخنرانی اعلام کرد که ملت آلمان تنها در همین ۹ماه به واسطه تصمیمات صحیح حکومت، به پیشرفت های بسیار زیادی نائل شده است!

لااله الا الله...

 

دیشب چیز خاصی برای نوشتن نداشتم، مگرنه باید طبق روال، دیشب آپ می کردم. امشب هم آتیشم داغ بود، احتمالاً متن پست قشنگ نشد. به امید پست بعدی...

 

زنده باد ویکی پدیا

سلام دوستان خوبم.

 

این روی دلم مونده بود، می خواستم حتماً اینجا بنویسم (یه وقت ننوشته از دنیا نرم...):

من عاشق ویکی پدیا هستم! چرا؟

 

۱. (البته اینو باید آخر می گفتم:) تا همین پارسال به منظور آب بستن در انواع پروژه های فارسی و انگلیسی دانشگاه، ازش استفاده می کردم. شرط می بندم بیشتر همکلاسی ها هم این کار رو می کردن... اما صداشون درنمیومد.

۲. به شدت به تقویت زبان آلمانی من کمک می کنه. اگه صفحه اصلیش رو باز کنین، می بینید که بعد از زبون انگلیسی، بیشترین مقالات مربوط به زبون آلمانی ِ.

به خصوص دوست دارم مقالاتی رو که قبلاً به انگلیسی خونده بودم و مربوط به درسم بوده و یا اصولاً هر چیزی رو که از دوره ی لیسانس یادمه، حالا به آلمانی بخونم.

۳. ویکشنری کامل ترین لغت نامه ای بود که تا حالا ازش استفاده کردم. گرچه کامل کامل هم نیست، اما من راضی ام.

۴. به همه موارد فوق، مجانی بودن رو اضافه کنید.(این رو باید اول می گفتم!)

 

البته خیلی ها می گن ویکی پدیا مثل یه چت روم می مونه که هر کی هر چی خواسته توش نوشته، برای همین هم معتبر نیست.

خب معلومه که خالی از اشکال نیست، اما همیشه هم غلط نیست. من می گم حداقل از صفحات انگلیسی که می تونیم استفاده کنیم. اگر هم ناقص بود می تونیم به منابعی که پایین مقاله نوشته مراجعه کنیم. آخرِ آخرش هم اینه که می ریم سراغ سرش کردن کیلویی در اینترنت!

 

یا مثلاً می گن کم نوشته. خب باباجون نمی شه از یه دائرة المعارف انتظار داشته باشیم که در مورد هر کلمه ای یه کتاب نوشته باشه. تازه بحث پیش میاد که از کدوم کتاب استفاده بشه و آیا حقیقت چیست و واقعیت چیست و...

 

یه نقص جدی هم داره. این رو دوست دارم تقصیر خودم و امثال خودم بندازم. اونم اینه که صفحات فارسی اش به شدت ناقص ِ. اولاً تعداد مقالاتش کم ِ، ثانیاً بسیاری از همون مقالاتی هم که وجود داره، مشکل دارن. بعضی ها از روی انگلیسی ترجمه شدن و اشتباهات مسلم زبانی دارن. بعضی ناقص ترجمه شدن و... به نظرتون چی کار کنیم؟

 

اما در مجموع برای من که نعمت بود. اینکه در مورد هر چیزی بتونم چند صفحه آلمانی بخونم، عالی ِ. خدا خیرشون بده!

 

بگذریم.

آقا این دزدی تابلوهای نقاشی در سوئیس رو شنیدین؟ عجب خدا بود! ارزش سه تا از تابلوها ۱۳۰میلیون یورو بود. من که می گم درسو ول کنیم بریم دنبال همین کارا...

 

تازه اخبار می گفت تو آلمان به طور متوسط ۷ اثر هنری در هر روز دزدیده می شه! ماشاالله.

 

برین حال کنین! امشب بهتون رحم کردم و کمتر نوشتم. دستم درد نکنه!

 

از شباهت ها تا دکمه ها

سلام.

 

قاعدتاً باید دیشب آپ می کردم. اما چون اعتراضی هم نشد، لازم ندونستم توضیح بدم که دیشب اعصابم خرد بود و با اعصاب خرد که نمی شه نوشت!

 

یه برنامه ی جدید برای اینجا دارم. یعنی یه سوژه جالب. البته بیشتر برای خودم جالب ِ:

دیدم همه در مورد تفاوت های داخل و خارج صحبت می کنن، گفتم من یه نوآوری بکنم و در مورد شباهت ها بنویسم.

چیه؟ عجیب ِ؟ فکر می کنین شباهت ها کم ِ؟ اتفاقاً شباهت ها خیلی زیاد ِ. بالاخره همه آدمیم. همه مشکلات داریم.

بنابراین از این پست شروع می کنم و هر بار که عشقم بکشه، یک مورد رو می نویسم. ببینیم چند تا شماره میشه...

 

شباهت ۱. اینجا دو هفته دیگه انتخابات ایالتی ِ و بحث انتخابات در رسانه ها داغ ِ. اینجا هم نرخ مشارکت واجدین شرایط برای حکومت مهم ِ. مثلاً در مورد انتخابات دو ایالت دیگه که یک ماه قبل برگزار شد، مشارکت حدود ۶۵درصد بود که رسانه ها می گفتن بد نیست، قابل قبول ِ.

این روزها یکی از تبلیغات دولتی که در شهر به چشم می خور ِ، تابلوهایی ِ که نوشته: حق رأی خودت رو دور ننداز!

 

راستی کی بود می گفت مردم در غرب رأی نمی دن؟ و ما چقدر خودمون رو اذیت می کردیم تا این خبر غلط رو توجیه کنیم...

 

بگذریم. در روزهای گذشته در شهر بارسلونا نمایشگاه گوشی تلفن همراه بود. خبر جالب این بود که از تابستان امسال همه شبکه های تلویزیونی آلمان با گوشی موبایل قابل دریافت هستن(البته اگر پول خوب بابت گوشی خوب داده باشین!). اشتراک ماهیانه اش هم از حق اشتراک خونگی کمتر ِ!

 

و خبر جالب تر در همین زمینه این که:

هم اکنون در کره جنوبی ۱۰میلیون مشترک از سرویس شبکه های تلویزیونی برای تلفن همراه استفاده می کنن!

ایران هم بیاد، خوبه. فکر کنم برای تماشای بازی تیم ملی خوب باشه، وقتی آدم خونه نیست و در تاکسی(البته از نوع پیکان، حالا ایشالا نوبت سمندها می رسه!) هم به جای رادیو، یه حفره ی بزرگ زیر دکمه های رنگ و رو رفته ی بخاری و آب ِ برف پاک کن دیده می شه...

 

دکمه قابلمه ای* رو که می دونین چیه، نه؟!

می دونین جنسش از چه فلزی ِ؟ از مس.

به نظر چیز ساده ای میاد، اما اگه از ماشین آلات تولیدی سردربیارین، متوجه میشید که تولیدش همچین هم ساده نیست. ورق مس باید زیر چند تا دستگاه بره تا اون شکل های ظریف روش ایجاد بشه. دقت دستگاه ها باید عالی باشه...

حالا همه ی اینا رو بافتم که یه آمار جالب بگم:

در آلمان سالیانه ۴میلیارد دکمه قابلمه ای تولید میشه!

 

خب، فعلاً خوابم میاد. پس تا برنامه ی بعد...

 

*احیاناً کسی یه اسم شیک تر واسه این بیچاره سراغ نداره؟!

 

عنوان خاصی نداره

 

من جدیداً خیلی آدم شدم، آخه صبح ها زودتر بیدار می شم، میرم ورزش می کنم. عوضش تا آخر شب پام درد می کنه و عملاً کار مفید دیگه ای نمی تونم بکنم!

 

دفعه ی پیش نگفتم بسوزه پدر سیاست؟! بفرما. حالا از اون طرف پشت بوم افتادن. تا حالا داشتن به هم می پریدن، حالا می گن نه، کی گفته خارجی ها بدن؟ خیلی هم خوبن...

 

گزارش پشت گزارش، مصاحبه پشت هم، از زندگی، از کسب و کار، از برنامه های آتی، و خلاصه از همه چیز زندگی خارجی ها، به خصوص ترک ها.

یکیش که برام جالب تر بود، در مورد استخدام و حضور افراد با اصلیت خارجی در نیروهای پلیس شهر فرانکفورت بود. این مستند بیشتر به مزایای حضور چنین افرادی برای جامعه آلمان پرداخته بود. جالب این بود که مأمورها اجازه داشتن در صورت صلاحدید خودشون، از زبون مادری برای ارتباط بهتر و دریافت اطلاعات، حل مشکلات شهروندان، توریست ها و غیره استفاده کنن.

این مملکتی که من می بینم، روزی یه دونه از این برنامه ها باید پخش کنن تا...

 

آقا من سه بار این هواپیما رو بالای سر خودم دیدم، هر بار هم کلی ذوق از خودم درکردم! عکسش هم تو لینک هست، ببینین.

 

من تا حالا فکر می کردم خیلی آدم فرهیخته ای هستم که غیر از زبون مادریم، دو تا دیگه هم بلدم. دیشب به دو تا بچه (حالا بچه که نه، نوجوون) برخوردم که غیر از فارسی، ۵ تا زبون دیگه هم بلد بودن! من که شخصاً شرمنده شدم.

 

البته یکیش که ترکی بود، کسی هم که اصلیتش ترک آذری باشه، باید این زبون رو بلد باشه. یکیش هم آلمانی بود. خب اون هم که معلومه، کسی که اینجا زندگی می کنه...

یکی هم که طبیعتاً انگلیسی بود. تو این زمونه انگلیسی از اوجب واجبات ِ. می مونه دو تای دیگه: فرانسه و لاتین که این دو تا رو به همراه انگلیسی در دبیرستان یاد گرفتن. البته هر دبیرستانی سه تا زبان خارجی یاد نمی ده.

بماند، بعداً در مورد سیستم آموزشی اینجا یه کم می نویسم.

 

آقا اینا خودشونو با این فضاپیمای آتلانتیس خفه کردن. لحظه پرتاب رو هم شبکه های خبری شون مستقیم پخش کردن. آخه نه که یکی از فضانوردها هموطنشون دراومده...

 

تا اینجا خوبه؟ بازم ببافم یا نه؟!

راستش می خواستم فونت پست ها رو یه درجه بزرگتر کنم. امتحان کردم دیدم اوه اوه، حجم پست خیلی زیاد شد، شبیه وبلاگ های عشق شکست خورده شد...!

خلاصه بحث شیرین حجم پست ها کماکان ادامه داره. من که نفهمیدم بالاخره باید چقدر بنویسم تا بهینه باشه. (دقت کردین؟ اگه کلمه بهینه رو از مهندس های صنایع بگیرین، هیچی دیگه نمی مونه براشون!!)

 

امان از سیاست

 

با سلام به خوانندگان شبانگاهی و روزگاهی.

 

آقا بسوزه پدر سیاست! عکس های حادثه آتش سوزی در شهر لودویگزهافن آلمان رو دیدین؟ فعلاً به جای اینکه بگردن عامل آتش سوزی رو پیدا کنن، همه افتادن به جون هم!

روزنامه های ترکی به آلمانی ها، آلمانی ها هم به ترک ها. همه در حال فحش دادن...

 

ولی خداییش اسف بار بود. می گن بعد جنگ جهانی تا حالا این تعداد کشته بر اثر آتش سوزی تو یه خونه اتفاق نیفتاده بود!

 

تا از مباحث پلیسی خارج نشدیم، یه چیز دیگه هم براتون تعریف کنم.

پلیس آلمان یه سری سگ تربیت شده از نژاد معروف «شِفِر» فروخته به پلیس انگلیس. بعدش خبرنگار آلمانی رفته بود محل نگهداری سگ ها. پلیس های انگلیسی می گفتن اینا زبون ما رو نمی فهمن! مسؤولش می گفت یا ما باید بریم کلاس آلمانی، یا سگ ها رو بفرسیم کلاس انگلیسی!!

 

یه خبر خوب!

به مبارکی قدم بنده، تورم در سال ۲۰۰۷ در آلمان به بالاترین مقدار خودش در ۱۳سال اخیر رسیده! یعنی شده ۲.۲درصد.

حالا واسه اینکه زیاد منو مسخره نکنین، اینم بگم که اتفاقاً تعداد بیکاران هم به کمترین مقدار خودش در همین مدت زمان رسیده که جا داره از بنده تقدیر و تشکر بشه!

 

دوستان در کامنت ها (اول باید دست خوانندگان رو بوسید که کامنت گذاشتن) تقاضا کردن که من پرچونگی نکنم. خب باید بگم که راس می گین، جدیداً داره طولانی می شه. نمی دونم چرا. اینجوری که پیش می ره، ممکنه تا یه ماه دیگه خوندن هر پست یه ساعت طول بکشه ..................... دقیقاً همین جوری.

به نظر من هر جاش که خسته شدین یا گرسنه تون شد، برین یه غذایی بخورین، یا برین از خونه بیرون و یه هوایی بخورین. اینجوری کمتر از دست من سردرد می گیرین. بعدش دوباره بیاین، بالاخره یه جوری با هم تمومش می کنیم. باور کنین من هم برام مشکل ِ.

 

اما جدا از شوخی، برای تشویق شما به کامنت گذاشتن و اینکه ببینین کامنت گذاشتن مؤثره و خودش یه نوع شماره ی ۳رقمی برای ارتباطات مردمی و ارائه پیشنهادات و انتقادات ِ، می گم چشم! سعی می کنم از این به بعد خلاصه کنم.

 

به این ترتیب به پایان این پست می رسیم. با تشکر از همکارانم در گروه ضبط، پخش، دکوپاژ و رقص های محلی، شما رو تا پست بعدی به خدای بزرگ می سپارم.

 

از گوشه کنار

 

سلام. خوبین؟

 

تا یادم نرفته، اینو بگم: آقا دیدین بعضی ها یهو میان کامنت می ذارن که چه وبلاگ قشنگی داری، من نوشته هات رو دوست دارم و ،،، و آخرش هم می گن به وبلاگ من هم سر بزن! تازه بعضی ها هم در همون اولین حضورشون، خواستار تبادل لینک و آشنایی بیشتر می شن!! (به قول یاروها، خواستار ارتقا و توسعه ی سطح روابط دوجانبه می شن!)

 

من به طور متوسط برای هر پست یه کامنت اینجوری دارم که زود پاکش می کنم. پست قبلی هم یکی از همین کامنت ها داشت، اما این دفعه دلم نیومد پاکش کنم. می دونین چرا؟ چون خیلی زحمت کشیده بود. به نظر من شما هم به کامنتش یه نگاهی بندازین، قشنگه. البته اونقدر هم ارزش هنری نداره، اما زور خودش رو زده...

 

کلاً توی کامنت های اینجا ممکنه به اسم هایی برخورد کنین که غریبه باشن. نترسین، من حالم خوبه و هنوز به ورطه وبلاگ بازی الکی و دوستیابی از طریق گذاشتن کامنت های توخالی و بی پایان نیفتادم. راستش بیشتر این افراد رو دقیقاً می شناسم.

شاید تقصیر من بود که تو چند سال اخیر نتونستم واسطه ای باشم تا دوستانم با همدیگه آشنا بشن. شاید زیادی به فکر خودم بودم. انگار هر روز می خواستم دوستای جدیدی پیدا کنم و این دایره رو بزرگتر کنم. به خصوص که توی دانشکده برام یه سرگرمی شده بود، از ورودی سال ۸۰ بگیر تا ۸۵. یادش به خیر، یه بار که تا دفتر آموزش دانشکده می رفتم و برمی گشتم، باید با کلی آدم سلام و علیک می کردم و حرف و حرف و حرف. روزهای رفته...

 

قصه تموم شد، از خواب بیدار شین!

بازم بیرون داره بارون میاد. خوشم میاد که هر ساعت یه جوره. مثلاً شنبه صبح، آفتابی بود. بعدش یهو برف گرفت. بعدش دوباره آفتاب شد و هوا صاف شد. باز دوباره ابرها اومدن و پیچیدن تو هم و تگرگ گرفت. بعدشم قطع شد و باز آفتاب شد. همه اینها از صبح تا ظهر بود.

ولش کن...

 

من الآن هنوز تو شُک برنامه ی «اوری گِلِر بعدی» هستم و نمی تونم به چیز دیگه ای فکر کنم. راستش من هم جدیداً با این پدیده (این آدم!) آشنا شدم. بهتره این رو بخونین تا یه چیزهایی دستگیرتون بشه. کلاً این آقای اوری گلر یه جور شعبده بازی هایی می کنه که خیلی عجیبه و می گن به جای حقه و اینا، از قدرت های روحی استفاده می کنه. البته خودش این اعتقاد رو داره و می گه همه آدم ها می تونن این کارها رو بکنن...

 

حالا این آدم داره به سن بازنشستگی می رسه (از ۱۹۷۲ معروف شده) و می خواد به طور سمبلیک یه نفر رو به عنوان جانشین خودش انتخاب کنه. برای این کار یه شبکه آلمانی یه شوی تلویزیونی زنده با حضور این آدم به عنوان داور درست کرده. یه سری آدم عجیب و غریب که ظاهراً می تونن با قدرت غیرفیزیکی، فکر دیگران رو بخونن و حتی بر فکر دیگران اثر بذارن، توش شرکت می کنن. هر کدوم در هر هفته یه نمایش اجرا می کنن و هر هفته یکیشون با نظر اوری گلر و نظرسنجی از بینندگان، از مسابقه حذف می شه.

 

برای این شو کلی تبلیغ کردن، حتی روی در و دیوار شهر. حتی وقتی شروع شد، یکی بهم گفت که قشنگه، ببین! گفتم من عمراً اعتقادی به این حرف ها ندارم! (با قیافه ی روشنفکرنمایانه!)

 

تا اینکه هفته ی پیش به طور اتفاقی خلاصه ی برنامه رو دیدم و انگشت به دهان موندم. یه کارایی می کنن که باور کردنی نیست. با هیچ منطقی جور درنمیاد. مثلاً یکیشون این برنامه رو اجرا کرد:

یه فرد بی طرف رو انتخاب کرد. بهش گفت شروع کن به دلخواه خودت یه نقاشی بکش. بعد خودش هم رفت دورتر نشست و تندتند شروع کرد به کشیدن. بعد دو تا نقاشی رو گذاشتن کنار هم، دیدن به شدت به همدیگه شبیه هستن!

تازه این کاری بود که یکی از شاگردان انجام داد و تازه از برنامه هم حذف شد! تو فکر کن بقیه شون چه جونورهایی هستن...

 

همون احضار روح با نعلبکی یادتونه؟!‌ که از بچگی می مردیم براش و هر جای دنج و تاریکی که پیدا می کردیم، زرتی بساطشو پهن می کردیم... بعضی موقع ها هم جواب نمی داد. (جالبه که من در شهرهای مختلفی از ایران، شاهد این فضیه بودم!)

حالا یه جور احضار روح رو یکیشون امشب (یعنی دیشب) انجام داد، اما خیلی قوی تر و هدفمندتر از اونی که من سراغ داشتم. انگار همه تو استودیو ترسیده بودن... 

 

البته فقط من نیستم که هاج و واج موندم، کل تلویزیون و روزنامه های اینجا پر شده از این داستان. هر هفته سه شنبه شب اجرا می شه و چهارشنبه همه شبکه ها دارن در موردش صحبت می کنن.

 

خلاصه می گم ما هم بریم تو این کارها... شاید بالاخره یه چیزی شدیم!

می خواستم یه عکس جدید بذارم، اما دیدم هنوز دوربین رو خالی نکردیم. الآن دیگه خسته ام، باشه برای پست بعدی...

 

بازگشت گودزیلا!

سلام به همه دوستان و خوانندگان و بینندگان،

 

همون طور که از عنوان نوشته پیداست، بنده بعد از ۴هفته، بالاخره تونستم بر تنبلی مفرط غلبه کنم و به جمع شما برمی گردم. (ولی خداییش چهار هفته راحت بودینا!)

 

البته من هم به اندازه کافی بهانه برای تعطیلی داشتم، مثلاً برف و سرما در سراسر کشور، فرارسیدن ایام محرم، شروع دهه فجر و انفجار نور (این با انرژی هسته ای فرق می کنه ها!) و بالاخره عید باستانی نوروز. آخ، انتخابات مجلس رو یادم رفت بگم...

 

من رفتم که با سوژه های بهتر برگردم، اما به نظرم اونقدر سوژه زیاد بود که احتیاجی به جستجو نداره. همین که صبح ایمیل ام رو چک می کنم، چهار تا سایت بی مزه رو می خونم، اخبار تلویزیون رو نگاه می کنم، از خونه برم بیرون... تا شب که روزنامه رو ورق می زنم، خودش هزار تا مطلب جالب جور می شه که ارزش نوشتن داره.

 

یه نمونه: شبکه خبر خودمون رو نگاه می کردم، کارشناس هواشناسی اومد و... داشت (موج سوم ِ) برف و سرما رو برای همین آخر هفته پیش بینی می کرد. یعنی همین پریروز و دیروز و امروز. در پایان گزارش هم مجری اخبار داخلی و مجری اخبار خارجی به همراه کارشناس هواشناسی، قویاً وجود موج سرما رو تکذیب کردن!

 

من گفتم سوژه زیاده، حالا هیچی یادم نمیاد...

 

جدیداً هر کی با من صحبت می کنه، از پذیرش گرفتن می پرسه.(به غیر از داش علی که یه ماه عقب بود و در مورد اَپلای کردن پرسید!) عرضم به حضورتون که بله، اون موقع که اینجا رو تعطیل کردم، مشغول پر کردن فرم های تقاضا و نوشتن نامه های انگیزش(!) و پست کردن اونها بودم. حدوداً تا دو هفته دیگه باید جواب همشون بیاد.

 

فعلاً مشغول انتظار کشیدن هستم.صبح که بیدار می شم، اول ایمیل رو چک می کنم و تا شب هم ده بار این کار رو تکرار می کنم، شاید یکیشون برام میل زده باشه. روزی دوبار هم صندوق پست خونه رو باز می کنم! اما جدیداً حالم بدتر هم شده، به طوری که شب که بابا میاد، نامه های اون رو هم نگاه می کنم، گرچه آدرس بابا رو به دانشگاه ها ندادم، ولی به خودم می گم نکنه پست اشتباه کنه و نامه من رو به بابام داده باشه...!

 

خلاصه خُل بودم، خُل تر هم شدم. اما برای اینکه زیاد برای من غصه نخورین، اینم بگم که پریروز یکیشون برام نامه پذیرش فرستاد. ولی الآن نمی خوام راجع بهش بحث کنم، ترجیح می دم صبر کنم تا جواب بقیه هم بیاد.

پس فکر کردین چرا الآن اخلاقم خوبه و دارم می نویسم؟! اگه همین نامه هم نیومده بود که الآن منو با یه مَن عسل هم نمی شد خورد! اوه اوه، جای داش حسین خالی که بزنه تو سَرَم.

 

راستی یاد داش حسین کردیم... من تا حالا فکر می کردم از روز اول داشته اینجا رو می خونده، اما هفته پیش خودش زنگ زد و تازه آدرس رو پرسید!

 

به خاطر این آپ کردم که داستان مصاحبه ی دیروزم رو بنویسم، اما اینقدر حرف زدم که وقت نشد. دفعه بعدی اونو می نویسم، خودش یه پست کامل می شه...

 

تا برنامه بعدی، شما رو به خدای بزرگ می سپارم.

 

خبر بد

سلام دوستان.

 

می بینم که دارین تو تهران زیر برف (و روی یخ) زندگی می کنین! مدرسه ها که تعطیل، دانشگاه ها هم که همیشه خدا تعطیل، اول هفته تعطیل، آخر هفته هم تعطیل،‌ همه تعطیل، من هم تعطیل...

 

این فیلم سنگ، کاغذ، قیچی رو خوب شد که نرفتم سینما ببینم. چی چی بود این؟ از کمبود شدید سوژه رنج می برد. احتمالاً هدفشون این بوده که یه چیزی بسازن، حالا موضوعش چی باشه، اهمیتی نداشته. آخه قربونت برم، وقتی داری فیلم نامه رو می نویسی، یه خرده بیشتر روی داستانش فکر کن، بیشتر بهش پروبال بده...

صد رحمت به فیلم آتش بس! حداقل چهار تا نکته آموزنده راجع به اخلاق های بد آقایون داره...

 

راستی سال نوی میلادی هم مبارک باشه. قرار بود از آتیش بازی شب ژانویه عکس بذارم، نه؟ متأسفانه باید اعتراف کنم که من از عدم آی کیو، حواس و... رنج می برم. اون شب هم یادم رفت دوربین رو با خودم ببرم.

اگه تعریفش رو بخواین، باید بگم که از نظر سروصدا مثل چهارشنبه سوری خودمون بود. از نظر کثیف کردن خیابون ها هم بدتر از تهران بود. باورتون نمی شه چقدر آشغال ریختن تو خیابونا.

تنها نکته مثبتش نوع موادی بود که استفاده می کردن. من سیگارت و نارنجک ندیدم. اینا بیشتر به موادی علاقه دارن که غیر از صدا نور هم داشته باشه.

من که عمراً پول فشفشه و... تا حالا ندادم و بعداً هم نمی دم. وقتی بقیه دارن زحمتشو می کشن و ما رو سرگرم می کنن، دیگه ما برای چی به خودمون سختی بدیم؟!

 خلاصه جاتون خالی، قشنگ بود.

 

اما خبر بد و خوشحال کننده ای که براتون دارم اینه که می خوام یه چند وقتی به خودم استراحت بدم. نه شما رو به خدا، اصرار نکنین! راه نداره!

اولاً که این روزها یه کم (خدا رو شکر!) سرم شلوغ شده. بعدشم باید یه بادی به کله ام بخوره تا دوباره نوشتنم بیاد... چند روزه که نطقم کور شده.(حالا خوبه که کور شده!!)

 

از اینکه تو این مدت با سکوت خودتون منو همراهی و حمایت کردین، ممنونم. نه والا، دلخور نیستم(اصلاً برای چی باشم؟)، همین آمار بازدیدکننده ها رو که یک شب درمیون چک می کردم، خودش خیلی پیام داشت.

 

امیدوارم هر چه زودتر با سوژه های جالب تر، عکس ها بیشتر و مطالب مفرح تر خدمتتون برگردم. شاد و موفق باشید.

 

Guten rutsch

سلام.

 

معنی و تفسیر عنوان این پست رو اگه بخوام توضیح بدم، طولانی می شه. آخرش این می شه که سال نوی خوبی داشته باشین(حدوداً!).

 

اینجا هیچ سروصدایی از آتیش بازی لحظه تحویل سال نیست. انگار همشو یه شبه خرج می کنن. احتمالاً می ترسن که خدای ناکرده آب روی دلشون تکون بخوره.

سعی می کنم از آتیش بازی فردا شب عکس بگیرم و براتون بذارم.

 

می بینم که تهرون سرد شده و دارین زنده زنده یخ می زنین! البته الآن هواشناسی تهران رو هم نگاه کردم. بالاخره نفهمیدم به اطلاعات پای تلفن اعتماد کنم یا به اخبار سایت های هواشناسی...

 

فیلم تقاطع رو دیدم. بدک نبود. ما هم پاشیم بریم یه آزمایش بدیم...!

 

این عکس رو هم اون روزهایی انداختم که حسابی سرد شده بود. سر شاخه های درخت ها یخ زده بود، قشنگ بود. حالا چند روزه که سوز هوا کم شده، اما تا آخر هفته قراره حسابی سرد بشه.

 

عید غدیر مبارک!

با سلام. عیدتون مبارک. می بینم که یه تعطیلی چسبیده به جمعه و همتون جیم کردین رفتین شمال. بقیه هم تو خونه حوصله شون سررفته، هی می گن این چه تعطیلی بیخودی ِ، الکی نشستیم خونه، تلویزیون هم هیچی نداره...

خب برین سینما! فیلم توفیق اجباری هنوز روی پرده هست؟ جواد بازیه، نه؟!

 

تقریباً 130نفر پست قبلی رو خوندن، اما فقط یه نفر نظر گذاشته. بمیرم برای مظلومیت خواننده هام. هرچی می خوام بهشون میگم، اونا هم هیچ حرفی ندارن...

 

چند شب پیش با یکی از دوستان چت می کردم، بهش گفتم سوژه کم دارم، تو پیشنهاد بده... برگشته می گه از من بنویس!

 

حواسمو پرت نکن، الآن دارم با واشنگتن چت می کنم...!

 

امروز ظهر گفتم یه یادی از دوستان تهران بکنم، تلفن رو برداشتم و شروع کردم. گزینه اول که طبق معمول حنان بود (این حنان نه، اون حنان!). حنان! تقصیر خودت بود، می خواستی گوشی رو برداری... بعدش شماره محمدحسن رو گرفتم. طبق معمول سه تا زنگ نخورده گوشی رو برداشت. خیلی از این اخلاقش خوشم میاد. همیشه در دسترسه.

هنوزم اعتماد به نفسش خوبه، همچین جدی گفت چرا آلمانی ها بهت پذیرش ندن؟! دیدم خب راست می گه، مگه من چِمِه؟

اینو بعداً اضافه کردم: یه عکس از خودم و محمدحسن پیدا کردم. تقریباً تنها عکس دو نفره ای بود که داشتم. با اجازه از محمد جان. ضمناً نامبردگان هرگونه ارتباط با خودروی زردرنگ موجود در عکس را تکذیب می کنند! 

 

امروز ۵تا نامه آلمانی نوشتم. خداییش اوایل کار، خیلی سخته، با این زبون خوشگلشون!

دو تاش به دانشگاه ها بود. هم مفصل بود، هم می خواستم بی نقص باشه. یکیش نیم ساعته جواب داد! کلی شرمنده کرد ما رو... یاد استاد پروژه خودم افتادم.

 

راستی از سری عکس های ویژه سال نو، این رو انتخاب کردم. این دفعه یه عکسی گذاشتم که خودم هم توش باشم. خوبه؟

حالا دیگه به من ربطی نداره که توی ویترین چیه، بالاخره یه ربطی به کریسمس داره لابد...

 

کریسمس مبارک!

سلام.

 

الآن که می نویسم، روز دوم کریسمس ِ. روز اول و دوم یعنی دیروز و امروز تعطیل ِ. بدجوری هم تعطیل ِ. انگار خاک مرده تو شهر ریختن. نه صدایی، نه رفت و آمدی.

شب حوصله ام سر رفت، تنهایی رفتم بیرون. جاتون خالی. عجب سوز سردی! می گن هوای سرد برای پوست صورت خوبه... اما نفهمیدم چرا.  بعید می دونم که شماها هم بدونین. میدونین؟

 

بالاخره فیلم روز سوم رو دیدم. خیلی نامردین! هر کدومتون رفتین سینما، گفتین خوب نبود، تو هم نمی خواد بری... بابا دیگه چه انتظاری داشتین؟! داستان از این جالب تر؟ بازیگر از این بهتر؟ بله، بهتر از این هم می شه ساخت، ولی باید امکانات داخل ایران رو هم در نظر بگیرین. حداقل از حد سینمای ایران که بالاتر بود، نبود؟

 

به نظر من بعضی از دیالوگ هاش مزخرف بود. یا صحنه های انفجارش زیادی شبیه هم بود. اما مثلاً اون صحنه انفجار ِ در ِ آهنی بزرگ، عالی بود. درب کاملاً پرتاب شد، عین فیلم های خوش ساخت هالیوود.

تازه خیلی هم احساسی و تأثیرگذار بود. آدم رو یاد جوونی هاش مینداخت!

 

راستی جدیداً یه کشفی کردم. اینجا وقتی کسی می خواد برای بچه اش اسم بذاره و به قول معروف شناسنامه بگیره، می تونه هر اسمی که دلش می خواد انتخاب کنه. یعنی محدودیتی نداره. اما برای شناسنامه ایرانی حتماً باید از اسم های داخل کتاب مرجع سازمان ثبت باشه. فکر کنم فرض بر این بوده که مردم ایران عقلشون نمی رسه... ببخشید دیگه. به قول معروف، شما منو حلال کنین، منم شما رو حلال می کنم!!

البته این مسأله تو ایران چیز مهمی نیست. اما اینجا همیشه و برای همه هموطنانمون مسأله مهمی ِ.

 

خب غیبت امشبمون رو هم کردیم.

امری ندارین؟ عکس های قبلی ظاهراً جلب توجه نکرد. سعی می کنم دفعات بعدی یه عکس هایی انتخاب کنم که خودم هم توش باشم. حداقل اینجوری بعضی ها به منظره هم نگاه نکنن، بالاخره به کیف و کفش من توجه می کنن...

 

درشکه بابانوئل

سلام دوستان.

 

این سرمای زمستونی تازه داره خودشو نشون می ده. یک هفته ای بود که دما روی صفر گیر کرده بود، از جمعه منفی شد و دیروز رسید به منهای چهار. جاتون خالی! اما هنوز از برف خبری نیست. هواشناسی هم می گه برف زیادی در راه نیست. حالا یه بار هم که ما کریسمس خارجه ایم، نمیشه که عین کارتون های خارجی، برف بیاد...

 

راستی یادم رفت از شب یلدا چیزی بگم. البته چیزی هم نبود که بگم! ما که کلاً با آجیل میونه ای نداریم، حالا می خواد عید نوروز باشه یا شب یلدا. میوه هم که هر شب یه خروار می خوریم، شب یلدا هم یکیش. البته انار که اینجا نداریم، هندونه هم نمی دونم چرا نداشتیم. اینجا هندونه همه جوره هست، اما راحت ترینش تکه شده و بسته بندی شده هستش که خوردنش هم راحته. شبیه همون روش شُتُری(!) خودمون، اما در ابعاد کوچیکتر و یه مقدار تَروتمیزتر.

 

این روزها در حال سرهم کردن نامه های آلمانی هستم. برای هر نامه که چه عرض کنم، برای هر جمله عزا می گیرم. سخته! فکرش رو نمی کردم...

اما همین زبان، کلید خیلی از مشکلاته. اینم فکرشو نمی کردم.

 

راستی بازم براتون عکس کریسمسی آوردم. این عکس رو یکشنبه ی پیش، در مرکز شهر انداختم. غروب بود و دوربین هم فکستنی. یه کم توش دست بردم که واضح تر بشه. البته منو که می شناسین، تخصصی در زمینه گرافیک ندارم، نمی دونم چی کار کردم که عکس بهتر شد!

یه کالسکه بابانوئل رو می بینین که روی کابل در هوا معلقه. البته من هر چی فکر کردم، نفهمیدم که با یه کابل، چه جوری تعادلش حفظ میشه؟ خلاصه تو هوا هی روی طناب اینور اونور میره. یارو میکروفون هم داره، از اون بالا واسه بچه ها حرف می زنه و... کلی بچه اونجا جمع شده بود. فقط نمی دونم من اون وسط چی کار می کردم...

یه جایگاه دیگه هم به زیر کالسکه آویزون بود که یه فرشته توش نشسته بود. کارش این بود که برای بچه ها دست تکون بده. همین. البته اینو دیگه تو کارتون ها ندیده بودم. احتمالاً با استفاده از تکنیک های تصویری منحصربه فرد آقای دکتر علی ع. از توی کارتون های زمان بچگی ما حذف شده.

 

خب. غیبتمون رو هم کردیم، بریم بخوابیم دیگه.

 

 

خبر خوش!

راهو باز کن، من اومدم، خبر دارم، خبر! (مدرسه ی موش ها یادتونه؟ آهای، آهای خبر...)

 

آقا حدس بزن چی کار کردم. یه کار کردم کارستون! خیلی خب. نه، هان؟ نه بابا مگه دیوونه ام که برم...؟ لااله الله. آخه چرا تو همش تو این فکرایی؟!

 

عرضم به خدمتتون که امتحان زبان آلمانی رو قبول شدم یا به تعبیر بهتر، نمره لازم رو آوردم. حتی نمره ام بهتر از اونی شده که لازم بود. واسه همین ذوق زده شدم، فکر نمی کردم به این خوبی بشه...

تعریف کرده بودم که مثل تافل، که معرّف حضورتون هست، ۴بخش داره(درک مطلب و گفتاری و...). تو هر بخش یا رد میشی، یا قبول میشی. اگر قبول بشی، می تونی سطح ۳، ۴، یا ۵ رو بیاری(۵ بهترینه). برای ورود به بیشتر دانشگاه ها، باید در هر ۴بخش، سطح قبولی ۴ رو بیاری. البته اگه تو یکی دو قسمت هم ۳ بیاری، جای چونه زدن با دانشگاه وجود داره.

من کلاً دوتا ۴ و دوتا ۵ آوردم، هوراااا....

 

راستش یه دلیل ذوق زدگی من این بود که از تهران همش خبرای بد می رسید، کارم همه جوره گره خورده. همین بود که یه بهانه ای برای خوشحالی پیدا کردم.

همین. تموم شد.

 

اینجا بدجوری حال و هوای کریسمس داره. مردم هم حسابی جوزده، ریختن تو خیابونا. کلاً همه چی یه ربطی به سال نو داره، لباس، خوراکی...

گفتم شماها هم یه چشمه ببینین، یه وقت ندیده از دنیا نرین!

 

سعی می کنم بازم براتون از عکسای این روزها بذارم... قشنگه.

خبر

سلام.

فردا سر بزنین. انگار یه خبر خوش دارم...