بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

بادها، ابر عبیرآمیز را... ابر، باران حاصلخیز را

این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود

سرگرمی

سلام.

 

یه چیزهایی پیدا کردم که باهاشون سرتونو گرم کنم!

 

یه مطلب جالبی دیشب پیدا کردم، که توضیح میده قیمت یک لیتر بنزین در آلمان از چه اجزایی تشکیل شده. آهان اینجاس. اول بگم اینجا قیمت بنزین رو تا دهم سنت حساب می کنن(یادش بخیر دکتر محمدی پور، استاد حسابداری، می گفت تا صدم سنت رو باید حساب کنیم، یعنی یک ده هزارم دلار یا یورو).

میگه وقتی یک لیتر بنزین ۱۴۵.۹سنت قیمت داره،

  • ۵۷.۲سنت نصیب شرکت عرضه کننده می شه.
  • ۲۳.۳سنت بابت مالیات برداشته میشه. (این مالیات ۱۹درصدی شامل تمام خریدهای روزمره دیگه هم میشه)
  • ۶۵.۴سنت هم نصیب مالیات سوخت فسیلی و محیط زیست و اینجور چرت و پرت ها میشه.

به طور خلاصه حدود ۶۰درصد پول هزینه بنزین می ره تو جیب دولت. حالا هر چی قیمت نفت بره بالاتر، به نفع دولت.

واقعاً نامردی می کنن که گاهی به مردم می گن که گرونی سوخت تقصیر کشورهای تولید کننده نفت هستش...

 

یه چیز دیگه هم امشب پیدا کردم. یعنی یه خبر: ارزش تولیدات سالیانه (یا همون درآمد. اقتصاد کلان پاس کردی دیگه؟) انجام گرفته توسط زندانیان در آلمان، به ۲۱میلیون یورو رسیده. یک مقام دولتی از این اینش خوشحال بود که از این راه، ۵میلیون یورو درآمد مالیاتی نصیب دولت شده.

اما برای من، مسأله بیکار نبودن زندانی ها جالب بود. توی خبر هم کارهای مختلفی رو برای زندانی ها شمرده بود. بالاخره اونایی هم که زندان هستن، به دردنخور که نیستن، یه کاری بلدن انجام بدن. من که خیلی با این مسأله حال کردم.

دستمزدشون(به طور متوسط روزانه ۱۰یورو) رو هم طبق قانون اینجوری دریافت می کنن: نصفش رو ماهیانه بهشون می دن، بقیه اش رو در زمان آزادی.

 

این هم رفت کنار یکی دیگه از آرزوهام برای ساختن ایران...

 

دیروز و پریروز

سلام.

 

با توضیحات دوستان در مورد پست قبلی نه، قبلیش(یعنی یکی مونده به قبلی!)، بنده روشن شدم که معیار انتخاب مربی آسیا همین امسال تغییر کرده و اصولاً امیرخان با مربی عراق مقایسه نشده. هدفِ امسال، انتخاب یک مربی آسیایی ِ یک تیم آسیایی بوده.

ولی اینو از من بپذیرین که به هر حال خیلی ضایع بود. حالا تیممون که هیچی نشد، کاش حداقل یه مربی دیگه داشتیم که اون کاندیدا می شد.

 

در مورد اون قضیه بنیادگرایی، دوستان به امثال دیک چنی اشاره کردن. من شناختی از ایدئولوژی ایشون ندارم. تا حالا فکر می کردم که اون به خاطر منافع سیاسی و اقتصادی از بنیادگرایان یهودی حمایت می کنه. حالا اگه اون هم واقعاً یه ایدئولوژی برخاسته از دین داره، باید بپرسیم، یا یه جایی بخونیم. من گهگاه مقالات جالبی به آلمانی پیدا می کنم...

 

در همین رابطه دیروز یه مقاله طولانی می خوندم، راجع به وضعیت صلح (کدوم صلح؟!) در فلسطین، در گذشته و حال. یک مشکل اسرائیل اینه: حدود ۲۵۰هزار نفر یهودی نه به خاطر کمبود جا در اسرائیل، بلکه از روی اعتقاد مذهبی، در اندک مناطق متعلق به عرب ها که در توافقات قبلی معین شده، اقدم به خونه سازی و اسکان کردن. به نظرم اگه اولمرت بخواد اینا رو برگردونه به مرزهای مورد توافق، احتمالاً خودش کله پا میشه!

 

این بلاگ هم که شده گزارش سیاسی هفته. بگذریم... فعلاً هی دارم میرم و میام، یه چیزی درست کنم بخورم...

 

اندر محاسن مطالعه می گفتم... دیروز بنده در مطب دندونپزشکی، یک رکورد جهانی شکستم. داشتم فکر می کردم کسایی که ( این سریال های بیمزه ایرانی رو دیدین؟) پشت اتاق عمل می شینن و غصه می خورن هم این همه معطل نمی شن. قضیه از این قرار بود که دیروز پدر گرام وقت قبلی داشتن، اینقدر طول کشید که دیگه نوبت به من نرسید... آخه وسط کار، کارش چیزیده(!) بود و حسابی طول کشید. نمی گم چند ساعت شد، چون خودم هم هنوز باورم نشده! این شد که همه مجلات معروف، زرد، سیاسی و علمی موجود در اتاق انتظار کلینیک رو خوندم.

از طرفی هم دلم نمیومد ولش کنم، برگردم خونه. آخه خودم هم همیشه وقتی از زیر دست دندونپزشک در میام، یکی باید زیر بغلمو بگیره. خب مامانی ام دیگه.

اما ماشاالله آقام وقتی اومد بیرون، حالش از من بهتر بود!

 

دقت کردین جدیداً چونه ام حسابی گرم شده؟

 

اینم جواب بدین، بعدش به سلامت: خداییش من خوش تیپ ترم یا این یارو؟ بله، خب البته.

 

مربی آسیا

سلام، خوبین؟

 

این دفعه زیادی طول کشید تا آپ کردم. اما شما را به خدا اینقدر نگران من نباشید!

 

در انتخاب بهترین های سال ۲۰۰۷ فوتبال آسیا، خبری از ایرانی ها نبود. البته امسال، طبیعی هم بود. اما نکته جالب اینجا بود که یک مربی ایرانی کاندیدای عنوان مربی سال آسیا شده بود. حالا بگو کی؟ هان؟ نه.

امیر قلعه نویی!! باورت می شه؟ اولاً که شلوغ نکن، من خودم هم استقلالی بودم، اون قهرمانی هم مال سال قبل بود. ثانیا امیرخان امسال فقط مربی تیم ملی بود. من هر چی فکر کردم نفهمیدم تیم ملی چه کار خاصی در جام ملت های آسیا انجام داد. باعث خجالت ِ هیئت داورانِ این جایزه است که ایشون رو با یکی مثل مربی عراق مقایسه کردن.

 

یه چند روز که نمی نویسم، یادم میره چه چیزهایی می خواستم بگم.

 

می بینم که امسال هم این تاریخ ۱۶آذر به سنگ خورده! یعنی افتاده جمعه. پارسال هم پنجشنبه بود، سال قبلش هم به بهانه آلودگی هوا(!) تعطیل شد. عجب شانسی. البته در اصل قضیه فرقی نمی کنه... حیف که امسال تهران نیستم.

 

عجب خبری: نشر ثالث در تهران پلمپ شد! خوب شد این کتاب شاملو رو زودتر برای من خریدن. نمی دونستم اینقدر خفن شدم. الآن من کتاب های ممنوعه با خودم حمل می کنم!

 

پارسه

سلام.

 

جهت آگاهی تون بگم که امروز جمعه است و باز کنکور آزمایشی پارسه برگزار می گردد! حالا چرا اینو می گم؟ برای اینکه یادت نره برای دوستامون آرزوی موفقیت کنی.

به عنوان یک کارشناس پارسه شناس و یک قربانی کنکور ارشد باید خدمتتون عرض کنم که این امتحان چهارم پارسه هست و چهار تای دیگه هم مونده.

 

سخت ترین دوره برای من، پنج هفته منتهی به کنکور بود. طبیعتاً وقتی استرس نزدیک شدن امتحان بالا میره، جدیت درس خوندن هم بیشتر می شه. رکورد من یک ناهار در هشت دقیقه بود. دستم خودم نبود، استرس داشتم. می خواستم سریعتر برگردم سر درس.

این مدت، یه خاصیت دیگه هم داشت: بعد از امتحانات پایان ترم بود و غیر از غیبت خوردن در ترم جدید، مشکل دیگه ای شامل حالم نمی شد.

 

بگذریم.

چهارشنبه یه مهمونی دعوت بودم که زورم میومد برم، اما بعد از مهمونی کاملاً راضی بودم. همیشه به سرعت چند تا آدم هم قد خودم پیدا می کنم و...

حالا چرا دوست نداشتم برم؟

راستش جدیداً دوست ندارم با پدر و مادرم اینور اونور برم. یه دلیلش اینه که خسته شدم از بس می گن «ایشون احمدآقا، پسر فلانی ِ». خب یعنی چی؟ من هم دوست دارم واسه خودم یه کسی باشم.

یه مهندس معروفی اینجا هستش که همه می شناسنش. وقتی پدرش رو بهم معرفی کردن، گفتن ایشون پدر مهندس فلانی ِ. کلی کیف کردم. تصمیم گرفتم من هم یه خری برای خودم بشم که اونوقت پدرم رو هم به نام من معرفی کنن...

 

تا اون روز، به حساب من هفت سال مونده. زیاد نیست، چشم به هم به زنی، رسیده.

اما فعلاً که روزها در ناامیدی میگذره، تا کار دانشگاه جور بشه...

 

ترسوی بدقول!

سلام.

از پنجشنبه تا حالا هی می خوام آپ کنم، نمی شه. حالا چرا پنجشنبه؟

 

عرضم به خدمتتون که پنجشنبه رفتم یه جلسه ی سخنرانی. اولش هم بگم که طبق معمول من دیر رسیدم، طبق معمول کلی شرمنده شدم، طبق معمول کلی تو دلم به خودم فحش دادم که چرا آدم بدقولی هستم و بالاخره طبق معمول به خودم قول دادم که از این به بعد خودم رو عوض می کنم. طبق معمول هم آدم نشدم. چرا؟ چون همون فرداش یه جا قرار داشتم و ۵دقیقه دیر رسیدم، فقط شانس آوردم که قضیه ماست مالی شد و آبروم نرفت.

 

داشتم سخنرانی رو تعریف می کردم. کلاً بحث جالبی بود. اما الآن حوصله ندارم براتون تعریف کنم. راستش باید یه وقتی بذارم و یه خلاصه فارسی بنویسم. موضوعش در مورد رسانه ها بود. بیشترش هم برای من تازه بود، برای همین خوشم اومد. حالا بعداً می گم چی بود...

 

یه چیز جالب: رئیس مرکز اسلامی هامبورگ اینجا رو خونده. همون پست های روزهای آخر رمضون و عید فطر و فضیه اتحاد اسلامی و انسجام چی چی و...

اونوقت به بابام گفته بود. بابا اومد خونه گفت: چی نوشتی پشت سر مرکز اسلامی تو اون وبلاگت؟!

من همچین ترسیدم. آخه یادم نبود که دقیقاً چی نوشته بودم. از این ترسیدم که اون موقع حرف بدی زده باشم و... رفتم خوندم دیدم فقط یه بار اسم بردم، تازه چیز خاصی هم نگفته بودم.

به هر حال مقدم رئیس مرکز اسلامی رو به این بلاگ گرامی می داریم. حالا چرا بابامو خبر کردین؟!

کلاً پدر من به چیزی که خبر نداشته باشه، مشکوکه، می ترسه. چون بلاگ منو نمی خونه و چون فکر می کنه من شعارهام رو تو بلاگم هم می نویسم، اگه برم ایران، منو یکراست از فرودگاه می برن اوین. خبر نداره که پسرش ترسوتر از این حرفاس. بی تعارف می گم که ترسو هستم. چه وقتی تو پلی تکنیک بودم، چه الآن. اصلاً اگه وضع بدتر بشه، ممکنه شروع کنم به تعریف و تمجید از اونا!! (الآن شاهین و بقیه دارن یه جوری به من نگاه می کنن)

 

یه برنامه تلویزیونی مستند پخش شد، در مورد ثروتمندترین و بانفوذترین خانواده آلمان. یه سیاست جالبی که اعضای اون دارن، اینه که هیچ وقت با رسانه ها صحبت نمی کنن. جالبه، نه؟ تهیه کننده این فیلم ادعا می کرد که از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۷ داشته در این مورد تحقیق می کرده. برای حرف هاش هم اسناد مکتوب داشت. حالا این ثروتی که ۲۰میلیارد یورو تخمین می زنن، از کجا اومده؟ و چرا سکوت در برابر رسانه ها؟

به نظر من تا زمانی که این فیلم پاسخ داده نشده، نباید قضاوت کرد.

 

اما ادعای فیلم ساز: می گه وقتی پدربزرگ اینا کله گنده شد، که تو کارخونه هاش برای ارتش نازی، باطری تولید می کرد. باطری هواپیما، موشک و... جرم دوم اینه که اون زمان از اسرای جنگی به عنوان کارگر استفاده می کرده. مثلاً اردوگاه کار اجباری. اما از همه بدتر اینکه اون اسرای بخت برگشته، بدون وسایل ایمنی با مواد سمی کار می کردن، به طوری که در یکی از کارخونه ها، ماهانه ۸۰نفر می مردن!

بعد از جنگ، این کارخونه دار رو می گیرنش تا در دادگاه معروف نورنبرگ، همراه بقیه جنایتکاران جنگی، محاکمه بشه. همه اعدام می شن، اما این یه دونه، آزاد میشه! بعدشم برای تسریع در بازسازی آلمان، کارخونه هاش رو برمی گردونن و نتیجه اش می شه این همه ثروتی که الآن دارن.

 

حالا چه جوری اون پدربزرگه از دادگاه جون سالم به در می بره و دوباره ثروتش رو زنده می کنه، الله اعلم.

 

خدا رو شکر ما پولی نداریم که به کسی جواب پس بدیم...

 

اومدم، شلوغ نکن

خوبه این پسر یاد ما میکنه، مگرنه که از هیشکی صدا درنمیاد. می خوام این کنتور بازدیدکننده ها رو حذف کنم که یه وقت کسی رودربایستی نکنه...

 

خوبین؟ خوشین؟ چه می کنین؟ شنیدم دمای هوای تهران بالاخره امروز یه کم شبیه پاییز شده. عوضش اینجا هر شب صفر ِ. الکی زود زمستون شده. دفعه آخر که رفتم بیرون بدوم، حسابی خورد تو ذوقم، از بس که سرد بود. این حمید هم که نیست پایه باشه با هم بریم.

 

آهای شماهایی که نشستین تو ایران، خیلی حال می کنین اینقدر نفت رو گرون می فروشین؟ فکر ما رو هم بکنین که اینجا باید بنزین بریزیم تو ماشین. گرونِ برادر!

 

امروز رفتیم بیرون شهر، سرد! نمی شد راه رفت. عکس هم انداختم، اما الآن حال ندارم بگردم و آپ کنم و لینک بدم و...

 

دفعه پیش گفتم جک دارم؟ باشه. باادبی یا بی ادبی؟ اُکی، باادبی:

بچه هه به دوستش می گه بابای من خیلی ترسو ِ.

-چرا؟

-آخه هر شب که مامانم خونه نیست، بابام میره خونه همسایه می خواب ِ.

 

اَی آدم زورش میاد وبلاگ بنویسه. همچین یه روز که ننویسی، پشتت باد می خوره، اونوقت هر روز دوست داری یه جوری از زیرش دَر بری...

 

تا پست بعدی، فعلاً بای.

 

هفته نامه

با سلام خدمت خوانندگان محترم هفته نامه ی احمد.

 

این تبلیغ این بالا از کجا اومده؟ اصلاً با اجازه ی کی اومده؟

 

عرضم به خدمتتون که کلاس صبح تا ظهرها، سه شنبه تموم شده. اینم عکسش.(دومی از راست، معلممونه) شکر خدا این دفعه دیگه فاصله، خانم ها اینور- آقایون اونور و... همه چی رعایت شده.

برای ماه بعد هم ثبت نام کردم. از فردا شروع می شه. احساس می کنم واقعاً تأثیر داشت.

اون یکی کلاس ِ بعد از ظهرها هم که سر ِ جاشه. تا دو هفته دیگه. ۱۵روز مونده تا اون امتحان لعنتی. گاهی بدجوری ناامید می شم. میگم ولش کن، قبول نمی شم...

 

دیشب ساعت ها رو کشیدن عقب، حالا زرتی شب می شه! نمی دونم این چه رسمیه. چه کار مزخرفیه. بابا ما دو سال این کار رو نکردیم، هیچ اتفاقی نیفتاد. تازه خیلی هم به نفع کشور شد!! باورتون نمی شه؟

 

من در یه حالت، حالم از آدم ها به هم می خوره، حتی اگه دوست خودم باشه. این که یکی بخواد دهنشو بچسبونه در ِ گوش من، یعنی که بقیه نشنُفَن، اونوقت هی جُک بی تربیتی تعریف کنه، اونم پشت سرهم.

حالا اینا رو گفتم که بگم می خوام یه جُک آلمانی تعریف کنم:

شما خوابیدین تو تختخواب... تلفن زنگ می زنه. خانم گوشی رو برمی داره، میگه باشه،‌ اشکالی نداره...ازش می پرسین کی بود. می گه: شوهرم بود، گفت که دیرتر میاد، چون با تو رفته بیرون یه قهوه بخوره!!

 

تو خیابون یه پسره رو دیدم، روی تی شرتش، عکس چه گوارا بود. یعنی این جوری به نظرم اومد. تعجب کردم. چند روز بعد دیدم تو یه برنامه ورزشی تلویزیون، مجری یه پیراهن درآورد، گفت اینا رو دیدین مُد شده؟ اینا چه مورینیو ِ! یعنی کله ی خوزه مورینیو رو ورداشتن، از اون کلاه کج ها گذاشتن رو سرش، چاپ کردن رو لباس ها. شده عین چه گوارا!

 

یه مدت تو روزنامه ها و تلویزیون اینجا دعوا راه افتاده بود که چرا یه خانومه تو یه برنامه ی زنده، گفته که نازی ها خیلی هم بد نبودن، چون مثلاً اتوبان ها رو برای اولین بار در آلمان ساختن...

حالا من قضاوتی ندارم، چیزی که معلومه، اینه که هیتلر، خودش آلمان رو ساخت، خودش هم نابودش کرد.

اما اینکه بالاخره اتوبان رو کی ابداع کرد(اصلا این کلمه ی Autobahn که خودش آلمانیه!) به اینجا رسیدم:

اولیش قبل از هیتلر کلنگ خورده، بعد در دوره هیتلر افتتاح شده. اما هیتلر وقتی رأی میاره، ساخت ۲۰تا اتوبان رو شروع می کنه، واسه همین، همه فکر می کنن که ابداع یا اختراع هیتلر بوده.

حالا به ما چه!

 

یادم نمیاد چی دیگه می خواستم امروز بنویسم. حالا بقیه اش دفعه بعد.

 

فعلاً برام دعا کنین، یعنی برای امتحانم. امر ِ دیگه ای نیست.

خداحافظ

 

ما اومدیم

سلام،

دلمون تنگ شد، کجایی تو پسر؟

عرضم به خدمتتون که الآن یکشنبه شب ِ، آخر‍ ِ آخرهفته هست، واسه همین اومدم آپ کنم.

 

بالاخره دوشنبه وقت کردم برم آرایشگاه، باز دوباره کچل شدم. میگه موهات خیلی خشک ِ. خب اینو که خودم هم می دونستم.

 

آقا او رکات یادتونه؟!(آره، سرهم بخونین) چه حالی می کردیم باهاش! رفتم لاگ این کردم، دیدم تعداد دوستام نصفِ اون موقع ها شده. احتمالاً بعضی از شماها اینقدر لاگ این نکردین که خودش حذفتون کرده...

 

راستی، لازم به ذکر است که تذکر دهیم، اون فیلمی که دفعه پیش گذاشته بودم (ندیدین؟ حق دارین، ۱۰دقیقه فیلمه، با سرعت دایال آپ...) از بلاگِ هادی برداشته بودم. اونم از یکی دیگه... به همین صورت. همین.

 

کلاً من با این دو تا دوست لهستانی ام خیلی حال می کنم: پیوتر، و چَمِک. یه بار پیوتر ازم پرسید تا حالا مکه رفتی؟ گفتم آره. گفت آخه فقط اونایی باید برن که براشون ممکن باشه... من موندم اینا از جیک و پیک ما خبر دارن! حتماً دستگاه جاسوسی تو ایران دارن...

چمک می خواست منو به دوست دخترش معرفی کنه، گفت این احمد ِ، شیخ ِ، نفت دارن، پول دارن... گفتم نه باباجون، ما که عرب نیستیم، ایران فرق می کنه...

بعداً پیش خودم فکر کردم که انگار این شهرتِ پولِ عرب ها برای حفظ آبروی ایران هم بد نشد. آخه این خارجی ها فکر می کنن چون ایران هم نفت داره، پس حتماً مردم ایران هم زندگی مفرحی دارن.

 

چهارشنبه با همینا رفتیم پلانتاریوم.(چی؟! اینجوری: Planetarium) یه جایی مثل سینماست. ملت دور یه سالن گِرد می شینن. بعد، این صندلی هاش می خوابه که آدم سقف رو راحت ببینه. حالا سقف چیه؟ یه سقف گرد ِ، شبیه گنبدهای خودمون. یه جور پروژکتور مخصوص، وسط سالن ِ که فیلم رو روی سقف پخش می کنه. حالا فیلمش چیه؟ یه جور فیلم علمی ِ در مورد آسمون و ستاره و کهکشون و... یه جوری هم ساختن که برای همه قابل درک باشه. یعنی خیلی هم خفن نبود، اما کلاً این شکل و قیافه و تصویر، جذاب بود.

 

کم کم باید وبلاگ رو به آلمانی بنویسم، اینجوری هم دیکته ام خوب می شه، هم گرامر. هم شماها آلمانی یاد می گیرین! زبان شیرین آلمانی، با مقادیر معتنابهی خ، ش، و...

 

یه چیزهای دیگه هم دارم که بنویسم، اما الآن وقت ندارم.

سعی می کنم هر هفته آپ کنم، سر بزنین.

 

دلم تنگ شده برای همه تون، تو ایران، اِمریکا، کوبا، دالایی لاما...

خداحافظ

 

ای لشگر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش!

سلام،

 

یادتونه دکتر مرعشی سر کلاس می گفت که یکی از معضلات جوانان آلمان، استفاده از واکمن با صدای بلنده که باعث ضعف شوایی و کَر شدن می شه؟

دقیقاً درست می گفت. مثلاً طرف تو مترو، چهار تا ردیف جلوتر نشسته، این کوفتی هم تو گوششه. من دقیقاً می شنوم که داره چی گوش می ده.

اصلاً من نمی دونم اینا چرا اینقدر به واکمن(همون چیزپِلیر منظورم بود) علاقه دارن. خیلی بیشتر از جوونای ما، بهش اعتیاد دارن. منو باش که فکر می کردم ما زیادی هدفون تو گوشمونه. من که خودم دیگه به ندرت استفاده می کنم.

 

ساعتِ بغل ِ صفحه رو عوض کردم(دست چپ... تازه دیدی اینجا ساعت داره؟!). فکر کنم این یکی کمتر گیر داشته باشه. با ساعت کامپیوترتون میزون شده؟ چون من که این دفعه، مثل ساعتِ قبلی، بهش زمان ندادم.

 

هوا خنک شده. اگه گفتین چه نوع شالِ گردنی مُد ِ؟

باورتون نمی شه: چَفیه(یا چپیه) فلسطینی(عربی)! جوونا استفاده می کنن. مثلاً می گن اسپرت ِ(!) واسه همین هم پسرها دارن هم دخترها. خلاصه همه برادرها و خواهرهای رزمنده، آماده ی مبارزه هستن!

حالا بگو چند؟ ۳۰یورو!

من می گم هر چه زودتر از پایگاه یه کانتینر از اینا بگیرین(مدل عربی هم دارن دیگه حتماً، بالاخره این همه شعار می دن...)، برای من بفرستین، اینجا آب می کنم. با همین کار می تونیم بارمون رو ببندیم!

 

امروز چهار تا دوست پیدا کردم. فکر کنم اکیپ ِ خوبی شدیم.

توی مؤسسه که دیگه تقریباً با همه پسرخاله شدم. صبح که وارد ساختمون می شم، یه ساعت دارم با ملت سلام و علیک می کنم. آلمانی، تُرک، نروژی، لبنانی، لهستانی، فرانسوی، مکزیکی... اینجا باید دل آدم به همین یه کم خوش و بِش، خوش باشه.

اما از همه بیشتر با اون دوتا لهستانی ها حال می کنم. حدوداً هم سن ایم. یکی شون هَمَش شاس می زنه. عوضش اون یکی کاسبه، خیلی حواسش جَمع ِ. وسط بحث هم یهو می رن اون کانال...

 

اینجا هنوز هم نماز عید فطر رو نخوندن. من می میرم واسه این همه اتحاد و انسجام!

 

عید سعید فطر بر شما!

سلام، عیدتون مبارک باشه. از صمیم قلب به خاطر تموم شدن رمضون بهتون تبریک می گم.

 

می دونین اصلاً فلسفه نماز عید فطر چیه؟

ما به صورت دسته جمعی نماز عید فطر رو می خونیم تا به خاطر تمام شدن رمضون از خدا تشکر کنیم. همچنین خدا رو شکر می کنیم که یک سال دیگه تونستیم از رمضون، جون سالم به دَر ببریم!

 

احساس می کنم تو این یه ماه، چربی ها که هیچ، همه عضلاتم هم آب شده.

چی داااش؟ همه ش عضله بود ها!

باید یه برنامه بذارم، هر روز یه تکانی به خودم بدم.

 

یه چیز جالب: یه خانومه سر کلاس هستش که زبونش پرتغالیه(اسپانیایی نه، پرتغالی). همیشه یه لغتنامه آلمانی-پرتغالی ِ کوچیک همراهشه. دیروز اومد بازش کنه، منم اتفاقی صفحه اولش رو دیدم. یه کاغذ چسبونده بود بهش، روش چند تا فحش آبدار آلمانی نوشته بود. احتمالاً وقتی کسی مزاحمش بشه، سریع لغتنامه رو در میاره و ازش استفاده می کنه!

 

اینجا وزیر خانواده، یه قانونی به مجلس ارائه کرده که طبق اون، فروش بازی های کامپیوتریِ خشن، به افراد زیر ۱۸سال ممنوع می شه.

خداییش واسه ایران هم یه فکری بکنن. من خودم هیچ وقت به بازی اعتیاد نداشتم، اما نمی دونم چرا اینقدر بچه های ما به کامپیوتر معتاد شدن. خصوصاً بچه های کوچیک. تا بهشون سلام میکنی، با لگد میان تو شِکمت!

 

راستی اصل کار رو یادم رفت بگم. این مرکز اسلامی هامبورگ یه قماری با آبروی خودش کرد که من می دونستم آخرش می بازه. وسط رمضون یه اطلاعیه صادر کرد که رمضون اینجا یه روز دیرتر از تهرانه و اینا... حالا نتیجه اش این شده که تُرک ها امروز یعنی جمعه عید گرفته بودن. بقیه مسلمون ها هم شنبه می گیرن. اما این یه دونه مرکز که مال ایرانی هاست، پاشو کرده تو یه کفش که می خواد یکشنبه نماز عید فطر رو بخونه. فکر کن!

امروز سر کلاس از من پرسیدن، منم با خونسردی برای حفظ آبروی انسجام اسلامی و اینا، گفتم شنبه عیده! زبون روزه دروغ گفتم(آخوندها بهش می گن تقیه!) به خاطر اینکه بیشتر از این به ما شک نکنن، جمعه، شنبه، یکشنبه.(احیاناً دوشنبه، سه شنبه...) ولی خداییش شماها هم جایی نگین. خیلی ضایع س.

 

شلوغ نکن، عید نشده!

سلام، عید شده یا نه هنوز؟

 

موضوع درس امروز، رسانه ها بود. تا بحث رسید به homepage، دوست لهستانی ام گفت که احمد بلاگ داره. منم با آب و تاب براشون تعریف کردم که چه جوری شبی یه بار شماها رو میذارم سر ِ کار!

 

یه نظرسنجی از مردم اتریش انجام شده، در مورد معنای فقر. از جمله معیارهایی که پرسش شونده ها بهش رآی دادن، اینا بود:

نداشتن تلویزیون،

نداشتن تلفن همراه،

نداشتن خودرو،

نداشتن مسافرت در تعطیلات.

یادتون باشه اگه تو ایران خواستن نظرسنجی بکنن، کلی کلاس براشون بذارین و سعی کنین جوابای خفن بدین... هلی کوپتر، قایق تفریحی...

 

بابا اینقدر به تورم قیمت مسکن غُر نزنین! همین دوست لهستانی می گفت در چند سال اخیر قیمت مسکن، اونجا چند برابر شده. همه جای دنیا همینه، از ما گفتن بود.

 

فکر کردین فقط خودتون تو ایران، ماشین ال۹۰ دارین؟! نخیر، منم امروز یکی دیدم، قرمز!

 

خب، می بینم که به سلامتی، بوی الرحمن رمضون دراومده! اینو دارم پنجشنبه شب می بینم. دارم تصور می کنم که الآن همه شبکه ها دارن زیرنویس می کنن که با توجه به عدم رؤیت حلال ماه شوال...

این حمیدجان که از الآن تبریک گفته.(نمی دونم مقلد کیه که به این زودی عید گرفته؟) ممنون از بابت اولین تبریک.

به هر حال اگه نصفه شب، وسط سحری خوردن، یا ساعت ۱۲ظهر فردا(!) اعلام کردن که جمعه عیده، بنده از الآن تبریک می گم خدمتتون.

 

سلام،

Surpriiiiiiiiiiiiiiiiise

 

می بینم که از شدت سورپریز شدن در پوست خودتون نمی گنجین!

هان؟ چی؟ سورپریز نشدین؟ چی؟ اصلا نفهمیدین چرا باید سورپریز بشین؟!

خب همینه دیگه، وقتی هفته ای یه بار سر می زنی، صفحه رو یه بار بالاپایین می کنی که عکساشو ببینی، بعدشم نخونده میذاری میری، معلومه که متوجه اتفاق امروز نمی شی. از همه بدتر اینکه هی پیغام می دی که بلاگتو هر روز می خونم، اما وقت نمی کنم کامنت بدم و اینا... (منظورم به تو نبود، به اون بود!)

عزیزم من همیشه آخر شب آپ می کردم، اختلاف ساعت هم که داریم، عملاً شماها فرداش حرفای اون روز رو می خوندین. حالا امروز بعد از ظهر آپ کردم.

همین. داستان سورپریز تموم شد.

 

راستی برای اونایی که مشتری هر روز هستن: ممکنه به خاطر همین توضیحاتی که دادم، هنوز پست دیشب رو نخونده باشین، پس پست پایینی رو بخونین. این پست ۱۶مهر تاریخیه! سرود ملی افغانستان رو با صدای بلند بخونین و دست هم بزنین تا خاطرات اردو به صورت live تو خونه هاتون پخش بشه!

 

حالا بدبختی اینه که یه روز هم که دارم به موقع آپ می کنم، مطلبی رو تو ذهنم آماده نکردم. چیه خب؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ تو هم اگه می خواستی اون گاهنامه ت رو هر روز آپ کنی، وضعت بهتر از من نبود...

 

تو خونه مشکل کامپیوتر کماکان پابرجاست. اما یه راهی پیدا کردم، باقلوا! این کلاس زبان که هر روز می رم، یه مرکز کامپیوتر خوب داره، connected! الآن هم از همین جا دارم آپ می کنم. داشتم فکر می کردم تو این یه هفته، بیشتر از مجموع چهار سال تو اون پلی تکنیک از کامپیوترها و اینترنت اینجا استفاده کردم.

بمیرم براتون بچه ها! هنوز هم همون وضعه اونجا؟ اینترنت نداره، اونوقت موس ها رو عوض می کنن؟!

دارم بلای خانمان سوز کمونیسم رو با گوشت و خونم احساس می کنم...

(از کجا به کجا رسیدیم!!)

 

هفته پیش، یه روز رانندگان قطارهای شهری اعتصاب کرده بودن. از ساعت ۸ تا ۱۱ صبح. از قبل هم اعلام کرده بودن. به جای هر خط مترو، یه سری اتوبوس با همون اسم گذاشته بودن که تو همون ایستگاه ها وامیستادن(به این میگن فارسی ِ افغانی). با وجود این از صبح تا ظهر ترافیک شدیدتر شده بود.

(این اعتصاب هم از مظاهر کمونیسم بود، نه؟)

خدا رو شکر وقت من داره تموم میشه، مگرنه این مخلوط افغانستان و کمونیسم رو تا شب ادامه میدادم...

 

سورپریز

سلام،

 

اول بگم، فردا قراره سورپریزتون کنم. خودتونو آماده کنین.

 

اگه گفتین الآن دلم برای چی تنگ شده؟

هارد کامپیوترم!

یه عالمه آهنگ روش داشتم، حالا از درد بی آهنگی، به رادیو کلاسیک آلمان گوش میدم! خودمم باورم نمی شه...

 

یه نمونه امتحان بهم دادن که آمادگی منو برای اون امتحان مهمه بسنجن. دیشب یعنی یکشنبه زدم، امروز هم تصحیح کردیم. انتظار داشتم بهتر بشم. نشون داد که الآن برای امتحان آماده نیستم، اما ناامیدکننده هم نبود. فهمیدم که کجاها ضعف دارم و اینا...

 

یادتونه این افغانی ها رو وقتی خواستن از ایران بیرون کنن، می گفتن ما نمی ریم، ما ایرانی هستیم!

بابا به نظر من که به نفعشون شد. نه که از ایران اخراج شدن و افغانستان هم همیشه ی خدا منطقه جنگی حساب می شه، اینجا شده پر از پناهنده ی افغانی. راحت بهشون اجازه پناهندگی می دن.

حالا باید ببینیدشون. اونایی که می گفتن ایرانین، حالا دیگه ایران رو هم قبول ندارن. میان میشینن تو رستوران، بلندبلند آلمانی صحبت می کنن. قیافه هاشون؟ توپ! همچین به خودشون می رسن:

هیکل ها باربی، قیافه ها ماهواره ای!

 

به مامان می گم این نسل افغان ها دارن حاصل دسترنج نسل قبلی رو می خورن. چون قبلی ها زحمت کشیدن، یه کاری کردن که تا ابد افغانستان منطقه جنگی حساب بشه. اونوقت اینا اومدن دارن تو اروپا حال می کنن. کار که می کنن هیچ، یه پول اضافه هم به خاطر پناهجو بودن از دولت می گیرن. زِرت و زِرت هم بچه میارن. نسل بعدی هم که می خواد دانشگاه بره و... . دو روز دیگه صاحب اینجا میشن!

 

به همین مناسبت ترانه ای رو آماده کردم که دوستان می تونن با من همخوانی کنن(البته با اجازه از ایشون و اوشون*، تک خوان های گروه):

 

بَکابُل جان سلام،

بَکابُل جان سلام،

بکابل جان، بکابل جان، بکابل جان سلام،

افغانستان سلام!

 

*ما سیاست های کلی این بلاگ رو نفهمیدیم. بالاخره از افراد اسم می بریم یا نه؟ عکس افراد رو قرار می دیم یا نه؟

 

Zentralbibliothek

سلام، خوبین؟

حال کردین؟ احوال پرسی هم کردم. اخلاقم خوب شده ها!

 

اون پیشنهاد پاسخ به کامنت ها در پست بعدی، منتفیه. تا اطلاع ثانوی، جواباتون رو همون جا که نوشتین، بخونین. مرسی.

 

این روزها سرم شلوغه. ۳۷روز مونده به اون امتحان زبان، که برام حیاتیه. دُعام کنین.

 

آقا قیمت کاغذ چقدر گرونه اینجا! از اون پاساژ گلستانِ سر ِگردنه ای هم بدتره. امروز یه بسته ی۱۰۰تایی، کاغذِ خط کشی شده با اندازه A4 خریدم، چند؟ دو یورو. ای بَر فلان و فلانشون لعنت!

 

یه آمار جالب پیدا کردم: ۱۸درصد از ساکنان ایالت هامبورگ، خارجی هستن، یعنی حتی پاس ِ آلمانی هم ندارن.(یعنی اینکه تازه پناهندگان افغان و عراقی و... جزو این ۱۸درصد نیستن.)

خیلی زیاده ها!

فکر کن! ما تو ایران ِ ۷۰میلیونی، با دو میلیون افغانی(میشه چند درصد؟) نتونستیم کنار بیایم. اونوقت اینجا به طور متوسط از هر ۵ نفر، یکی خارجیه.

 

راستی، کتابخونه شهر رو تعریف نکردم؟

کتابخونه نگو، شهر بگو! در مورد search کردن کتاب دیگه توضیح نمی دم.(قبلاً دیدیم دیگه، حتی تو اون پلی تکنیک!) چیزی که خوشم اومد، سیستم امانت گرفتن کتاب بود. به همین سادگی:

یه صفحه ی لَمسی (ترجمه رو حال کردین؟!) بود، با یه دستگاه ِ کارتخوان. کارتم رو کشیدم، روی مانیتور نوشت که کتابها رو یکی یکی بذار رو میز. اولی رو گذاشتم، همون لحظه اطلاعات کتاب اومد روی مانیتور.(عین این فروشگاه ها) بعد کتاب دوم رو گذاشتم. بعد دکمه پایان رو روی مانیتور زدم. فِرت فِرت یه بُن پرینت کرد، داد بیرون که اسم کتابها و تاریخ بازگردوندن رو برام نوشته بود. همین.

(الآن هادی داره به من لبخند شیطانی می زنه، می گه این اروپایی ها هم بالاخره تونستن از این IT، یه بهره ای ببرن!)

اینجا هم تو سایتش همین رو توضیح داده، اما عکس دستگاه رو ننداخته. اینجا هم نوشته که سالی ۴.۳میلیون مراجعه کننده داره، سالانه ۱۱میلیون قلم رسانه، امانت می ده و بقیه اطلاعات...

 

اسمشو نبر!

سلام،

 

به عنوان یه حرکت هیجان انگیز، می تونم جواب کامنت های هر پست رو تو پست بعدی بدم. نه که تعدادش هم کمه (آخه خوانندگان من خجالتی ان)، زیاد طول نمی کشه. البته منظورم اون کامنت هایی بود که قابل بحث باشه.

 

یه چیز دیگه هم می خواستم تذکر بدم. در بلاگ جدید یه جورهایی بحث سیاسی رو کنار گذاشتم. مهمترین دلیلش اینه که من بیشتر خوانندگانم رو می شناسم،‌ اون ها هم من رو. من عقاید سیاسی شون رو می دونم، اون ها هم عقاید من رو. اما چیزی که باعث شده از این گفتگوی دوباره پرهیز کنم، این خبر و مصاحبه ی جالبه. در واقع اگر من اینجا از لغت کَ س (شما سرهم بخونین) استفاده کنم، دیر یا زود فیل تِر(شما سرهم بخونین) می شم. البته من که فیل تر نمی شم، شماها!

پس لطفاً اسم اون اشخاص معلوم الحال رو در کامنت ها نبرید.

 

اینجا هر روز ابریه(ابر که چه عرض کنم، مِه ِ)، اما بارون نمیاد. منم این ابر رو به بارون ترجیح میدم. شماها چطور؟ معلومه، یه مشت عاشق، الآن همشون می گن بارون! بارون!

 

اون موقع که می گفتم اینجا زیادی درخت داره، نمی دونستم که درخت زیادی، زحمت هم داره. صبح که آدم از در میره بیرون، اونقدر برگ درخت کفِ پیاده رو ریخته که پای آدم توش فرو میره. اَه! بدم میاد.

آخه برادر (و خواهر) اهلِ کتاب من! شما رو به خدا یه کم خرج کنین، پول رُفته گر بدین که این برگها رو جمع کنن.

کلاً شهرداری اینجا همچین کارکردی نداره. حالا برگ که خوبه، یه تیکه آشغال که میفته تو خیابون، دیگه میشه جزئی از همون خیابون. نمی دونم هر خیابون چندبار در سال نوبتش میشه که جارو کنن.

 

این هم گوشه ای از ادبیات غنی آلمانی: (اگه ایران هم منو فیل تر نکنه، اینا منو فیل تر می کنن!)

در روزگاری، مردی زندگی می کرد.

این مرد هفت پسر داشت.

پسرها از پدر می پرسیدند:

پدر! میشه یه قصه برامون تعریف کنی؟

و پدر شروع می کرد به تعریف کردن:

در روزگاری، مردی زندگی می کرد.

این مرد هفت پسر داشت...

 

Tag der Deutschen Einheit

سلام،

 

می بینم که ترسیدین، هی کامنت گذاشتین! بنده های خدا، همون قبلی ها دوباره مایه گذاشتن! شرمنده.

آخه تو خجالت نمی کشی؟ آره، با تو ام! 

 

در چند روز اخیر یه مناسبتی بود که دوست داشتم تهران باشم. اما خب دیگه... اون موقع که داشتم می اومدم اینجا، همه ی اینها رو با خودم طی کردم. می دونستم که از بعضی چیزا باید چشم پوشی کنم. به این امید که این ابرِ ما هم یه روزی بارون حاصل خیز با خودش بیاره...

 

راستی با عرض پوزش، به پست قبلی یه کم ضمیمه اضافه کردم که فکر کنم مفید باشه. امروز اضافه کردم. اگر ندیدین، یه نگاه دیگه به اون پست بندازین.

 

چیه؟ فکر کردین فقط خودتون امروز تعطیل بودین؟! نخیر، ما هم اینجا تعطیل بودیم. سوم اکتبر سالگرد اتحاد آلمان شرقی و غربیه، بهش می گن روز ملی اتحاد آلمان(همون عنوان پست). اینایی که گذاشتم همش انگلیسیه: این چند خط بیشتر نیست. این یکی مفصل تره، بهتر ماجرا رو تعریف کرده. این هم در مورد دیوار معروف برلینه، عکسای جالبی هم داره.

 

هوای آفتابی قشنگی بود امروز. البته خنک هم هست. دوست داشتم برم بیرون، یه جا بشینم واسه خودم کتاب بخونم، اما درس دارم، انگار حالاحالاها نمی شه.

 

آقا یادتونه می خواستیم اسم ها رو تو انگلیسی جمع ببندیم، یه s میذاشتیم آخرش؟(بعضی هم s نمی گرفتن) تو آلمانی برای جمع بستن اسم ها، ۸ روش وجود داره. برای اینکه بدونیم برای هر اسم از کدوم روش استفاده میشه، یه سری قاعده وجود داره، اما من به این نتیجه رسیدم که حفظ کنم راحت تره!

 

گردش با شکم خالی.

منو باش واسه این جماعت هی وقت می ذارم، هی به مخم فشار میارم. واقعاً که هر شب منو ناامیدتر می کنین. آخه شما هم یه ذره هیجان بدین به این بلاگ!

 

عرضم به خدمتتون که از وقتی درس جدی شده، دیگه همون یه ذره کتاب رو هم نمی خونم که بخوام گهگاهی یه شعری، چیزی، براتون بنویسم. کلاً همه ی فکرم شده ساختن جملات و رعایت این قواعد لعنتی.

 

هر روز یه سری سوژه های خوب به ذهنم می رسه که اینجا بنویسم، اما قبل از اینکه کاغذ و قلم پیدا کنم، از یادم رفته. به خصوص حالا که کلاس ها برنامه ی خوابم رو به هم زده، دیگه همون یه کم نظم فکری هم از بین رفته.

 

امروز سوژه رو خدا رسوند، تا فردا هم خدا بزرگه.

امروز فهمیدم که مؤسسه برامون برنامه تور هامبورگ گذاشته. (مؤسسه برای هر روز، یه برنامه فرهنگی ترتیب داده که شرکت کردن تو اینها اختیاره) برنامه اش تازه امروز به دستم رسید. دیدم بیکارم، تصمیم گرفتم به این شکم بدمصب توجه نکنم و برم.

اطلاعات جالبی یادداشت کردم، اما نمی نویسم، چون باز فردا میام می بینم ۵۰ نفر اینو خوندن، بازم خوششون نیومده. من نمی دونم این همه آدم بیکار، وقتی از پست های من خوششون نمیاد، چرا فرداش دوباره میان؟!

 

اینو از دور دریاچه آلستر گرفتم. خونه های دور این دریاچه، بین ۶ تا ۱۲هزار یورو برای هر متر مربع قیمت دارن. ولی می ارزه ها!

اینو از محل انبارهای فرش انداختم. توی این انبارها به گفته خودشون، ۲میلیارد یورو فرش خوابیده که عمدتاً از ایران اومده. البته تعجب نکنین، من اخبار دقیق تری دارم که این رقم نه زیاد میشه، نه کم. چون بازار فرش بدجوری کساد شده.

این یکی رو هم از ساختمون شهرداری انداختم. ساختمونش بزرگه، قبلاً عکسای بهتری انداخته بودم. فقط می خواستم به معماری نمای ساختمون توجه کنین.

 

*ضمیمه بعد از چاپ:

در مورد اون دریاچه آلستر که گفتم، این به انگلیسیه، کوتاه هم هست. این یکی آلمانیه، اما عکسای بهتری داره. این عکس پانوراما رو هم از همون جا برداشتم، خداااااس!

 

با سلام،

 

دیشب یه خوابی دیدم. خیلی کیف کردم. بگم حنان؟ کلی خاطره زنده شد برام...

خواب دیدم دارم با حنان از دانشگاه برمی گردیم خونه. مثل همیشه. اما نمی دونم چرا ماشین نداشتیم. احتمالاً روز فرد بوده. درسته؟

 

پریشب متن پروژه پایانی رو برای استاد پروژه ایمیل کردم. با اینکه این دو روز تعطیل نبوده، ولی فعلاً که انگار نه انگار، هیچ جوابی نداده. اولش که فرستادم احساس سرخلوتی می کردم، حالا دارم نگران می شم که چرا جواب نداده.

 

از فردا صبح کلاس زبانم رسماً شروع می شه. اینو خودم از ساختمونش انداختم. تعجب کردین؟ همه ساختمون که کلاس زبان نیست عزیز من، فقط یه قسمتی از طبقه پنجم و ششم مال اوناس. کلاً همه ساختمون های قدیمی اینجا،‌ نمای به این خوبی ندارن. خیلی ها چون پول کافی ندارن، فقط داخل ساختمون رو تعمیر می کنن.

 

راستی امروز تیم ملی فوتبال زنان آلمان، قهرمان جهان شد. دوره قبلی هم خودشون قهرمان شدن. اینم گفتم که بگم آلمانی ها خیلی خفنن!

قراره تیم ملی فوتبال زنان ایران بیاد هامبورگ. می خواد چند تا بازی دوستانه انجام بده. اگه تونستم برم ببینمشون، سعی می کنم حتماً یه عکس براتون بفرسم. اینا وقتی با حجاب بازی کنن، تو ایران مردها حق تماشای بازی رو ندارن، اما تو خارجه شرعاً بلااشکال است!

 

ببینم، چرا همه تون شبا اینقدر زود می خوابین؟! چرا هیشکی نیس با من چت کنه؟!

روز سیزده

سلام،

 

امروز سیزدهمین روز از افتتاح این بلاگه. از الآن گفته باشم، مواظب خودتون باشین...

 

خانم اِشتاپِل، مدیر مؤسسه گوته در هامبورگ، وسط بحث و مذاکره، ازم پرسید چند سالته؟ گفتم بیست وسه. گفت دختر من هم به یه مرد مهربون نیاز داره!

خدا رو شکر این آلمانی ها وقتی یه حرفی می زنن، تعارف ندارن. راستشو می گن.

 

این شبکه جام جم عزیز،‌ یک فیلم های جذاااااابی می ذاره! احتمالاً از ترس مردم، در داخل هم این فیلم ها پخش نمی شه.

 

این شعر پست قبلی رو چند نفرتون واقعاً خوندین؟ باور کنید معنی اش خیلی ساده بود. اگه همین جوری یه نگاهی انداختین و دیدین بلنده و اینا، قشنگ دو  بار با دقت بخونیدش، حتماً ازش لذت می برین. دیگه خِنگ تر از من که نیستین!

 

این روزنامه های آلمانی خیلی باحالن. می بینی ۵۰ صفحه روزنامه س، به ضخامت یه کتاب، اونوقت نصفش تبلیغه.

 

فعلاً همین دیگه.

به سلامتی عروس و داماد!

سلام،

 

اصولاً وقتی قسمت پیشنهادات و انتقادات خالیه، من احساس می کنم بازدیدکنندگان از دستم عصبانی ان، یعنی که پستم خیلی بد بوده... مثل پست قبلی. بگذریم.

 

خب، مناسبت مهم امروز این بود: امروز سالگرد ازدواج داش حسین و حنان خانمه. به این مناسبت از راه دور این سالروز را تبریک میگم و براشون آرزوی خوشبختی می کنم.( گرچه انقدر خوشبخت هستن که احتیاجی به دعای من ندارن.)

راستش عکس از خود نامزدی ندارم، اما یه عکس از یه جشن دیگه پیدا کردم. کلی هم گشتم یه عکسی پیدا کنم که به غیر از اون دو تا، خودم هم توش باشم، تا یه وقت دچار کمبود توجه نشم. البته با اجازه داش حسین.

 

راستی سایز همه عکسای این بلاگ رو اصلاح کردم.(ایمان! چرا زودتر این کارو نکردم؟)

عکس بالای صفحه رو هم جایگزین کردم. اگه کلیک هم کنین، اصل عکسو می بینین. البته باز اونم اصل اصل نیست!

 

امروز کلاً استراحت کردم. اما خوش نگذشت. انگار آدم سر کار بره، این روزها راحت تر میگذره. خدا رو شکر از دوشنبه باز باید برم کلاس زبان.

حالا دارم سعی می کنم از شر پروژه پایانی راحت شم و بالاخره با پلی تکنیک تسویه حساب کنم. اما نه فکرم کار می کنه، نه حوصله شو دارم. چی کار کنم؟

سلام،

 

این خارجی ها به وبلاگ ما می گن بلاگ. چرا اینجوریه؟

 

به سلامتی برای بلاگ ام (دقت کردین من چقدر خارجی شدم؟!) اسم گذاشتم. عجب اسمی هم گذاشتم! حالا معنی اش راحته دیگه، نه؟ من می خواستم اسمش هم یه نشونی از دوری و سختی داشته باشه، هم ناامید کننده نباشه. به نظر من که این هم قشنگه، هم امیدبخشه: ...ابر، باران حاصلخیز را...

 

فعلاً که این بلاگ در تسخیر شاملو ٍ. حالا اگه شما به شاعر دیگه ای علاقه دارین، خب می تونین کتابشو بهم هدیه بدین. درسته دوست خوبم؟

 

یه ساعت گذاشتم سمت چپ صفحه، زیر تعداد بازدیدکنندگان. واسه اینه که وقتی یه کم خوندین، چشمتون به ساعت بیفته و یاد کاراتون بیفتین و پیش خودتون بگین این همه کار دارم، اون وقت نشستم این چرندیاتو می خونم!

 

یه بار دیگه می خواستم تذکر بدم که جواب کامنت ها رو زیر هر کدوم می دم. البته می تونم تو وبلاگ نظردهنده هم جواب بدم. اینطوری هم می شه.

 

آهان. فردا یه مناسبت خیلی مهم برای ماست.(برای ماست نه، برای ما هست ِ!)  باید جشن بگیریم، فقط اشکالش اینه که خود صاحب علّه پیش اون یکی صاحب علّه نیست...

 

این عکس رو وقتی ازم انداختن که یه کم مونده بود به افطار. منم واسه این که کم نیارم الکی خندیدم. اون موقع طول روز تقریباً ۱۵ ساعت بود. امروز ۱۴ساعت و ۲۰دقیقه بود. تا آخر رمضون میشه دوازده ساعت و نیم. امیدوارم زنده بمونم و اون روز رو درک کنم!

عکسو دیدین؟ حسابی دارم کچل می شم، نه؟

Das Leben der Anderen

اومدم، اومدم. چرا فحش می دین؟! خب امشب دیر شد دیگه. آخه من یه غلطی کردم مامانو فرستادم کلاس کامپیوتر. بعد یه غلطی کردم فرستادن ایمیل و... رو هم بهش یاد دادم. بعدش حالا جدیداً هم یه غلطی کردم که چت کردن رو بهش یاد دادم. حالا نتیجه اش این شده که از بعد از ظهر که می رسم خونه، می بینم همش داره این سایت های چرت و پرت سیاسی و خبری رو می خونه که همشون هم تو ایران فیلترن.(بنابراین از نظر من هیچ تأثیری در سرنوشت مردم ایران ندارن.) داشتم می گفتم. اونقدر از این سایت به اون سایت می ره تا افطار کنیم. بعد از شام میاد مسنجرو باز می کنه، دقیقاً تا وقت خواب داره با دایی و لیلا و حورا چت می کنه، صوتی و تصویری. خب واسه همینه که امشب اینقدر دیر شد و یه سری از بازدیدها سوخت...



آهان. این عنوان پست رو می بینین؟ این اسم یه فیلم آلمانیه. انگلیسی اش می شه: The Life of Others. یعنی که... . امروز در آخرین روز کلاس زبان، این فیلم رو هم تماشا کردیم. این فیلم، جدید هستش و در اسکار پارسال، به بازیگر نقش اول مردش، جایزه دادن. روی جعبه اش که این طوری نوشته بود. باورتون می شه؟ من که اصلاً فکر نمی کردم آلمانی ها از این عرضه ها داشته باشن. حالا غیر از این مسأله جایزه، بهتون پیشنهاد می کنم حتما این فیلمو پیدا کنین و ببینین. اصلاً برای من که عجیب بود، خیلی ابتکار به خرج داده، هم تو داستان، هم تو ساختش، هم بازیگرای خوبی داره. حتماً ببینید.



امروز این دوره زبان تموم شد. عکس یادگاری هم انداختیم.(علی جون! فاصله رو داری؟! برو واسه اسلام تعریف کن!) یه چیز جالب بگم در مورد شناخت غیر مسلمونا از اسلام. دیروز معلم ازم پرسید که شما رمضان می کنید؟ منظورش همون روزه بود. گفتم آره. گفت آه! خیلی سخته... گفتم آره. بعد سر کلاس یه فعل آلمانی بود که معنی اش می شد مست شدن.(نمی گم چی بود، چون به یه نفر دو کلمه آلمانی یاد دادم، با همونا آبروی منو بر باد داده. می ترسم اگه سه تا بشه، کار به جاهای باریک بکشه...) خلاصه من هم بلد نبودم. یکی از بچه ها که آمریکایی هم بود، شروع کرد، که وقتی زیاد بخوری... یهو معلم پرید وسط حرفش که ایشون مسلمون هستن. پسره مطلبو گرفت و عذرخواهی کرد. اما جالب تر اینا امروز بود که یکی داشت تو وقت استراحت یه چیزی می خورد. معلم وقتی اومد دیدش، رفت آروم بهش گفت که احمد رمضون می کنه. این یکی هم سریع مطلبو گرفت و غذاشو جمع کرد....



امشب رفتیم مسجد. قبلاً هم رفته بودم، اما این دفعه رسماً معرفی شدم. آخوند مسجد کلی کیف کرد و حسابی تحویلم گرفت. حتی سرم رو هم دو بار بوسید. عجب امامزاده ای ام من! حالا انتظار دارن من واسه هر مناسبتی هی برم مسجد. همینم خوبه، چون تا وقتی تهران بودم که پامو تو مسجد نمی ذاشتم.



راستی عکسو دیدین؟ اون خانم مسنه که دست راست منه، معلمه. بقیه رو هم حوصله ندارم توضیح بدم، مگرنه اصل و نسب همه رو می دونم...

الکی آپ کردم. حرفی برای گفتن ندارم. هم خیلی خسته ام، هم اینکه امروز از قبل افطار، سرم درد گرفته. راستی یه عکس دارم که چند دقیقه قبل از افطار ازم گرفتن. می ذارم تا حقیقت رو درک کنین...

 

تو پست قبلی، اشتباهی لینک عکس کوچیک خودمو به جای عکس دونفره خودم و سلمان گذاشته بودم. بالاخره با تذکرهای پیاپی دوستان، متوجه اشتباه شدم و درستش کردم.

 

راستی، این بلاگ اسکای امکان پاسخ به کامنت ها رو داره، به این صورت که دیگه لازم نیست جواب هر کامنت رو در یه کامنت دیگه بدم. این جوری جواب ها هم پس و پیش نمیشه. دوستانی که لطف دارن به من و کامنت میذارن، می تونن جواب منو زیر همون کامنتی که گذاشتن، بخونن.

کتابفروشی

سلام،

امروز رفتم کتابفروشی، یه دیکشنری آلمانی-انگلیسی خریدم، با یه کتاب آموزش گرامر زبان شیرین آلمانی! کلاً وقتی در زبان آلمانی به قسمت گرامر برسید، این شیرینی رو درک می کنین و به هر هدفی هم که از یادگیری آلمانی داشته باشین، شک می کنین...

این فروشگاهی که امروز رفتم، یکی از شعبات کتابفروشی های زنجیره ای Thalia بود. اولین تفاوتی که با کتابفروشی های خودمون تو تهران داشت، وسعت فروشگاه بود. (الآن حمید داره چپ چپ نگاه می کنه...) کتابها طبقه بندی شدن. یه قسمت هم بود که کامپیوترهای خاصی با هدفون گذاشته بودن که نمی دونم چی کار کنن. حالا یه بار سرفرصت می رم امتحان می کنم، براتون تعریف می کنم. کتابهای حراجی هم داشت، به قیمت خیلی ارزون، در حد مفت. یه نگاه انداختم بهشون، چیزای عجیبی مثل آموزش Java هم بود. خلاصه،،، رفتم طبقه بالا، دستگاه قهوه و فنجونای تمیز گذاشته بودن، که هر کی می خواد بریزه واسه خودش. مبل های گردی هم همه جای فروشگاه چیده بودن که ملت بشینن و با کتابها حال کنن... متأسفانه وقت نداشتم، مگر نه بیشتر می موندم. آهان راستی چند جا هم کامپیوتر گذاشته بودن که مشتری ها خودشون سایت اینترنتی فروشگاه رو بگردن و کتاب دلخواهشونو پیدا کنن.

آخ راستی به کل یادم رفته بود... نماز و روزه هاتون قبول باشه، منم حتماً دعا کنین. ممنون.

روزه یعنی این!

می بینم که جمعه ست و از صبح بیکار بودین و الآن دارین روبه قبله سینه می زنین...

شماها فک می کنین تو ایران روزه می گیرین، هنر می کنین؟! بنده امروز از ساعت ۹ تا ۱۳:۳۰ سر کلاس زبان بودم. از صبح که همش بوی قهوه بود. تو هر وقت استراحت که مث گاو می خوردن هیچ، در زمان کلاس هم هر کی یه بطری آب دم دستش بود، هی می خورد. اصلا هر دفعه که یکی دستش می رفت طرف بطری آب، من هم کلاً حواسم از درس پرت می شد. بعد از کلاس، خوشحال شدم که دیگه اینا رو نمی بینم، راه افتادم سمت خونه. پام که رسید به ایستگاه قطار، این بوی شیرینی ها و نون ها و دونات و بستنی و ... دیوانه کرد منو! خلاصه فک کنم یکی از سخت ترین روزه هایی بود که گرفتم. حالا آخریش نبود که، به حساب من، دو هفته کامل از کلاسم داخل ماه رمضونه.

حالا واقعاً بازم فک می کنین که تو ایران دارین سختی می کشین؟

---------------

راستی یادتونه گفتم نمی دونم چرا یکی از پست ها رفته بود زیر پست فبلیش؟ به بلاگ اسکای ایمیل زدم که چرا اینجوریه، خیلی سریع جواب دادن:

"سلام
     دوست عزیز یادداشت هایی که در یک روز منتشر میشوند این مشکل را دارند که در حال رفع این مشکل هستیم. از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم.

     با تشکر"

حالا بازم خوبه که جوابمونو دادن

قایم باشک با مامان

سلام،

اولاً که تشکر می کنم بابت کامنت هایی که می ذارین.

ثانیاً کسی ایده ای نداره، وقتی مادر آدم به روابط پسرش مشکوک میشه، باید چی کار کنیم؟! امروز مادرم به طور اتفاقی سه تا اسم دختر رو پیدا کرده و از من توضیح می خواد. حالا خوبه سه تا شده، اگه یکی بود که بدتر بود... فعلا جهت حفظ امنیت خودم و خوانندگان، نپرسید چه اسمی و به چه صورتی.

آهان راستی. امروز رفتم مؤسسه گوته، تست زبان آلمانی دادم. مدیر مؤسسه شخصاً منو تحویل گرفت، اساسی! کلی با آلمانی حرف زدنم حال کرد. تست کتبی هم یک ساعت طول کشید. نتیجه خیلی خوب بود. باید برم کلاس بی۲. (چرا اینجا نمی شه لاتین تایپ کرد؟!) به زبان ساده یعنی اینکه ۶تا کلاس دارن، من باید برم کلاس چهارم. خوبه دیگه، نه؟ من که راضی ام. همین فردا هم می رم همین کلاس به طور آزمایش شرکت می کنم، تا ۱۰روز دیگه که سری جدید همین دوره شروع بشه.

در راستای همون مشکلی که در ابتدا عرض کردم، وقت نوشتنم تنگه و وقت فکر کردنم تنگ تر! برای پسری به سن من خجالت داره، نه؟!

راستی کسی نفهمید چرا پست آخر من رفته قبل از پست یکی مونده به آخر؟ می ترسم این مشکل بعدا هم تکرار بشه...

خدایا!

سلام بی سلام!

الآن دو ساعت مونده تا افطار. من هم به شدت در حال غر زدن هستم. انقدر ضعف میره که هیچ کاری نمی تونم بکنم، حتی خواب.

فردا ساعت ۱۰صبح باید برم مصاحبه و... واسه کلاس زبان. حالا هر چی فکر می کنم، هیچی آلمانی یادم نمیاد!

بعد از ظهر مثلا رفتم پیاده روی. سریع یه نیمکت پیدا کردم که سقط نشم. انقدر کتاب خوندم تا خسته شدم. مخصوصاً زیر آفتاب نشستم، اما بازم خیلی سرد بود. حالا بدتر از این، پریروز بود. گرم کن ورزشی تنم بود، زیپش تا خرخره بالا، کلاه هم سرم، چتر هم بالای سرم که همون یه ذره بارون هم بهم نخوره. داشتم فکر می کردم که با این حساب، تو زمستون باید چی کار کنم، همون موقع یه پسربچه با دوچرخه از کنارم رد شد که شلوارک پاش بود. فک کن! کلی خجالت کشیدم، چتر رو جمع کردم.

تعداد بازدیدها دلگرم کننده ست. اگر گهگاهی یه اعلام وجودی هم بکنین، ممنون می شم.

---------------------

این چه مسخره بازی ایه؟! این آخرین پست منه، اونوقت رفته وسط پست های قبلی! کسی میدونه چه جوری درست می شه؟

سلامی دوباره

سلام،

دقیقا یک روزه که دارم فکر می کنم اولین پست این سفر رو چه جوری بنویسم، آخرش هم نتونستم فکرم رو جمع کنم.

قبل از افطار، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره پاشدم و تو رودربایستی مامان اینا که از صبح می گن برو یه هوایی بخور، رفتم پیاده روی. حالا این شکم هی ضعف می رفت، مگه می شد فکر کنی؟ به این نتیجه رسیدم که اصولا باید مثل همیشه، همه اون فکرهای چرند رو تندتند تایپ کنم.

البته این پیاده روی منو یاد دو تا چیز انداخت. اول اینکه حسابی هوس سالاد ماکارونی ایمان (و دوستان) رو کردم. چون نمی دونم چرا همون شب هم نتونستم راحت غذا بخورم. دوم یاد کوه رفتن های پارسال افتادم. چه جوری ما تو ماه رمضون می رفتیم کوه؟ من که الآن تا سر خیابون هم به زور رفتم.

همه دوستانی که از شنبه تو دانشگاه تا دیروز صبح تو فرودگاه منو دیدن،‌ شاهدن که من خیلی خسته بودم. اینو اول گفتم که دیروز رو تعریف کنم. ساعت 7:30 زمان پریدن بود. درست همین موقع به ساعت نگاه کردم و دیگه هیچی نفهمیدم. تصویر بعدی چی بود؟ دیدم آقای بغل دستی میگه صبحانه آوردن. ساعت 10:30 بود. نگو تو این مدت هواپیما پریده بود و من... . تصویر بعدی آقای بغل دستی بود که میگفت ناهار آوردن! بعدش دیگه نخوابیدم. وقتی پیاده شدم، بابا گفت که یه ساعت و نیم تأخیر داشتم. عیب نداره، ما که چیزی نفهمیدیم.

می خواستم تو همین پست اول یه تشکر جانانه از همه دوستانم بکنم که این روزای آخر خیلی به من محبت کردن. نمی دونم چه جوری باید بعدا جبران کنم. خیلی ممنون از همتون، دوستان دبیرستان، دانشگاه، و دوستان جدیدم.

نمی خوام زیاد بنویسم، چون برای روزهای آینده کم میارم! عرضم به خدمتتون که تو این وبلاگ تعداد لینک دوستام بیشتر شده‌، حالا باید یه جوری اینها رو طبقه بندی کنم که گروه ها معلوم بشه، فعلا همینه که هست.